با تمام «من» بودنم مشتاق تو هستم؛
مشتاق وصالی که اگر محقق شود،
از خجالت سر بلند نخواهم کرد...
سیّدمعین 🇱🇧🇵🇸
بیشمارند و بیقرار؛ گویا هروله میکنند و به گرد شهر میچرخند؛ شاید به دنبال کسی هستند، به دنبال شم
غروب جمعهای که نیامدی پرندگان را بههم ریخته ،،،
یک سال از رفتن کسی گذشت که با اینکه فقط یکبار ملاقاتش کردم، غم فراقش رو در دلم احساس میکنم.
#عین_صاد_شین، یا همون علی صفوی شاملو،
کسی که به معنای واقعی جایی که بود رو مرکز عالم میدید و تا تونست خدمت کرد...
همیشه به یاد مرگ بود و فقط چهل سال مهمون این خاک...
اللّهم إنّا لا نَعلَمُ مِنه إلّا خَیرا...
لطفاً صلوات و فاتحهای نثار روح این بزرگوار کنید🌷
سیّدمعین 🇱🇧🇵🇸
با خشتِ گِلِ آلودهی نفسم، برجها تا ثریاهای قلبم رفته و آسمان دلم را خراشیده؛ دلم را بلرزان، خرابم
همیشه بر درِ غیرِ تو رفتم درد دل کردم
از اول اشتباهی ساختم من را خرابم کن...
✍️ #ابووصال
🌊 #موج_ناب
❤️ #عزیز_معین
این راه را، حسین با سر رفته،
تو چگونه میخواهی با غرور و بیاعتنایی،
و با خور و خواب و ولنگاری به انجام برسانی؟
استاد علی صفایی حائری عزیز❤️
#عین_صاد
#منهای_معین
انگار همیشه باید دلتنگ بود، گاهی حتی زمانی که اصلا فکرش رو نمیکنی دردِ دل بیشتر هم میشه...
مثل الآنی که هنوز اونقدر از مشهد فاصله نگرفتم که نماز شکسته بشه
ولی به ازای هر کیلومتری که داریم دورتر میشیم حس دلتنگی هم بیشتر میشه...
دردِ فراغ از آقایی که وقتی کنارمه قدر نمیدونم و وقتی ازش دورم دلتنگم
انقدر که حتی سه چهار سال پیش لابهلای اشکایی که تو موکب، حین روضهی حاج میثم تو اربعین میریختم، دلم پر میزد برای زل زدن به گنبدِ خورشیدیِ شاهِ خراسان...
آقای خوبم، پناه من، با تمام دلتنگی، یه چند روزی خداحافظ 💔👋
«سلام به دلتنگی»
#معین
آغاز سفرِ نور و شروع دلتنگی، ۲۴ اسفند ۱۴۰۱
برگهای زرد و خشک را تکاندهاند و خودشان را برای میزبانی شکوفهها آماده کردهاند؛
شاید همین درختان به ما آموخته اند خانه تکانی را...
زیر و رو کردن و شستوشو کردن و همه و همه، مقدمهی تحویل سال است، تحوُّلی شاید برای میزبانی از عزیزانی که میهمانمان خواهند شد، و میخواهیم باجزئیات بهترینِ خودمان باشیم...
به مُحَوِّلَ الْحَوْلِ و الْأحوال قسم، قلب است که باید تکانده شود؛
میهمان غریبی دارد که سالهاست منتظر است...
باید لکههای گناه را با توبه پاک کرد و گرد و غبار را با استغفار گرفت؛
خانهای اینچنین تاریک و آلوده، مَقدم یوسف زهرا نمیشود...
«خانه تکانی»
#معین
۲۴ اسفند ۱۴۰۱
با اجازه شما، به اعتبار نام شیعه و شال سبزم،
سلام مادرم
مادرم؛ چقدر قند دل آب میکند اینگونه خطاب کردنت، انگار دلم میخواهد به جای تمام حرفهای نگفتهام فقط بگویم مادر...
حرفهای نگفتهام را میدانی خب!
از دلم که خبر داری،،،
میدانم مادرانه از چشمانم همه چیز را میخوانی و راست و ریست میکنی کارهایم را...
اما خب، شاید گاهی چشم به دهانم دوختهای تا بگویم مادر و بیدرنگ بگویی: جانم؟!
مادر،
میدانم پسر خوبی نیستم؛ میشود دستی به سرم بکشی و سربهراهم کنی؟!
ما پسرها اصطلاحاً «مامانی» هستیم؛ شاید گاهی به روی خودمان نیاوریم، ولی به نگاه مادرانه و آغوش گرم شما محتاجیم.
میشود نگاهم کنی؟! دستم را بگیری و مانند بچهها از این خیابانِ پرهیاهویِ دنیا رَدَم کنی؟! این نفْسِ ما و رفیقش شیطان قصد جانم را کردهاند...
میترسم موفق شوند و نگذارند به رؤیایِ شیرین خودم برسم؛ رؤیای شیرینِ سرداریِ مهدیِ شما که به لطف شما به آن خواهم رسید...
تمام حرفم همین است؛ بهار من گل نرگس است و میخواهم در این زمستان جانسوز پناهم باشید.
«سلام مادرم»
#معین
حرم مادرم، ۲۵ اسفند ۱۴۰۱
دگر فرقی ندارد جمعه و شنبه فقط برگرد
گرفتاریم ما از دست این هجران طولانی...
#منهای_معین
#سفرنامه
«هفت ضرب» ۱/۲
مقصد بندر دیلم بود؛ ساعتای هشت و نه شب بود که به خاطر خستگی پدرم، تصمیم گرفتیم یک شهر نزدیکتر استراحت کنیم؛ بندر امام انتخاب شده بود ولی طبق بررسیهای مسیریاب سفر، یا همون حضرت مادر، به این نتیجه رسیدیم که ماهشهر به مسیرمون بیشتر میخوره .
حدود دهونیم شب رسیدیم و بعید میدونستیم جایی پیدا کنیم؛ از بومیهای منطقه سراغ سوئیت ،خونه و یا یه جایی برای خواب میگرفتیم؛
وقتی ناامیدی تو ماشینمون سوار شده بود، تصمیم گرفتیم کار رو بسپریم به امام و شهدا! شوخی جدی مامانم گفت باور کنین یه کی میاد میگه شما اهل مشهدین بیاین خونه من! (با خودم خندیدم، مگه اربعینه با نوای هلابیکم مفت مفت بهمون جا بدن؟!)
توی شهر سردرگم میچرخیدیم، برای بار دوم وایستادیم که سوال کنیم؛ سه تا مردِ با موهای کوتاه، تهریش، درشتهیکل و کمی سیهچرده یا به عبارت بهتر جنوبیالأصل که داشتن باهم صحبت میکردن. یکیشون پیشقدم شد و دو تا میدان رو طوری معرفی میکرد که انگار خیابانهای شهر رو بلدیم، خب عزیز من، ما اگه همشهریت بودیم که دنبال جا نمیگشتیم...
هرطوری بود از حرکات دست و پانتومیم فهمیدیم باید کجا بریم؛ میخواستیم حرکت کنیم که یکی گفت: میخوای گدا بازی دربیاری یا میخوای خرج کنی؟!
نگاهمون به سمتش گره خورد و سکوت تو ماشین حاکم شد.
سیّدمعین 🇱🇧🇵🇸
#سفرنامه «هفت ضرب» ۱/۲ مقصد بندر دیلم بود؛ ساعتای هشت و نه شب بود که به خاطر خستگی پدرم، تصمیم گرف
#سفرنامه
«هفت ضرب» ۲/۲
_ خرج کنی یعنی چقدر؟! نه گدا بازی نه خرج کردن... یه جای مرتب برای خواب
به ماشینمون نزدیک شد، جلو نشسته بودم و شالم دور گردنم؛ یه نگا به من و بابام انداخت؛
_از کجا اومدین؟!
_مشهد
همونطور که دستشو میزد به سینش با همون لهجه شیرین جنوبی گفت: امشب مهمون خودمین...
گفتیم لابد تعارف میکنه؛ ماشین رو پارک کردیم و پیاده شدیم.
بهش که دست دادیم یه نوع خاصی ما رو بغل کرد، انگار که از روی وظیفه یا عادت باشه نه از احساس...
آماده شد که ما رو ببره سمت خونش و جنوبی بودن خودش رو ثابت کرد؛ همون مهموننوازی و مشتی بودن خاص خودش رو... حقیقتا ما رو خراب مرامش کرد.
همینطوری که کف کرده بودم نشستم تو ماشین؛ تا حالا انقدر سریع اثر کار شهدا و خصوصا «هفت ضرب» رو ندیده بودم.(رازی است بین ما و بعضیها...)
✍️ #معین
🗓️روایت جمعه شب، ۲۶ اسفند
#سفرنامه
«فیلمناک»
اگر اشتباه نکنم یکی از نزدیکترین ساحلها به اهواز مربوط به همین شهر دیلم بود، یعنی اولین مواجهه ما با دریا توی مقصد شکل میگرفت.
فرا تر از انتظارم بود؛ شاید معدود اتفاق بیوفته ولی اینبار انسانها یه جایی رو خوشگل و جذاب کرده بودن _ هرچند بعید میدونم با چنین نیتی این کار رو کرده باشن، صرفا من خیلی ذوق کردم_؛ پارکینگ لنجها و بچه کشتیها!
کیپ به کیپ کنار هم چیده شده بودن و دور و برشون رو آب گرفته بود؛ مرغدریاییهایی که بعضیاشون روی آب نشسته بودن و بعضی هم پرواز میکردن تصویر رو زنده میکرد؛ یکیشون همینطور که نزدیک آب پرواز میکرد نوک منقارش رو برد توی آب و روزی خودش رو از خدا گرفت.
احساس میکردم چشمام شده دوربین فیلمبرداری، زوم کردم روی ماهیگیری که داشت ماهیها رو توی سبد خالی میکرد؛ خیلی صحنه فیلمناکی بود.
✍️ #معین
🗓️ روایت شنبه، ۲۷ اسفند
#سفرنامه
«خانوادهای از قوم عاد!»
چیزی به اذان نمونده بود و ماهم نردیک یک مسجد بودیم؛ ولی طبق توصیه یکی از اهالی منطقه به سمت یک مسجد نزدیک ولی تروتمیزتر راهی شدیم.
قرار بود از اهل مسجد سراغ خونه یا سوئیت بگیریم_ شاید دوست داشتیم کار با تخفیف و اربعینی پیش بره_ ولی یادمون رفت.
روی در و دیوار پر از شماره بود؛ به یکی زنگ زدیم که قیمتهاش ما رو به قطع کردن تلفن تشویق میکرد؛ نفر بعدی جواب نداد؛ ولی نفر سوم، به محض زنگ زدن گفتم خودشه، باید از همین خونه بگیریم؛ چقدر پیش میاد به یکی زنگ بزنین پیشوازش رو حاج میثم مطیعی بخونه؟! _ با اذن رهبرم، از جانم بگذرم..._
چند دقیقهای صبر کردیم که بیاد راهنماییمون کنه؛ شهر انقدر کوچیک بود که ممکن بود توی همون چند دقیقه از دورترین نقطه شهر به ما رسیده باشه.
میدونست چهار نفریم ولی خونهای که بهمون معرفی کرد به درد ده_دوازده نفر میخورد، یا حداقل چهار نفر از برادران قوم عاد!
واقعا جای تمیزی بود ولی برای ما بزرگ و البته گرون؛ با اینکه با اذن رهبری از جانش میگذشت، ولی بهدرد ما نخورد.
با یکی دیگه از موتورسوارانِ راهنما رفتیم و رسیدیم به خونهای که دیوار به دیوارش صاحبخونه زندگی میکرد؛ یه حاجآقا، که به خاطر سادات بودن و حال کردن با ما، حدود بیست_بیستوپنج درصد بهمون تخفیف داد و آقاموتوریِ راهنما هم نصف دستمزد همیشه رو گرفت...
✍️ #معین
🗓️ روایت شنبه، ۲۷ اسفند
#سفرنامه
«خصومتی که نبود»
باید میرفتم برای نهار نون بخرم؛ مثل اینکه صاحبخونه بعنوان آپشنهای خونه سوپر نزدیک رو قید کرده بود.
قبل از اینکه سوپری رو پیدا کنم، به یه رستوران کوچیک رسیدم که بیشتر بهش میخورد بیرونبر باشه. خواستم برم تو تا بپرسم کجا میتونم سوپری پیدا کنم؛ یه جرقه زد به ذهنم که چرا از خودشون نون نگیرم؟!
رفتم تو، کسی پشت میز نبود، بلند سلام کردم بلکه هرجا هستن بشنون؛
از دری که رو به آشپزخونه بود صدا میومد؛ نزدیک شدم و سلام کردم.
_ سلام، غذا نداریم.
_ نه، نون میخواستم، میشه
هنوز که حرفم تموم نشده بود یه خانمی از آشپزخونه اومد برای پاسخگویی به سوالات من؛ سر و وضعمون کاملا برعکس هم، ایشون پارکملت مشهد بود و من مسجد گوهرشاد!
احساس میکردم باید یه حس خصومتی به من داشته باشن؛ ولی کاملا خوشرو و خوشبرخورد میخواستن حاجت من رو روا کنن.
بدون اینکه بهشون نگاه کنم و همینطور که معذب بودم گفتم که نون میخوام؛ با اشاره به بستههای نون روی میز گفتن از همینا؟!
_بله، چقدر میشه؟!
_هیچی نمیشه
_ نه اینطوری نمیشه، بگین چقدر میشه کارت بکشم
_ نه نمیخواد همینطوری ببرین...!
نونها رو شمردم، چهارتا کافی بود؛ با حس دلسوزی و تعجب از رفتار اون خانم تشکر کردم و اومدم بیرون؛ ظاهرا نمیشود انسانها را از ظاهرشان قضاوت کرد!
✍️ #معین
🗓️ روایت شنبه، ۲۷ اسفند
هنوز از شنبه حرف دارم و یکشنبه تموم شد!
این غافله عمر عجب میگذرد...
تقریبا دفعه اوله که اومدم راهیاننور✨
ظاهراً اینجا از فرط خستگی و فشردگی برنامهها توفیق نوشتن پیدا نخواهم کرد؛
احتمال داره یه چند روزی از دست من راحت باشین...
دعام کنید، التماساً🌷
🌷 سلامٌ علیٰ إبراهیم...
بعضیها در خلوت خودشان آنقدر به دنبال خورشید میدوند که آخرِسَر ماه میشوند...
📚#از_کتاب : «تنها گریه کن»
#منهای_معین
هدایت شده از *حیات القلـوب*
آقای من تحویلِ سالِ من زمانی است که روی ماهت را ببینم...
#امام_زمان
#سفرنامه
«قضاوت ممنوع!» ۱/۲
چیزی تا اذان نمونده بود؛ بوی معنویت منارهها و نور مسجد از دور به مشام میرسید.
انگار نور سبزش، دلم رو که کنار ساحل گرفته بود در آغوش میکشید تا آروم بشم...
منی که عاشق دریا بودم و دلم تنگ امواج آروم و مهربون جنوب شده بود، لحظه رسیدن بهش حالم گرفت؛
فال و تماشایی نبود که شرح و تفسیری باشه، فقط میدونم غربت شیعه تا ظهور ادامه داره...
ترجیح دادم با رفتن به مسجد به خودم حال بدم و روحم رو تازه کنم؛
واقعا مسجد باصفایی بود؛ خداروشکر پر از اهل دیلم و نمازشکستهخونها.
بعد از نماز اومدم تو حیاط مسجد و با تصویر جدییدی مواجه شدم؛
دو سه تا حاجآقای مشتی پشتِ میزِ گوشه حیاط،
روی میز دو تا سینی گرد بود که استکانهای باریک و دستهدار روش چیده شده بود و بعضیهاش به رنگ چای دراومده بود.
چقدر یاد چای عراقی و مشایه رو زنده میکرد....
با اینکه عجله داشتم، نتونستم از چنین تعقیباتی بگذرم؛ یه استکان برداشتم و نشستم کنار یک جوانک ظاهرا نااهل!