eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
برای آخرتتان از من می‌شنوید امروز و فردا کردن را کنار بگذارید! دقت می‌کنید؟ این فردا که شما حواله می‌دهید در عالم نیست؛ همه‌اش امروز است. آیت اللّٰه شجاعی
🥀 سال ۶۳ زمان است. ما جزو رزمندگان از علی_بن_ابیطالب بودیم. آن ایام ما را به در بردند. مکانی که به عنوان مهیا کرده بودند و ما چند ماهی را آنجا گذراندیم. بچه‌های کادر گردان از جمله و فرمانده گردان مصطفی_حاج_سید_جوادی آماده عزیمت به منطقه برای شناسایی هستند. آنها هنگام اعزام سخت همدیگر را در آغوش گرفتند و با هم خداحافظی کردند هر دوی این عزیزان جزو بچه‌های ، مهربان و صمیمی بودند. حتی هنگام سلام و علیک هم خنده بر لب داشتند. این دو بزرگوار در اصل هنگام مرگ را به گرفته بودند و می‌گوید: سید اگر شدی که می‌شوی ما را در آن دنیا شفاعت کن. هم به همین را می‌گوید و امیر می‌خندد تا رد گم کرده باشد آن دو نفر خیلی زود به شهادت رسیدند. : سید ابراهیم موسوی
enc_1636743319628326841672-mc.mp3
2.51M
ياأمَل كِل الحَيارَىٰ تِسوىٰ النِياح.‌‌.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت140 از جوابهای کوتاهش متوجه شدم خبریه ... دلم میخواست بپرسم ،ولی با خودم گفتم اگه نیاز به دونستن من بود حتما علی بهم میگفت چند لحظه ای نگذشت که یه آقایی به سمت ما آمد و علی رو صدا زد علی هم بلند شد و به سمتش رفت همدیگه رو بغل کردند علی هم منو به اون آقا معرفی کرد و اون آقا رو هم به من معرفی کرد اسمش حاج اکبر بود حاج اکبر : داداش شنیدم داری راهی میشی،،التماس دعا ما رو فراموش نکنیااا....یه موقعی پریدی رفتی دست ما رو هم بگیر حرفاش نامفهوم بود برام از چی داشت صحبت میکرد کجا قرار بود بره ! دنیایی سوال ذهنمو درگیر کرده بود علی بحث و عوض کرد از حاج اکبر خواست دهه اول محرم به دانشگاه بیاد واسه روضه خوانی و مداحی کردن حاج اکبرم هم با کمال میل قبول کرد ولی من همچنان توی فکر بودم حتی متوجه رفتن حاج اکبر نشدم علی: آیه؟ آیه خوبی؟ _اره ،خوبم علی : بریم؟ _اره بریم با علی رفتیم سمت خونه ما ناهار و باهم خوردیم وبعد از ناهار گفت با کسی قرار داره و نمیتونه بیشتر بمونه منم اصرار نکردم و خداحافظی کردیم توی ذهنم پر از سوالای بی جواب بود علی چه چیزی رو داشت از من پنهان میکرد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت141 دهه اول محرم شروع شده بود قرار شده بود هر روز ساعت۱۶-۱۸ در نماز خونه مراسم بگیریم اصلا فکرش هم نمیکردیم مورد استقبال قرار بگیره نماز خونه جای سوزن انداختن نبود حتی خودمون هم جایی برای نشستن نداشتیم و از داخل حیاط به روضه ها گوش میدادیم روضه خوندن حاج اکبر دل سنگ رو هم نرم میکرد هر روز بعد از اتمام مراسم دم در ورودی نماز خونه میایستادیم و به سر بچه ها گلاب میپاشیدیم هفتم محرم بود مثل همیشه یه گوشه ای از محوطه نشسته بودمو به روضه گوش میدادم روضه جانسوز حضرت علی اصغر حالم دست خودم نبود بعد از مدتی علی کنارم نشست علی: آیه چند وقتیه که میخوام یه چیزی بهت بگم ولی اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم با شنیدن حرفاش بنده دلم پاره شد چیزی نگفتم علی: آیه امروز روز حضرت علی اصغره ،ماه محرم بوی تنهایی میده ،بوی بی کسی میده، بوی بی یاوری میده، آیه تو اگه اون زمان بودی چیکار میکردی؟میموندی و حضرت زینب و همراهی میکردی یا از قافله عشق جدا میشدی؟ نمیدونستم چرا این سوالات رو میپرسه بدوند تردیدی گفتم: خوب معلومه که همراه حضرت زینب میشدم علی: آیه ،اگه حضرت زینب هم الان نیاز به همراه داشته باشه ،نیاز به کمک داشته باشه ،همراهش میشی؟ اشک توی چشمام حلقه زد نگاهش کردم به چشمای آبی پر خونش نگاه کردم _ چرا اینا رو میپرسی علی؟ علی اشک از چشماش جاری شد : حرم بی بی الان در خطره ،نیاز به کمک و همراه داره ، میای همراه خانم بی بی زینب بشیم ؟ حالا دیگه متوجه اون همه پنهان کاری هاش شدم حالا متوجه حرف حاج اکبر شدم چیزی نگفتم و از جایم بلند شدمو رفتم سمت نماز خانه علی هم چیزی نگفت بعد از تمام شدن مراسم علی به سارا گفته بود که بمونم با هم بریم خونه سارا همراه امیر رفت منم و با تعدادی از بچه ها مشغول تمیز کردن نماز خونه شدیم بعد از تمام شدن کار کیفمو برداشتمو وارد محوطه شدم علی نزدیک ورودی دانشگاه منتظرم بود سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت142 اولش فکر میکردم میخوایم بریم خونه ما بعد فهمیدم تغییر مسیر داده مسیرش سمت بهشت زهرا بود تا رسیدن به بهشت زهرا هیچ کسی ،هیچ چیزی نگفت فقط صدای مداحی به گوش میرسید توی مسیر علی یه شاخه گل نرگس با یه شیشه گلاب خرید و دوباره حرکت کردیم بعد از رسیدن به بهشت زهرا به سمت مزار رفیق شهیدم رفتیم علی با گلاب سنگ مزار رو شست و گل نرگس و گذاشت روی سنگ از داخل جیب کتش قرآن کوچیکش رو بیرون آورد و شروع کرد به خوندن بعد از تمام شدن قرآن و بوسید و دوباره داخل جیبش قرار داد همانطور که به سنگ مزار شهید نگاه میکرد گفت:همه این شهدا برای دین و ناموسشون رفتن جنگیدن، شرمنده ام آیه ،باید زودتر بهت میگفتم ،ولی نمیدونستم کی و چه جوری بهت بگم ، البته اگه تو راضی نباشی من جایی نمیرم با حرفاش خجری به قلبم فرو میکرد _من کی باشم که بخوام جلوی تو رو بگیرم ، وقتی دلت به موندن نیست ،ولی دلت پیش حضرت زینبه ،من چه طور میتونم جلوتو بگیرم ! نبودنت برام عذاب آوره ! ولی وقتی فکر میکنم برای چه کاری میخوای بری کمی آروم میشه این دل نا آرومم کنترل اشکاهامو از دست داده بودم علی: آیه جان ،خانومم، با گریه هات قلبمو آتیش نزن ،من همراه میخوام نمیخوام تنها جایی برم توی این مسیر نیاز به همراهی تو دارم با صبرت همراهم باش اشکامو پاک کردمو به زور لبخندی به لب آوردم و گفتم: همراهتم تا هر کجا که بخوای همراهتم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
السلـ‌ام‌علـ‌یك‌یـ‌ا‌فارس‌الحـ‌جاز💛💐
🌸امام جعفرصادق (ع): اگر او [امام زمان عليه ‏السلام] را دريابم، تمام عمر به او خدمت مى ‏كنم.🌱
📌شنبہ ناهار: پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله (سلام و صلوات خدا بر او باد) شـام: آقا جانم حضرت امیر المومنین؛ (درود خـدا بر او باد)   ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهه توسّل به حضرتِ رقیه (س) این دهه از فردا شب یعنی یکشنبه ۲۴ دی شروع میشه به مدتِ ده شب، هر شب ده بار سوره قدر رو میخونیم و تقدیم میکنیم به حضرت رقیه (س). و اینکه: قاری قران آقای ارش صباغی این ایده رو برای پیجشون در نظر گرفته بودن سوره قدر رو خودشون میخونن و هر روز هم در پیج اینستاگرامشون و هم در کانالِ تلگرامشون قرار میدن که با هم بخونیم🌱 آدرس کانال تلگرامشون: https://t.me/arash_quran با توجه بخونیم و امید داشته باشیم به استجابت… حتما استوری کنین و برای دوستاتون هم بفرستین تا تعدادمون بیشتر شه… هر چی تعداد بیشتر بشه، برکت هم بیشتر میشه ان شاء الله 🌱 ان شاء الله مورد قبول واقع بشه🌱
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
دهه توسّل به حضرتِ رقیه (س) #سوره_قدر این دهه از فردا شب یعنی یکشنبه ۲۴ دی شروع میشه به مدتِ ده
آدرس پیجشون هست واقعا عالی و کارامد هست حرف هاشون ،به عنوان خادم و مدیر کانال شهید حمید خیلی ویژه پیشنهاد میکنم دنبالشون کنید ‌‌ و استفاده کنید ،چون حیفه واقعا،بنده هم خودم دارمشون خیلی وقته 😌🙏🏻
دوستان دهه از فردا شب شروع میشه عزیزانی که میخوان همراه باشن ب بنده اطلاع بدن ،ان شاء الله مورد قبول قرار بگیره ازمون 🌹 @khadem_sh
عزیزان از فرداشب شروع میشه دهه🙏🏻
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت143 روز تاسوعا ، روز رفتن علی بود علی گفته بود که زود برمیگرده ،گفته بود واسه اربعین میاد تا باهم به کربلا بریم یه روز قبل از رفتنش رفتیم و کارای پاسپورتمونو انجام دادیم بعدش رفتیم خرید برای سفرمون شام و باهم بیرون خوردیم و رفتیم خونه پدر علی اوضاع خونه زیاد خوب نبود مادرش کنار سجاده اش نشسته بود و دعا میخوند و اشک میریخت همه سکوت کرده بودن هیچ کسی تا صبح پلک روی هم نگذاشت علی ساعت ۱۰ پرواز داشت بعد از نماز صبح شروع کردم به مرتب کردن وسیله هاش داخل ساک علی هم یه گوشه نشسته بود و نگاهم میکرد بعد از مدتی بلند شد و لباسش رو پوشید با دیدنش توی لباس سپاه گریه ام گرفته بود خواستم صبور باشم ،خواستم نشکنم ،،اما نشد چه طور تحمل کنم دوریتو چه طور تحمل کنم ندیدنت رو چه طور تحمل کنم نشنیدن خنده ها تو اصلا زنده میمونم؟ اصلا بدون تو چقدر میتونم تحمل کنم؟ علی : آیه جان آماده شو بریم خونه شما از بابا مامان خدا حافظی کنم _باشه لباسمو پوشیدم و از اتاق رفتیم بیرون مادر علی با دیدن علی توی این لباس بغلش کرد و صدای گریه اش بلند شد حق هم داشت ای کاش من جای مادر علی بودمو شیون سر میدادم ای کاش میشد گفت نرو علی ،تو رو به جان آیه نرو ... علی شروع کرد به بوسیدن دست و صورت مادرش بعد هم از همه حلالیت خواست و از خونه بیرون رفتیم علی پوتینش رو پاش کرده بود چشم دوخته بودم به پوتینش نشستم و بند های پوتینش رو توی دستم گرفتم خواستم کار آخر رو خودم انجام بدم میخواستم خودم به خودم بگم دیگه وقته رفتنه میخواستم بگم منم همراهتم .. علی سکوت کردو نگاه میکرد سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم ایکاش راه طولانی میبود و من بیشتر درکنارت میبودم ای کاش مسیریمون پایانی نداشت .. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت144 بعد از رسیدن به خونه در حیاط و باز کردم انگار همه منتظر بودن همه داخل حیاط جمع شده بودن بعد از سلام و احوالپرسی روی تخت نشستیم منم رفتم کنار بی بی نشستم همه از حال خرابم با خبر بودن نمیدونستن دوری علی چه بلایی قراره سرم بیاره ‌... انگار عقربه های ساعت امروز زودتر از همیشه در حال سبقت گرفتن بودن بعد از نیم ساعت علی بلند شد و از همه خداحافظی کرد علی از امیر خواست تا اونو به فرودگاه برسونه من هر چه اصرار کردم که همراه شما بیام علی قبول نکرد ،،گفت: خداحافظی کردن اون لحظه برات سخت میشه گفتم : مگه نگفته بودی همراهم باش ،همه جا ،نمیخوای که رفیق نیمه راه باشم ؟ میخوای ؟ علی لبخندی زد و رضایت داد سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم تا برسیم به فرودگاه فقط بوی عطر لباسش رو استشمام میکردم که آرومم کنه بعد از رسیدن به فرودگاه از ماشین پیاده شدیم امیر، علی رو درآغوش گرفت و گریه میکرد بعد علی به سمت من برگشت علی: خانومم حلالم کن! ببخش که اذیتت کردم این مدت! همونطور که اشک میریختم گفتم: آقا سید، زمانی حلالت میکنم که برگردی! چشم به راهم نزاری اقا سید؟ علی لبخندی زد : خیلی وقت بود که سید صدام نکردی ،ولی خانومم عمر دست خداست _میدونم، تو نیت شهادت نکن ،بقیه اش و خدا خودش هر چی صلاح میدونه اجام میده علی صدای خنده اش بلند شد : چشم، چشم خانومم با خنده هاش جون گرفتم علی: من دیگه باید برم ،آیه مواظب خودت باش، قرار شد همراهم باشی ،با صبرت همراهم باش _ باشه با رفتن علی انگار یه تیکه از وجودم در حال جدا شدن بود هر لحظه دور شدنش ضربان قلبمو کند تر میکرد انگار نفسم به شمارش افتاده بود روی زمین نشستم و بلند بلند نفس میکشیدم به کمک امیر سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردیم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت145 فردای روز عاشورا از خونه بیرون زدم حالم اصلا خوب نبود از دسته ها عبور میکردمو هم نوای جمعیت میشدم و اشک میریختم جسمم بین جمعیت بود ولی انگار روحم جای دیگری بود بعد از خوندن نماز جماعت ظهر به سمت خونه بی بی رفتم توی راه به امیر پیام دادم که به خونه بی بی میرم بعد از رسیدن به خونه بی بی زنگ در و فشار دادم و بعد از چند دقیقه در باز شد وارد حیاط شدم بی بی از خونه بیرون اومد: آیه مادر تویی؟ _سلام بی بی جون بی بی: سلام دخترم، تنها اومدی؟ _اره بی بی: خوش اومدی مادر،بیا بالا _چشم وارد خونه شدم و با دیدن بی بی خودمو توی بغلش انداختم و گریه میکردم بی بی که از حالم باخبر بود نوازشم میکرد و با حرفای قشنگش آرومم میکرد بعد از خوردن ناهار به سمت پذیرایی رفتم و کنار بی بی نشستم مثل همیشه سرمو روی پاهاش گذاشتم و بی بی هم نوازشم میکرد از خودش و آقا جون برام گفت از اینکه چقدر عاشق هم بودن و چقدر سخت به هم رسیدن حرفهایی که هیچ وقت از هیچ کس نشنیده بودماز صبر و توکل برام گفت من همیشه توکلم به خدا بوده حتی تو بدترین شرایط زندگیم ولی صبر .... چه کلمه ی عجیبی بود و چقدر سخته .. .گفتن بعضی کلمات خیلی راحته ولی عمل کردن خیلی سخته کم کم روی پاهای بی بی خوابم برد... با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم به دنبال گوشیم گشتم پیداش نکردم بعد از کلی چرخیدن داخل آشپزخونه روی میز پیداش کردم به شماره نگاه کردم برای ایران نبود دلم لرزید ،گفتم نکنه علی بوده .. کلافه و عصبانی از دست خودم یه گوشه نشستم و به گوشیم خیره شدم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🥀 ✨رسم بچه‌ها در مرخصی این یک رسم بود بین همه بچه‌های بسیجی که وقتی از به مرخصی می‌آمدند ، بدون استثنا وعده شب‌هایشان و در کنار دوستان و همسنگرانشان بود. معمولاً هر کس سر مزار دوست خودش می‌رفت و با او خلوت می‌کرد تا از قول و قراره و وعده وعیدهایی که بینشان گذشته بود بگوید. آن شب هم بعد از نماز مغرب و عشا که در مسجد ولی عصر(ع) خواندیم ، رفتیم سراغ رفقا. همان‌هایی که ما را خیلی زود تنها گذاشتند و رفتند. سر مزار نشستیم. از هر دری سخن گفتیم ، گله‌ها که فراوان بود. هر کس چیزی می‌گفت و یک جوری سیم‌ها وصل شده بود. آن شب و خیلی از شب‌های مثل آن گذشتند و ظاهراً سیم زیادی از جمله و زود وصل شد و توی بعدی آرامگاهشان ، محل دیدار جمعی دیگر از یاران شد. : مرتضی زهدی
عزیزان‌ دهه اینطوریه که هر شب ده مرتبه سوره قدر رو میخونیم از امشب هم شروع شده..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت146 بلاخره بعد از نیم ساعت دوباره گوشیم زنگ خورد نگاه کردم همون شماره بود بدون معطلی جواب دادم _الو ... الو آیه ..خوبی؟ با شنیدن صدای علی زبونم بند اومده بود علی: آیه ؟ الو ؟ صدامو میشنوی؟ _جانم.. میشنوم صداتو ! علی: خوبی؟ چرا گوشیتو برنداشتی؟ _ببخشید علی جان ،یادم رفت گوشیمو کجا گذاشتم صدا خنده اش بلند شد : خانم ما رو باش گفتم این دو روزی چشم از گوشیت برنداشتی و منتظرم بودی _منتظر که بودم ،از انتظار زیادی حواسم پرت شد ، خودت خوبی؟ غذا میخوری؟ اون جلو جلوها نریااا علی... علی: چشم ،چشم ،من همین عقب میمونم به بچه ها روحیه میدم که برن جلو خیالت راحت باشه _علی بازم زنگ بزن برام ،علی نبودنت و ندیدنت خیلی سخته لااقل صداتو بشنوم آروم بشم علی: باشه خانومم،سعی میکنم هر موقع وقت آزاد پیدا کردم اول با تو صحبت کنم ،الانم باید برم به بچه ها روحیه بدم کاری نداری؟ _نه قربونت برم ،مواظب خودت باش علی: تو هم مواظب خودت باش به همه سلام برسون،یا علی _چشم یا علی بعد از تمام شدن تماس یه نفس راحتی کشیدم بی بی که مشخص بوده خیلی وقته اومده رو به روم ایستاده بود و میخندید بی بی:از قیافه ات مشخصه که آقا سید بود لبخندی زدمو گفتم: اره ،علی بود سلام رسوند بی بی: سلامت باشه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت147 در نبود علی استاد دیگه ای جایگزین علی شده بود بدون علی اصلا درسها رو متوجه نمیشدم اصلا دلم نمیخواست استادی جز علی تدریس کنه سر کلاس یا خواب بودم یا درحال نقاشی کردن دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم علی هفته ای سه بار تماس میگرفت بیشتر وقتها آخر شب زنگ میزد و با هم صحبت میکردیم منم هر چند وقت یکبار به خونه علی اینا میرفتم وبه پدر و مادرش سر میزدم وقتی وارد اتاق علی میشدم حس میکردم علی اینجاست و از بودنش نفس تازه میکردم حتی چند تا از لباس هاشو از داخل کمد بر داشتم و داخل کیفم گذاشتم که هر موقع دل تنگش میشدم لباساشو بغل میکردمو بو میکشیدم تا آروم بگیرم هر روز برایم چند ماه میگذشت۱۵ روز از رفتن علی میگذشت و من احساس میکردم چند ماه گذشته بود سارا و امیر سعی میکردن با رفتارشون با بیرون بردن من حال و هوامو عوض کنه ولی حال و هوای من درمانش دست کس دیگه ای بود ۵ روزی بود که از علی بیخبر بودم دلشوره عجیبی به دلم افتاده بود با مادر و خواهر علی تماس گرفتم و حال علی رو پرسیدم ،ولی اونها هم گفتم یه هفته اس از علی بیخبرن مثل دیوانه ها شده بودم تحمل شنیدن حرف هیچ کسی رو نداشتم صبح جمعه از خونه بیرون زدمو یه دربست گرفتم و به سمت تپه نور الشهدا رفتم میخواستم شهدا واسطه بشن و علی من برگرده.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت148 تپه نور الشهدا بدون علی برام فقط دلتنگی داشت به سمت مزار شهدا رفتم بعد از خوندن زیارت عاشورا شروع کردم به درد و دل کردن درد و دلام تبدیل شد به گریه و حق حق چادرمو روی صورتم گذاشتم و گریه میکردم نذر کردم اگه علی برگرده هر هفته شیر برنج درست کنم و بیارم اینجا واسه زائرا تا ظهر کنار شهدا بودمو دعا خوندم و بعد حرکت کردم سمت خونه بعد از رسیدن از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت در از داخل کیفم دسته کلیدمو برداشتمو درو باز کردم وارد حیاط شدم و به سمت تخت نزدیک حوض رفتم و روی تخت نشستم دستمو روی صورتم گذاشتم و آه میکشیدم بعد از مدتی یکی کنارم نشست و دستشو روی شانه هام گذاشت نگاه کردم دیدم مامانه با دیدن مامان اشکم جاری شد مامان بغلم کرد _مامان الان یه هفته اس از علی خبری نیست ،نه با من تماس گرفته ،نه با پدر و مادرش، مامان نکنه یه اتفاقی افتاده؟ مامان: الهی قربونت برم ،حتما خط ها شلوغه ،یا سرش شلوغه وقت نمیکنه ،به دلت بد راه نده ، توکلت به خدا باشه _مامان من بدون علی چیکار کنم؟ چقدر سخته ،انتظار کشیدن ؟ چقدر سخته ندونی عزیز ترین کس زندگیت الان کجاست ؟ روزها در حال سپری شدن بودند و من خبری از علی نداشتم مثل دیوانه ها دور حیاط میچرخیدمو و به گوشیم نگاه میکردم حال و روزم طوری شده بود که تحمل حرف هیچ کس و نداشتم از هر کسی که میشناختم سراغ علی رو گرفتم ولی باز هم کسی جوابی برای سوالم نداشت... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تو که دل برده ای از ما، سلام :))🤍 -السلام‌علیک‌یا‌بقیةالله
▪️امام‌علی(ع): "کسی‌ که‌ زمینه‌ گناه‌ برایش‌ پیش‌ بیاید اما مرتکب‌ آن‌ گناه‌ نشود اجرش‌ از شهیدان‌ در راه‌ خدا بیشتر است:)!"
روز دوم دهه سوره قدر ،امروز هم ده بار سوره قدر رو میخونیم و هدیه می‌کنیم به حضرت رقیه س 🌱 التماس دعا🌸
🥀 ✨پا توی کفش فرمانده این عکس یادگاری سال ۱۳۶۳ و بعد از در گرفته شده است. آن روز سرافراز ۱۷ علی بن ابیطالب شهید_مهدی_زین‌الدین ، سرزده به ما در انرژی اتمی آمد تا ضمن دلجویی از همشهریان که ایشان در لشکر بود ، سری هم به ما زده باشد. از مجموعه آدم‌های عکس , ، و شهید شدند و ، و ، بقیه هم ای... یادم می‌آید که برادر رزمنده ، تعریف می‌کرد: یکی از روزهایی که به انرژی اتمی آمده بود ، بعد از شرکت در مراسم و خواندن نماز جماعت در مسجد باصفای انرژی اتمی ، دیدم را پیدا نکرد و با از مسجد بیرون آمد و به طرف کانکس محل استقرارش رفت. ، فرمانده دل‌ها و دلاوران بود و خیلی‌ها هم دوست داشتند پا توی کفش ایشان کنند. : ابراهیم حمیدی