eitaa logo
معین 🇵🇸
702 دنبال‌کننده
321 عکس
56 ویدیو
21 فایل
﷽ ✍️ گاهی دل دست به قلم می‌شود و بـه روے کاغذ خوش‌رقصے می‌کند : #معین _ معین ؟! : یارے کنندهــ. •| امید است معینِ معینِ جهانیان باشیم . . . https://daigo.ir/secret/SeyedMoein حرفامون : @Mosahebat_Shagerdha «صرفا جهت آرشیوِ سیاهی‌های کاغذ...»
مشاهده در ایتا
دانلود
«بوی اربعین» به اهواز رسیدیم؛ تابلوهایی که مارو به سمت چذابه راهنمایی می‌کردن، مرزی که ازش به سرزمین عشق پا گذاشتیم باعث میشد بوی کربلا و عمودهای مشایه بیاد...
دگر فرقی ندارد جمعه و شنبه فقط برگرد گرفتاریم ما از دست این هجران طولانی...
«هفت ضرب» ۱/۲ مقصد بندر دیلم بود؛ ساعتای هشت و نه شب بود که به خاطر خستگی پدرم، تصمیم گرفتیم یک شهر نزدیک‌تر استراحت کنیم؛ بندر امام انتخاب شده بود ولی طبق بررسی‌های مسیریاب سفر، یا همون حضرت مادر، به این نتیجه رسیدیم که ماهشهر به مسیرمون بیشتر می‌خوره . حدود ده‌و‌نیم شب رسیدیم و بعید می‌دونستیم جایی پیدا کنیم؛ از بومی‌های منطقه سراغ سوئیت ،خونه و یا یه جایی برای خواب می‌گرفتیم؛ وقتی ناامیدی تو ماشینمون سوار شده بود، تصمیم گرفتیم کار رو بسپریم به امام و شهدا! شوخی جدی مامانم گفت باور کنین یه کی میاد میگه شما اهل مشهدین بیاین خونه من! (با خودم خندیدم، مگه اربعینه با نوای هلابیکم مفت مفت بهمون جا بدن؟!) توی شهر سردرگم می‌چرخیدیم، برای بار دوم وایستادیم که سوال کنیم؛ سه تا مردِ با موهای کوتاه، ته‌ریش، درشت‌هیکل و کمی سیه‌چرده یا به عبارت بهتر جنوبی‌الأصل که داشتن باهم صحبت می‌کردن. یکیشون پیش‌قدم شد و دو تا میدان رو طوری معرفی می‌کرد که انگار خیابان‌های شهر رو بلدیم، خب عزیز من، ما اگه همشهریت بودیم که دنبال جا نمی‌گشتیم... هرطوری بود از حرکات دست و پانتومیم فهمیدیم باید کجا بریم؛ می‌خواستیم حرکت کنیم که یکی گفت: می‌خوای گدا بازی دربیاری یا میخوای خرج کنی؟! نگاهمون به سمتش گره خورد و سکوت تو ماشین حاکم شد.
«هفت ضرب» ۲/۲ _ خرج کنی یعنی چقدر؟! نه گدا بازی نه خرج کردن... یه جای مرتب برای خواب به ماشینمون نزدیک شد، جلو نشسته بودم و شالم دور گردنم؛ یه نگا به من و بابام انداخت؛ _از کجا اومدین؟! _مشهد همون‌طور که دستشو می‌زد به سینش با همون لهجه شیرین جنوبی گفت: امشب مهمون خودمین... گفتیم لابد تعارف می‌کنه؛ ماشین رو پارک کردیم و پیاده شدیم. بهش که دست دادیم یه نوع خاصی ما رو بغل کرد، انگار که از روی وظیفه یا عادت باشه نه از احساس... آماده شد که ما رو ببره سمت خونش و جنوبی بودن خودش رو ثابت کرد؛ همون مهمون‌نوازی و مشتی بودن خاص خودش رو... حقیقتا ما رو خراب مرامش کرد. همین‌طوری که کف کرده بودم نشستم تو ماشین؛ تا حالا انقدر سریع اثر کار شهدا و خصوصا «هفت ضرب» رو ندیده بودم.(رازی است بین ما و بعضی‌ها...) ✍️ 🗓️روایت جمعه شب، ۲۶ اسفند
«فیلم‌ناک» اگر اشتباه نکنم یکی از نزدیک‌ترین ساحل‌ها به اهواز مربوط به همین شهر دیلم بود، یعنی اولین مواجهه ما با دریا توی مقصد شکل می‌گرفت. فرا تر از انتظارم بود؛ شاید معدود اتفاق بیوفته ولی این‌بار انسان‌ها یه جایی رو خوشگل و جذاب کرده بودن _ هرچند بعید می‌دونم با چنین نیتی این کار رو کرده باشن، صرفا من خیلی ذوق کردم_؛ پارکینگ لنج‌ها و بچه کشتی‌ها! کیپ به کیپ کنار هم چیده شده بودن و دور و برشون رو آب گرفته بود؛ مرغ‌دریایی‌هایی که بعضیاشون روی آب نشسته بودن و بعضی هم پرواز می‌کردن تصویر رو زنده می‌کرد؛ یکیشون همینطور که نزدیک آب پرواز می‌کرد نوک منقارش رو برد توی آب و روزی خودش رو از خدا گرفت. احساس می‌کردم چشمام شده دوربین فیلمبرداری، زوم کردم روی ماهیگیری که داشت ماهی‌ها رو توی سبد خالی می‌کرد؛ خیلی صحنه فیلم‌ناکی بود. ✍️ 🗓️ روایت شنبه، ۲۷ اسفند
«خانواده‌ای از قوم عاد!» چیزی به اذان نمونده بود و ماهم نردیک یک مسجد بودیم؛ ولی طبق توصیه یکی از اهالی منطقه به سمت یک مسجد نزدیک ولی تروتمیزتر راهی شدیم. قرار بود از اهل مسجد سراغ خونه یا سوئیت بگیریم_ شاید دوست داشتیم کار با تخفیف و اربعینی پیش بره_ ولی یادمون رفت. روی در و دیوار پر از شماره بود؛ به یکی زنگ زدیم که قیمت‌هاش ما رو به قطع کردن تلفن تشویق می‌کرد؛ نفر بعدی جواب نداد؛ ولی نفر سوم، به محض زنگ زدن گفتم خودشه، باید از همین خونه بگیریم؛ چقدر پیش میاد به یکی زنگ بزنین پیشوازش رو حاج میثم مطیعی بخونه؟! _ با اذن رهبرم، از جانم بگذرم..._ چند دقیقه‌ای صبر کردیم که بیاد راهنماییمون کنه؛ شهر انقدر کوچیک بود که ممکن بود توی همون چند دقیقه از دورترین نقطه شهر به ما رسیده باشه. میدونست چهار نفریم ولی خونه‌ای که بهمون معرفی کرد به درد ده_دوازده نفر می‌خورد، یا حداقل چهار نفر از برادران قوم عاد! واقعا جای تمیزی بود ولی برای ما بزرگ و البته گرون؛ با اینکه با اذن رهبری از جانش می‌گذشت، ولی به‌درد ما نخورد. با یکی دیگه از موتورسوارانِ راهنما رفتیم و رسیدیم به خونه‌ای که دیوار به دیوارش صاحب‌خونه زندگی می‌کرد؛ یه حاج‌آقا، که به خاطر سادات بودن و حال کردن با ما، حدود بیست_بیست‌و‌پنج درصد بهمون تخفیف داد و آقاموتوریِ راهنما هم نصف دست‌مزد همیشه رو گرفت... ✍️ 🗓️ روایت شنبه، ۲۷ اسفند
«خصومتی که نبود» باید می‌رفتم برای نهار نون بخرم؛ مثل اینکه صاحب‌خونه بعنوان آپشن‌های خونه سوپر نزدیک رو قید کرده بود. قبل از اینکه سوپری رو پیدا کنم، به یه رستوران کوچیک رسیدم که بیشتر بهش می‌خورد بیرون‌بر باشه. خواستم برم تو تا بپرسم کجا میتونم سوپری پیدا کنم؛ یه جرقه زد به ذهنم که چرا از خودشون نون نگیرم؟! رفتم تو، کسی پشت میز نبود، بلند سلام کردم بلکه هرجا هستن بشنون؛ از دری که رو به آش‌‌پزخونه بود صدا میومد؛ نزدیک شدم و سلام کردم. _ سلام، غذا نداریم. _ نه، نون می‌خواستم، میشه هنوز که حرفم تموم نشده بود یه خانمی از آش‌پزخونه اومد برای پاسخ‌گویی به سوالات من؛ سر و وضع‌مون کاملا برعکس هم، ایشون پارک‌ملت مشهد بود و من مسجد گوهرشاد! احساس می‌کردم باید یه حس خصومتی به من داشته باشن؛ ولی کاملا خوش‌رو و خوش‌برخورد می‌خواستن حاجت من رو روا کنن. بدون اینکه بهشون نگاه کنم و همین‌طور که معذب بودم گفتم که نون می‌خوام؛ با اشاره به بسته‌های نون روی میز گفتن از همینا؟! _بله، چقدر میشه؟! _هیچی نمیشه _ نه اینطوری نمیشه، بگین چقدر میشه کارت بکشم _ نه نمی‌خواد همین‌طوری ببرین...! نون‌ها رو شمردم، چهارتا کافی بود؛ با حس دل‌سوزی و تعجب از رفتار اون خانم تشکر کردم و اومدم بیرون؛ ظاهرا نمی‌شود انسان‌ها را از ظاهرشان قضاوت کرد! ✍️ 🗓️ روایت شنبه، ۲۷ اسفند
هنوز از شنبه حرف دارم و یکشنبه تموم شد! این غافله عمر عجب می‌گذرد... تقریبا دفعه اوله که اومدم راهیان‌نور✨ ظاهراً اینجا از فرط خستگی و فشردگی برنامه‌ها توفیق نوشتن پیدا نخواهم کرد؛ احتمال داره یه چند روزی از دست من راحت باشین... دعام کنید، التماساً🌷
🌷 سلامٌ علیٰ إبراهیم... بعضی‌ها در خلوت خودشان آنقدر به دنبال خورشید می‌دوند که آخرِسَر ماه می‌شوند... 📚 : «تنها گریه کن»
هدایت شده از *حیات القلـوب*
آقای من تحویلِ سالِ من زمانی است که روی ماهت را ببینم...
خاکِ آغشته به خون، طلائیه...🌷 🌱 به یاد همه اساتید، رفقا، عزیزان و همراهان