فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باافتخارمنیڪبسیجےام😎🤞🏻
#هفته_بسیج🌿 #بسیج🌸
#لحظہاےباشهدا🕊✨
به شوخی به یکی از دوستانم گفتم:
من ۲۲ ساعت متوالی خوابیدهام!
گفت: بدون غذا؟
همین سخن را به دوست دیگرم گفتم
گفت: بدون نماز؟
و اینگونه خدای هرکس را شناختم!
-شهیدمصطفۍچمران
#یا_صاحب_الزمان 🕊
السلامعلیڪیاصاحبالزمان🥀
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک الْمُشْتَکى، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.
6.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا حالا شده بچه تون گم بشه⁉️
#استاد_علی_تقوی💕
#امر_به_معروف🦋
♡ #ܝـܚܝـܩِࡆࡋࡋܣالـ᪂ܒܩنالـ᪂ܒیܩ ♡
☜•اِنّےٓ اَنارَبُّڪَ
﴿منم پروردگٰار تو🌸﴾
●
😍انگار خدا یواش در
✨گوشِم میگہ خداٺ
❤️منم بۍ خیاݪ بقیہ
●
『اللّٰھُمَ.عجلاْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
════════════
https://eitaa.com/shamimegholenarghes •••>♥️🌱
════════════
❣مهــدے جـان . . .
●
🥀این روزها ڪه می گذرد غرق حسرتم...
🥀مـثل قـنوتهاے بدون اجابتم...
●
🥀بسته ست چشمهای مرا غفلت گناه...
🥀تـو حاضرے، منم ڪه گرفتار غیبتم...
●
『اللّٰھُمَ.عجلاْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
════════════
https://eitaa.com/shamimegholenarghes •••>♥️🌱
════════════
💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#part5
- چی؟! میخوای چهکار کنی؟!
غزاله ذوق زده گفت: همین که شنیدی!
من را سفت گرفت و در آغوش فشرد.
- خیلی خوشحال شدم وقتی حاجآقا گفت میتونم خادم بشم!
دستم را به آرامی روی شانهاش زدم و زیرلب گفتم: خوش به حالت...
از هم جدا شدیم؛ غزاله به چشمانم زل زد. لبخندش کمرنگ شد و ابروهایش کمی در هم گره خوردند.
- تو خوشحال نشدی؟
از روی مبل بلند شدم و به سمت تلویزیون رفتم.
- چرا اتفاقا...
در حالی که تلویزیون را روشن میکردم، ادامه دادم: خوشحال شدم...
اما خوشحال نبودم، بخاطر خودم! از خودم گله داشتم، چرا غزاله بتواند خادم مسجد شود؛ آن وقت من نتوانم؟! از تلویزیون جدا شدم و به سمت آشپزخانه رفتم، نگاهم به ظرفهای کثیف در ظرفشویی افتاد؛ مامان قبل از اینکه به همراه بابا برود، سفارش کرد ظرفها را بشورم و آشپزخانه را مثل دسته گل کنم...
- سوگند، یهو چت شد؟
غزاله خودش را به اُپن رساند و به من نگاه کرد. پیشبند گلگلی مامان را روی پیراهن زغالی رنگم انداختم. سرد جواب دادم: هیچ...
پشت به غزاله کردم و دستکش به دستم کردم. سکوتش مرا عذاب میداد، نمیدانستم الان راجع به من چه فکر میکند.
- حسودیت شد؟!
برایم مهم نبود چه فکر میکند؛ همچنان در حال کفمالی کردن بشقابهای کثیف بودم و هیچ عکسالعملی نشان ندادم.
- تو دختری نبودی که حسودیت بشه؛ من که میدونم چته!
با خنده وارد آشپزخانه شد و کنارم ایستاد. با دو دستش شانههایم را گرفت و منتظر به صورتم خیره شد.
- بهت قول میدم با هیئت امنای مسجد دوباره صحبت کنم، تو هم خادم بشی!
استکانی را زیر آب گرم گرفتم و مشغول آبکشی شدم. کم کم صورتم به لبخند شکفت.
- حاج آقا گفت برم پیش پسر مش احمد...
دست هایم را آب کشیدم و به چهره ی غزاله خیره شدم.
- پسر مش احمد؟
لبه ی روسری بنفش رنگش را تا زد و نگاهش را دزدید.
- هوم!
اخم ریزی در وسط پیشانی ام نقش بست.
- مگه مش احمد پسر داره؟!
با دهانی باز منتظر بودم تا پاسخ بدهد، اما هیچ نگفت. بلندتر گفتم: اصلا مگه زینب برادر داره؟!
آرام گفت: آره... مگه یادت نیست یه ماه پیش همین پسره علاف تو مسجد، مزاحم زینب شده بود بعدش داداشش اومد یقه شو گرفت، رفت یه گوشه باهاش حرف زد...
بعد دستش را به نشانه ی کتک بالا آورد. چشمان قهوه ام بیش از حد گرد شده و دهانم باز مانده بود.
- من مثلا فکر کردم اینا همدیگه رو دوست دارن یا نامزدن یا...
لب ورچید.
- حالا شنبه میریم می بینیمش...
نگاه تندی به او انداختم و دوباره مشغول آبکشی ظرف ها شدم
به قلم: حوریا🦋
◍⃟♥️••___________________
💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#Part6
چادر و کیفم را برداشتم و از اتاقم بیرون آمدم. از کنار آشپزخانه که رد شدم، صدای پیامک گوشی ام بلند شد، نگاهی به صفحه اش انداختم. غزاله پیام داده بود که سر کوچه منتظر است...
- آره، حتما! به سروش میگم، ان ءشاالله حتما میاییم...
صدای مامان از آشپزخانه می آمد، مکث نکردم و سریع به سمت در ورودی رفتم. در را باز کردم و کفش هایم را پوشیدم، منتظر ماندم تا تلفن مامان تمام شود، سپس بلند و سریع خدافظی کردم و تا خواستم در را ببندم که بروم؛ مامان از آشپزخانه بیرون آمد.
- کجا به سلامتی سوگند خانم؟
از لای در لبخند دندان نمایی زدم و با کمی من و من گفتم: با غزاله... میرم...
جلوتر آمد و در را بیشتر باز کرد، نگاهی به سر تا پایم انداخت و حرفش را با چاشنی پوزخند به زبان آورد.
- مسجد؟!
سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم. صدایش را شنیدم که گفت: هیچ جا نمیری! امشب خونه ی عموت دعوتیم، برو یکم به خودت برس...
برگشت و دوباره به آشپزخانه رفت.
- بیا تو در رو هم ببند!
نفسم را بیرون فرستادم و داخل رفتم؛ آهسته در را بستم. کیفم را روی شانه ام انداختم و از مقابل آشپزخانه عبور کردم. یاد گرفته بودم روی حرف های مامان، حرف نزنم و باب میل او باشم... مامان دوست دارد سوگندی باشم که ایده آل خانواده است، مخصوصا عمو کوروش و زن عمو... دوست دارد دختر با حجب و حیایی باشم که در ظرف شستن و غذا درست کردن، گل دوزی و هزار جور کار زنانه ی دیگر مهارت داشته باشد، در بحث ها شرکت کنم و لفظ قلم صحبت کنم...
اما من دوست دارم سوگندی باشم که آرام و کم حرف است، تمام علاقه هایش در کتاب خواندن و مسجد رفتن خلاصه می شود؛ دختری که به علایق و خواسته های دیگران احترام می گذارد، اما تن به خواسته های اجباری آنها نمی دهد...
در اتاقم را بستم و روی تختم نشستم. شماره غزاله را گرفتم و گوشی را به گوشم نزدیک کردم، بعد از یک بوق پاسخ داد.
- کجایی تو؟ دوساعته زیر آفتاب معطل توام ها! پس چرا نمیای؟
با آرامش گفتم: من نمی تونم بیام... خودت تنها برو.
تن صدایش پایین آمد.
- برای چی؟ مشکلی پیش اومده؟
خودم را روی تخت انداختم و پلک هایم را روی هم گذاشتم.
- نه، مامان منو که می شناسی...
اصرار نکرد و "باشه"ی کوتاهی گفت. تماس را قطع کردم و گوشی را روی میز کنار تخت گذاشتم.
به قلم: حوریا . .🌸
#ادامهدارد...
◍⃟♥️••___________________
💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#Part7
"غزاله"
غرولندکنان گوشی قطع کردم و در جیب مانتو ام جا دادم. کش چادرش را روی سرم تنظیم کردم و با قدم هایی بلند به سمت مسجد، راه افتادم.
- دو ساعته منو کاشته، به حسابت بعدا می رسم سوگند خانم!
اما بعد با خود فکر کردم.
- سوگنده دیگه، جون به جونش کنن پا رو خط قرمزاش نمی ذاره!...
با صدای اذان که از بلندگوهای مسجد بلند شد، به سرعتم افزودم. بالاخره به در مسجد رسیدم و به قسمت خانم ها رفتم.
بعد از نماز عصر سریع کیفم را برداشتم و به حیاط مسجد رفتم. عده ای از دو قسمت خانم ها و آقایان بیرون می آمدند. کنار دیوار در سایه ایستادم و به در آبدارخانه که سمت دیگر مسجد بود، زل زدم.
زینب از آبدارخانه خارج شد و به سمت ورودی آقایان رفت، پا تند کردم و به سمتش رفتم.
- زینب!
به سمتم برگشت، لحظه ای مکث کرد، سپس لبخند کمرنگی زدم و گفت: سلام غزاله، خوبی؟
نیم نگاهی به سمت آقایان انداختم و خطاب به زینب گفتم: آره تو خوبی؟
- الحمدالله...
به صورتش نگاه کردم، از وقتی که مش احمد به رحمت خدا رفته بود، دیگر همان زینب سابق نبود غم عجیبی در چشمانش لانه کرده بود.
- کاری داشتی؟
به خودم آمدم و سریع پاسخ دادم: آره، آره!
دستش را گرفتم و گوشه ای کشاندمش.
- میگم زینب...
خجالت می کشیدم، بگویم با برادرت کار دارم...
چشمان منتظرش به صورتم خیره شده بود.
- چی غزال؟
با من و من گفتم: نگاه کن، من رفتم پیش حاج آقا... بعد گفتن...
- زینب!
نگاهم به برادر زینب که جلوی ورودی آقایان ایستاده بود، افتاد که آرام خواهرش را صدا میکرد، به طوری که کسی متوجه نشود... زینب برگشت و خطاب به داداشش گفت: اومدم...
دوباره نگاهش را به من داد و منتظر شد تا حرفم را ادامه دهم... خودم را به آن راه زدم و گفتم: گفتن حالا چون که... مش احمد به رحمت خدا رفته نیاز به خادم داریم...
زینب سر تکان داد؛ ادامه دادم: دیگه با هیئت امنای مسجد هم صحبت کردن... بعد قرار شد من از امروز در خدمتتون باشم.
نفسم را نامحسوس بیرون دادم و منتظر شدم تا زینب حرف بزند.
- خب...
مکث کرد و ادامه داد: با داداشم هماهنگ کن؛ بهت میگه چه کار کنی...
لبخندش را پررنگ کرد. خواست برود که دوباره برگشت و گفت: بیا الان بهش میگم...
به طرف داداشش قدم برداشت و من هم مجبور شدم پشت سرش راه بیوفتم...
به قلم: حوریا . .🌸
#ادامهدارد...
◍⃟♥️••___________________