eitaa logo
"کنجِ حرم"
264 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
امروزقرارگاه‌حسین‌بن‌علی‌ایران‌است!
نظرتون راجع به رمان عقیق چیه ؟ https://harfeto.timefriend.net/16444177549948
🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐 رفقا همسایه هامون اصلا پیام هارو فوروارد نمیکنن😓🥀 پس حذف میشن و فقط ریحانه النبی باقی میمونه 🌹 اگه میخواین همسایه شین به این آیدی پیام بدین و لینک بفرستین https://eitaa.com/mmaahhyyaa 🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐
🌹امیرالمومنین علی علیه السلام : از شتاب زدگی بپرهیزید که سرلوحه زیانکاری و پشیمانی است. 📙غرر الحکم‌ ج۲
رفقا حتما اینو گوش بدید! از دستتون در نره!
خلق‌پرسندزمن‌؛ بهشت‌خواهی‌یادوست‌؟! ای‌بی‌خبران‌! بهشت‌بادوست‌نکوست :)👥♥️ 🌹
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 بیشتر فکر کرد... زیباییش! و حجابش ... و بیشتر فکر کرد... از خودش پرسید: اینها کافی است برای یک عمر همراهی؟ حق را به خودش داد! او حتی یک بار هم مستقیم و جدی با زهرا هم صحبت نشده بود و خب اینها زیاد هم بودند! آیه در اتاق سامره را گشود و ابوذر را دید که هنوز متفکر به تلویزیون خاموش خیره است... حرصی صدایش کرد: تو زبون آدمیزاد حالیت نیست ابوذر؟ ابوذر اما بی توجه به حرف آیه از جایش بلند شد و مادر و عمه عقیله را صدا زد! تصمیمش را گرفته بود شاید در همان چند دقیقه حجت را هم بر خودش تمام کرد که این هم یک امر مهم مثل تمام اتفاقات مهم زندگی اش است ... پریناز و عقیله توی اتاق کوچکی که تقریبا کارگاه خیاطی پریناز در خانه بود داشتند مانتو طراحی شده عقیله را میدوختند... ابوذر در اتاق را زد و وارد شد... پریناز سرش را از چرخ خیاطی بالا گرفت: جانم ابوذر؟ نفسی کشید و مصمم گفت: میشه بابا رو صدا بزنید و با عمه بیایید تو هال بشینید؟ یه حرفی دارم باهاتون. پریناز کنجکاو پرسید: چه حرفی؟ عقیله خندید و پریناز را به شک انداخت ابوذر حرصی از خنده عمه عقیله اش گفت: شما تشریف بیارید عرض میکنم خدمتتون. و بی هیچ حرف دیگر برگشت به هال عقیله هم تند از جایش بلند شد برود که پریناز پرسید: عقیله تو میدونی چی میخواد بگه؟ عقیله خندان گفت: آره فک کنم بدونم !و بعد چشمکی به پریناز زد! پریناز حالا به شک های زیبای ذهنش یقین پیدا کرد و با ذوق رفت تا محمد را صدا کند... عقیله آرام در اتاق سامره را گشود سامره در آغوش آیه خیلی آرام خوابیده بود. آرام و بی صدا پرسید: تو نمیای؟آیه سامره را روی تختش گذاشت و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در را بست و با صدایی آرام گفت: نه مامان عمه من میرم اتاق کمیل یکم باهاش کار دارم خودش بگه بهتره... عقیله باشه ای گفت و آیه لبخند زنان سمت اتاق کمیل رفت... در دلش شادی وصف ناپذیری به پا بود... خوب بود... خیلی خوب بود ... محمد و پریناز و عقیله خیره به ابوذر بودند و لبخند محوی روی لب داشتند! در واقع همگی میدانستند که برای چه جمع شدند ابوذر با آرامشی که خودش هم از خودش انتظار نداشت شروع به صحبت کرد: خب من نیاز به مقدمه چینی که ندارم! میخواستم بگم که .... خب من نظرم در مورد یه خانمی مثبته و راستش میخواستم بگم که... عقیله داشت حوصله اش سر میرفت از این تعلل ها. پس حرف آخر ابوذر را زد و گفت: پریناز جان و داداش محمد پسرتون زن میخواد! ابوذر متعجب به عقیله نگاه کرد و بعد لبخند خجلی به پدر مادرش که منتظر تایید حرفهای عمه اش بودند زد و گفت: بله ...همینی که عمه گفتند! پریناز بلند خندید و رفت کنار ابوذر نشست و او را درآغوش گرفت: ای جانم پسر مامان... الهی دورت بگردم خدا میدونه چقدر خوشحال شدم . چرا حالا؟ محمد هم با لبخند رو به پریناز که محکم ابوذر را در آغوش گرفته بود گفت: یواش خانم خفه اش کردی! پریناز اما با ذوق گفت: تو مادری نیستی محمد بدونی من تو چه حالیم و بعد با ذوق پرسید: حالا کی هست؟ ابوذر که حاال حرف زدن برایش راحت تر شده بود گفت: از هم دانشگاهی هامه آیه میدونه کیه! پریناز روی دستش زد و گفت: آی آی آی من میبینم این دختره و تو چند روزه مشکوک میزنین!! دارم براش! آیه که از سر و صداهای بیرون فهمیده بود ابوذر بالآخره جان کنده و حرفش را زده لبخندی زد! کمیل که او را زیر نظر داشت با خنده پرسید: بالآخره شازده به حرف اومد؟
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 آیه سرش را از کتابهای تست کمیل در آورد و با اخم گفت: درست حرف بزن در مورد برادر بزرگترته! کمیل لبخند زنان دستانش را بالا برد و گفت: تسلیم خواهرم تسلیم! آیه خیره چشمان عسلی این برادر دوست داشتنی شد و خدا میدانست که چقدر این پسرک سر به هوا برایش عزیز است! کتاب تست را سر جایش گذاشت و رو به روی کمیل نشست: خب آقا داداش... شما به جای فضولی تو کار ابوذر به من توضیح بده که چرا وضعیت درسیت چنگی به دل نمیزنه؟ تو سال دیگه کنکور داریا! لبخند از روی لبهای کمیل پر کشید: من درس میخونم _این نتایج که اینطور نمیگه کمیل از جایش بلند شد و کنار آیه نشست: آیه من میخوام یه واقعیتی رو بهت بگم! آیه خونسرد نگاهش کرد و گفت: و اون واقعیت؟ کمیل کلافه بود و آیه این را خوب درک می کرد: راستش من اصلا علاقه ای به رشته ای که دارم میخونم ندارم! راستش من اصلا کنجکاو نیستم بدونم ساختار DNA چطوره! یا ترکیب فلان مواد شیمیایی چی میشه! آیه لبخند زد به این اعتراف صریح برادرش! و خودش را لعنت کرد که چرا زودتر نفهمیده بود! _خب آقا کمیل چرا الآن؟ چرا حالا؟ _به خاطر حرف مردم! چه میدونم به خاطر بابا!اون همیشه دوست داشت منم یکی باشم مثل تو. مثل ابوذر! _ولی تو نه آیه ای نه ابوذر ! تو کمیلی داداشی! کمیلی که فقط شبیه کمیله! بابا هیچ وقت تو رو مجبور به کاری نکرده کمیل! _میدونم میدونم آیه ولی ... حماقت شاخ و دم نداره که! من آدم ترسوییم! _حالا رشته مورد علاقه ات چی بود؟ کمیل کمی این پا و ان پا میکند و میگوید: هنر! آیه آهی در دل میکشد ... راست میگفت کمیل! آن روحیه کجا و رشته تحصیلی اش کجا _کمیل چرا اینقدر با خجالت از علاقه ات حرف میزنی؟ هنر خیلی زیباست! کمیل متعجب به آیه میگوید: آیه یعنی از نظر تو این علاقه مسخره نیست؟ _چرا مسخره باشه دیوونه؟ تو میتونی یه هنرمند باشی! کسی که میتونه از زیبایی کاکتوس حرف بزنه و جهان رو خیلی زیبا تر از اون چیزی که ما فکر میکنم هست نشونمون بده. کمیل خواست حرفی بزند که عقیله در را باز کرد و با سر و صدا گفت: شماها واسه چی چپیدید تو اتاق؟ آیه بیا بیرون داداش میخواد باهات حرف بزنه! آقا کمیل شما هم خیر سرت داداشت داره دوماد میشه ها! یه سری یه صدایی! کمیل خندان همراه عقیله بیرون رفت و آیه چشمکی حواله اش کرد ! باید در اسرع وقت وضعییت کمیل را پیگیری میکرد... نفس عمیقی کشید و عطر محبت پیچده در این خانه را به ریه هایش فرستاد. امشب چه شب خوبی بود... در اتاق را بست و به ابوذر خندان نگاهی انداخت... قدر تمام کهکشان چشمهایش نور داشت! عقیق در گردنش را لمس کرد زیر گوشش انگشتری نجوا کرد: این چندمین اتفاق خوبیه که داری ثبتش میکنی؟ محمد آیه را فراخواند و آیه با سر و صدا و کل کشیدن نزد جمع خانوادگیشان رفت... حال همه کس خوب بود... ! شب مهتابی و خانه گرم و صمیمی ... ابوذری که با خنده به مسخره بازی های کمیل خیره بود! شیطانی کردن های مامان عمه در آن سن و سال لبخند موقرانه پدرش به آن جمع آغوش ذوق زده پریناز ...