eitaa logo
معین 🇵🇸
702 دنبال‌کننده
321 عکس
56 ویدیو
21 فایل
﷽ ✍️ گاهی دل دست به قلم می‌شود و بـه روے کاغذ خوش‌رقصے می‌کند : #معین _ معین ؟! : یارے کنندهــ. •| امید است معینِ معینِ جهانیان باشیم . . . https://daigo.ir/secret/SeyedMoein حرفامون : @Mosahebat_Shagerdha «صرفا جهت آرشیوِ سیاهی‌های کاغذ...»
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید آن عِطری است که شیشه‌ی تن زندانی‌اش کرده؛ آن‌گاه که می‌شکند شمیم او عالم را مملؤ از رایحه لاله می‌کند . . . ۲۶ آبان ۱۴۰۱
انسان‌ها گاه و بیگاه برای سرمایه نداشته‌شان برنامه‌ریزی می‌کنند اما من هربار که شمیم دل‌ربا لاله هوش و حواسم را می‌رباید به آن فکر میکنم... همچون کودک دست‌فروشی که دست بر کلاه گرفته به آسمان‌خراش بالای سرش نگاه می‌کند و می‌گوید: می‌تواند بهتر از اینها باشد... از آرزوهایم مانند خاطره صحبت میکنم؛ در تنگ خود تور صیاد و تیزی دندان را گذرانده‌ام! سر از خاک در نیاورده به سرو می‌خندم! کابوسی در لباس رؤیا هستم و با چشمانی باز به خوابی عمیق فرو رفته‌ام! غرور من این را کنار آن گذاشته است... جهالت من راکب و مرکب و راه و چاه را بر من پوشانده است... من آنها را بر اسب سفید و خود را سوار بر کف پاهایم نمی‌بینم! سرخی لاله کجا و خواری خار کجا؟! بین ما سال‌ها و فرسنگ‌ها فاصله‌هاست... اما آنهایی که بر روی عرش پرواز میکنند، پریدن را به ما خواهند آموخت، اینگونه ره صد ساله را به یک شب طی خواهیم کرد... دستان خالی‌ام را به سمتشان دراز کرده‌ام و چشم امید به آنها دوخته‌ام... «رؤیای دست‌فروش» ۳ آذر ۱۴۰۱
بسم الله الرحمن الرحیم سلام بر مهدی فاطمه دلم گرفته آقاجان! گمانم دلیلش غفلت از شماست... باید هم بگیرد دلی که جز شما دلخوشی ندارد... مرا ببخش اگر درگیر هیچ‌وپوچ شدم، مرا ببخش با جام تهی مست شدم... مرا ببخش فقط نظاره‌گر دانه دانه‌های شن بودم... ببخش که من درگیر این منِ تن بودم... مرا ببخش آقاجان! همه کاره‌ای ولی نبخشیدن بلد نیستی... این قطره‌های بر روی گونه‌ام اشک تمنا نیست، عرق شرم است از آنچه بوده‌ام و تو آن‌را دیده‌ای... «دلخوشیِ دل» ۵ آذر ۱۴۰۱
شهادت همچو آفتاب‌گردانی است که جمال رویش را رو به سوی خورشید این منظومه زمینی می‌کند، و این ماییم که در کسوف تن سال‌ها زندانی شده‌ایم... او منتظر صبح‌دم است، به دنبال پرتویی از طلوع تا با لبخند گرمش خورشید را بسوزاند؛ و من طلوع نکرده غروب می‌کنم، دچار ابهامِ از بشارت‌های این شهاب‌های تو خالی از وصال معشوق خویش دور افتاده‌ام... ولی باز هم به ندای «هل مِن معین» من شمس‌هایی لبیک می‌گویند که قمرها را نورانی کرده‌اند... پس ای غنچه‌ی غمگین من، اندکی صبر سحر نزدیک است... «غنچه‌ی غمگین» ۱۲ آذر ۱۴۰۱
دل آسمان هم از سیاهی شهر خون شد، درختان به شوق رخت سفید، کاسه آب پشت‌سر برگ‌ها ریخته‌اند و دست گدایی به سمت ابرها دراز کرده‌اند. دانه‌های برف با عشوه‌گری به سمت چشم مشتاق کودکان پایین می‌آیند. از سکوت شهر پیداست انتظار سروصدای بارش برف را نمی‌کشید، این نگین‌های بلورین پایین آمده‌اند تا عیار شهر را بالا برند؛ آمده‌اند تا دوباره چشم شهر را روشن کنند... شاید خدای آسمان، قصد گردگیری زمین را کرده است... «گردگیریِ زمین» روز زمستانیِ پاییز مشهدالرضا، ۱۳ آذر ۱۴۰۱
پادشاه دو عالم منم، غلام غلامان حسین... خاک تربتش هم مرا به عرش می‌برد، چه رسد همنشینی با همنشینان حسین... با اندکی خواهش از حسین دیدم که، می‌دهد حاجت حتی گدای باب حسین... آرزویم چه زود خاطره شد، شد نصیب من خاطره‌ای از خاطرات حسین... دوشنبه ۱۴ آذر بود که به شوق ملاقات دوباره مادر شهید حسین زینال‌زاده با تاکسی از مدرسه اومدم خونه مادرم که آیفون رو برداشت اولین چیزی که پرسیدم این بود: هستن؟! گفتن بله هستن منم رفتم تو اتاق و منتظر موندم تا اینکه گفتن مادر شهید میخواد بیاد نمیدونم از وقتی گفتن تا وقتی اومدن چقدر فاصله شد ولی چون منتظر بودم طولانی گذشت در این بین زمزمه‌هایی گوشمو به سمت خودش جلب کرد، انگار که نباید چیزی رو می‌فهمیدم اما گوشم جلو جلو دنبال چیزی می‌گشت که میدونست نباید بشنوه - خودش میدونه؟! _نه -(مادر شهید) دیشب که رفتم پای وسایل حسین... همتم نشنیدن بود و عذابم فهمیدن، عذابی که ناشی از رسیدن به رؤیایی بود که ازش مطمئن نبودم و میخواستم اگر درست فهمیدم باهاش غافلگیر بشم... اما مأموریت و شیطنت گوش من به خوبی انجام شده بود و فهمیدم که فهمیدم... اول عمه و مادرم اومدن تو و متوجه شدم نفر سوم مادر شهید هستن. انگار چشمام منتظر بود، قلبم تاپ تاپ میکرد ولی می‌خواستم خودم رو به نفهمی بزنم تا بیشتر باهاش ذوق کنم... چفیه سفید با طرح‌های ریز مشکی، تسبیح قرمز پلاستیکی با ذره‌ای خاکِ درون شیشه به روی دستان مادر شهید... این اتفاق نه در جای درست بود نه مکان و آدم درست، ولی دیگه به من یکی ثابت شده بود که شهدا فقط دست آدم خوبا و نوربالاها رو نمیگیرن... اتفاقا با امثال من خیلی خوب رفاقت میکنن... مادر شهید رو به من کردن و گفتن که حسین‌آقا خیلی این تسبیح رو دوست داشته و خیلی همراهش بوده، انقدر که خیلی‌ها سفارش کردن اگه میشه این تسبیح رو بدین به ما... ولی جالب اینجاست که تسبیح پیدا نمی‌شده... انگار که حسین‌آقا بهش گفته فعلا خودتو یه جا قاییم کن تا وقت مناسب برسه... وقت مناسبش شده بود ۱۱ ۱۲ یکشنبه شب، وقتی مادر شهید داشتن وسایل حسین‌آقا رو مرتب می‌کردن و شاید باهاشون حرف می‌زدن و من دقیقا همون موقع اینور شهر به مادرم گفتم خیلی دلم میخواد از حسین‌آقا یه چیزی بگیرم ولی روم نمیشه بهشون بگم... یه چیزی مثل لباس یا... و شاید حسین‌آقا شد کبوتر نامه‌رسان من به دل مادرش که این تسبیح و چفیه رو ببر برای معین... «تحقق یک رؤیا» دوشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۱ ساعت ۲۰:۳۰
بسم الله الرحمن الرحیم سلام بر مهدی فاطمه مانند دیدن خشکی برای سوارِ بر قایق شکسته‌ای در دریا، مانند صدای زنگ کاروان برای گمشده تشنه در کویر، مانند شنیدن صدای پا برای آن زانوی غم بغل گرفته‌ی در ته چاه، مانند ابر سیاه به وقت خشکسالی برای آن پیرمردِ کشاورزِ در روستا،،، درست هنگامی که فکر میکنم خورشید سیاه چشمانت برای همیشه بر من غروب کرده، هنگامی که خیال میکنم فریادهای من در سکوت غرق خواهد شد، هنگامی که امیدی برای دق الباب ندارم، آغوش پرمهرت گرم‌تر از همیشه من را از کابوسِ سردِ یأس بیدار می‌کند و به دنیای مملؤ از رحمت و محبت تو بازمی‌گرداند؛ به یاد می‌آورم دست‌هایت را که سخت دستم را گرفته بودند و من به شوق سرابی خیالی آنها را رها کردم. می‌دانم پدرانه چشم‌پوشی کرده‌ای اما از آن شرم که دیده‌ای چه کردم چه کنم؟! اکنون می‌ترسم این فرزند ناخلف بازهم شیطنت کند، مارا به جبر هم که شده سربه‌راه کن... «آغوش» یکشنبه ۲۷ آذر ۱۴۰۱
هوا خیلی گشنش شده از ذره‌های سرما که مدام دارن دستم رو گاز میگیرن فهمیدم من خودم هم کمی از هوا نمیارم، شاید حتی بیشتر هم گشنم باشه و حقیقتا دوست دارم با یه چای داغ برم به جنگ سرما و بعدش هم یه ساندویچ با پنیر اضافه کَلَف بزنم ولی خب احساس می‌کنم روحم گشنه‌تره و این حرفا سرش نمیشه، فعلا داره منو میبره به بهترین و ارزونترین رستوران کشور، اینجا هیچکس با «شکم خالی» برنمی‌گرده... داره منو میبره حرم امام رضا... مطمئنم حال دلم خوب میشه ولی اگه بامعرفت باشم هیچوقت از این جای خوشمزه سیر نمیشم و مشتری بیست‌و‌چهار ساعتشم صاحب این رستوران بهترین ذائقه‌شناسیه که تا حالا دیدم منو بهتر از خودم میشناسه و میدونه چی برام خوبه و چی بد ایشالا که به زودی زود همه مشتریای حضرت چشمشون به ضریح نورانی آقا روشن بشه یا علی مدد 🙋🏻‍♂️ «گشنه» ۲۹ آذر ۱۴۰۱
بسم الله الرحمن الرحیم می‌گویم اولش که همین حرف آخر است خیری اگر رسیده به ما لطف مادر است... (با حال مناسب خوانده شود) سلام بر حیدر مظلوم، امام فاطمه... دیدن سیمای تو التیام بخش تمام غم‌های عالم بود، من به شوق بستن زخم‌های تنم توسط تو به میدان میزدم. یادم نمی‌آید ثانیه‌ای از عمرم کنار تو غمگین گذشته باشد، به خاطر نمی‌آورم حتی یکبار نه به خاطر خودت بلکه حتی برای بچه‌ها از سختی زندگی با من شکایت کرده باشی... این خانه را مأمن و محل آرامشم کردی... گاهی دلم که می‌گرفت به چشمانت خیره می‌شدم، صدایت می‌زدم که جواب دهی و صدایت آرامش را به وجودم هدیه دهد، گاهی دستانم را به آغوش دستانت می‌سپردم، گاهی تنها خیالت تبسم را بر لبم می‌آورد... زندگی من همچو ماه از نور وجودت نورانی بود... خورشید عشقی بودی که همیشه بر این خانه می‌تابید... نمی‌دانستم چرا این اواخر از من رو میگرفتی، غم‌های من التیام میخواست، کم‌حرف شده بودی، روح من آرامش نیاز داشت... نمی‌دانستم چرا حسن کم‌حرف شده، چرا هی حالت را می‌پرسید، چرا گوشه‌ای می‌نشست و به دیوار خیره می‌شد، چرا چیزی نمی‌خورد، چرا گاهی کنار تو به روی پنجه پا می‌ایستاد... اما حالا فهمیده‌ام، سیلی خوردنت را ندیدم اما نیلی شدن صورتت بی‌دلیل نیست... شاید حسن چیزی دیده که من ندیدم... حالا باید ادای امانت کنم، باید تو را به پدرت برگردانم؛ یا رسول الله! این هم از امانتی شما، ببخشید، گل یاس‌تان ارغوانی شده، کبود و پژمرده، خمیده و پیر شده... به من که نگفت اما از او بپرسید، بپرسید چرا چند وقتی هنگام راه رفتن دستی به پهلو می‌زد و دستی به دیوار می‌گرفت؟! چرا موهای زینب را شانه نمی‌کرد؟! چرا سر حسین را نوازش نمی‌کرد؟! چرا نمازهایش نشسته شده بود...؟! آقاجان! غم فاطمه مرا پیر کرد، محاسن برادرتان سفید و کمرش خمیده شده؛ این علی، علی بدر و احد و خندق نیست... هنگامی که حسنین به مسجد آمدند و گفتند اگر میخواهم دوباره مادرشان را ببینم باید عجله کنم، روزم به شب تار بدل شد، زانوان فاتح خیبر می‌لرزید، می‌دویدم و چند قدم یکبار از زمین سیلی میخوردم، دیگر جانی برایم نمانده بود، اما نمیخواستم آخرین غروب زیباترین چشمان عالم را از دست دهم ولی آه! به خانه که رسیدم و چشمم به فاطمه افتاد روح امید از بدنم پر زد... جسم بی‌جانی برابر جسم‌ بی‌جانی زانو زد... جانم را در آغوش کشیدم و با واژه‌ها به او توسل کردم... زهرای من؟! جوابم را نداد، ای دختر پیغمبر؟! جوابم را نداد؛ بریده بودم، با اضطرار و صدایی بغض‌آلود صدا زدم: فاطمه جان! فاطمه، زندگی من! با من حرف بزن، من علی‌ام، پسر عمویت، پسر ابوطالب! چشمانش که باز شد بغض من شکست... همصدا شدیم و گریه کردیم... من برای او، او برای من؛ فاطمه هم می‌دانست روزگار علی بعد از او روی خوشی ندارد که نشانش دهد... از فردا که در این شهر بیگانه‌ام، همدمی جز چاه نمی‌یابم و جایی به غیر خانه ندارم؛ خانه‌ای که یادآور فاطمه است، دری که نیم سوخته و دیواری که گلگون است... «یاسِ ارغوانی» شاید ایام شهادت مادر، جمادی‌الثانی ۱۴۴۴، دی ۱۴۰۱
بسم الله الرحمن الرحیم سلام بر درخشنده‌ترین خورشید در سرمای جان‌سوز این دنیای یخبندان، آغوش شما خانه‌ای گرم و نگاهتان سایه‌ای پرنور است. آتش حب شما دلم را گرم و عشق شما سرمایه‌ای است که بی‌نیازم می‌کند. دستان خالی‌ام را با چنگ زدن بر نخ چادر مادرتان پر کرده‌ام. منتی که بر من ‌نهادید آنقدر سنگین است که همیشه سربه‌زیرِ درگاهتان هستم. به نام شیعه مفتخر و از مرام شیعه شرمنده‌ام؛ امروز آمده‌ام بیش از پیش خودم را به شما بسپارم؛ دلم را، جانم را، روحم را وقف سرداریِ عزیزِ مادرتان کنم و این جز به عنایت شما ممکن نیست. همه چیزم را از شما دارم و می‌خواهم به شما برگردم؛ بپذیرید این فرزند ناخلف را... «بازگشت» ولادت مادرم زهرا سلام‌الله‌علیها ۲۳ دی ۱۴۰۱