روز دوم دهه سوره قدر ،امروز هم ده بار سوره قدر رو میخونیم و هدیه میکنیم به حضرت رقیه س 🌱
التماس دعا🌸
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨پا توی کفش فرمانده
این عکس یادگاری سال ۱۳۶۳ و بعد از #عملیات_خیبر در #مقر_انرژی_اتمی گرفته شده است.
آن روز #فرمانده سرافراز #لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب #سردار شهید_مهدی_زینالدین ، سرزده به #کانکس ما در انرژی اتمی آمد تا ضمن دلجویی از همشهریان #شهید_رضاحسنپور که #معاون ایشان در لشکر بود ، سری هم به ما زده باشد.
از مجموعه آدمهای عکس #ناصر_انجیرانی , #سید_علیاکبر_سید_جوادی ، #مهدی_زین_الدین و #زندی شهید شدند و #قربانی ، #کشمرزی و #اکبری #جانباز ، بقیه هم ای...
یادم میآید که برادر رزمنده ، #حسین_قیماقی تعریف میکرد:
یکی از روزهایی که #فرمانده_لشکر #مهدی_زین_الدین به انرژی اتمی آمده بود ، بعد از شرکت در مراسم و خواندن نماز جماعت در مسجد باصفای انرژی اتمی ، دیدم #کفشش را پیدا نکرد و با #پای_برهنه از مسجد بیرون آمد و به طرف کانکس محل استقرارش رفت.
#شهید_مهدی_زین_الدین ، فرمانده دلها و دلاوران بود
و
خیلیها هم دوست داشتند پا توی کفش ایشان کنند.
#راوی: ابراهیم حمیدی
#ماندگاران
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت149
بیخبری از علی به ۱۰ روز رسید
امیر هر کاری میکرد تا کمی آروم بگیره این دل آشوبم ولی از دست هیچ کس کاری ساخته نبود علاجش فقط دست علی بود
حوصله رفتن به جایی رو نداشتم
حتی امیر چند باری از من خواست تا به گلزار بریم ولی رفتن هر جایی بدون علی برام سخت بود توی حیاط راه میرفتم و ذکر میگفتم
صدای زنگ گوشیم و شنیدم
نگاه کردم
فاطمه خواهر علی بود
_سلام فاطمه جان خوبی؟
فاطمه: سلام عزیزم ،شکر تو خوبی؟ خانواده خوبن؟
_ من که خوب نیستم ،یعنی اصلا نمیدونم حال خوب دیگه چیه
فاطمه: آیه جان ،یه چیزی میخواستم بهت بگم ،قول میدی تا ازت نخواستم کاری نکنی؟
_چی شده؟ از علی خبری شده؟
فاطمه: اره
باشنیدن این حرف تمام تنم بی حس شد و روی زمین افتادم
فاطمه: آیه علی برگشته ،فقط تا یه مدت نیا به دیدنش ؟
اینقدر خوشحال بودم که اصلا نفهمیدم منظور فاطمه چی بود
تماس قطع کردمو
بلند شدم دویدم سمت خونه
از پله ها بالا رفتم وارد خونه شدم رفتم سمت اتاقم مامان در حال قرآن خوندن بود
با دیدنم بلند شد و پشت سرم وارد اتاقم شد
مامان: چی شده آیه ؟
همانطور که داشتم لباسمو میپوشیدم گفتم: مامان علی برگشته
مامان : خدا رو هزار مرتبه شکر ،کی خبر داده
_فاطمه
گوشیم دوباره زنگ خورد
دوباره فاطمه بود
اینقدر خوشحال بودم که وقت جواب دادن به تلفن هم نداشتم
فقط دلم میخواست سریع آماده بشم و برم پیش علی....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت150
مامان: صبر کن ،زنگ بزنم امیر بیاد دنبالت با هم برین
_ نه مامان ،امیر تا برسه من نصف عمر میشم ،خودم سرکوچه یه دربست میگیرم میرم
چادرمو سرم کردم ،صورت مامان و بوسیدمو کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون
سرکوچه یه دربست گرفتم و حرکت کردم
دوباره گوشیم زنگ خورد و دوباره فاطمه بود
_ جانم فاطمه
فاطمه: چرا جواب نمیدی دختر ،جون به لب شدم
_ فاطمه جان من تو راهم دارم میام
فاطمه: آیه گفتم نیا یه مدت ...
_چرا نیام، تو میدونی چی به سرم اومده این مدت ؟ تو از حالم باخبری؟
فاطمه: آیه علی حالش زیاد خوب نیست نیای بهتره
(اشکام سرازیر شد ،یعنی چی علی حالش خوب نیست؟
تماس قطع کردمو گوشیمو خاموش کردم و داخل کیفم گذاشتم )
بعد از رسیدن به خونه پدر علی
کرایه رو حساب کردمو واز ماشین پیاده شدم
زنگ در خونه رو زدم ولی کسی جواب نداد
زنگ خونه برادر علی رو زدم
بازم کسی جواب نداد بعد از مدتی فاطمه در خونه رو باز کرد چشماش قرمز بود ،انگار ساعت ها گریه کرده بود
_سلام
فاطمه: آیه جان مگه نگفتم نیا ...چرا اومدی؟
_بعدا صحبت میکنیم ،بزار اول علی رو ببینم!
خواستم داخل بشم که فاطمه مانع شد
لبخندی زدم: اذیت نکن فاطمه جون ،اگه میخوای تنبیه کنی بزار برای بعد ،بزار بیام علی رو ببینم !
فاطمه نشست روی زمین و شروع کرد به گریه کردن
فاطمه: علی حالش نیست ،الان نمیخواد ببینه تو رو ...برو آیه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت151
با شنیدن حرفش قلبم به درد گرفت
فاطمه رو کنار زدمو تن تن از پله ها بالا رفتم
فاطمه هم صدا میکرد و میگفت نرو آیه ..
گوشهام قابل شنیدن هیچ حرفی نبود
باید میدیدم آن کسی را که جانم برایش رفته بود وارد خونه شدم
بدون هیچ حرفی با مادر علی به سمت اتاق علی رفتم
درو باز کردم
با دیدن علی اینقدر خوشحال شدم
که نفهمیدم چه بلایی به سرش آمده بود
اشکام از همدیگه سبقت میگرفتن
_علی...
جوابم را نداد
پشت به من کنار پنجره اتاقش روی صندلی چرخ دار نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد
گفتم حتما صدامو نشنید
دوباره صداش کردم
باز هم پاسخ نداد...
نزدیکش شدم، روبه رویش نشستم
چقدر شکسته شده بود توی این مدت ،مدتی که به ماه هم نرسیده بود
چشم دوخته بودیم به هم
چشمهایمان زودتر از زبانمان شروع به درد و دل کردن کرده بود
درد و دلهایی که همش بوی دلتنگی میداد ...
_چقدر لاغر شدی... مگه نگفتی که غذا میخورم ...مگه نگفتی که فقط روحیه میدم به افراد ...مگه نگفتی که خواب کافی دارم ...پس این چهره پر از درد چی داره برای گفتن علی...
فاطمه وارد اتاق شد
علی با اخم به فاطمه نگاه کرد ..
فاطمه: داداش به خدا فقط میخواستم از چشم انتظاری در بیاد ،،گفتم بهش نیاد ولی گوش نکرد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سلامعالیجنابِدلها🫀🥺
-السلامعلیکیاصاحبالزمان
✰امامصادق(علیهالسلام):
"هنگامی که نماز صبح را خواندید اول صبح در پی روزی حلال بشتابید که خداوند به شما روزی خواهد داد و یاریتان خواهد کرد"
#حدیث❥
برای پیروزی جبهه حق مقاومت و نابودی رژیم باطل اسراییل صلواتی هدیه کنید.
برایِ دختر کاپشن صورتیِ ،گوشواره قلبی ...💔
#انتقام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حمله موشکی سپاه به …
بدانید هیچ شبی نیست ما نخوابیم
و به شما فکر نکنیم 🔥👊🏻
روز سوم دهه سوره قدر ،امروز هم ده بار سوره قدر رو میخونیم و هدیه میکنیم به حضرت رقیه س 🌱
التماس دعا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬نماهنگ |يا مَن أَرْجُوهُ لِكُلِّ خَیْرٍ... 🤲
⭕️همخوانی دعای هر روز ماه رجب
📌جدیدترین اثر:
💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠
📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت:
🌐 aparat.com/v/3ky9u
📲 @tasnim_esf
#ماه_رجب
#رجب
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
به به کیف کردیم
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨پای برهنه در میان عزاداران
به خاطر دارم در یکی از روزهای #ماه_محرم همراه #عباس و چند تن از #خلبانان ماموریت حساس و مشکلی را انجام داده و به پایگاه برگشته بودیم. به اتفاق عباس ساختمان عملیات را ترک کردیم. در جلوی ساختمان ماشین آماده بود تا ما را به مقصد برساند.
#عباس به راننده گفت: پیاده میرویم شما بقیه بچهها را برسانید. من هم به تبعیت از عباس سوار نشدم و هر دو به راه افتادیم. پس از دقایقی به یکی از خیابانهای اصلی پایگاه رسیدیم. صدای جمعیت عزادار از دور به گوش میرسید. کم کم صدا بیشتر شد. عباس به من گفت: برویم به طرف #دسته_عزاداران
بر سرعت قدمهایمان افزودیم پرچمهای عزا از دور پیدا بود ، دقت کردم دریافتم که هرچه به جمعیت نزدیکتر میشویم ، چهره عباس برافروختهتر میشود. در حال پیش رفتن بودیم که لحظهای سرم را برگرداندم ، دیدم عباس کنارم نیست! وقتی برگشتم ،
دیدم مشغول درآوردن پوتینهایش است؛
ایستادم و نگاهش کردم او به آرامی پوتین و جورابهایش را از پا درآورد ، در حالی که داشت به دسته عزاداران نزدیک میشد.
از من فاصله گرفت بیاختیار محو تماشای او بودم ، سعی داشت به میان جمعیت برود.
او چند لحظه بعد در میان انبوه عزاداران بود. با صدای زیبایش نوحه میخواند و جمعیت سینه زنان و زنجیرزنان به طرف مسجد پایگاه میرفتند.من تا آن روز گاهی در ایام محرم دیده بودم که بعضی پابرهنه عزاداری میکنند ولی ندیده بودند که #فرمانده_پایگاهی با #پای_برهنه در میان سربازان و پرسنل ، عزاداری و نوحه خوانی کند.
#راوی: سرهنگ خلبان ، فضل الله جاویدنیا
#ماندگاران
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت152
_ علی تو خواستی من نیام ..آخه چرا ؟
میدونی این مدت بیخبری از تو چه بلایی سرم آورد ؟
علی دستش رو روی چرخ گذاشت و از من فاصله گرفت بلند شدم و ایستادم
بلند فریاد زدم
_ چرا جوابمو نمیدی چه اتفاقی افتاده ؟
فاطمه: آیه جان بیا بریم بیرون برات توضیح میدم
_ من جز علی از هیچ کس توضیحی نمیخوام
علی رفت سمت میز کارش
یه وسلیه ای رو برداشت و گذاشت زیر گلوش
شروع کرد به حرف زدن
علی: چیو میخوای بدونی ؟ اینکه الان دیگه نمیتونم بدون این دستگاه حرفی بزنم ،اینکه دیگه نمیتونم حتی یه قدم راه برم ، چیو میخوای بدونی آیه ، برو از اینجا ،برو آیه
دنیا روی سرم آوار شده بود ...
مات و مبهوت به علی نگاه میکردم
چه بلای سر صدای عشقم اومده بود ...
فاطمه زیر بغلمو گرفت و از اتاق خارج شدیم
به سمت پذیرایی رفتیم و یه گوشه روی زمین نشستم مادر علی نزدیکم شد و بغلم کرد
صدای گریه هاش آتیشم زد
مادر جون: دیدی آیه ؟ دیدی چه بر سر عشقت اومد ؟ علی یه هفته اس که برگشته
دکترا گفتن به خاطر ترکشی که خورده
هم به نخاع آسیب زده هم به تارهای صوتیش
آیه بچه ام نمیتونه دیگه راه بره ....
آیه بچه ام دیگه نمیتونه بدون دستگاه حرف بزنه....
فاطمه نزدیک شدو مادر و دلداری میداد
_مادر جون خدا رو شکر که سالمه و برگشته ،قسمتش همین بوده ،دلش میخواست شهید بشه ،ولی بی بی نخواست ....
فاطمه: آیه تو الان مشکلی نداری با وضعیت علی؟
_چرا باید مشکلی داشته باشم؟ ،قرارمون این بود که با هم همراه باشیم ،قرار نبود رفیق نیمه راه باشیم ....
فاطمه: ولی علی ،علی سابق نیست! از کوچکترین چیزی عصبانی میشه ؟
اصلا حالش خوب نیست
_درست میشه ،باید بهش زمان داد ،تا خودشو باور کنه
فاطمه: آیه جان ،تو رو خدا دیگه نیا اینجا ،یعنی تا زمانی که حال علی خوب نشده ...
_ علی الان به من احتیاج داره ،الان نباشم پس کی باشم ...من بدون علی میمیرم
بلند شدمو چادرمو روی سرم مرتب کردم
_با اجازه تون من میرم ،فردا میام
مادر جون: باشه مادر ،مواظب خودت باش
آیه : خدا بخیر کنه فردا رو ...
لبخندی زدمو چیزی نگفتم..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت153
از خونه خارج شدمو
به پنجره علی چشم دوختم
پرده تکان میخورد
دلخوش به این بودم که علی کنار پنجره اس و نگاهم میکنه یه دربست گرفتم و رفتم سمت خونه وارد خونه شدم امیر و مامان انگار منتظر آمدن من بودن با دیدنم به سمت من آمدن مامان: چی شد آیه ، آقا سید حالش خوبه؟
همانطور که با گوشه روسریم اشکاهامو پاک میکردم گفتم
:اره خدا رو شکر ،حالش خوبه
امیر: چرا جواب موبایلش و نمیده ،اصلا تو چرا برگشتی؟ چرا نموندی؟
_من خسته ام ،میخوام بخوابم ،حالم خوب نیست
امیر: کجا میری آیه ،با تو ام !
مامان: امیر مادر ،بیا بریم خونه آقا سید ببینیم موضوع چیه؟
امیر : باشه
کلافه روی تخت دراز کشیده بودم
یه هفته مانده بود به اربعین
ای کاش میتونستم تا اون موقع حال علی رو بهتر کنم و باهم بریم پابوس آقا...
از خوده آقا خواستم کمکم کنه ...
ازش خواستم به مدافع زینبش کنه ...
چشم دوخته بودم به عکس علی در صفحه گوشیم
خواستم زنگ بزنم
میدونستم جوابمو نمیده
خواستم براش پیام بفرستم
اما نمیدونستم چی بنویسم براش...
یاد روضه حضرت زینب در قتلگاه افتادم که همش زمزمه میکرد
شروع کردم به نوشتن
در غریبی تا به خاک و خون سر خود را گذاشت
رو به سمت آسمان پا بر سر دنیا گذاشت
دست مردی آب بر حلقوم خشک او نریخت
نیزهی نامرد روی حنجر او پا گذاشت
گفت می خواهم بگیرم دست تو؛ او در عوض
چکمه بر پا، پا به روی سینهی آقا گذاشت
هر نفس از سینهی مجروح او خون میچکید
خون او یک دشت لاله در دل صحرا گذاشت
کو رقیّه تا ببیند قاتلی از جنس سنگ
تیغ را بر حلق خشک و زخمی بابا گذاشت
در شب سرد غریبی در تنور داغ درد
خسته بود و سر به روی دامن زهرا گذاشتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت154
انتظار پاسخ نداشتم همین که میفهمیدم پیاممو میخونه برام کافی بود صبح زود از خونه زدم بیرون رفتم سمت دفتر حاج اکبر دوست علی
از علی شنیده بودم که حاج اکبر دفتر حج زیارت داره یه بارم با هم رفته بودیم اونجا
بعد از رسیدن از پله های دفتر بالا رفتم
جمعیت زیادی اومده بودن انگار همه اشون میخواستن راهی سرزمین عشق بشن.
کمی به اطرافم نگاه کردم
بلاخره حاج اکبر و پیدا کردم و نزدیکش رفتم
_سلام
(حاج اکبر با دیدنم شوکه شده بود )
حاج اکبر: سلام ،
واسه سید اتفاقی افتاده؟
_نه حاج اقا ،علی برگشته
حاج اکبرلبخندی زد : خوب پس پرواز نکرده ...
_ولی اصلا حالش خوب نیست
حاج اکبر: چرا ؟
_به خاطر ترکش های که خورده
قطع نخاع شده و حین جراحی تارای صوتیش هم آسیب دیده
حاج اکبر: یا حضرت زینب...
الان چه کاری از دست من بر میاد ؟
_ مزاحمتون شدم ،اسم منو علی رو هم بنویسین برای اربعین ،مطمئنم با رفتن به کربلا حالش بهتر میشه ...
حاج اکبر: چشم حتما...
راستی میتونم علی رو ببینم؟
_به نظرم فعلا کسی نره عیادتش بهتره ،چون هنوز حال روحیش بهتر نشده
حاج اکبر : باشه چشم
پاسپورتها رو از داخل کیفم بیرون آوردم : بفرمایید اینم پاسپورت من و علی ، اگه کاری ندارین من رفع زحمت کنم
حاج آقا : اختیار دارین ،،حتما زمان رفتن و به شما خبر میدم
_ خیلی ممنون خدا خیرتون بده ،به خانواده سلام برسونین
حاج آقا : چشم حتما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ذكـرِروز :
یٰـا حَیُ یٰـا قَیـوم🪴
-¹⁰⁰مرتبه-
💌امامهادی(علیهالسلام):
"ارزش مردم در دنيا وابسته به اموال است، و در آخـرت بـه اعـمال."
#حدیث
هدایت شده از کانال امیر حسین دریایی
۷ قانون طلایی ماه رجب.mp3
7.94M
۷قانون طلایی ماه رجب 👌
🔹۱.دعا (حتی به زبان خودمون)
🔸۲.استغفار روزانه
🔹۳.روزه گرفتن (اگه نشد صدقه)
🔸۴.نماز خواندن
🔹۵.تلاوت سوره توحید
🔸۶.ذکر خدا (لا اله الا الله)
🔹۷.زیارت رجب
امیرحسیندریایی|سبکزندگیمومنانه
@daryaee_ir
روز چهارم دهه سوره قدر ،امروز هم ده بار سوره قدر رو میخونیم و هدیه میکنیم به حضرت رقیه س 🌱
التماس دعا🙏🏻
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨اگر بمانید ضرر کردهاید
این #پل ، #پل #ارتباطی #فلزی #متحرک ما در #مقر_انرژی_اتمی است که روی رود خروشان #کارون نصب شده است و ارتباط #جاده اهواز - آبادان و #جاده اهواز-خرمشهر را برقرار میکند.
نزدیکیهای عصر یکی از روزهای سال ۱۳۶۳ اعلام شد دشمن بعثی در منطقه #پاسگاه_زید #پاتک شدیدی زده و باید نیروهای جدیدی برای استحکام خط پدافندی به نیروهای خطکش در حال #دفع_پاتک_دشمن هستند ، ملحق شوند.
#گردان ما چون از آمادگی خوبی برخوردار بود برای انجام این ماموریت انتخاب شد. همگی به سرعت تجهیزات تحویل گرفتیم و سوار اتوبوسها ، عازم منطقه مورد نظر شدیم. در بین راه #شهید_سید_باقر_علمی که از #طلبههای جوان و خوش فکر بود شروع به سخنرانی کرد و داستان #لیلی_و_مجنون را برای ما تعریف کرد. اینکه چگونه #لیلی ظرفهای آب مجنون را میشکست. (#کنایه از اینکه اگر ما اینجا هستیم و میخواهیم جانفشانی کنیم،صرفاً اینگونه نیست بلکه به خاطر این است که محبوب به ما نظر کرده و ما رو از میان تمام بندگانش برگزیده است و ما هم باید بر این لطف و کرامت الهی شاکر و سپاسگزار باشیم).
حرفهای سید باقر که تمام شد به نزدیکی منطقه رسیده بودیم ایشان جملهای گفت که هنوز پژواک این جمله مرا متاثر میکند:
بچهها بدانید که اگر به فعل #شهادت برسید ، خوش به حالتان و اگر بمانید ضرر کردهاید.
به راستی که خسران این فیض اعظم هیچگاه و با هیچ چیز قابل قیاس نیست.
#راوی: علی گلپور
#ماندگاران