•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_یکم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
با صدای آیفون به خیال اینکه آنالی اومده از کنار مامان بلند شدم و به سمت آیفون پرواز کردم .
با دیدن تصویر مژده و مرتضی با داد گفتم.
- مامان !
اینا اینجا چی کار میکنن ؟!
مامان دستپاچه به سمتم اومد .
+ کی ؟!
- مژده !
مامان بگو من خونه نیستم ، مامان تو رو خدا بگو من نیستم .
+ برو اون ور ببینم .
با دیدن مژده لبخندی زد و آیفون رو برداشت و در رو براشون باز کرد .
سریع به سمت اتاقم پا تند کردم و در رو بستم .
چند تا نفس عمیق کشیدم .
خدایا این کارو با من نکن !
با صدای گوشیم به سمتش حمله کردم و روی بی صدا گذاشتمش .
یه پیغام از طرف آنالی بود .
" مروا امشب تولد بابامه ، کلا فراموش کرده بودم
امروز نمیتونم بیام ، باید برم خرید ."
خداروشکری زیر لب زمزمه کردم که صدای مامان بلند شد .
+ دخترم بیا پایین ، مژده جان اومده .
مامان من با تو چی کار کنم آخه !
به سمت کمد رفتم و لباس های مناسبی پوشیدم.
چون مرتضی رو هم دیده بودم، احتمال داشت بیاد .
یه چادر با گل های ریز محمدی سرم کردم و توی آینه نگاهی به خودم انداختم .
بعد از مطمئن شدن از پوششم، اومدم بیرون.
از پله ها پایین اومدم و به سمت مبلی که مژده اونجا نشسته بود قدم برداشتم.
مژده با دیدن من بلند شد و ناباور بهم خیره شد.
+ سلام .
لبخندی زدم .
- سلام .
خوبی ؟!
بابا ، مامان خوبن ؟!
چرا بلند شدی ، بشین عزیزم ، راحت باش .
+الحمدالله.
مامان و بابا هم خوبن.
سلام رسوندن.
- شکر.
روی مبل روبرویش نشستم .
- خوش اومدی ، خیلی خوشحال شدم .
مامان جان یه لیوان شربت میاری ؟!
+ نه نه ممنون ، میخوام سریع برم .
مرتضی دم در منتظره .
- ای بابا دختر !
این چه کاریه ؟!
به آقا مرتضی بگو بیان داخل ، زشته دم در .
دستپاچه گفت :
+ نه باید برم .
فقط اومدم اینجا ازت چند تا سوال بپرسم .
با اینکه می دونستم قراره چه چیزی بپرسه اما ابرویی بالا انداختم .
- جانم بگو .
+ مروا دلیل اون کارت چی بود ؟!
اون شب کجا رفتی ؟!
چه جوری برگشتی تهران ؟!
نترسیدی فرار کردی ؟!
لبخند کج و کوله ای زدم .
- ببین مژده من با تو رو در بایستی ندارم .
خودت بهتر از من همه چیز رو میدونی !
اون روز رو یادته که به آقای حجتی گفتم شهدا رو توی خواب دیدم و بهش گفتم اونجا رو بگردن بلکه پیداشون کنن !
ایشون در جواب چی گفتن ؟!
گفتن که هزیون میگم ، توهم زدم !
بعدش من رفتم اونجا رو گشتم ، دیدی جلوی همه یه کشیده خابوندن توی گوشم ؟!
دیدی مژده ؟! دیدی ؟!
با چه رویی اونجا می موندم ، مژده !
با چه رویی !
توی این سفر خیلیا برام ثابت شدن ، آدم ها رو باید توی همچین مواقعی شناخت .
بغض کردم ، سرم رو پایین انداختم و با لبه های چادرم بازی کردم .
+ آره بهت حق میدم ازش دلخور باشی .
اما مروا ...
مروا آقای حجتی آدم منطقی هست قطعا برای این کارش دلیلی داشته !
از طرفی اون شب هم تو یکی زدی توی گوشش خب الان یک یک شدید دیگه !
- کتک زدن من با کتک زدن آقای حجتی فرق میکنه !
+ واقعا نمی دونم چی بگم !
اون شب تا صبح آقای حجتی نیومد ، وجب به وجب خوزستان رو دنبالت گشته بود !
روز آخر هم مرتضی و بنیامین به زور راضیش کردن که برگرده تهران وگرنه اگر دست خودش بود بازم میگشت ، اینقدر میگشت تا پیدات کنه .
اومدم اینجا بگم که دیشب که دیدمت حسابی شکه شدم یعنی اصلا فکرش رو هم نمی کردم آقا کاوه برادرت باشن ، حتی به اینکه فامیلیتون هم شبیه هم هست دقت نکرده بودم .
دیشب خیلی خوشحال شدم که دیدمت برای همین به آیه زنگ زدم و همه چیز رو براش توضیح دادم .
اون هم به آقا آراد گفته بود ، طفلک می خواسته همون دیشب بیاد دیدنت و از دلت در بیاره چون حدس می زد که ازش دلخور باشی و حسابی عذاب وجدان داشت اما خب دیر وقت بود .
با لحن سردی گفتم :
- من نمی خوام ببینمشون !
اصلا مژده !
به هیچ عنوان نمی خوام دوباره با آقای حجتی و خانوادش روبرو بشم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •