🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت139
بعد از خوندن نماز ودعا آماده شدیم و سمت تپه نور الشهدا حرکت کردیم بعد از چند ساعت رسیدیم صدای دعای عهد به گوش میرسید ماشین و پارک کردیم و پیاده شدیم تا برسیم بالا چند باری گوشه ای نشستم و نفس تازه میکردم علی هم لبخندی میزد و چیزی نمیگفت
انگاراینجا هم خودشو برای محرم سیاه پوش کرده بوداول رفتیم سمت مزار شهدا کنارشون نشستیم و شروع کردیم به خوندن زیارت عاشورا علی هم آروم زیر لب روضه میخوند اولین بار بود که صدای روضه خوندنش رو میشنیدم سوزی در روضه اش بود که آدم و به آتش میکشوند بعد از مدتی بلند شدیم و به سمت محوطه رفتیم اول رفتیم دوتا چایی با نذری گرفتیم بعد رفتیم یه گوشه ای نشستیم
من شروع کردم به تعریف کردن ....
از سیاه پوش شدن دانشگاه گفتم
از هیئتی که داخل نماز خونه برپا کردیم گفتم..
حالا علی سکوت کرده بود و فقط گوش میداد .
داشتم صحبت میکردم که دوباره گوشیش زنگ خورد با نگاه کردن به صفحه گوشیش عذرخواهی کرد و بلند شد و رفت ...
دومین بار بود ..فکر و خیال امانم نمیداد
میدانستم که علی خطایی نمیکنه ..
ولی چه کسی پشت خط بود که باعث میشد علی از من جدا بشه ...
بعد از خوردن چایی و لقمه نون و پنیرم علی برگشت و کنارم نشست
_علی ؟
علی:جانم
_اربعین پیاده بریم کربلا؟
(کمی سکوت کرد )
علی: ان شاء الله
_من پاسپورت دارم ولی انقضاش گذشته
بیا فردا باهم بریم کارامونو انجام بدیم ،که ان شاءالله اربعین حرم امام حسین(ع) باشیم
علی: ان شا ءالله
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اَسَلامُ عَلَیْکَ یا حُجَتَه الله فیٰ خَلقِه🕊🪴
ذكـرِروز :
لـٰا اِلٰه اِلا الله المَلِك الحقُ المُبین🪴
-¹⁰⁰مرتبه-
🌻امام صادق (ع):
به خدا سوگند من شما را به چيزى دستور نمى دهم مگر كه خود را نيز بدان فرمان مى دهم پس بر شما باد كه تلاش و كوشش كنيد.🍀🕊
#حدیث
سلام وقت بخیر میشه ازتون خاهش کنم تو کانالتون برای پسرم التماس دعا بزارید کسالت داره . محتاجم ب دعا . 🙏🙏🙏
#ارسالی_شما
رفقا حتما دعا کنید ‼️
و یه صلوات و حمد شفا برای این عزیز بخونید🌱
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨دعا و ترکش
محتوای جیب چپ بسیجیاش یک کتابچه دعا بود و چند ترکش؛
ترکشهای خمپاره دشمن که به هوا پرت شد ، قلب او را نشانه گرفت؛
ترکشها باید برای رسیدن قلب او متبرک میشدند
و
چه زیبا از میان کلام #علی(ع) در #دعای_کمیل عبور کرد
و
قلبش را ایستگاه عشق و دعا کرد.
بخشی از دعا را نیافتیم ؛
شاید درون قلبش با ترکشهای همراه ، هر شب جمعه #علی(ع) را زمزمه میکنند.
#راوی: حسن شکیبزاده
#ماندگاران
السلامُعلیكیـابقیةَاللّٰهیـااباصالحَالمهدی♥.
اگر چه درد فراق عجیب سنگین است
مرور یاد شما موجبات تسکین است
به تلخ کامی چایی صبح هر جمعه
میان ندبه فقط انتظار شیرین است
صبحتون امام زمانی🌹
#امام_زمان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✨پیامبر اکرم (ص):
بر هر دلی که به شهوتها آرام گرفته باشد، حرام است که در ملکوت آسمانها گردش کند🚶🥀
#حدیث
#سخن_بزرگان
برای آخرتتان از من میشنوید امروز و فردا کردن را کنار بگذارید! دقت میکنید؟
این فردا که شما حواله میدهید در عالم نیست؛ همهاش امروز است.
• آیت اللّٰه شجاعی
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
سال ۶۳ زمان #عملیات_بدر است. ما جزو رزمندگان #گردان_حضرت_رسول از #لشکر علی_بن_ابیطالب بودیم.
آن ایام ما را به #کشتارگاه_مرغ در #مهاباد بردند. مکانی که به عنوان #اردوگاه_نظامی مهیا کرده بودند و ما چند ماهی را آنجا گذراندیم. بچههای کادر گردان از جمله #شهید_امیر_جوادی و فرمانده گردان #شهید مصطفی_حاج_سید_جوادی آماده عزیمت به منطقه برای شناسایی هستند. آنها هنگام اعزام سخت همدیگر را در آغوش گرفتند و با هم خداحافظی کردند هر دوی این عزیزان جزو بچههای #خندهرو ، مهربان و صمیمی بودند. حتی هنگام سلام و علیک هم خنده بر لب داشتند.
این دو بزرگوار در اصل هنگام #خداحافظی مرگ را به #سخره گرفته بودند و #امیر_جوادی میگوید: سید اگر #شهید شدی که میشوی ما را در آن دنیا شفاعت کن.
#سید هم به #امیر همین را میگوید و امیر میخندد تا رد گم کرده باشد آن دو نفر خیلی زود به شهادت رسیدند.
#راوی: سید ابراهیم موسوی
#ماندگاران
enc_1636743319628326841672-mc.mp3
2.51M
ياأمَل كِل الحَيارَىٰ تِسوىٰ النِياح..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت140
از جوابهای کوتاهش متوجه شدم خبریه ...
دلم میخواست بپرسم ،ولی با خودم گفتم اگه نیاز به دونستن من بود حتما علی بهم میگفت
چند لحظه ای نگذشت که یه آقایی
به سمت ما آمد و علی رو صدا زد
علی هم بلند شد و به سمتش رفت همدیگه رو بغل کردند علی هم منو به اون آقا معرفی کرد و اون آقا رو هم به من معرفی کرد
اسمش حاج اکبر بود
حاج اکبر : داداش شنیدم داری راهی میشی،،التماس دعا ما رو فراموش نکنیااا....یه موقعی پریدی رفتی دست ما رو هم بگیر
حرفاش نامفهوم بود برام از چی داشت صحبت میکرد کجا قرار بود بره !
دنیایی سوال ذهنمو درگیر کرده بود
علی بحث و عوض کرد از حاج اکبر خواست دهه اول محرم به دانشگاه بیاد واسه روضه خوانی و مداحی کردن
حاج اکبرم هم با کمال میل قبول کرد
ولی من همچنان توی فکر بودم
حتی متوجه رفتن حاج اکبر نشدم
علی: آیه؟ آیه خوبی؟
_اره ،خوبم
علی : بریم؟
_اره بریم
با علی رفتیم سمت خونه ما ناهار و باهم خوردیم وبعد از ناهار گفت با کسی قرار داره و نمیتونه بیشتر بمونه منم اصرار نکردم و خداحافظی کردیم توی ذهنم پر از سوالای بی جواب بود علی چه چیزی رو داشت از من پنهان میکرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت141
دهه اول محرم شروع شده بود قرار شده بود هر روز ساعت۱۶-۱۸ در نماز خونه مراسم بگیریم اصلا فکرش هم نمیکردیم مورد استقبال قرار بگیره نماز خونه جای سوزن انداختن نبود
حتی خودمون هم جایی برای نشستن نداشتیم و از داخل حیاط به روضه ها گوش میدادیم
روضه خوندن حاج اکبر
دل سنگ رو هم نرم میکرد
هر روز بعد از اتمام مراسم
دم در ورودی نماز خونه میایستادیم و به سر بچه ها گلاب میپاشیدیم
هفتم محرم بود
مثل همیشه یه گوشه ای از محوطه نشسته بودمو به روضه گوش میدادم
روضه جانسوز حضرت علی اصغر
حالم دست خودم نبود
بعد از مدتی علی کنارم نشست
علی: آیه چند وقتیه که میخوام یه چیزی بهت بگم ولی اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم
با شنیدن حرفاش بنده دلم پاره شد چیزی نگفتم
علی: آیه امروز روز حضرت علی اصغره ،ماه محرم بوی تنهایی میده ،بوی بی کسی میده،
بوی بی یاوری میده،
آیه تو اگه اون زمان بودی چیکار میکردی؟میموندی و حضرت زینب و همراهی میکردی یا از قافله عشق جدا میشدی؟
نمیدونستم چرا این سوالات رو میپرسه
بدوند تردیدی گفتم: خوب معلومه که همراه حضرت زینب میشدم
علی: آیه ،اگه حضرت زینب هم الان نیاز به همراه داشته باشه ،نیاز به کمک داشته باشه ،همراهش میشی؟
اشک توی چشمام حلقه زد نگاهش کردم
به چشمای آبی پر خونش نگاه کردم
_ چرا اینا رو میپرسی علی؟
علی اشک از چشماش جاری شد : حرم بی بی الان در خطره ،نیاز به کمک و همراه داره ، میای همراه خانم بی بی زینب بشیم ؟
حالا دیگه متوجه اون همه پنهان کاری هاش شدم حالا متوجه حرف حاج اکبر شدم
چیزی نگفتم و از جایم بلند شدمو رفتم سمت نماز خانه علی هم چیزی نگفت
بعد از تمام شدن مراسم
علی به سارا گفته بود که بمونم با هم بریم خونه سارا همراه امیر رفت
منم و با تعدادی از بچه ها مشغول تمیز کردن نماز خونه شدیم بعد از تمام شدن کار
کیفمو برداشتمو وارد محوطه شدم
علی نزدیک ورودی دانشگاه منتظرم بود
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت142
اولش فکر میکردم میخوایم بریم خونه ما
بعد فهمیدم تغییر مسیر داده
مسیرش سمت بهشت زهرا بود
تا رسیدن به بهشت زهرا
هیچ کسی ،هیچ چیزی نگفت فقط صدای مداحی به گوش میرسید
توی مسیر علی یه شاخه گل نرگس با یه شیشه گلاب خرید
و دوباره حرکت کردیم
بعد از رسیدن به بهشت زهرا
به سمت مزار رفیق شهیدم رفتیم
علی با گلاب سنگ مزار رو شست و گل نرگس و گذاشت روی سنگ از داخل جیب کتش قرآن کوچیکش رو بیرون آورد و شروع کرد به خوندن
بعد از تمام شدن قرآن و بوسید و دوباره داخل جیبش قرار داد همانطور که به سنگ مزار شهید نگاه میکرد گفت:همه این شهدا برای دین و ناموسشون رفتن جنگیدن،
شرمنده ام آیه ،باید زودتر بهت میگفتم ،ولی نمیدونستم کی و چه جوری بهت بگم ، البته اگه تو راضی نباشی من جایی نمیرم
با حرفاش خجری به قلبم فرو میکرد
_من کی باشم که بخوام جلوی تو رو بگیرم ، وقتی دلت به موندن نیست ،ولی دلت پیش حضرت زینبه ،من چه طور میتونم جلوتو بگیرم ! نبودنت برام عذاب آوره ! ولی وقتی فکر میکنم برای چه کاری میخوای بری کمی آروم میشه این دل نا آرومم
کنترل اشکاهامو از دست داده بودم
علی: آیه جان ،خانومم، با گریه هات قلبمو آتیش نزن ،من همراه میخوام
نمیخوام تنها جایی برم
توی این مسیر نیاز به همراهی تو دارم
با صبرت همراهم باش
اشکامو پاک کردمو به زور لبخندی به لب آوردم و گفتم: همراهتم تا هر کجا که بخوای همراهتم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸امام جعفرصادق (ع):
اگر او [امام زمان عليه السلام] را دريابم، تمام عمر به او خدمت مى كنم.🌱
#حدیث
📌شنبہ
ناهار:
پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله
(سلام و صلوات خدا بر او باد)
شـام:
آقا جانم حضرت امیر المومنین؛
(درود خـدا بر او باد)
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
دهه توسّل به حضرتِ رقیه (س)
#سوره_قدر
این دهه از فردا شب یعنی یکشنبه ۲۴ دی شروع میشه
به مدتِ ده شب، هر شب ده بار سوره قدر رو میخونیم و تقدیم میکنیم به حضرت رقیه (س).
و اینکه: قاری قران آقای ارش صباغی این ایده رو برای پیجشون در نظر گرفته بودن
سوره قدر رو خودشون میخونن و هر روز هم در پیج اینستاگرامشون و هم در کانالِ تلگرامشون قرار میدن که با هم بخونیم🌱
آدرس کانال تلگرامشون:
https://t.me/arash_quran
با توجه بخونیم و امید داشته باشیم به استجابت…
حتما استوری کنین و برای دوستاتون هم بفرستین تا تعدادمون بیشتر شه…
هر چی تعداد بیشتر بشه، برکت هم بیشتر میشه ان شاء الله 🌱
ان شاء الله مورد قبول واقع بشه🌱
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
دهه توسّل به حضرتِ رقیه (س) #سوره_قدر این دهه از فردا شب یعنی یکشنبه ۲۴ دی شروع میشه به مدتِ ده
آدرس پیجشون هست واقعا عالی و کارامد هست حرف هاشون ،به عنوان خادم و مدیر کانال شهید حمید خیلی ویژه پیشنهاد میکنم دنبالشون کنید و استفاده کنید ،چون حیفه واقعا،بنده هم خودم دارمشون خیلی وقته 😌🙏🏻
دوستان دهه از فردا شب شروع میشه عزیزانی که میخوان همراه باشن ب بنده اطلاع بدن ،ان شاء الله مورد قبول قرار بگیره ازمون 🌹
@khadem_sh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت143
روز تاسوعا ، روز رفتن علی بود
علی گفته بود که زود برمیگرده ،گفته بود واسه اربعین میاد تا باهم به کربلا بریم
یه روز قبل از رفتنش رفتیم و کارای پاسپورتمونو انجام دادیم
بعدش رفتیم خرید برای سفرمون
شام و باهم بیرون خوردیم و رفتیم خونه پدر علی اوضاع خونه زیاد خوب نبود
مادرش کنار سجاده اش نشسته بود و دعا میخوند و اشک میریخت
همه سکوت کرده بودن
هیچ کسی تا صبح پلک روی هم نگذاشت
علی ساعت ۱۰ پرواز داشت
بعد از نماز صبح
شروع کردم به مرتب کردن وسیله هاش داخل ساک علی هم یه گوشه نشسته بود و نگاهم میکرد بعد از مدتی بلند شد و لباسش رو پوشید با دیدنش توی لباس سپاه گریه ام گرفته بود خواستم صبور باشم ،خواستم نشکنم ،،اما نشد چه طور تحمل کنم دوریتو
چه طور تحمل کنم ندیدنت رو
چه طور تحمل کنم نشنیدن خنده ها تو
اصلا زنده میمونم؟
اصلا بدون تو چقدر میتونم تحمل کنم؟
علی : آیه جان آماده شو بریم خونه شما از بابا مامان خدا حافظی کنم
_باشه
لباسمو پوشیدم
و از اتاق رفتیم بیرون
مادر علی با دیدن علی توی این لباس
بغلش کرد و صدای گریه اش بلند شد
حق هم داشت ای کاش من جای مادر علی بودمو شیون سر میدادم ای کاش میشد گفت نرو علی ،تو رو به جان آیه نرو ...
علی شروع کرد به بوسیدن دست و صورت مادرش بعد هم از همه حلالیت خواست و از خونه بیرون رفتیم علی پوتینش رو پاش کرده بود چشم دوخته بودم به پوتینش نشستم و بند های پوتینش رو توی دستم گرفتم خواستم کار آخر رو خودم انجام بدم میخواستم خودم به خودم بگم
دیگه وقته رفتنه
میخواستم بگم منم همراهتم ..
علی سکوت کردو نگاه میکرد
سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
ایکاش راه طولانی میبود و من بیشتر درکنارت میبودم ای کاش مسیریمون پایانی نداشت ..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت144
بعد از رسیدن به خونه
در حیاط و باز کردم
انگار همه منتظر بودن
همه داخل حیاط جمع شده بودن
بعد از سلام و احوالپرسی
روی تخت نشستیم
منم رفتم کنار بی بی نشستم
همه از حال خرابم با خبر بودن
نمیدونستن دوری علی چه بلایی قراره سرم بیاره ...
انگار عقربه های ساعت امروز زودتر از همیشه در حال سبقت گرفتن بودن
بعد از نیم ساعت
علی بلند شد و از همه خداحافظی کرد
علی از امیر خواست تا اونو به فرودگاه برسونه
من هر چه اصرار کردم که همراه شما بیام
علی قبول نکرد ،،گفت: خداحافظی کردن اون لحظه برات سخت میشه
گفتم : مگه نگفته بودی همراهم باش ،همه جا ،نمیخوای که رفیق نیمه راه باشم ؟ میخوای ؟
علی لبخندی زد و رضایت داد
سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
تا برسیم به فرودگاه فقط بوی عطر لباسش رو استشمام میکردم که آرومم کنه بعد از رسیدن به فرودگاه از ماشین پیاده شدیم
امیر، علی رو درآغوش گرفت و گریه میکرد
بعد علی به سمت من برگشت
علی: خانومم حلالم کن! ببخش که اذیتت کردم این مدت!
همونطور که اشک میریختم گفتم: آقا سید، زمانی حلالت میکنم که برگردی! چشم به راهم نزاری اقا سید؟
علی لبخندی زد : خیلی وقت بود که سید صدام نکردی ،ولی خانومم عمر دست خداست
_میدونم، تو نیت شهادت نکن ،بقیه اش و خدا خودش هر چی صلاح میدونه اجام میده
علی صدای خنده اش بلند شد : چشم، چشم خانومم با خنده هاش جون گرفتم
علی: من دیگه باید برم ،آیه مواظب خودت باش، قرار شد همراهم باشی ،با صبرت همراهم باش
_ باشه
با رفتن علی انگار یه تیکه از وجودم در حال جدا شدن بود هر لحظه دور شدنش ضربان قلبمو کند تر میکرد انگار نفسم به شمارش افتاده بود
روی زمین نشستم و بلند بلند نفس میکشیدم
به کمک امیر سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت145
فردای روز عاشورا از خونه بیرون زدم
حالم اصلا خوب نبود از دسته ها عبور میکردمو هم نوای جمعیت میشدم و اشک میریختم جسمم بین جمعیت بود
ولی انگار روحم جای دیگری بود
بعد از خوندن نماز جماعت ظهر
به سمت خونه بی بی رفتم توی راه به امیر پیام دادم که به خونه بی بی میرم بعد از رسیدن به خونه بی بی زنگ در و فشار دادم و بعد از چند دقیقه در باز شد
وارد حیاط شدم
بی بی از خونه بیرون اومد: آیه مادر تویی؟
_سلام بی بی جون
بی بی: سلام دخترم، تنها اومدی؟
_اره
بی بی: خوش اومدی مادر،بیا بالا
_چشم
وارد خونه شدم و با دیدن بی بی خودمو توی بغلش انداختم و گریه میکردم
بی بی که از حالم باخبر بود نوازشم میکرد و با حرفای قشنگش آرومم میکرد
بعد از خوردن ناهار به سمت پذیرایی رفتم و کنار بی بی نشستم مثل همیشه سرمو روی پاهاش گذاشتم و بی بی هم نوازشم میکرد
از خودش و آقا جون برام گفت
از اینکه چقدر عاشق هم بودن و چقدر سخت به هم رسیدن حرفهایی که هیچ وقت از هیچ کس نشنیده بودماز صبر و توکل برام گفت
من همیشه توکلم به خدا بوده
حتی تو بدترین شرایط زندگیم
ولی صبر ....
چه کلمه ی عجیبی بود و چقدر سخته ..
.گفتن بعضی کلمات خیلی راحته
ولی عمل کردن خیلی سخته
کم کم روی پاهای بی بی خوابم برد...
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
به دنبال گوشیم گشتم
پیداش نکردم بعد از کلی چرخیدن داخل آشپزخونه روی میز پیداش کردم
به شماره نگاه کردم
برای ایران نبود
دلم لرزید ،گفتم نکنه علی بوده ..
کلافه و عصبانی از دست خودم
یه گوشه نشستم و به گوشیم خیره شدم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
دهه توسّل به حضرتِ رقیه (س) #سوره_قدر این دهه از فردا شب یعنی یکشنبه ۲۴ دی شروع میشه به مدتِ ده
روز اول دهه سوره قدر 🌱
التماس دعا ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینرجبیون..؟!
_استادشجاعی
#ماه_رجب
#سخن_بزرگان