eitaa logo
معین 🇵🇸🖤
684 دنبال‌کننده
321 عکس
56 ویدیو
21 فایل
﷽ ✍️ گاهی دل دست به قلم می‌شود و بـه روے کاغذ خوش‌رقصے می‌کند : #معین _ معین ؟! : یارے کنندهــ. •| امید است معینِ معینِ جهانیان باشیم . . . https://daigo.ir/secret/SeyedMoein حرفامون : @Mosahebat_Shagerdha «صرفا جهت آرشیوِ سیاهی‌های کاغذ...»
مشاهده در ایتا
دانلود
«فیلم‌ناک» اگر اشتباه نکنم یکی از نزدیک‌ترین ساحل‌ها به اهواز مربوط به همین شهر دیلم بود، یعنی اولین مواجهه ما با دریا توی مقصد شکل می‌گرفت. فرا تر از انتظارم بود؛ شاید معدود اتفاق بیوفته ولی این‌بار انسان‌ها یه جایی رو خوشگل و جذاب کرده بودن _ هرچند بعید می‌دونم با چنین نیتی این کار رو کرده باشن، صرفا من خیلی ذوق کردم_؛ پارکینگ لنج‌ها و بچه کشتی‌ها! کیپ به کیپ کنار هم چیده شده بودن و دور و برشون رو آب گرفته بود؛ مرغ‌دریایی‌هایی که بعضیاشون روی آب نشسته بودن و بعضی هم پرواز می‌کردن تصویر رو زنده می‌کرد؛ یکیشون همینطور که نزدیک آب پرواز می‌کرد نوک منقارش رو برد توی آب و روزی خودش رو از خدا گرفت. احساس می‌کردم چشمام شده دوربین فیلمبرداری، زوم کردم روی ماهیگیری که داشت ماهی‌ها رو توی سبد خالی می‌کرد؛ خیلی صحنه فیلم‌ناکی بود. ✍️ 🗓️ روایت شنبه، ۲۷ اسفند
«خانواده‌ای از قوم عاد!» چیزی به اذان نمونده بود و ماهم نردیک یک مسجد بودیم؛ ولی طبق توصیه یکی از اهالی منطقه به سمت یک مسجد نزدیک ولی تروتمیزتر راهی شدیم. قرار بود از اهل مسجد سراغ خونه یا سوئیت بگیریم_ شاید دوست داشتیم کار با تخفیف و اربعینی پیش بره_ ولی یادمون رفت. روی در و دیوار پر از شماره بود؛ به یکی زنگ زدیم که قیمت‌هاش ما رو به قطع کردن تلفن تشویق می‌کرد؛ نفر بعدی جواب نداد؛ ولی نفر سوم، به محض زنگ زدن گفتم خودشه، باید از همین خونه بگیریم؛ چقدر پیش میاد به یکی زنگ بزنین پیشوازش رو حاج میثم مطیعی بخونه؟! _ با اذن رهبرم، از جانم بگذرم..._ چند دقیقه‌ای صبر کردیم که بیاد راهنماییمون کنه؛ شهر انقدر کوچیک بود که ممکن بود توی همون چند دقیقه از دورترین نقطه شهر به ما رسیده باشه. میدونست چهار نفریم ولی خونه‌ای که بهمون معرفی کرد به درد ده_دوازده نفر می‌خورد، یا حداقل چهار نفر از برادران قوم عاد! واقعا جای تمیزی بود ولی برای ما بزرگ و البته گرون؛ با اینکه با اذن رهبری از جانش می‌گذشت، ولی به‌درد ما نخورد. با یکی دیگه از موتورسوارانِ راهنما رفتیم و رسیدیم به خونه‌ای که دیوار به دیوارش صاحب‌خونه زندگی می‌کرد؛ یه حاج‌آقا، که به خاطر سادات بودن و حال کردن با ما، حدود بیست_بیست‌و‌پنج درصد بهمون تخفیف داد و آقاموتوریِ راهنما هم نصف دست‌مزد همیشه رو گرفت... ✍️ 🗓️ روایت شنبه، ۲۷ اسفند
«خصومتی که نبود» باید می‌رفتم برای نهار نون بخرم؛ مثل اینکه صاحب‌خونه بعنوان آپشن‌های خونه سوپر نزدیک رو قید کرده بود. قبل از اینکه سوپری رو پیدا کنم، به یه رستوران کوچیک رسیدم که بیشتر بهش می‌خورد بیرون‌بر باشه. خواستم برم تو تا بپرسم کجا میتونم سوپری پیدا کنم؛ یه جرقه زد به ذهنم که چرا از خودشون نون نگیرم؟! رفتم تو، کسی پشت میز نبود، بلند سلام کردم بلکه هرجا هستن بشنون؛ از دری که رو به آش‌‌پزخونه بود صدا میومد؛ نزدیک شدم و سلام کردم. _ سلام، غذا نداریم. _ نه، نون می‌خواستم، میشه هنوز که حرفم تموم نشده بود یه خانمی از آش‌پزخونه اومد برای پاسخ‌گویی به سوالات من؛ سر و وضع‌مون کاملا برعکس هم، ایشون پارک‌ملت مشهد بود و من مسجد گوهرشاد! احساس می‌کردم باید یه حس خصومتی به من داشته باشن؛ ولی کاملا خوش‌رو و خوش‌برخورد می‌خواستن حاجت من رو روا کنن. بدون اینکه بهشون نگاه کنم و همین‌طور که معذب بودم گفتم که نون می‌خوام؛ با اشاره به بسته‌های نون روی میز گفتن از همینا؟! _بله، چقدر میشه؟! _هیچی نمیشه _ نه اینطوری نمیشه، بگین چقدر میشه کارت بکشم _ نه نمی‌خواد همین‌طوری ببرین...! نون‌ها رو شمردم، چهارتا کافی بود؛ با حس دل‌سوزی و تعجب از رفتار اون خانم تشکر کردم و اومدم بیرون؛ ظاهرا نمی‌شود انسان‌ها را از ظاهرشان قضاوت کرد! ✍️ 🗓️ روایت شنبه، ۲۷ اسفند
هنوز از شنبه حرف دارم و یکشنبه تموم شد! این غافله عمر عجب می‌گذرد... تقریبا دفعه اوله که اومدم راهیان‌نور✨ ظاهراً اینجا از فرط خستگی و فشردگی برنامه‌ها توفیق نوشتن پیدا نخواهم کرد؛ احتمال داره یه چند روزی از دست من راحت باشین... دعام کنید، التماساً🌷
🌷 سلامٌ علیٰ إبراهیم... بعضی‌ها در خلوت خودشان آنقدر به دنبال خورشید می‌دوند که آخرِسَر ماه می‌شوند... 📚 : «تنها گریه کن»
هدایت شده از *حیات القلـوب*
آقای من تحویلِ سالِ من زمانی است که روی ماهت را ببینم...
خاکِ آغشته به خون، طلائیه...🌷 🌱 به یاد همه اساتید، رفقا، عزیزان و همراهان
هر روز، یک صفحه؛ 📚 کتابِ زندگی‌مون رو طوری بنویسیم که بدیم امام زمان بخونه... 📖 سی‌صد و شصت و پنج صفحه...
«قضاوت ممنوع!» ۱/۲ چیزی تا اذان نمونده بود؛ بوی معنویت مناره‌ها و نور مسجد از دور به مشام می‌رسید. انگار نور سبزش، دلم رو که کنار ساحل گرفته بود در آغوش می‌کشید تا آروم بشم... منی که عاشق دریا بودم و دلم تنگ امواج آروم و مهربون جنوب شده بود، لحظه رسیدن بهش حالم گرفت؛ فال و تماشایی نبود که شرح و تفسیری باشه، فقط می‌دونم غربت شیعه تا ظهور ادامه داره... ترجیح دادم با رفتن به مسجد به خودم حال بدم و روحم رو تازه کنم؛ واقعا مسجد باصفایی بود؛ خداروشکر پر از اهل دیلم و نمازشکسته‌خون‌ها. بعد از نماز اومدم تو حیاط مسجد و با تصویر جدییدی مواجه شدم؛ دو سه تا حاج‌آقای مشتی پشتِ میزِ گوشه حیاط، روی میز دو تا سینی گرد بود که استکان‌های باریک و دسته‌دار روش چیده شده بود و بعضی‌هاش به رنگ چای دراومده بود. چقدر یاد چای عراقی و مشایه رو زنده می‌کرد.... با اینکه عجله داشتم، نتونستم از چنین تعقیباتی بگذرم؛ یه استکان برداشتم و نشستم کنار یک جوانک ظاهرا نااهل!
«قضاوت ممنوع!» ۲/۲ طبق معمول سلام کردم و جنوبی‌شکل جواب گرفتم؛ همون استقبال گرم و دل‌نشین. وقتی صحبت به مشهدی بودن ما رسید، کمی از دل‌تنگی‌هاش گفت؛ دوساله قصد سفر داره و فعلا درد فراغ نصیبش شده... دل بعضی‌ها مثل کبوتر پر می‌زنه و خودش رو به حرم می‌رسونه؛ مطمئنم گاهی دوری و فراغ از وصال و دیدار خیلی بهتره... این بزرگوار هم می‌خواست ثابت کنه نمی‌شود انسان‌ها را از ظاهرشان قضاوت! مثلا عجله داشتم، باید خودم رو به خانواده می‌رسوندم که اتاق فکر صدام کرد... لوکیشن اتاق طوری طراحی شده بود که اصوات قِرناکی به گوش می‌رسید و من رو به فیض می‌رسوند؛ موقع تجدید وضو همین‌طور که سعی می‌کردم افعالم با ریتم همراه نشه، دستم خوردبه کسی؛ عذرخواهی کردم و باتوجه به لباس‌های رَپِرطورش، دیگه مطمئن بودم با اکراه بهم نگاهی می‌کنه مثلا میگه خواهش می‌کنم؛ ولی باز برخورد جنوبی... وضو رو گرفتم و داشتم به سمت مقصد می‌رفتم که دیدم اومد جلو؛ _ سلام حاج آقا ترکیب شال سیدی و یقه شیخی و... همین میشه سوال شرعی داشت و دغدغه ماه مبارک و روزه گرفتن... این سفر هم پر شده از : ظاهراً نمی‌شود انسان‌ها را از ظاهرشان قضاوت کرد...! ✍️ 🗓️ روایت شنبه، ۲۷ اسفند
فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ ﭘﺲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮ ﻛﻪ ﺭﻭ ﻛﻨﻴﺪ، ﻫﻤﺎﻥ ﺳﻮ ﺟﻠﻮﮤ ﺧﺪﺍﺳﺖ؛✨ به صحرا بنگرم صحرا ته وینم به دریا بنگرم دریا ته وینم بهر جا بنگرم کوه و در و دشت نـشـان روی زیـبـای تــه ویـنـم 📚 : بقره«۱۱۵» 📖 : جزء 1️⃣ 🌙