eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت133 علی با دیدن چهره ام زد زیر خنده نگاهش کردم -به چی میخندی آقا؟ علی : آخه هر موقع عصبانی میشی خیلی بامزه میشی -عه پس که اینطور ،یادم باشه همیشه عصبانی باشم که شما بخندین علی :نه دیگه ،من به اندازه کافی عصبانیت شما رو دیدم صدای زنگ موبایل علی باعث شد حرفمون نصفه بمونه علی هم عذرخواهی کرد و بلند شد رفت تعجب کرده بودم از اینکارش چه کسی بود که به خاطرش بلند شد و رفت بیخیال شدمو مشغول نقاشی کردنم شدم بعد از مدتی امیر و سارا مثل دوتا پنگوئن برگشتن با دیدن چهره سارا خندم گرفت ولی حوصله سر به سر گذاشتنش رو نداشتم بعد از مدتی علی هم برگشت خیلی خوشحال بود علت خوشحالیش رو نمیدونستم دلم میخواست بپرسم کی بود که زنگ زده بود ؟ چی گفت که اینقدر خوشحالت کرد؟ ولی چیزی نگفتم ،دلم میخواست خودش تعریف کنه برام ولی چیزی نگفت بعد از مدتی هم سوار ماشین شدیم و برگشتیم سمت ویلا به خاطر ماموریتی که برای علی پیش اومده بود خیلی زود برگشتیم تهران علی رو رسوندیم خونشون بعد به همراه سارا و امیر برگشتم خونه علی گفته بود احتمالا دو هفته ای ماموریتش طول میشه نرفته دلم برایش تنگ شده بود ای کاش تصمیمش عوض میشد و نمیرفت ولی حیف که علی عاشق کارش بود عاشق تفحص ... بدون علی حتی هم نفس کشیدن تو دانشگاه هم برام سخت بود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
السلامُ‌علیك‌یـابقیةَاللّٰه‌یـااباصالحَ‌المهدی♥.
ذكـرِروز : یاٰ ارحَم الراحِمین🪴 -¹⁰⁰مرتبه-
🌷امام حسین (ع ) مردم، بنده دنيايند و به ظاهر، دم از دين مى‏ زنند و تا زمانى كه زندگی‏شان تأمين شود، از آن دفاع می‌كنند؛ امّا چون در بوته آزمايش قرار گيرند، ديندارانْ اندک‏ اند.
📌سه شنبه ناهار: باقر العلوم؛امام محمد باقر (درود خدا بر او باد) شام: شیخ الائمه؛امام صادق (درود خدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
سلام رفقا ان شاالله که حال دلتون عالی باشه رفقا برای مراسم ختم یه پدر آبرومند نیاز به کمک های شما عزیزانه ان شاالله مثل همیشه با کمک های خیر شما مشکل این خانواده حل بشه کمترین کمک ها هم کم کم خیییلی میشه هااا‼️ التماس دعا 🌱 منتظر کمک های خیرتون هستم:
5892101432706790
برای کپی شماره کارت روی شماره کارت ضربه بزنیذ
برای حرکت فقط منتظر یک اسم رمز بودیم و یک فرمان یا زهرا فرمانده آمدگفت: سریع به سمت خاکریز دشمن حرکت کنید و صدای تکبیر و را یک آن قطع نکنید. ما هم حرکت کردیم اما دشمن خیلی سریع ما را یافت و و بود که بر سر ما می‌ریخت. بچه‌ها سینه خیز حرکت کردند هرچند لحظه به سوی بچه‌ها می‌آمد و رزمنده‌ای را هدف قرار می‌داد نمی‌دانستیم که این گلوله‌ها از کجا می‌آید! حدود ۵۰ متر با خاکریز دشمن فاصله داشتیم. به گودال بزرگی رسیدیم که دیدم یک داخل آن است و با این اسلحه بچه‌ها را زمینی نشانه می‌رود. مقابلش ایستادم و اسلحه‌ام را به طرفش گرفتم یک از پشت ضد هوایی بیرون آمد و در حالی که پارچه سفیدی به دست داشت مرتب التماس می‌کرد که او را نکشم. تا به خودم بیایم حدود ۲۰ رزمنده داخل گودال جمع شده و به طرف او نشانه رفته بودند. در همین حال رسید و گفت بچه‌ها دست نگه دارید. من خیلی ناراحت بودم گفتم: او بچه‌های ما را قتل عام کرده و باید به سزای اعمالش برسد. اما هر کاری کردیم اجازه نداد و گفت: چون تسلیم شده باید او را به عقب بفرستیم و همین کار را هم کردیم. من داشتم داخل گودال را می‌دیدم که پر از پوکه بود. یک آن به یاد افتادم دور و برم را نگاه کردم اما او را ندیدم سریع دنبالش رفتم. شاید ۳۰ یا ۴۰ متری بیشتر نرفته بودم که را دیدم که بالای سر نشسته. یکی از گلوله‌های آن اسیر عراقی درست خورده بود به پهلوی قاسم رفتم جلو قمقمه‌اش خشک خشک بود و بیاد حرفش افتادم: که من به آب خوردن نمی‌رسم. :حسن ستاری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت134 محرم نزدیک بود قرار شده بود نماز خانه دانشگاه رو مثل یه هیئت کوچیک دربیاریم در نبود علی تمام وقتم و گذاشتم برای این کار اینقدر بی تاب دیدنش بودم ،با اینکه روزی سه ،چهار بار با هم تلفنی صحبت میکردیم باز از بی تابیم کم نمیشد دل خوش به پنجشنبه ای بودم که علی گفته بود برمیگرده حیاط دانشگاه سیاه پوش شده بود نماز خونه هم بوی محرم گرفته بود همه چیز آماده بود برای عزای پسر فاطمه توی این مدت به این فکر میکردم چقدر خوب میشد اربعین به کربلا میرفتیم پنجشنبه صبح زود بیدار شدم اتاقمو مرتب کردم رفتم سمت آشپز خونه مامان و سارا درحال صبحانه خوردن بودن -سلام مامان:سلام مادر صبحت بخیر سارا: به به آیه خانم،آفتاب از کدوم طرف در اومده سحر خیز شدی؟ نکنه بوی پیراهن یار به مشامت رسیده راست میگفت،دیگه همه فهمیده بودن که از دوری علی چقدر اذیت شدم بدون هیچ حرفی ،کنار مامان نشستم و مشغول صبحانه خوردن شدم مامان:آیه ،علی آقا کی میاد؟ سارا:عه مامان جان رنگ رخسار نشان میدهد از سر درون ،ببین قیافه اش داد میزنه امروز میاد علی آقا مامان:اره آیه ؟ _اره مامان جان ،گفته بود امروز برمیگرده سارا:آخ آخ آخ ،اگه علی آقا بفهمه تو این دوهفته با کارات دقمون دادی ،فک نکنم دیگه بره مامویت.... _سارا خانم نوبت منم میرسه هااا ،حیف که حوصله جواب دادن ندارم سارا بلند بلند خندید: واییی خداا یکی از اتفاقهای مثبتی که در نبود علی آقا افتاد این بود تو کمتر به من گیر میدی ،ان شاءالله که همیشه بره ماموریت خواستم بلند شم بزنم توی سرش که صدای زنگ موبایلمو شنیدم دویدم سمت اتاقم. .. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت135 با دیدن عکس علی روی صفحه گوشیم لبخند به لبم نشست -سلام علی جان علی:سلام بانوی من صبحت بخیر ‌ _صبح تو هم بخیر ،کجایی؟ تو راهی؟ علی : نه عزیزم یه کاری پیش اومده بعد ظهر حرکت میکنم با شنیدن این حرفش تمام ذوق و شوقم کور شد علی که سکوتمو متوجه شد گفت:آیه جان ،خانمی ،مطمئن باش وقتی رسیدم اول میام پیش تو _علی دست خودم نیست ،خیلی دلم تنگ شده برات علی :قربون اون دل خانومم برم ،منم دلم برات تنگ شده ،ان شاءالله که برگشتم جبران میکنم _باشه ،همچنان منتظرم تا برگردی علی:چشم بانو ،من دیگه برم ،اینقدر این مدت با هم صحبت کردیم که همه بچه ها زن زلیل صدام میکنن (صدای خنده اش بلند شده بود ،و من چقدر دلتنگ صدای خنده اش بودم ) _باشه عزیزم ،مواظب خودت باش علی:تو هم مواظب خودت باش ،یا علی _علی یارت با قطع شدن تماس روی تختم دراز کشیدم تمام نقشه هام نقشه برآب شد در اتاقم باز شد و سارا وارد اتاق شد سارا: اوه اوه،قیافه ات داد میزنه که علی آقا نمیاد _سارا اگه بخوای مسخره بازی دربیاری ،من میدونم و تو سارا: نه بابا مگه از جونم سیر شدم.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت 136 سارا کنار تختم نشست: خوب بگو ببینم چی شده ؟ _علی گفته بعد ظهر حرکت میکنه، احتمالا نصف شب یا شایدم دم صبح برسه سارا: خوب الان مشکل کجاست؟ _آخه دلم میخواست فردا باهم بریم تپه نور الشهدا سارا: خوب دیونه تو امشب برو خونشون ،هر موقع که برگشت صبح باهم برین،این غصه خوردن داره؟ _یعنی به نظرت اینکار و کنم؟ سارا: اره ،تازه سوپرایزش هم میکنی... _آخه خودش گفت که مستقیم میاد اینجا،خونه نمیره... سارا: خوب وقتی جواب تلفنش و ندی ،اونم میره خونشون ،دیگه نصفه شب نمیاد زنگ خونه رو بزنه ... _ولی دلم نمیاد جوابش و ندم سارا: وااااییی آیه بس کن،سرمو میکوبونم به دیوارااااا... به این فکر کن وقتی رفت خونشون تو رو میبینه _باشه ،حالا پاشو برو تا بیشتر دیونه ام نکردی سارا: روتو برم دختر ،طلبکارم شدیم با رفتن سارا ،به پیشنهادش خیلی فکر کردم تصمیمو گرفتم که غروب به همراه امیر برم خونه علی اینا منم مثل بچه های ذوق زده ساعت ۴ بعد ازظهر آماده شدم رفتم داخل حیاط روی تخت نشستم و منتظر امیر شدم سارا هم هر چند دقیقه پنجره آشپز خونه رو باز میکرد و آمار برگشت امیر و میداد بلاخره ساعت ۶ با شنیدن صدای بوق ماشین امیر از جام بلند شدمو با صدای بلند از مامان و سارا خداحافظی کردمو از خونه بیرون زدم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونه علی اینا توی راه هم‌فقط غر میزدم که چرا اینقدر دیر کرده امیر هم فقط میخندید و چیزی نمیگفت.. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
السلام‌علیك‌یا‌بقیة‌الله‌فی‌ارضه💕
ذكـرِروز : یٰـا حَیُ یٰـا قَیـوم🪴 -¹⁰⁰مرتبه-
🌸امام‌علی(علیه‌السلام): «زن گل است ؛ پس در همه حال با او مدارا کن و با او به نیکی‌ معاشرت‌ نما، تا زندگی ات باصفا شود.»
📌چهارشنبه ناهار: باب الحوائج؛امام کاظم (درود خدا بر او باد ) شام: شمس الشموس؛امام رضا (درود خدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای بهترین رفیق هاتون آرزوی شهادت کنید 🤲🏻❤️•° 🍃اَللّھُمَّ؏َـجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَࢪَج🍃
🥀 ✨آنجا دریا بود در سال ۶۳ مقر در . تنها داخل عکس است. من هم شده‌ام. هر روز چند نفر از رزمندگان به عنوان انتخاب می‌شدند تا وظایفی را که بر عهده‌شان بود انجام دهند. یکی از این وظایف مکان خواب و استراحت بچه‌ها بود ، صبحانه ناهار و شام و بعد از آن هم ظروف، بخش دیگری از وظایفشان بود. کارهای زیادی انجام می‌دادند وظایفی که هم به درستی انجام می‌شد و هم بچه‌ها به انجام آن می‌کردند تا حدی که پس از انتخاب شدن با غرور به سراغ فرمانده رفته و اعلام می‌کردند که شده‌اند. گاهی اتفاق می‌افتاد که حتی بچه‌ها را می‌شستند و گاهی آنها را می‌زدند. آن هم بدون اینکه صاحب آنها متوجه شود که چه کسی این کار را انجام داده است. آنجا دریا بود و بچه‌های دریایی آن روز گرفتار شاتر دوربین عکاس شدند. : علی گلپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت137 بعد از مدتی که رسیدیم از امیر خداحافظی کردم و رفتم سمت در ورودی زنگ طبقه خونه پدر علی رو فشار دادم بعد از چند ثانیه در باز شد اولین بار بود بدون علی خونه پدرو مادرش میرفتم استرس عجیبی داشتم تا برسم فقط صلوات میفرستادم مادر علی دم در منتظرم بود با دیدنم جلو آمد و بغلم کرد مامان: سلام عزیزم ،خیلی خوش اومدی _سلام مامان جون ،خیلی ممنون بعد از کلی احوالپرسی به اتاق علی رفتم ،نفس میکشیدم و آروم میشدم ،کل اتاق بوی علی رو میداد لباسامو عوض کردم شب که شد به پدر و مادر علی گفتم که از اومدن من به اینجا حرفی به علی نزنن بابای علی هم با شنیدن این حرف کلی خندید و تحسینم کرد بعد از خوردن شام ،ظرفا رو شستم و به اتاق برگشتم برق اتاق و خاموش کردم تا وقتی علی برگشت با دیدن روشنایی اتاقش شک نکنه با نور چراغ گوشیم به سمت کتابخانه کوچیک اتاق رفتم مشغول نگاه کردن کتاب بودم که چشمم به یک برگه که از لای کتاب نهج البلاغه بیرون زده بود افتاد کتاب و برداشتم و رفتم روی تخت درازکشیدم برگه رو که نگاه کردم ،دیدم همون برگه ای بود که بهش داده بودم توی حرم امام رضا لای برگه گل نرگس خشکیده بود انگار هنوز هم تازه اس و بوی تازگی میده... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت138 بعد از خوندن کمی کتاب زیر نور چراغ گوشیم نفهمیدم کی خوابم برد با شنیدن صدای اذان گوشی بیدار شدم و خواستم خاموشش کنم ولی گوشیم خاموش بود بلند شدم ببینم صدا از کجاست دیدم علی درحال نماز خوندنه با دیدنش اشکام جاری شد ریشاش بلند شده بود و صورتش به خاطر آفتاب سوخته بوداز اتاق خارج شدمو رفتم وضو گرفتم و برگشتم سجاده مو پشت سر علی پهن کردمو منتظر شدم تا نمازش تمام بشه و با هم نماز صبح و بخونیم چقدر دلم تنگ شده بود برای خوندن نماز دونفره مون ... علی بعد از سلام آخر برگشت سمتم تا چند ثانیه فقط به هم نگاه میکردیم دلتنگی رو از چشمای خسته علی دیدم علی: سلام بانو... _سلام آقا.. علی:حالا گوشیت و خاموش میکنی؟ نمیگی این دل من هزار راه میره ،؟ شانس آوردم از دیوار خونه اتون بالا نرفتم وگرنه نمیدونستم چه جوابی به بابات بدم ... البته اون موقع شب ،با قیافه در به داغون من ،اگه کسی منو رو دیوار میدید یقین میکرد که دزدم،علی حرف میزد و من میشنیدم چقدر دلم برای حرفهاش تنگ شده بود دلم میخواست ساعت ها بشینم رو به روش... فقط حرف بزنه و من نگاهش کنم علی: آیه ؟ خوبی ؟ چرا چیزی نمیگی! خندیدم و گفتم : منو باش ! میخواستم آقا رو قافلگیر کنم ،نگو که خودم قافلگیر شدم علی: پس بگوو ..خانم خانوما نقشه ها داشتند... پاشو پاشو اول نمازمونو بخونیم بعدا باهم صحبت میکنیم چادرمو سرم کردمو ایستادیم برای خوندن نماز عاشقی ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت139 بعد از خوندن نماز ودعا آماده شدیم و سمت تپه نور الشهدا حرکت کردیم بعد از چند ساعت رسیدیم صدای دعای عهد به گوش میرسید ماشین و پارک کردیم و پیاده شدیم تا برسیم بالا چند باری گوشه ای نشستم و نفس تازه میکردم علی هم لبخندی میزد و چیزی نمیگفت انگاراینجا هم خودشو برای محرم سیاه پوش کرده بوداول رفتیم سمت مزار شهدا کنارشون نشستیم و شروع کردیم به خوندن زیارت عاشورا علی هم آروم زیر لب روضه میخوند اولین بار بود که صدای روضه خوندنش رو میشنیدم سوزی در روضه اش بود که آدم و به آتش میکشوند بعد از مدتی بلند شدیم و به سمت محوطه رفتیم اول رفتیم دوتا چایی با نذری گرفتیم بعد رفتیم یه گوشه ای نشستیم من شروع کردم به تعریف کردن .... از سیاه پوش شدن دانشگاه گفتم از هیئتی که داخل نماز خونه برپا کردیم گفتم.. حالا علی سکوت کرده بود و فقط گوش میداد . داشتم صحبت میکردم که دوباره گوشیش زنگ خورد با نگاه کردن به صفحه گوشیش عذرخواهی کرد و بلند شد و رفت ... دومین بار بود ..فکر و خیال امانم نمیداد میدانستم که علی خطایی نمیکنه .. ولی چه کسی پشت خط بود که باعث میشد علی از من جدا بشه ... بعد از خوردن چایی و لقمه نون و پنیرم علی برگشت و کنارم نشست _علی ؟ علی:جانم _اربعین پیاده بریم کربلا؟ (کمی سکوت کرد ) علی: ان شاء الله _من پاسپورت دارم ولی انقضاش گذشته بیا فردا باهم بریم کارامونو انجام بدیم ،که ان شاءالله اربعین حرم امام حسین(ع) باشیم علی: ان شا ءالله 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اَسَلامُ عَلَیْکَ یا حُجَتَه الله فیٰ خَلقِه🕊🪴
ذكـرِروز : لـٰا‌ اِلٰه‌ اِلا‌ الله‌ المَلِك الحق‌ُ المُبین🪴 -¹⁰⁰مرتبه-
🌻امام صادق (ع): به خدا سوگند من شما را به چيزى دستور نمى ‏دهم مگر كه خود را نيز بدان فرمان مى‏ دهم پس بر شما باد كه تلاش و كوشش كنيد.🍀🕊
سلام وقت بخیر میشه ازتون خاهش کنم تو کانالتون برای پسرم التماس دعا بزارید کسالت داره . محتاجم ب دعا . 🙏🙏🙏 رفقا حتما دعا کنید ‼️ و یه صلوات و حمد شفا برای این عزیز بخونید🌱
🥀 ✨دعا و ترکش محتوای جیب چپ بسیجی‌اش یک کتابچه دعا بود و چند ترکش؛ ترکش‌های خمپاره دشمن که به هوا پرت شد ، قلب او را نشانه گرفت؛ ترکشها باید برای رسیدن قلب او متبرک می‌شدند و چه زیبا از میان کلام (ع) در عبور کرد و قلبش را ایستگاه عشق و دعا کرد. بخشی از دعا را نیافتیم ؛ شاید درون قلبش با ترکش‌های همراه ، هر شب جمعه (ع) را زمزمه می‌کنند. : حسن شکیب‌زاده