May 11
بسماللهالرحمنالرحیم
میگویم اولش که همین حرف آخر است
خیری اگر رسیده به ما لطف مادر است...
🌱 زحمتتون یه ۳ دقیقه وقت میذارین؟!
سلام و عرض ادب خدمت همه عزیزانی که منت گذاشتن و همراه بنده هستن🌷
عموماً کانالهایی که محتواهای اینچنینی دارن،
فعالیت روزانه و نسبتا مرتب دارن و مناسبتی محتوا میذارن؛ با مخاطب ارتباط بیشتری برقرار میکنن و گاهی تبلیغ میذارن و با بقیه کانالها تبادل میکنن؛
ولی خب چون علت تأسیس کانال متفاوته، طبیعتا نوع فعالیتها هم متفاوته...
راستش این کانال قرار بود یه کانال شخصی باشه که فقط نوشتههای روی کاغذ رو توی یه فضای ابریِ قابل دسترس و مطمئن نگه داره؛
گاهی دوست داشتم بعضی از متنهام رو برای بعضی از عزیزانم یا اهل قلم بفرستم که اگر نظر یا نقدی دارن بهم بگن.
این شد که بعضی لطف کردن و عضو کانال شدن.
من هم از عمومی شدنش استقبال کردم و حتی از بعضی درخواست کردم که عضو بشن!
الحمدللّٰه الآن هم خیلی از ادمینهای کانالهای پرمحتوا و خوشقلم ایتا توی کانال هستن و به بنده واقعا لطف دارن و حمایت میکنن؛ که واقعا از تک تکشون خیلی ممنونم 🌿💐
متأسفم که شرایط نام بردن ازشون رو ندارم.
ولی رویه کانال نه مناسبتیه نه روزانه
واقعا بستگی به حالوهوای شخصی، اتفاقات زندگی و شاید مهمتر از همه وقت محدود بنده داره!
الحمدلله درگیریهای طلبگی اونقدر هست که نتونم وقت خاص برای نوشتن بذارم؛ بنابراین فعالیت کاملا نامرتب و بیربط به مناسبتهاست!
حتی ممکنه یک هفته خدا بهم توفیق نوشتن نده و نتونم قلم بزنم!
اونجاست که معلوم میشه کیا تا تهش کنارم میمونن😉
(البته که چون به برخی از مناسبتها علاقه دارم ممکنه دل و قلم و وقت یاری کنه و بنویسم)
از اینکه همراهم هستین خیلی متشکرم 🌹
وجودتون باعث دلگرمی ❤️ و نظراتتون واقعا برام سازنده است...
دوست دارم بقیه متنهام رو بخونن یا بشنون،
پس ممنون میشم اون متنهایی که به دلتون میشینه یا به نظرتون مفید میاد رو منتشر کنین و به علاقهمنداش برسونین🌺
انشاءالله هروقت حرم آقا علیبنموسیالرضا مشرف بشم نائبالزیارة همه عزیزان هستم 💛
اینم لینک ناشناس:
https://daigo.ir/pm/SeyedMoein
هر زمان نقدی، نکتهای، نظری، سوالی یا هرچیز دیگهای بود با آغوش باز ازش استقبال میکنم 🫂
خوشرقصےهای قلم : ✍️ #معین
انسانها گاه و بیگاه برای سرمایهٔ نداشتهشان برنامهریزی میکنند
اما من هربار که شمیم دلربا لاله هوش و حواسم را میرباید به آن فکر میکنم...
همچون کودک دستفروشی که دست بر کلاه گرفته به آسمانخراش بالای سرش نگاه میکند و میگوید:
میتواند بهتر از اینها باشد...
از آرزوهایم مانند خاطره صحبت میکنم؛
در تنگ خود تور صیاد و تیزی دندان را گذراندهام!
سر از خاک در نیاورده به سرو میخندم!
کابوسی در لباس رؤیا هستم و با چشمانی باز به خوابی عمیق فرو رفتهام!
غرور من این را کنار آن گذاشته است...
جهالت من راکب و مرکب و راه و چاه را بر من پوشانده است...
من آنها را بر اسب سفید و خود را سوار بر کف پاهایم نمیبینم!
سرخی لاله کجا و خواری خار کجا؟!
بین ما سالها و فرسنگها فاصلههاست...
اما آنهایی که بر روی عرش پرواز میکنند، پریدن را به ما خواهند آموخت، اینگونه ره صد ساله را به یک شب طی خواهیم کرد... دستان خالیام را به سمتشان دراز کردهام و چشم امید به آنها دوختهام...
«رؤیای دستفروش»
#معین
۳ آذر ۱۴۰۱
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بر مهدی فاطمه
دلم گرفته آقاجان! گمانم دلیلش غفلت از شماست... باید هم بگیرد دلی که جز شما دلخوشی ندارد...
مرا ببخش اگر درگیر هیچوپوچ شدم، مرا ببخش با جام تهی مست شدم...
مرا ببخش فقط نظارهگر دانه دانههای شن بودم... ببخش که من درگیر این منِ تن بودم...
مرا ببخش آقاجان!
همه کارهای ولی نبخشیدن بلد نیستی...
این قطرههای بر روی گونهام اشک تمنا نیست، عرق شرم است از آنچه بودهام و تو آنرا دیدهای...
«دلخوشیِ دل»
#معین
۵ آذر ۱۴۰۱
شهادت همچو آفتابگردانی است که جمال رویش را رو به سوی خورشید این منظومه زمینی میکند، و این ماییم که در کسوف تن سالها زندانی شدهایم...
او منتظر صبحدم است، به دنبال پرتویی از طلوع تا با لبخند گرمش خورشید را بسوزاند؛ و من طلوع نکرده غروب میکنم، دچار ابهامِ از بشارتهای این شهابهای تو خالی از وصال معشوق خویش دور افتادهام...
ولی باز هم به ندای «هل مِن معین» من شمسهایی لبیک میگویند که قمرها را نورانی کردهاند...
پس ای غنچهی غمگین من، اندکی صبر سحر نزدیک است...
«غنچهی غمگین»
#معین
۱۲ آذر ۱۴۰۱
دل آسمان هم از سیاهی شهر خون شد، درختان به شوق رخت سفید، کاسه آب پشتسر برگها ریختهاند و دست گدایی به سمت ابرها دراز کردهاند. دانههای برف با عشوهگری به سمت چشم مشتاق کودکان پایین میآیند.
از سکوت شهر پیداست انتظار سروصدای بارش برف را نمیکشید، این نگینهای بلورین پایین آمدهاند تا عیار شهر را بالا برند؛ آمدهاند تا دوباره چشم شهر را روشن کنند...
شاید خدای آسمان، قصد گردگیری زمین را کرده است...
«گردگیریِ زمین»
#معین
روز زمستانیِ پاییز مشهدالرضا، ۱۳ آذر ۱۴۰۱
پادشاه دو عالم منم، غلام غلامان حسین...
خاک تربتش هم مرا به عرش میبرد، چه رسد همنشینی با همنشینان حسین...
با اندکی خواهش از حسین دیدم که، میدهد حاجت حتی گدای باب حسین...
آرزویم چه زود خاطره شد، شد نصیب من خاطرهای از خاطرات حسین...
دوشنبه ۱۴ آذر بود که به شوق ملاقات دوباره مادر شهید حسین زینالزاده با تاکسی از مدرسه اومدم خونه
مادرم که آیفون رو برداشت اولین چیزی که پرسیدم این بود: هستن؟! گفتن بله هستن
منم رفتم تو اتاق و منتظر موندم
تا اینکه گفتن مادر شهید میخواد بیاد
نمیدونم از وقتی گفتن تا وقتی اومدن چقدر فاصله شد ولی چون منتظر بودم طولانی گذشت
در این بین زمزمههایی گوشمو به سمت خودش جلب کرد، انگار که نباید چیزی رو میفهمیدم اما گوشم جلو جلو دنبال چیزی میگشت که میدونست نباید بشنوه
- خودش میدونه؟!
_نه
-(مادر شهید) دیشب که رفتم پای وسایل حسین...
همتم نشنیدن بود و عذابم فهمیدن، عذابی که ناشی از رسیدن به رؤیایی بود که ازش مطمئن نبودم و میخواستم اگر درست فهمیدم باهاش غافلگیر بشم... اما مأموریت و شیطنت گوش من به خوبی انجام شده بود و فهمیدم که فهمیدم...
اول عمه و مادرم اومدن تو و متوجه شدم نفر سوم مادر شهید هستن.
انگار چشمام منتظر بود، قلبم تاپ تاپ میکرد ولی میخواستم خودم رو به نفهمی بزنم تا بیشتر باهاش ذوق کنم...
چفیه سفید با طرحهای ریز مشکی، تسبیح قرمز پلاستیکی با ذرهای خاکِ درون شیشه به روی دستان مادر شهید...
این اتفاق نه در جای درست بود نه مکان و آدم درست، ولی دیگه به من یکی ثابت شده بود که شهدا فقط دست آدم خوبا و نوربالاها رو نمیگیرن... اتفاقا با امثال من خیلی خوب رفاقت میکنن...
مادر شهید رو به من کردن و گفتن که حسینآقا خیلی این تسبیح رو دوست داشته و خیلی همراهش بوده، انقدر که خیلیها سفارش کردن اگه میشه این تسبیح رو بدین به ما...
ولی جالب اینجاست که تسبیح پیدا نمیشده... انگار که حسینآقا بهش گفته فعلا خودتو یه جا قاییم کن تا وقت مناسب برسه...
وقت مناسبش شده بود ۱۱ ۱۲ یکشنبه شب، وقتی مادر شهید داشتن وسایل حسینآقا رو مرتب میکردن و شاید باهاشون حرف میزدن و من دقیقا همون موقع اینور شهر به مادرم گفتم خیلی دلم میخواد از حسینآقا یه چیزی بگیرم ولی روم نمیشه بهشون بگم... یه چیزی مثل لباس یا...
و شاید حسینآقا شد کبوتر نامهرسان من به دل مادرش که این تسبیح و چفیه رو ببر برای معین...
«تحقق یک رؤیا»
#معین
دوشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۱ ساعت ۲۰:۳۰
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بر مهدی فاطمه
مانند دیدن خشکی برای سوارِ بر قایق شکستهای در دریا، مانند صدای زنگ کاروان برای گمشده تشنه در کویر، مانند شنیدن صدای پا برای آن زانوی غم بغل گرفتهی در ته چاه، مانند ابر سیاه به وقت خشکسالی برای آن پیرمردِ کشاورزِ در روستا،،،
درست هنگامی که فکر میکنم خورشید سیاه چشمانت برای همیشه بر من غروب کرده، هنگامی که خیال میکنم فریادهای من در سکوت غرق خواهد شد، هنگامی که امیدی برای دق الباب ندارم،
آغوش پرمهرت گرمتر از همیشه من را از کابوسِ سردِ یأس بیدار میکند و به دنیای مملؤ از رحمت و محبت تو بازمیگرداند؛ به یاد میآورم دستهایت را که سخت دستم را گرفته بودند و من به شوق سرابی خیالی آنها را رها کردم.
میدانم پدرانه چشمپوشی کردهای اما از آن شرم که دیدهای چه کردم چه کنم؟!
اکنون میترسم این فرزند ناخلف بازهم شیطنت کند، مارا به جبر هم که شده سربهراه کن...
«آغوش»
#معین
یکشنبه ۲۷ آذر ۱۴۰۱
هوا خیلی گشنش شده
از ذرههای سرما که مدام دارن دستم رو گاز میگیرن فهمیدم
من خودم هم کمی از هوا نمیارم، شاید حتی بیشتر هم گشنم باشه و حقیقتا دوست دارم با یه چای داغ برم به جنگ سرما و بعدش هم یه ساندویچ با پنیر اضافه کَلَف بزنم
ولی خب احساس میکنم روحم گشنهتره و این حرفا سرش نمیشه، فعلا داره منو میبره به بهترین و ارزونترین رستوران کشور، اینجا هیچکس با «شکم خالی» برنمیگرده...
داره منو میبره حرم امام رضا...
مطمئنم حال دلم خوب میشه ولی اگه بامعرفت باشم هیچوقت از این جای خوشمزه سیر نمیشم و مشتری بیستوچهار ساعتشم
صاحب این رستوران بهترین ذائقهشناسیه که تا حالا دیدم
منو بهتر از خودم میشناسه و میدونه چی برام خوبه و چی بد
ایشالا که به زودی زود همه مشتریای حضرت چشمشون به ضریح نورانی آقا روشن بشه
یا علی مدد 🙋🏻♂️
«گشنه»
#معین
۲۹ آذر ۱۴۰۱
بسم الله الرحمن الرحیم
میگویم اولش که همین حرف آخر است
خیری اگر رسیده به ما لطف مادر است...
(با حال مناسب خوانده شود)
سلام بر حیدر مظلوم، امام فاطمه...
دیدن سیمای تو التیام بخش تمام غمهای عالم بود، من به شوق بستن زخمهای تنم توسط تو به میدان میزدم.
یادم نمیآید ثانیهای از عمرم کنار تو غمگین گذشته باشد، به خاطر نمیآورم حتی یکبار نه به خاطر خودت بلکه حتی برای بچهها از سختی زندگی با من شکایت کرده باشی...
این خانه را مأمن و محل آرامشم کردی... گاهی دلم که میگرفت به چشمانت خیره میشدم، صدایت میزدم که جواب دهی و صدایت آرامش را به وجودم هدیه دهد، گاهی دستانم را به آغوش دستانت میسپردم، گاهی تنها خیالت تبسم را بر لبم میآورد... زندگی من همچو ماه از نور وجودت نورانی بود... خورشید عشقی بودی که همیشه بر این خانه میتابید...
نمیدانستم چرا این اواخر از من رو میگرفتی، غمهای من التیام میخواست، کمحرف شده بودی، روح من آرامش نیاز داشت...
نمیدانستم چرا حسن کمحرف شده، چرا هی حالت را میپرسید، چرا گوشهای مینشست و به دیوار خیره میشد، چرا چیزی نمیخورد، چرا گاهی کنار تو به روی پنجه پا میایستاد...
اما حالا فهمیدهام، سیلی خوردنت را ندیدم اما نیلی شدن صورتت بیدلیل نیست... شاید حسن چیزی دیده که من ندیدم...
حالا باید ادای امانت کنم، باید تو را به پدرت برگردانم؛ یا رسول الله! این هم از امانتی شما، ببخشید، گل یاستان ارغوانی شده، کبود و پژمرده، خمیده و پیر شده...
به من که نگفت اما از او بپرسید، بپرسید چرا چند وقتی هنگام راه رفتن دستی به پهلو میزد و دستی به دیوار میگرفت؟! چرا موهای زینب را شانه نمیکرد؟! چرا سر حسین را نوازش نمیکرد؟! چرا نمازهایش نشسته شده بود...؟!
آقاجان! غم فاطمه مرا پیر کرد، محاسن برادرتان سفید و کمرش خمیده شده؛ این علی، علی بدر و احد و خندق نیست...
هنگامی که حسنین به مسجد آمدند و گفتند اگر میخواهم دوباره مادرشان را ببینم باید عجله کنم، روزم به شب تار بدل شد، زانوان فاتح خیبر میلرزید، میدویدم و چند قدم یکبار از زمین سیلی میخوردم، دیگر جانی برایم نمانده بود، اما نمیخواستم آخرین غروب زیباترین چشمان عالم را از دست دهم ولی آه! به خانه که رسیدم و چشمم به فاطمه افتاد روح امید از بدنم پر زد... جسم بیجانی برابر جسم بیجانی زانو زد...
جانم را در آغوش کشیدم و با واژهها به او توسل کردم...
زهرای من؟! جوابم را نداد، ای دختر پیغمبر؟! جوابم را نداد؛ بریده بودم، با اضطرار و صدایی بغضآلود صدا زدم:
فاطمه جان! فاطمه، زندگی من! با من حرف بزن، من علیام، پسر عمویت، پسر ابوطالب!
چشمانش که باز شد بغض من شکست... همصدا شدیم و گریه کردیم... من برای او، او برای من؛ فاطمه هم میدانست روزگار علی بعد از او روی خوشی ندارد که نشانش دهد...
از فردا که در این شهر بیگانهام، همدمی جز چاه نمییابم و جایی به غیر خانه ندارم؛ خانهای که یادآور فاطمه است، دری که نیم سوخته و دیواری که گلگون است...
«یاسِ ارغوانی»
شاید #معین
ایام شهادت مادر، جمادیالثانی ۱۴۴۴، دی ۱۴۰۱
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بر درخشندهترین خورشید
در سرمای جانسوز این دنیای یخبندان، آغوش شما خانهای گرم و نگاهتان سایهای پرنور است.
آتش حب شما دلم را گرم و عشق شما سرمایهای است که بینیازم میکند.
دستان خالیام را با چنگ زدن بر نخ چادر مادرتان پر کردهام.
منتی که بر من نهادید آنقدر سنگین است که همیشه سربهزیرِ درگاهتان هستم.
به نام شیعه مفتخر و از مرام شیعه شرمندهام؛ امروز آمدهام بیش از پیش خودم را به شما بسپارم؛ دلم را، جانم را، روحم را وقف سرداریِ عزیزِ مادرتان کنم و این جز به عنایت شما ممکن نیست.
همه چیزم را از شما دارم و میخواهم به شما برگردم؛ بپذیرید این فرزند ناخلف را...
«بازگشت»
#معین
ولادت مادرم زهرا سلاماللهعلیها ۲۳ دی ۱۴۰۱
May 11
May 11
جز کتاب و دفترچه و خودکار چیزی توی کیف سرشونهایِ جمع و جورم نبود؛ به قیافش هم نمیخورد توش چیز خاصی باشه و حتی در ابعاد مینی لپتاپ هم نبود؛
بعد از حدود یک ربع قدم زدن در تاریکی کوچهها و سرمای عادی شده مشهد، فقط چند قدم با خونه فاصله داشتم.
یک موتوری با یک کاپشن نهچندان باد کردهی سیاه رنگ و کلاه کاسکتی که چشماش رو هم پوشونده بود از روی پل نیمهسالمِ چند تا خونه مونده به خونمون اومد توی خیابون و از همون مسیر اما خلاف جهت من شروع به حرکت کرد...
داشت بهم نزدیک میشد که دستم دستگیره کیفم رو در آغوش گرفت که مبادا این همه دارایی با ارزشم دزدیده بشه!!!
یکّه خوردم!
چطور از چهار تا کاغذ و دوتا خودکار در مقابل احتمال دزدیده شدن مراقبت کردم، اما از سرمایه وجودم که دشمن قسم خورده داره مراقبتی نمیکنم؟!
دشمنی که «عدوّ مبینه» و گفته هر طور که بتونه میخواد من رو از هدف خلقتم من دور کنه!
دشمنی که هر لحظه حواسش به من هست، اندازه عمر آدمیزاد و تعداد انسانهای تاریخ تجربه داره و من رو بهتر از خودم میشناسه، و منی که سرمست دنیا و فریبهای شیطان شدم...!
میدونم اگر تا حالا توی این راه حفظ شدم یه کسی مراقب بوده و مراقبم خواهد بود، کمکم کرده و خواهد کرد، عاشقم بوده و خواهد بود...
ولی به من حق انتخاب داده که زیر سایه گرمابخش خودش بمونم یا اجازه غارت سرمایه وجودم را صادر کند و از سرمای جانسوز نبودش جون بدم ؟!
خدایا!
به سوی تو بغل وا کردهام و ادای عشّاق را در میآورم،
کمکم کن عاشقت شوم...❤️
«دزد»
#معین
۴ بهمن ۱۴۰۱
بسم الله الرحمن الرحیم
" فی کل ایام دھرکم نفحات ألا فتعرضوا لها"
اولین فرزند خانواده بودم و ۱۰ سال طول کشید تا از تنهایی در بیام؛ با تمام بچگی
معمولاً میگفتم:
امیدوارم سالم باشه، دختر یا پسر مهم نیست ولی خواهر بهتره چون هیچوقت
نمی تونم یکی رو مثل خواهرم بدونم ولی میشه حس برادری رو با بقیه تجربه کرد؛
شاید به اشتباه
خیلیها رو برادر خطاب کرده باشم یا شاید هم گاهی اون حس رو نسبت به یکی که
هم سن و سال خودمه واقعاً تجربه کرده باشم ولی هیچوقت نمیتونستم بفهمم برادر بزرگتر
داشتن یعنی چی....
سلام برادرم
فکر میکنم شما برادری و بزرگتری کردن رو خیلی خوب معنا کردین؛ به خوبی شادی و غم، خنده و گریه و اخم و لبخند، کار و استراحت و تفریح و درس خوندن کنار و به معنای واقعی کلمه "همراه" ما.
گاهی چقدر از خود گذشتگی کردین و به خاطر ما چه کارها که نکردین؛ کارهایی که شاید نسبت
بهش تمایل چندانی نداشتین ولی انجامش دادین چون "خاطرِ ما" براتون عزیز بوده.
زندگیتون رو به پای ما گذاشتین، شاید بیشتر از خودمون دغدغه رشد و حل مشکلاتمون رو داشتین و دارین.
به جرأت میگم شما یکی از نفحات و موهبتهای الهی نسبت به من هستین و
بهرهمندی از شما طوری که خدا رو راضی کنه واقعا سخته!
میخوام بابت تمام کارهای کرده و نکردم ازتون حلالیت بطلبم و بابت سفید کردن موهاتون عذرخواهی کنم.
اما با این حال خواهش میکنم هوای این داداش کوچیکتون رو خیلی داشته باشین که راه
نرفته زیاد داره...
از خدا برای وجود شما و از پدر و مادرتون بابت تربیت چنین عزیزی متشکرم و به خدا
میگم میدونستیم خیلی خفنی، نیازی به قدرت نمایی نبود!
امیدوارم هرچه سریعتر یه قدمی برای عمو شدن من بردارین
که دلم برای عروسی تنگ شده و در ادامه میخوام بدونم عمو شدن چه شکلیه :)
انشاءالله که باعث افتخارتون در دنیا و آخرت بشیم. تولدتون مبارک🌺
برای برادرم
✍️ #معین
۵ بهمن ۱۴۰۱
۱/۴
آخرین باری که پامو تو بیمارستان گذاشتم حدود شیش هفت سال پیش بود.
از حال و هوای بیمارستان تصویر درستی تو ذهنم نبود؛ بیشتر تو فیلما دیده بودم که یه رنگبندی خاص و آشفتگیای داره و میدونستم یه بوی خاصی میده که حال آدمو بد میکنه.
ولی اینجا تازه تأسیس بود؛ یه سالن خیلی بزرگ و مرتب با مبلهای خوشرنگ که بیشتر آدمو یاد لابی یک هتل شیک مینداخت. دختربچهها و پسربچهها کنار یه بزرگتر وایستاده بودن و با اینکه هوا خوب بود هنوز کلاه کاپشن تنشون بود.
۲ ۳ تا آسانسور بزرگ کنار هم که دم درشون ماده ضدعفونیکننده بود، فک نکنم ربطی به کرونا داشته باشه و احتمالا یه رسم بهداشتی قدیمیه که معلوم نیست چند نفر بهش عمل کنن...
کسی که داشتم میرفتم عیادتش کسی بود که کلی خاطره باهاش داشتم، حالا یا یادم مونده یا نه؛ بعضیاش رو میدونم یادم نیست چون خیلی بچهتر از این بودم که حافظم تصویرش رو شفاف نشون بده؛ یادم میاد گاهی شبا کنار هم میخوابیدیم و برام داستان تعریف میکردن؛ داستانی که شخصیت اصلیش اسمش معین بود و بقیه فامیل نقشهای فرعی؛ یا گاهی با اسباببازیها و حیوونهای عروسکی طوری همبازیِ من میشدن که انگار نه انگار که اختلاف سنیمون بیش از ۳۰ ساله...
تو ۳۰ روزی که دوری مامان و بابام میتونست خیلی سخت باشه چقدر پدرانه هوای من و خواهرم رو داشتن و چقدر باحوصله گریهها و بیقراریهای خواهرم رو آروم میکردن...
تا چند وقت به شوخی بهشون میگفتم بابای۲.
من و خواهرم تنها بچههای فامیل نبودیم که عاشق این بزرگمرد بودیم و کلی حق به گردنمون داشت، بلکه تک تک بچههای فامیلِ پرجمعیتِ ما، از کوچیک و بزرگ، کلی بهشون زحمت دادن و شاهد عاشقانههای ایشون با بچگی کردنهامون بودن...
🏴معین
۱/۴ آخرین باری که پامو تو بیمارستان گذاشتم حدود شیش هفت سال پیش بود. از حال و هوای بیمارستان تصویر د
۲/۴
از قبل خودم رو آماده کرده بودم که با دیدنشون نه بغض کنم و نه خیلی خودم رو ناراحت نشون بدم، احساس میکردم باید قوی باشم و باروحیه برخورد کنم؛ وقتی رفتم تو اتاق، زنداییم رو دیدم که معلوم بود حالشون عوض شده و انگار که منقلب شدن، پسرخاله و دخترخالم هم یحتمل بنای بروز دادن غم توی دلشون رو نداشتن؛ به خالم سلام میکنم و تو چشماشون موجی از غم به سمتم حملهور میشه و من با درآغوش کشیدنشون از چشماشون فرار میکنم.
یکم جلوتر رفتم، سلام کردم، خستهتر از اونی بودن که از دیدنمون خوشحال بشن یا حداقل توان بروز دادنش رو داشته باشن. داییم سعی میکردن روحیه بدن و گاهی شوخی میکردن ولی حال خندیدن نبود.
زبونم قفل شده بود و انگار نمیتونستم صحبت کنم؛ حرفی نمیزدم و اگر مجبور میشدم با کوتاهترین جمله و صدای آروم رفع تکلیف میکردم.
همیشه حال بد دیگران اذیتم میکنه، حتی اگه غریبه باشن؛
دیدن گریه بچه اذیتم میکنه، شیون و زاریِ مادرِ عزادار اذیتم میکنه، تنگنای مالی و فقرِ مرد یک خانواده اذیتم میکنه، حال بد بیمار اذیتم میکنه...
اما کسی که حالش بد بود بابای۲ من بود و عادی بود که حال خوبی نداشته باشم.
🏴معین
۲/۴ از قبل خودم رو آماده کرده بودم که با دیدنشون نه بغض کنم و نه خیلی خودم رو ناراحت نشون بدم، احساس
۳/۴
بالای سر مریض که صحبت میشد، همه امیدوارانه صحبت میکردن و از روند بهبود میگفتن؛ نمیدونستم راست میگن یا فقط میخوان روحیه بدن ولی ترجیح میدادم باورش کنم...
این طرز صحبت کردن برای ملاقاتیهای تخت بغلی هم بود و به شک من برای راستوحسینی بودن این حرفا اضافه میکرد.
چند دقیقهای که گذشت دیدم میکائیل _پسرخالم_ و امیرحسین _داماد خالم_ چپ و راست اون بزرگمرد وایستادن، جوری که صداشون نمیرسید یه چیزی گفتن و با اشاره امیرحسین ایشون رو نشوندن؛ سطلی کوچیک زیر دهنشون گرفتن و من طوری که نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته نگاه میکردم؛ گفتن میخوان از بالا تخلیه داشته باشن؛ ما هم رفتیم بیرون که راحت باشن.
مدام سعی میکردم خودمو جای اون بزرگمرد بذارم و سعی کنم واقعا قدر سلامتیم رو بدونم؛ الحق که «شکر» سختتر از «صبره».
بعد گفتن حالشون بهتره و بیاید ببینیدشون؛ حالِ من هم بهتر بود، کمکم احساس کردم یکی کلید انداخته زیر قفلِ زبونم و انگار راحتتر میتونستم صحبت کنم. ولی یکم دیر شد؛ پرستار که خانمی حدودا چهل ساله و مثلا حرفهای _به معنای جدی_ بود، اومد و گفت که وقت ملاقات تموم شده و دور مریض رو خلوت کنین؛ از آخرین لحظهها برای بیان درخواست قلبیم استفاده کردم؛ میدونستم خدا بهشون طور دیگهای نگاه میکنه؛ بهشون گفتم که شب قبل حرمِ آقا به یادشون بودم و ازشون خواستم برام خیلی دعا کنن...
مادرم هم یه جمله گفتن؛ به اون بزرگمرد گفتن خواهرم _۸ سالشه_ براشون حمد شفا میخونده؛
همین کافی بود امضای مهر و محبت و عشق و علاقه این بزرگمرد زیر چشاش برق بزنه. با دستاشون سعی میکردن چیزی که همه فهمیده بودیم رو بپوشونن و اشکشون رو پاک کنن. شاید اگه دوباره پرستار حرفهای ما نمیومد تذکر بده فضا خیلی احساسیتر میشد.
🏴معین
۳/۴ بالای سر مریض که صحبت میشد، همه امیدوارانه صحبت میکردن و از روند بهبود میگفتن؛ نمیدونستم راس
۴/۴
لحظههای آخر یه جمله گفتن که یه دنیا میارزید؛ نه برای من، بلکه برای امیرحسین. «حالا احساس میکنم دو تا پسر دارم». راستش قبل از شنیدن این جمله هم محو محبتهای امیرحسین شده بودم؛ مخصوصا اون لحظهای که دور از چشم بقیه، با دستمال عرقِ پیشونیِ بزرگمرد رو خشک میکرد و آروم باهاشون حرف میزد.
مثل همهی ما که بلد نیستیم اینجور مواقع واکنش درست حسابیای نشون بدیم و دستپاچه میشیم، امیرحسین با شنیدن این جمله گفت: ایشالا همین جمع بریم کربلا...
به نظرم خوب از پسش براومد و جواب قشنگی داد.
پرستار حرفهای دوباره اومد و فک کنم بدش نمیومد دست رومون بلند کنه؛ داشت بیرونمون میکرد که پرسید همراه مریض کیه؟!
دیدم امیرحسین اعلام حضور کرد!
واقعا دمش گرم. باهاش خداحافظی کردم و بیرون اتاق داشتیم حرف میزدیم که خانم حرفهای اومد و گفت: لطفا تو راهرو جلسه نگیرین.
حرکت کردیم و ۲۰ متر اونور تر خداحافظی کردیم؛ از اون خداحافظیهایی که میدونی قراره دوباره طرف رو ببینی.
تو لابی قبل از اینکه خالم بیاد، داشتیم میگفتیم که حتما باید برن خونه و استراحت کنن؛ همه هم تایید میکردن که آره حتما، فعلا که امیرحسین هست استراحت کنن و شب بیان...
خاله از آسانسور بیرون و به سمت ما میومد؛ بوی رفتن نمیداد و مثل کوه دربرابر طوفانِ خواهشها ایستادگی کرد؛ با تعریف از دستشوییهای تمیز و نمازخونه مرتب بیمارستان سعی در آروم کردن بچههاش داشت و میخواست راضیشون کنه باهاشون نره خونه و بیمارستان بمونه؛ به بالش پتویِ تو پلاستیکِ دستش اشاره میکرد و میگفت همینجا میخوابم.
چشمای خالم پر از دلنگرانی و اضطراب بود و حتی کمی زرد شده بود؛ من هم دوست داشتم خالم بمونه؛ درد فراق بد دردیه...
با امیدواری تمام میگفت الآن دارن همه رو بیرون میکنن ولی بعدش که یکم بگذره میشه برم پیشش. عشق چقدر زیبا معنا شد... قطعا پشت هر بزرگمردی چنین بانوی عاشقی هست.
دیگه واقعا باهاشون خداحافظی کردم و سعی میکردم این حالات و اتفاقات رو به ذهنم بسپرم که حتما بنویسمش و بگم قدر سلامتی و عزیزاتون رو بدونین.
رَحِمَ اللهُ مَن یَقْرَأِ الحمدَ الشِّفا
«بابای۲»
✍️ #معین
۷ بهمن ۱۴۰۱
بیش از اینکه گوش دهم خیره میشوم؛ خیره به چشمهایی که صادقانهتر حرف میزنند.
خیره به چشمهایی که گاهی در آغوشت میکشند و غرق در عشق میشوی؛ یا گاهی ذبحت میکنند و جان میدهی.
دریای عمیق نگاه را مملؤ از نور غم، در دو چشم مادرشهید دیدم، در چشمانِ به گنبد افتادهی زائری پیاده، در چشمِ خیسِ عاشقی میان روضه.
سیاهی چشمم به دنبال تو میگردد، چقدر بغض در گلو دارم؛
بیا چندی همکلامِ هم باشیم...
«لحنِ نگاه»
#معین
۱۲ بهمن ۱۴۰۱