eitaa logo
معین 🇵🇸🖤
684 دنبال‌کننده
321 عکس
56 ویدیو
21 فایل
﷽ ✍️ گاهی دل دست به قلم می‌شود و بـه روے کاغذ خوش‌رقصے می‌کند : #معین _ معین ؟! : یارے کنندهــ. •| امید است معینِ معینِ جهانیان باشیم . . . https://daigo.ir/secret/SeyedMoein حرفامون : @Mosahebat_Shagerdha «صرفا جهت آرشیوِ سیاهی‌های کاغذ...»
مشاهده در ایتا
دانلود
«خصومتی که نبود» باید می‌رفتم برای نهار نون بخرم؛ مثل اینکه صاحب‌خونه بعنوان آپشن‌های خونه سوپر نزدیک رو قید کرده بود. قبل از اینکه سوپری رو پیدا کنم، به یه رستوران کوچیک رسیدم که بیشتر بهش می‌خورد بیرون‌بر باشه. خواستم برم تو تا بپرسم کجا میتونم سوپری پیدا کنم؛ یه جرقه زد به ذهنم که چرا از خودشون نون نگیرم؟! رفتم تو، کسی پشت میز نبود، بلند سلام کردم بلکه هرجا هستن بشنون؛ از دری که رو به آش‌‌پزخونه بود صدا میومد؛ نزدیک شدم و سلام کردم. _ سلام، غذا نداریم. _ نه، نون می‌خواستم، میشه هنوز که حرفم تموم نشده بود یه خانمی از آش‌پزخونه اومد برای پاسخ‌گویی به سوالات من؛ سر و وضع‌مون کاملا برعکس هم، ایشون پارک‌ملت مشهد بود و من مسجد گوهرشاد! احساس می‌کردم باید یه حس خصومتی به من داشته باشن؛ ولی کاملا خوش‌رو و خوش‌برخورد می‌خواستن حاجت من رو روا کنن. بدون اینکه بهشون نگاه کنم و همین‌طور که معذب بودم گفتم که نون می‌خوام؛ با اشاره به بسته‌های نون روی میز گفتن از همینا؟! _بله، چقدر میشه؟! _هیچی نمیشه _ نه اینطوری نمیشه، بگین چقدر میشه کارت بکشم _ نه نمی‌خواد همین‌طوری ببرین...! نون‌ها رو شمردم، چهارتا کافی بود؛ با حس دل‌سوزی و تعجب از رفتار اون خانم تشکر کردم و اومدم بیرون؛ ظاهرا نمی‌شود انسان‌ها را از ظاهرشان قضاوت کرد! ✍️ 🗓️ روایت شنبه، ۲۷ اسفند
هنوز از شنبه حرف دارم و یکشنبه تموم شد! این غافله عمر عجب می‌گذرد... تقریبا دفعه اوله که اومدم راهیان‌نور✨ ظاهراً اینجا از فرط خستگی و فشردگی برنامه‌ها توفیق نوشتن پیدا نخواهم کرد؛ احتمال داره یه چند روزی از دست من راحت باشین... دعام کنید، التماساً🌷
🌷 سلامٌ علیٰ إبراهیم... بعضی‌ها در خلوت خودشان آنقدر به دنبال خورشید می‌دوند که آخرِسَر ماه می‌شوند... 📚 : «تنها گریه کن»
هدایت شده از *حیات القلـوب*
آقای من تحویلِ سالِ من زمانی است که روی ماهت را ببینم...
خاکِ آغشته به خون، طلائیه...🌷 🌱 به یاد همه اساتید، رفقا، عزیزان و همراهان
هر روز، یک صفحه؛ 📚 کتابِ زندگی‌مون رو طوری بنویسیم که بدیم امام زمان بخونه... 📖 سی‌صد و شصت و پنج صفحه...
«قضاوت ممنوع!» ۱/۲ چیزی تا اذان نمونده بود؛ بوی معنویت مناره‌ها و نور مسجد از دور به مشام می‌رسید. انگار نور سبزش، دلم رو که کنار ساحل گرفته بود در آغوش می‌کشید تا آروم بشم... منی که عاشق دریا بودم و دلم تنگ امواج آروم و مهربون جنوب شده بود، لحظه رسیدن بهش حالم گرفت؛ فال و تماشایی نبود که شرح و تفسیری باشه، فقط می‌دونم غربت شیعه تا ظهور ادامه داره... ترجیح دادم با رفتن به مسجد به خودم حال بدم و روحم رو تازه کنم؛ واقعا مسجد باصفایی بود؛ خداروشکر پر از اهل دیلم و نمازشکسته‌خون‌ها. بعد از نماز اومدم تو حیاط مسجد و با تصویر جدییدی مواجه شدم؛ دو سه تا حاج‌آقای مشتی پشتِ میزِ گوشه حیاط، روی میز دو تا سینی گرد بود که استکان‌های باریک و دسته‌دار روش چیده شده بود و بعضی‌هاش به رنگ چای دراومده بود. چقدر یاد چای عراقی و مشایه رو زنده می‌کرد.... با اینکه عجله داشتم، نتونستم از چنین تعقیباتی بگذرم؛ یه استکان برداشتم و نشستم کنار یک جوانک ظاهرا نااهل!
«قضاوت ممنوع!» ۲/۲ طبق معمول سلام کردم و جنوبی‌شکل جواب گرفتم؛ همون استقبال گرم و دل‌نشین. وقتی صحبت به مشهدی بودن ما رسید، کمی از دل‌تنگی‌هاش گفت؛ دوساله قصد سفر داره و فعلا درد فراغ نصیبش شده... دل بعضی‌ها مثل کبوتر پر می‌زنه و خودش رو به حرم می‌رسونه؛ مطمئنم گاهی دوری و فراغ از وصال و دیدار خیلی بهتره... این بزرگوار هم می‌خواست ثابت کنه نمی‌شود انسان‌ها را از ظاهرشان قضاوت! مثلا عجله داشتم، باید خودم رو به خانواده می‌رسوندم که اتاق فکر صدام کرد... لوکیشن اتاق طوری طراحی شده بود که اصوات قِرناکی به گوش می‌رسید و من رو به فیض می‌رسوند؛ موقع تجدید وضو همین‌طور که سعی می‌کردم افعالم با ریتم همراه نشه، دستم خوردبه کسی؛ عذرخواهی کردم و باتوجه به لباس‌های رَپِرطورش، دیگه مطمئن بودم با اکراه بهم نگاهی می‌کنه مثلا میگه خواهش می‌کنم؛ ولی باز برخورد جنوبی... وضو رو گرفتم و داشتم به سمت مقصد می‌رفتم که دیدم اومد جلو؛ _ سلام حاج آقا ترکیب شال سیدی و یقه شیخی و... همین میشه سوال شرعی داشت و دغدغه ماه مبارک و روزه گرفتن... این سفر هم پر شده از : ظاهراً نمی‌شود انسان‌ها را از ظاهرشان قضاوت کرد...! ✍️ 🗓️ روایت شنبه، ۲۷ اسفند
فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ ﭘﺲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮ ﻛﻪ ﺭﻭ ﻛﻨﻴﺪ، ﻫﻤﺎﻥ ﺳﻮ ﺟﻠﻮﮤ ﺧﺪﺍﺳﺖ؛✨ به صحرا بنگرم صحرا ته وینم به دریا بنگرم دریا ته وینم بهر جا بنگرم کوه و در و دشت نـشـان روی زیـبـای تــه ویـنـم 📚 : بقره«۱۱۵» 📖 : جزء 1️⃣ 🌙
سلام رفقا 🌹 بیاین یه کار باحال بکنیم 📖 از جزءخوانی روزانتون، یک آیه که به دل‌تون میشینه رو به اشتراک بذارین هم توجه خودتون به معانی بیشتر میشه 🧐 هم بقیه استفاده‌ می‌کنن و قطعا خدا خوشحال میشه ✅ دمتون گرم ❤️ https://abzarek.ir/service-p/msg/999416 📚 📖 🌙
سلام شمس‌الشموس سلام امام رئوف خداراشکر روزهای فراغ به پایان رسید؛ گمان نمی‌کردم چندان دل‌تنگ شوم، اما ظاهراً نعمات هنگام زوال زیباتر می‌شوند؛ یا شاید هم مرغ همسایه غاز است... هرچه هست مشتاق وصال دوباره‌ات بودم تا دلِ تاریک و شب‌زده مرا مُنَوَّر کنی. این چند روز هم که نبودیم مهمان ویژه‌ای داشتی! سلطان، چه زیبا زائری داشتی... حضرت ماه به پابوس خورشید آمده بود و ما محروم از این منظره زیبا. البته آنهایی هم که بودند، درست ندیده‌اند؛ به چشم‌هایشان التماس می‌کردند: کمی مجالِ دیدارِ جمالِ یار بدهید! اما عاشقِ معشوق ندیده اشک می‌ریخته و دیده را تار می‌کرده... عجب فال و تماشایی... عجب لحنِ نگاهی... آه، أللّٰهم أرزُقنا وِصال... «ماه و خورشید» 📸 ✍️ ۴ فروردین ۱۴۰۲