خدا خودش دستم را
در دست
شهدا گذاشت
و این #رفاقت آغاز شد؛
حالا شهدا
شده اند انیس و مونسِ
تنهایی ها و همدمِ
دلتنگی هایم !
و چه رفیقی بهتر از #شهدا ؟!
#نساء_۶۹
#اکنون_مزار_شهدا☝️☝️☝️
دعاگویتان هستیم
#یک_آیه_یک_درس
🕋 يَعْلَمُ خَائِنَةَ الْأَعْيُنِ وَمَا تُخْفِي الصُّدُورُ
🌷 و خدا بر نگاه خیانت چشم خلق و اندیشههای نهانی دلها (ی مردم) آگاه است
((سوره غافر آیه ۱۹))
⚠️📛⚠️ حواسمون باشه...
حساب دنیا و حسابگری در قیامت با کسی است که، حتی گوشه چشم ما رو هم دیده.
کسی که از رازِ دل همهمون باخبره
✴️ هر نگاه مخفیانه و یواشکی که داشتیم...
✴️ هر چشم و ابرویی که برای دیگران اومدیم...
✴️ هر فکری که تو دلمون پنهان بوده...
هر ...
همــــه رو دیده و میبینه
💠💠گناهی که تو سینه جا گرفت و ذهن رو مشغول کرد، احتمال رخ دادنش زیاده؛
💠و حتی اگه انجامش ندی، دلت رو سیاه میکنه، و به قول حضرت عیسی، تو خونهات، آتیشی آماده شده، که اگه به آتیش نکشونت، دست کم دودش فضای خونه رو سیاه و زشت میکنه
🔔 اگه عزّت دنیا و آخرت میخوایم، باید با این خدای مهربون خالص باشیم.
که عزّت رو نه به بهانه، بلکه به بهای خلوص میده.
@modafehh
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#داستان_دنبــاله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتـــــ_هفتــــ۷ــــم این_داستـــــان👈 #شروع_ماجرا ــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سۅخته
#قسمتـــ_ھشتــــــم۸🔻
👈این داستان #سوز_دࢪد
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
🔷فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم ... مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه ... تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید ...😳
- صبح به این زودی کجا میری؟ ... هوا تازه روشن شده ...😢
- هوای صبح خیلی عالیه ... آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه ...😁
- وایسا صبحانه🍞 بخور و برو ...
- نه دیرم میشه ... معلوم نیست اتوبوس🚌 کی بیاد ... باید کلی صبر کنم ... اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه...☺️
کم کم روزها کوتاه تر ... و هوا سردتر می شد ... بارون ها شدید تر 🌧... گاهی برف❄️ تا زیر زانوم و بالاتر می رسید ... شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد ... و الا با اون وضع ... باید گرگ و میش ... یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون ...🎋
توی برف❄️ سنگین یا یخ زدن زمین ... اتوبوس ها 🚌هم دیرتر می اومدن ... و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی ... و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی ... یا به خاطر هجوم بزرگ ترها ... حتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی ...
بارها تا رسیدن به مدرسه🏚 ... عین موش آب کشیده می شدم 💦... خیسه خیس ... حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری ... از بالا توش پر برف می شد ... جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد ... و تا مدرسه پام یخ می زد ...😞
سخت بود اما ...
سخت تر زمانی بود که ... همزمان با رسیدن من ... پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد ... بدترین لحظه ... لحظه ای بود که با هم ... چشم تو چشم می شدیم ... درد جای سوز سرما رو می گرفت ...😢
اون که می رفت ... بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد😭... و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما ... دروغ نمی گفتم ... فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم ...👌
ادامــــــــہ_داࢪد....🎋
@modafehh
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــــ_نــــھــم۹
⇦این داستــان #چشمهای_ڪورمن🔻
>>>>>>>>>•⇩•<<<<<<<<<
🔳 اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خراب شد🚌 ... چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ...😢
توی برف ها ❄️می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه ... و در رو نبسته باشن ... دو بار هم توی راه خوردم زمین ... جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم ... و حسابی زانوم پوست کن شد ...😭
یه کوچه به مدرسه ... یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم ... هم کلاسیم بود ... و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره🤔 همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد 👍
نشسته بود روی چرخ دستی پدرش ... و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد ... تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد 💐... خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت...☺️🌷
کلاه نقابدار داشتم ... اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود👌 ... خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود ... اما ایستادم ... تا پدرش رفت ... معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ... می ترسیدم متوجه من بشه ... و نگران که کی ... اون رو با پدرش دیده ...
تمام مدت کلاس ... حواسم اصلا به درس نبود😢 ... مدام از خودم می پرسیدم ... چرا از شغل پدرش خجالت می کشه🤔؟... پدرش که کار بدی نمی کنه ... و هزاران سوال دیگه ... مدام توی سرم می چرخید ...
#زنگ_تفریح ... انگار تازه حواسم جمع شده بود ... عین کوری که تازه بینا شده ... تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن ... بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن... و با همون کفش های همیشگی 👟👞... توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه ...
بچه ها توی حیاط ... با همون وضع با هم بازی می کردن😳 ... و من غرق در فکر ... از خودم خجالت می کشیدم ... چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ ... چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟.😁..
اون روز موقع برگشتن ... کلاهم رو گذاشتم توی کیفم ... هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد ... اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ...👌
وقتی رسیدم خونه ... مادرم تا چشمش بهم افتاد ... با نگرانی اومد سمتم .😳.. دستش رو گذاشت روی گوش هام ...
- کلاهت🎩 کو مهران؟ ... مثل لبو #سرخ شدی ...☹️
اون روز چشم هام ... سرخ و خیس بود ... اما نه از سوز سرما ... اون روز .. برای اولین بار ... از عمق وجودم ... به خاطر تمام مشکلات اون ایام ... #خداروشکرکردم ...😊
خدا رو شکر کردم ... قبل از این که دیر بشه ... چشم های من رو باز کرده بود ... چشم هایی که خودشون باز نشده بودن ...🌹
و اگر هر روز ... عین همیشه ... پدرم من رو به مدرسه می برد ... هیچ کس نمی دونست ... کی باز می شدن؟ ... شاید هرگز ...☺️.
#ادامــــــہ_دارد...🍁
@modafehh
گویند جدایی نبود سخت، ولیکن
بر ما ز فراق تو چه گویم که چه ها رفت؟!
شب بخیر🌱
@modafehh
#سلام_امام_زمانم
بوی عـطر یار دارد جمعه ها
وعـده دیدار دارد جمعه ها
جمعه ها دل یاد دلبر میکند
نغمه یاابنالحسن سر میکند
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@modafehh
هر روز ، غذای نذری🍽
جمعه ها
ناهار☀️:امام حسن عسکری (درود خدا بر او باد )
شام🌙: حضرت ولیعصر (درود خدا بر او باد)
#غذای_نذری
🍂🍁🍂
@modafehh
🍁🍂🍁
💕خاطره ای از حمید آقا💕
اگه یه وقت مهمون داشتیم و نزدیک ترین مغازه به خونه بسته بود،جای دیگه نمیرفت برای خرید!!!!میگفت این بنده خدا به گردن ما حق داره!!!حق همسایه رو باید بجا بیاریم و از ایشون وسیله بخریم چون نزدیک منزل ما هستن...بعد از شهادتش هر وقت بخوام برای نذری چیزی بخرم نگاه میکنم و نزدیک ترین رو به مزار شهدا انتخاب میکنم که حق همسایگی همسرمو به جا بیارم
💓💓💓💓💓
❣ @modafehh ❣
💓💓💓💓💓
| #بیامولایمـن|
.
.
آسمانغرقخیالاستڪجایـےآقـا؟
آخرینجمعهیسالاستڪجایـےآقـا؟
🥀
@modsfehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_زیبا
🎥 #ببینید
🔺 او خواهد آمد...
🔺لحظاتی که تصور آن هم زیباست
خدایا میشه ما این صدارو بشنویم😔
@modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مَنَم که مُحتاجَمُ تویی که بی نِیازی مَن خودَمُ شِکَستَم که باز مَنو بِسازی....(یامَهدی.عج)
@modafehh
#اکنون_مزار_داداش_حمید
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#اللهـم_ارزقـناتوفـیق_شهـادةفے_سبـیلڪ
اخرين جمعه سال گلزار شهدا دعاگويتان هستم 🌺🌹🌹🤲
@modafehh
شهید نظر میکند به وجهالله!
از آن زمان که نگاهم به نگاه تو گره خورد؛
تمام آرزویم....
این شده است که
کاش میشد دنیا را
از قاب چشمهای تو دید...
همان چشمهایی که
غیر از خدا را ندید!
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
#صبحتون بخیر🍁
@modafehh
هر روز ، غذای نذری🍽
شنبه ها
ناهار☀️: پیامبر خوبی ها ، حضرت رسول الله (درود خدا بر او باد )
شام🌙: آقا جانم ، حضرت امیرالمومنین(درود خدا بر او باد)
#غذای_نذری
🍂🍁🍂
@modafehh
🍁🍂🍁
(( لبیک یا زینب (س) ))
شهید مدافع حرم:
کربلایی حمیدسیاهکالی مرادی
@modafehhh
*********************************************
(( ستاره ای دیگر از اسمان شهادت ))
دانشجوی ممتاز دانشگاه بود...خود و همسرش دانشجو بودند و برای پرداختن زکات دانش خود به هر شکل ممکن در جلسات مذهبی به(( آموزش احکام، فقه، پاسخ به شبهات و شیعه شناسی و نظایر آن میپرداختند..))
همچنین مربی حلقههای صالحین بود...
(( در روزهای نزدیک به عید که زمان شستوشوی موکتهای حسینیه سپاه بود، به سربازان کمک میکرد تا خسته نشوند و بتوانند از دوران سربازی خود لذت ببرند..))
((همیشه نماز اول وقت و نماز شب میخواند، از غیبت بیزار بود، اینکه میگویند، کسی پای خود را مقابل پدر و مادرش دراز نمیکند، در مورد همسرم صدق میکرد،(( شکم، چشم و زبان ))را همیشه و بهویژه در میهمانیها حفظ میکرد...
((خواندن دعای عهد کار همیشگی او بود، هرروز صبح پیش از رفتن به محل کار قرآن تلاوت میکرد و همیشه تا ساعتی پس از پایان ساعت کار، در محل کارش میماند تا تمام حقوقی که دریافت میکند حلال باشد.))
*******************************************
@modafehh
#چمثلچادر💚
اگرشهیدان به #حسینع اقتداڪردند و جان دادند
خانمها باید به #زینبس اقتدا کنند
این چادر فقطیڪ¹حجاب نیست.
چادر لباس رزم است،لباسآنهایۍڪه مشغول مبارزه اند.
همانهایۍڪه راهشان راه زینبساست. چادریهاهمیشهدرسنگرند.
#چادرمیادرگارمادرمزهراست✨
@modafehh
آقاي مـن...
بی اذن تو هرگز عددی صد نشود
بر هر که نظر کنی دگر بد نشود
زهرا تو دعا کن که بيايد مهدی
زيرا تو اگر دعا کنی رد نشود
#اللهمعجللولیکالفرج 🤲🏻
@modafehh
❤️خاطره ای از حمیدآقا:
با همسرش قرار گذاشته بودند هر چی امام خامنه ایی بگن همونو انجام بدن،مثلا امام خامنه ایی فرمودند ملاک حرام و حلال نشان دادن در رسانه نیست،بنابراین هر برنامه و موسیقی گوش نمیدادندو شاید گاهی دیدن کارتون را اصلح میدانستند چون حداقل گناه چشم و دل به وجود نمیاورد
@modafehh 🌷
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته↯↯
⇦ #قسمتــــ_دهــــم۱۰↯↯
👈این داستان⇦ #احسان
ـــــــــــــــــــــ⇩♥⇩ــــــــــــــــــ
👈از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا سر کوچه ...🙂
می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می رفتم مدرسه ...☺️
آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ...
- مهران ... راست میگن پدرت #ورشکست شده؟ .🤔😳..
🙄برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ...😳
- نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ...😢
یه نگاهی بهم انداخت ... و دستم رو گرفت توی دستش ...
- #مهران_جان ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه ... بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه ... منم مثل #پدرت ... تو هم مثل پسر خودم ...😕
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم😟 خنده ام گرفت 😁... دست کردم توی کیفم و ... شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم ... حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من ... روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ...😊
- پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ...
سرم رو انداختم پایین ...🙁
- آقا شرمنده این رو می پرسیم ... ولی از احسان هم پرسیدید ... چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ ...🤔
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ... دستش رو کشید روی سرم ...☺️
- قبل از اینکه بشینی سر جات ... حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ...👌😊
#ادامــہ_دارد...🍂🌸
@modafehh
.
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_یــازدهــم۱۱
🌼این داستان: #دستهاےکثیف🔻
ــــــــــــــــ♤♥♤ــــــــــــــــــ
🔳سر کلاس نشسته بودیم که یهو ... بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد ...
- دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن ...😱
و #هلش داد ...😩
حواس بچه ها رفت سمت اونها ... احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد ... معلوم بود بغض گلوش رو گرفته ...
یهو حالتش جدی شد ...
- کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟ ...😡
و پیمان بی پروا ...
- تو پدرت آشغالیه 😳... صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه... بعد هم میاد توی خونه تون😣 ... مادرم گفته ... هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه ...😭
احسان گریه اش گرفت 😭... حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت😡 ...
- پدر من آشغالی نیست ... خیلیم تمییزه ...😢
هنوز بچه ها توی شوک بودن ... که اونها با هم گلاویز شدن... رفتم سمت شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب ... احسان دوباره حمله کرد سمتش ... رفتم وسط شون ...😣
پشتم رو کردم به احسان ... و پیمان رو هل دادم عقب تر ... خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم ...😠
- کثیف و آشغالی ... کلماتی بود که از دهن تو در اومد ... مشکل داری برو بشین جای من ... من، جام رو باهات عوض می کنم ...😠
بی معطلی رفتم سمت میز خودم ...
همه می دونستن من اهل #دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم ... شوک برخورد من هم ... به شوک حرف های پیمان اضافه شد ...🙁
بی توجه به همه شون ... خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان ...😊
#احسان قدش از من کوتاه تر بود ... پشتم رو کردم به پیمان...
- تو بشین سر میز ... من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن ...
پیمان که تازه به خودش اومده بود ... یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید ...😠
- لازم نکرده تو بشینی اینجا ...😟
.
ــــــــــــــ♤♥♤ــــــــــــــ
#ادامــــــہ_دارد...🌾🍁
@modafehh