جوان ها_ گناه نکنید.mp3
2.75M
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_پنجاهوششم
《 دزدهای انگلیسی 》
🖇وضو گرفتم و ایستادم به نماز … با یه وجود خسته و شکسته … اصلا نمیفهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا …😔😔
🔹خیلی چیزها یاد گرفته بودم … اما اگر مجبور میشدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم … مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور …
🔸توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد …
💠 دکتر حسینی … لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی …
🔻در زدم و وارد شدم … با دیدن من، لبخند معناداری زد … از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی …
💠شما با وجود سنتون … واقعا شخصیت خاصی دارید …
🍀مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمیکردید …
▫️خندهاش گرفت …
🌺 دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت میکنه…اما کمک هزینههای زندگیتون کم میشه … و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید …
🔻ناخودآگاه خنده ام گرفت …
🔰اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید …تحویلم گرفتید … اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباهتون جواب مثبت بدم … هم نمیخواید من رو از دست بدید … و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار میدید … تا راضی به انجام خواستهتون بشم…
🍃✨چند لحظه مکث کردم …
🔹لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید … برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسیها به زیرک بودن شهرت دارن …اصلا دزدهای زرنگی نیستن …
و از جا بلند شدم ...🍀🍀
✍ ادامه دارد ...
@modafehh
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_پنجاهوهفتم
《 تقصیر پدرم بود 》
🖇این رو گفتم و از جا بلند شدم … با صدای بلند خندید …
🔹دزد؟ … از نظر شما رئیس دانشگاه دزده❓ …
🔸کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا میکنه …چه اسمی میشه روش گذاشت؟ … هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن … بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمیکنم …❌
▫️از جاش بلند شد …
💢تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن … هر چند … فکر نمیکنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه …
🍀نفس عمیقی کشیدم …
🕊چرا، من به اجبار اومدم … به اجبار پدرم …
و از اتاق خارج شدم …
💠برگشتم خونه … خستهتر از همیشه … دل تنگ مادر و خانواده … دل شکسته از شرایط و فشارها …
🔻از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته… هر بار با یه بهانهای تماسها رو رد میکردم … سعی میکردم بهانههام دروغ نباشه … اما بعد باز هم عذاب وجدان میگرفتم … به خاطر بهانه آوردنها از خدا✨ حجالت می کشیدم … از طرفی هم، نمیخواستم مادرم نگران بشه …
🔸حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم … رفتم بالا توی اتاق … و روی تخت ولو شدم …
🌷🍃بابا … میدونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمیترسم … اما … من، یه نفره و تنها … بییار و یاور … وسط این همه مکر و حیله و فشار … میترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام … کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم …توی مسیر حق باشم … بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم …
💢همون طور که دراز کشیده بودم … با پدرم حرف میزدم …و بیاختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر میشد …😢😢
✍ ادامه دارد ...
@modafehh
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
امام زمان عزیز
روزی دیگر را با ذکر﷽
و سپس با نام شما
شروع می کنم ...
امروز
بی نظیرترین
روز زندگی ام خواهد بود
سلام بر تو
ای سرچشمه زندگانی
🍃به امید فرج حضرت "صلوات"🍃
@modafehh
هر روز ، غذای نذری🍽
پنج شنبه ها
ناهار☀️: جواد الائمه،امام محمد تقی (درود خدا بر او باد )
شام🌙: هادی دلها ، امام علی النقی (درود خدا بر او باد)
#غذای_نذری
🍂🍁🍂
@modafehh
🍁🍂🍁
💐هر دفعه #قطار رفته و ما ماندیم
🌹از هم سفری با #شهدا جا ماندیم
🎋ما نیز #مسافر همین خط هستیم
🌷افسوس در #ایستگاه_دنیا ماندیم...
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
@modafehh
..🖤..
می رسد از قتلگھ امشب صداي مآدري
یا بُنیَّ قَتَلوڪ ؛ تو چرا بے ڪفنے ...!؟
#شبجمعھاستهوایتنڪنممیمیرم...
@modafehh
خاطره ای از حمیدآقا❣
شبها گاهی بچه ها خسته بودن....حمید جان هم که خیلی کار میکرد خسته بود ولی بلند میشد و میگفت شما استراحت کنید من میرم گشت!!!!!
سوریه رو حفظ بود از بس گشت میرفت و با گروه عملیات بود در خط
#کانال_رسمی_شهید_سیاهکالی_مرادی
@modafehh
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_پنجاهوهشتم
《 حس دوم 》
🖇درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم … باورشون نمیشد میخوام برگردم ایران …
🍃هر چند، حق داشتن … نمیتونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوقالعادهای که برام ترتیب داده بودن … گاهی اوقات، ازم دلبری نمیکرد … اونقدر قوی که ته دلم میلرزید … ⚡️⚡️
💢زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم میخوام برگردم … اول که فکر کرد برای دیدار میام … خیلی خوشحال شد … اما وقتی فهمید برای همیشه است … حالت صداش تغییر کرد … توضیح برام سخت بود … 😔😔
🔹چرا مادر؟ … اتفاقی افتاده؟ …
🔸اتفاق که نمیشه گفت … اما شرایط برای من مناسب نیست… منم تصمیم گرفتم برگردم … خدا برای من، شیرینتر از خرماست …
🍃✨اما علی که گفت …
🔻پریدم وسط حرفش … بغض گلوم رو گرفت …
💢من نمی دونم چرا بابا گفت بیام … فقط میدونم این مدت امتحانهای خیلی سختی رو پس دادم … بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم …
🍀گریهام گرفت … مامان نمیدونی چی کشیدم … من، تک و تنها … له شدم …
🔻توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم… دارم با دل یه مادر که دور از بچهاش، اون سر دنیاست …چه میکنم … و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد میکنم… 😔
💠چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم …
🔹چطور تونستی بگی تک و تنها … اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ … فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ …
🌺غرق در افکار مختلف … داشتم وسایلم رو میبستم که تلفن زنگ زد … دکتر دایسون … رئیس تیم جراحی عمومی بود …خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه … دانشگاه با تمام شرایط و درخواستهای من موافقت کرده …
🔰برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد … اما یه چیزی ته دلم میگفت … اینقدر خوشحال نباش … همه چیز به این راحتی تموم نمیشه …
🍀و حق، با حس دوم بود …
✍ ادامه دارد ...
@modafehh
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
دهها دلیل براےرأےدادن دارم
اما
امسال اینجمله
در وصیٺنامھ حاج قاسم،
به مهمٺرین دلیلم ٺبدیل شده:
«جمهورے اسلامی حرم است»
و ما باید با ٺمام ٺوان از این حرم دفاع ڪنیم..
پس
#راےمیدهم
چون چشم سردار به برگههاے رأی ماسٺ!
·
·
@modafehh
#هذا_یوم_الجمعه ...
سلام آقا
دوباره #جمعه و
چشم انتظاران غریبت
سر راهت نشستند عاشقانه
که برگردی
که برگردی
#گل_زهرا به خانه
سلام میزبان جمعههای معطر، #مهدی_جان
ماراببخش که برای تمامی دردها و نداشتههایمان، بیوقفه دنبال چارهایم بجز اندوه بزرگ #فراق تو.
ببخش که یادمان رفته خانه خراب همین فراقیم.
یه وقتایی
لازمه از خودت بپرسی ؛
| اگه امام زمان نگات کنه این کار رو میکنی ؟ |
توی زیارت #روز_جمعه ، همون اول #دعا
ڪه میخوای سلام به مولا بدی میگے :
| اَلسَّلامُ عَلَيْک يا عَيْنَ اللهِ فی خَلْقِهِ |
سلام بر تو
ای دیده ی #خدا در میان مخلوقاتش . . .
چشم حضرت ،
فراگیره مثل دیدهی خدا !
فقط گاهے
به خودت بگو . . .
داره میبینه ..
🍃🌸 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
#جمعه_های_دلتنگی
#یا_صاحب_الزمان
#مسجد_جمکران
@modafehh
هر روز ، غذای نذری🍽
جمعه ها
ناهار☀️:امام حسن عسکری (درود خدا بر او باد )
شام🌙: حضرت ولیعصر (درود خدا بر او باد)
#غذای_نذری
🍂🍁🍂
@modafehh
🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#اکنون گلزار شهدا🌷
دعاگویتان هستیم✨
بیت المال
خادم بودیم هر دویمان دوکوهه خادم بودیم.زائران را که می آوردند برای بازدید ،ماشینی تهیه دیده شده بود تا فاصله یادمان گردان تخریب را که 2 کیلومتر با ساختمانهای دوکوهه فاصله داشت ببرد و برگرداند.من قرار بود همراه زائران بروم و برگردم وقتی رسیدم به جلوی ساختمان مقداد ،متوجه شدم موبایلم را در حسینیه یادمان تخریب جا گذاشته ام.بعدازظهر بود هوا نسبتا گرم بود.راه افتادم به سمت یادمان ...کسانی که این راه را رفته اند به خوبی میدادند که هیچ ساختمان و چادری وجود ندارد.بیابان است و بیابان....
اواسط راه بودم که دیدم تویوتا جلوی پایم ایستاد .حمید بود .گفت خانم این وقت روز تنها کجا داری میری وسط این بیابون؟
جریان را برایش تعریف کردم.
گفت الان باید برود یادمان تخریب و کار فوری دارد و کار من هم حز کار شخصی محسوب میشه و شما رو نمیتونم با ماشین ببرم.سوار ماشین شد و گاز داد به سمت یادمان....
من 2 کیلومتر که راه رفتم بلاخره رسیدم به یادمان...تازه کارش تمام شده بود آمد و لبخند زد و گفت مسیر برگشت را باهم برمیگردیم .تویوتا را داد به سرباز و گفت ماشین را ببر جلوی ساختمان مرکزی.برای اینکه از بیت المال استفاده شخصی نکنیم.2 کیلومتر راه رفته را باهم برگشتیم.پاهایم توان نداشت.ولی اقا حمیدبرای اینکه ذهنم را مشغول کند از گلهای کوچک زرد رنگ کنار جاده میچید و به من میداد تا بقول خودش مسافت را متوجه نشوم و پا به پایش بیایم......
جانش میرفت اعتقاداتش حرف اول را میزد🌼
خاطره از: همسر شهید
@modafehh
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_پنجاهونهم
《 هوای دلپذیر 》
🖇برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها … شیفتهای من، از همه طولانیتر شد … نه تنها طولانی … پشت سر هم و فشرده … فشار درس و کار به شدت شدید شده بود …
🔹گاهی اونقدر روی پاهام میایستادم که دیگه حسشون نمیکردم … از ترس واریس، اونها رو محکم میبستم … به حدی خسته میشدم که نشسته خوابم میبرد …
🔸سختتر از همه، رمضان از راه رسید … حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم … عمل پشت عمل …
🔻انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره … اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود…
💢از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم … کل شب بیدار… از شدت خستگی خوابم نمیبرد … بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک … رفتم توی حیاط … هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد … توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد … و با لبخند بهم سلام کرد …
🌺امشب هم شیفت هستید؟
🔸بله …
– واقعا هوای دلپذیری شده …
🔹با لبخند، بله دیگهای گفتم … و ته دلم التماس میکردم به جای گفتن این حرفها، زودتر بره … بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم … اون هم سر چنین موضوعاتی …
💠به نشانه ادب، سرم رو خم کردم … اومدم برم که دوباره صدام کرد …
🌸خانم حسینی … من به شما علاقهمند شدم … و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه … میخواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم …
✍ ادامه دارد ...
@modafehh
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•