عرض ادب خدمت شما همراهان همیشگی به حرمت لحظه بخشیدن لباسی که حضرت زهرا سلام الله علیها موقع عروس خود بخشیدن و دلی را شاد کردن ان شالله همتی کنیم و دل این عروس خانم رو شاد کنیم
ان شالله حضرت زهرا سلام الله علیها و حاج حمید آقا دستگیر مون باشند
#کانال رسمی شهید مدافع حرم حاج حمید سیاهکالی مرادی
سلام حضرت مهدی(عج)،
پدر مهربانم،
دوسِتون دارم ...
«🦋🫀»
9.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 معنای انتظار...
👈 هنگام ظهور، وجه الله را میبینیم
#تصویری
@Panahian_ir
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨اسم اخوی شما هم توی لیست است
مشغول کار بودم که سر و کله ا#خوی پیدا شد. سرش را کج کرد و
گفت: علی داداشی ، تو لااقل اجازه بده که من بروم جبهه ، همه دوستام دارن میرون.
#قاسم قبل از اینکه بیاید پیش من ، سراغ همه #برادرها و #خواهرها رفته بود و همه ناامیدش کرده بودند. این را که گفت فکری به ذهنم خطور کرد.
گفتم: من حرفی ندارم برو.
هنوز همه جمله را نگفته بودم که در چشم به هم زدنی بال درآورد و رفت.
من که خودم هم نفهمیده بودم چه گفتهام.
بلافاصله تلفن را برداشتم و شماره #واحد_اعزام_سپاه را گرفتم و به دوستی که مسئول قسمت فوق بود
گفتم: #اخوی ما دارد میآید سراغ شما که اجازه بدهید برود جبهه #شناسنامهاش را بخواه و چون به #سن_قانونی نرسیده ، #بهانهای بگیر و نگذار به جبهه برود.
آن روزها سرمان شلوغ بود. مرتب #شهید و #مجروح میآوردند و ما بایستی همه کارهای لازم را انجام میدادیم. بنابراین #یادم_رفت که موضوع را پیگیری کنم.
اتفاقاً چون فردای آن روز هم بایستی برای تشییع پیکر مطهر ۱۶ #شهید برنامهریزی میکردیم شب خانه نرفتم و تا صبح #بنیاد_شهید بودم.
... ادامه دارد ...
18.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بانگ الله اکبر حرم مطهر رضوی🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت45
دو سه روز گذشت و از فردا باید میرفتم دانشگاه
صبح یا صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
نگاه کردم عاطفه بود -الوووو
عاطی: یعنی من دستم بهت برسه پوستت و میکنم
- باز چی شده
عاطی: دو روزه برگشتی ،اطلاع نمیدی ،ترسیدی بیام دنبال سوغاتیم
- شرمنده خسته بودم حوصله کسی و نداشتم
عاطی: الان من شدم کسی؟ باشه اشکال نداره - قهر نکن دیگه ،اتفاقن کارت داشتم میخواستم ببینمت
عاطی: فعلن که وقت ندارم ،زنگ بزن از منشیم وقت بگیر
- حتمن منشیت هم آقا سیده!
عاطی: نه خیری ایشون رییس هستن - ای مرد زلیل
عاطی: پنجشنبه میام دنبالت با هم بریم بیرون ،سوغاتیمو هم همرات بیار باز نگم - باشه بابا تو منو کشتی بلند شدم لباسامو پوشیدم ،سوار ماشین شدم و رفتم دانشگاه ،دانشگاه خلوت بود ،رفتم سر کلاس ، فک کنم ۱۲ نفر بودیم
خیلی غیبت داشتن
کلاسم که تمام شد رفتم داخل کافه دانشگاه یه کیک و نسکافه خردیم رفتم روی یه میز نشستم
که گوشیم زنگ خورد
خاله زهرا بود، حتمن اونم فهمیده برگشتیم - سلام خاله جون خوبین؟
خاله زهرا: سلام عزیزم ،رسیدن به خیر ،سفر خوش گذشت؟
- عالی بود
خاله زهرا: سارا جان میخواستم بگم واسه پنجشنبه میخوایم بریم خاستگاری ،عروس خانم تاکید کردن حتمن تو هم باید باشی ،،میای دیگه - اره خاله جون میام
خاله زهرا: قربون دختره فهمیدم برم - کاری ندارین خاله جون من باید برم سر کلاسم
خاله زهرا: نه عزیزم برو به سلامت
الان اینو چیکارش کنم ،به عاطفه چی بگم
دوسه روز گذشت و با غیبت یاسری خیلی خوشحال بودم ،که لااقل یه کم ذهنم اروم تره.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸