eitaa logo
معین 🇵🇸
727 دنبال‌کننده
321 عکس
56 ویدیو
21 فایل
﷽ ✍️ گاهی دل دست به قلم می‌شود و بـه روے کاغذ خوش‌رقصے می‌کند : #معین _ معین ؟! : یارے کنندهــ. •| امید است معینِ معینِ جهانیان باشیم . . . https://daigo.ir/secret/SeyedMoein حرفامون : @Mosahebat_Shagerdha «صرفا جهت آرشیوِ سیاهی‌های کاغذ...»
مشاهده در ایتا
دانلود
جز کتاب و دفترچه و خودکار چیزی توی کیف سرشونه‌ایِ جمع و جورم نبود؛ به قیافش هم نمی‌خورد توش چیز خاصی باشه و حتی در ابعاد مینی لپ‌تاپ هم نبود؛ بعد از حدود یک ربع قدم زدن در تاریکی کوچه‌ها و سرمای عادی شده مشهد، فقط چند قدم با خونه فاصله داشتم. یک موتوری با یک کاپشن نه‌چندان باد کرده‌ی سیاه رنگ و کلاه کاسکتی که چشماش رو هم پوشونده بود از روی پل نیمه‌سالمِ چند تا خونه مونده به خونمون اومد توی خیابون و از همون مسیر اما خلاف جهت من شروع به حرکت کرد... داشت بهم نزدیک می‌شد که دستم دستگیره کیفم رو در آغوش گرفت که مبادا این همه دارایی با ارزشم دزدیده بشه!!! یکّه خوردم! چطور از چهار تا کاغذ و دوتا خودکار در مقابل احتمال دزدیده شدن مراقبت کردم، اما از سرمایه وجودم که دشمن قسم خورده داره مراقبتی نمیکنم؟! دشمنی که «عدوّ مبینه» و گفته هر طور که بتونه می‌خواد من رو از هدف خلقتم من دور کنه! دشمنی که هر لحظه حواسش به من هست، اندازه عمر آدمی‌زاد و تعداد انسان‌های تاریخ تجربه داره و من رو بهتر از خودم میشناسه، و منی که سرمست دنیا و فریب‌های شیطان شدم...! می‌دونم اگر تا حالا توی این راه حفظ شدم یه کسی مراقب بوده و مراقبم خواهد بود، کمکم کرده و خواهد کرد، عاشقم بوده و خواهد بود... ولی به من حق انتخاب داده که زیر سایه گرمابخش خودش بمونم یا اجازه غارت سرمایه وجودم را صادر کند و از سرمای جانسوز نبودش جون بدم ؟! خدایا! به سوی تو بغل وا کرده‌ام و ادای عشّاق را در می‌آورم، کمکم کن عاشقت شوم...❤️ «دزد» ۴ بهمن ۱۴۰۱
بسم الله الرحمن الرحیم " فی کل ایام دھرکم نفحات ألا فتعرضوا لها" اولین فرزند خانواده بودم و ۱۰ سال طول کشید تا از تنهایی در بیام؛ با تمام بچگی معمولاً میگفتم: امیدوارم سالم باشه، دختر یا پسر مهم نیست ولی خواهر بهتره چون هیچوقت نمی تونم یکی رو مثل خواهرم بدونم ولی میشه حس برادری رو با بقیه تجربه کرد؛ شاید به اشتباه خیلی‌ها رو برادر خطاب کرده باشم یا شاید هم گاهی اون حس رو نسبت به یکی که هم سن و سال خودمه واقعاً تجربه کرده باشم ولی هیچوقت نمی‌تونستم بفهمم برادر بزرگ‌تر داشتن یعنی چی.... سلام برادرم فکر میکنم شما برادری و بزرگ‌تری کردن رو خیلی خوب معنا کردین؛ به خوبی شادی و غم، خنده و گریه و اخم و لبخند، کار و استراحت و تفریح و درس خوندن کنار و به معنای واقعی کلمه "همراه" ما. گاهی چقدر از خود گذشتگی کردین و به خاطر ما چه کارها که نکردین؛ کارهایی که شاید نسبت بهش تمایل چندانی نداشتین ولی انجامش دادین چون "خاطرِ ما" براتون عزیز بوده. زندگی‌تون رو به پای ما گذاشتین، شاید بیشتر از خودمون دغدغه رشد و حل مشکلاتمون رو داشتین و دارین. به جرأت میگم شما یکی از نفحات و موهبت‌های الهی نسبت به من هستین و بهره‌مندی از شما طوری که خدا رو راضی کنه واقعا سخته! می‌خوام بابت تمام کارهای کرده و نکردم ازتون حلالیت بطلبم و بابت سفید کردن موهاتون عذرخواهی کنم. اما با این حال خواهش می‌کنم هوای این داداش کوچیکتون رو خیلی داشته باشین که راه نرفته زیاد داره... از خدا برای وجود شما و از پدر و مادرتون بابت تربیت چنین عزیزی متشکرم و به خدا میگم می‌دونستیم خیلی خفنی، نیازی به قدرت نمایی نبود! امیدوارم هرچه سریعتر یه قدمی برای عمو شدن من بردارین که دلم برای عروسی تنگ شده و در ادامه می‌خوام بدونم عمو شدن چه شکلیه :) ان‌شاء‌الله که باعث افتخارتون در دنیا و آخرت بشیم. تولدتون مبارک🌺 برای برادرم ✍️ ۵ بهمن ۱۴۰۱
۱/۴ آخرین باری که پامو تو بیمارستان گذاشتم حدود شیش هفت سال پیش بود. از حال و هوای بیمارستان تصویر درستی تو ذهنم نبود؛ بیشتر تو فیلما دیده بودم که یه رنگ‌بندی خاص و آشفتگی‌ای داره و میدونستم یه بوی خاصی میده که حال آدمو بد می‌کنه. ولی اینجا تازه تأسیس بود؛ یه سالن خیلی بزرگ و مرتب با مبل‌های خوش‌رنگ که بیشتر آدمو یاد لابی یک هتل شیک مینداخت. دختربچه‌ها و پسربچه‌ها کنار یه بزرگ‌تر وایستاده بودن و با اینکه هوا خوب بود هنوز کلاه کاپشن تنشون بود. ۲ ۳ تا آسانسور بزرگ کنار هم که دم درشون ماده ضدعفونی‌کننده بود، فک نکنم ربطی به کرونا داشته باشه و احتمالا یه رسم بهداشتی قدیمیه که معلوم نیست چند نفر بهش عمل کنن... کسی که داشتم می‌رفتم عیادتش کسی بود که کلی خاطره باهاش داشتم، حالا یا یادم مونده یا نه؛ بعضیاش رو می‌دونم یادم نیست چون خیلی بچه‌تر از این بودم که حافظم تصویرش رو شفاف نشون بده؛ یادم میاد گاهی شبا کنار هم می‌خوابیدیم و برام داستان تعریف می‌کردن؛ داستانی که شخصیت اصلیش اسمش معین بود و بقیه فامیل نقش‌های فرعی؛ یا گاهی با اسباب‌بازی‌ها و حیوون‌های عروسکی طوری هم‌بازیِ من میشدن که انگار نه انگار که اختلاف سنیمون بیش از ۳۰ ساله... تو ۳۰ روزی که دوری مامان و بابام میتونست خیلی سخت باشه چقدر پدرانه هوای من و خواهرم رو داشتن و چقدر باحوصله گریه‌ها و بی‌قراری‌های خواهرم رو آروم میکردن... تا چند وقت به شوخی بهشون می‌گفتم بابای۲. من و خواهرم تنها بچه‌های فامیل نبودیم که عاشق این بزرگ‌مرد بودیم و کلی حق به گردنمون داشت، بلکه تک تک بچه‌های فامیلِ پرجمعیتِ ما، از کوچیک و بزرگ، کلی بهشون زحمت دادن و شاهد عاشقانه‌های ایشون با بچگی کردن‌هامون بودن...
۲/۴ از قبل خودم رو آماده کرده بودم که با دیدنشون نه بغض کنم و نه خیلی خودم رو ناراحت نشون بدم، احساس می‌کردم باید قوی باشم و باروحیه برخورد کنم؛ وقتی رفتم تو اتاق، زن‌دایی‌م رو دیدم که معلوم بود حالشون عوض شده و انگار که منقلب شدن، پسرخاله و دخترخالم هم یحتمل بنای بروز دادن غم توی دلشون رو نداشتن؛ به خالم سلام می‌کنم و تو چشماشون موجی از غم به سمتم حمله‌ور میشه و من با درآغوش کشیدنشون از چشماشون فرار می‌کنم. یکم جلوتر رفتم، سلام کردم، خسته‌تر از اونی بودن که از دیدنمون خوشحال بشن یا حداقل توان بروز دادنش رو داشته باشن. دایی‌م سعی می‌کردن روحیه بدن و گاهی شوخی می‌کردن ولی حال خندیدن نبود. زبونم قفل شده بود و انگار نمی‌تونستم صحبت کنم؛ حرفی نمی‌زدم و اگر مجبور می‌شدم با کوتاه‌ترین جمله و صدای آروم رفع تکلیف می‌کردم. همیشه حال بد دیگران اذیتم می‌کنه، حتی اگه غریبه باشن؛ دیدن گریه بچه اذیتم می‌کنه، شیون و زاریِ مادرِ عزادار اذیتم می‌کنه، تنگنای مالی و فقرِ مرد یک خانواده اذیتم می‌کنه، حال بد بیمار اذیتم می‌کنه... اما کسی که حالش بد بود بابای۲ من بود و عادی بود که حال خوبی نداشته باشم.
۳/۴ بالای سر مریض که صحبت می‌شد، همه امیدوارانه صحبت می‌کردن و از روند بهبود می‌گفتن؛ نمی‌دونستم راست میگن یا فقط میخوان روحیه بدن ولی ترجیح می‌دادم باورش کنم... این طرز صحبت کردن برای ملاقاتی‌های تخت بغلی هم بود و به شک من برای راست‌و‌حسینی بودن این حرفا اضافه می‌کرد. چند دقیقه‌ای که گذشت دیدم میکائیل _پسرخالم_ و امیرحسین _داماد خالم_ چپ و راست اون بزرگ‌مرد وایستادن، جوری که صداشون نمی‌رسید یه چیزی گفتن و با اشاره امیرحسین ایشون رو نشوندن؛ سطلی کوچیک زیر دهنشون گرفتن و من طوری که نمی‌دونستم قراره چه اتفاقی بیوفته نگاه می‌کردم؛ گفتن میخوان از بالا تخلیه داشته باشن؛ ما هم رفتیم بیرون که راحت باشن. مدام سعی می‌کردم خودمو جای اون بزرگ‌مرد بذارم و سعی کنم واقعا قدر سلامتی‌م رو بدونم؛ الحق که «شکر» سخت‌تر از «صبره». بعد گفتن حالشون بهتره و بیاید ببینیدشون؛ حالِ من هم بهتر بود، کم‌کم احساس کردم یکی کلید انداخته زیر قفلِ زبونم و انگار راحت‌تر می‌تونستم صحبت کنم. ولی یکم دیر شد؛ پرستار که خانمی حدودا چهل ساله و مثلا حرفه‌ای _به معنای جدی_ بود، اومد و گفت که وقت ملاقات تموم شده و دور مریض رو خلوت کنین؛ از آخرین لحظه‌ها برای بیان درخواست قلبیم استفاده کردم؛ می‌دونستم خدا بهشون طور دیگه‌ای نگاه می‌کنه؛ بهشون گفتم که شب قبل حرمِ آقا به یادشون بودم و ازشون خواستم برام خیلی دعا کنن... مادرم هم یه جمله گفتن؛ به اون بزرگ‌مرد گفتن خواهرم _۸ سالشه_ براشون حمد شفا می‌خونده؛ همین کافی بود امضای مهر و محبت و عشق و علاقه این بزرگ‌مرد زیر چشاش برق بزنه. با دستاشون سعی می‌کردن چیزی که همه فهمیده بودیم رو بپوشونن و اشکشون رو پاک کنن. شاید اگه دوباره پرستار حرفه‌ای ما نمیومد تذکر بده فضا خیلی احساسی‌تر می‌شد.
۴/۴ لحظه‌های آخر یه جمله گفتن که یه دنیا می‌ارزید؛ نه برای من، بلکه برای امیرحسین. «حالا احساس می‌کنم دو تا پسر دارم». راستش قبل از شنیدن این جمله هم محو محبت‌های امیرحسین شده بودم؛ مخصوصا اون لحظه‌ای که دور از چشم بقیه، با دستمال عرقِ پیشونیِ بزرگ‌مرد رو خشک می‌کرد و آروم باهاشون حرف می‌زد. مثل همه‌ی ما که بلد نیستیم اینجور مواقع واکنش درست حسابی‌ای نشون بدیم و دست‌پاچه میشیم، امیرحسین با شنیدن این جمله گفت: ایشالا همین جمع بریم کربلا... به نظرم خوب از پسش براومد و جواب قشنگی داد. پرستار حرفه‌ای دوباره اومد و فک کنم بدش نمیومد دست رومون بلند کنه؛ داشت بیرونمون می‌کرد که پرسید همراه مریض کیه؟! دیدم امیرحسین اعلام حضور کرد! واقعا دمش گرم. باهاش خداحافظی کردم و بیرون اتاق داشتیم حرف می‌زدیم که خانم حرفه‌ای اومد و گفت: لطفا تو راه‌رو جلسه نگیرین. حرکت کردیم و ۲۰ متر اونور تر خداحافظی کردیم؛ از اون خداحافظی‌هایی که می‌دونی قراره دوباره طرف رو ببینی. تو لابی قبل از اینکه خالم بیاد، داشتیم می‌گفتیم که حتما باید برن خونه و استراحت کنن؛ همه هم تایید می‌کردن که آره حتما، فعلا که امیرحسین هست استراحت کنن و شب بیان... خاله‌ از آسانسور بیرون و به سمت ما میومد؛ بوی رفتن نمی‌داد و مثل کوه دربرابر طوفانِ خواهش‌ها ایستادگی کرد؛ با تعریف از دستشویی‌های تمیز و نمازخونه مرتب بیمارستان سعی در آروم کردن بچه‌هاش داشت و می‌خواست راضیشون کنه باهاشون نره خونه و بیمارستان بمونه؛ به بالش پتویِ تو پلاستیکِ دستش اشاره می‌کرد و می‌گفت همینجا می‌خوابم. چشمای خالم پر از دل‌نگرانی و اضطراب بود و حتی کمی زرد شده بود؛ من هم دوست داشتم خالم بمونه؛ درد فراق بد دردیه... با امیدواری تمام می‌گفت الآن دارن همه رو بیرون می‌کنن ولی بعدش که یکم بگذره میشه برم پیشش. عشق چقدر زیبا معنا شد... قطعا پشت هر بزرگ‌مردی چنین بانوی عاشقی هست. دیگه واقعا باهاشون خداحافظی کردم و سعی می‌کردم این حالات و اتفاقات رو به ذهنم بسپرم که حتما بنویسمش و بگم قدر سلامتی و عزیزاتون رو بدونین. رَحِمَ اللهُ مَن یَقْرَأِ الحمدَ الشِّفا «بابای۲» ✍️ ۷ بهمن ۱۴۰۱
گاهی انسان چقدر دل‌تنگ می‌شود، دل‌تنگ ندیده‌هایش. آتشِ گداخته عشق، دل را آب و از گوشه چشم جاری می‌کند؛ چشمی که با ندیدن یار، کار خیال را سخت، سخت کرده. به گمانم بی‌قراریِ دل از میهمان‌های ناخوانده است و غریبانه تنگِ صاحبش شده... «دل‌سوخته» ۹ بهمن ۱۴۰۱
بیش از اینکه گوش دهم خیره می‌شوم؛ خیره به چشم‌هایی که صادقانه‌تر حرف می‌زنند. خیره به چشم‌هایی که گاهی در آغوشت می‌کشند و غرق در عشق می‌شوی؛ یا گاهی ذبحت می‌کنند و جان می‌دهی. دریای عمیق نگاه را مملؤ از نور غم، در دو چشم مادرشهید دیدم، در چشمانِ به گنبد افتاده‌ی زائری پیاده، در چشمِ خیسِ عاشقی میان روضه. سیاهی چشمم به دنبال تو می‌گردد، چقدر بغض در گلو دارم؛ بیا چندی هم‌کلامِ هم باشیم... «لحنِ نگاه» ۱۲ بهمن ۱۴۰۱
بی‌شمارند و بی‌قرار؛ گویا هروله می‌کنند و به گرد شهر می‌چرخند؛ شاید به دنبال کسی هستند، به دنبال شما! غروب جمعه‌ای که نیامدی پرندگان را به‌هم ریخته. این پرستوهای عاشق آموزگارِ منتظرانند؛ تا این‌چنین «باهم» «به‌هم» نریزیم، «منتظر» نخواهیم شد... «پرستوهای سرگردان» غروب جمعه، ۱۴ بهمن ۱۴۰۱
بسم الله الرحمن الرحیم سلام بر مهدی فاطمه جگرم می‌سوزد؛ یاد اشک‌های شبانه‌ات برای خود می‌افتم؛ چقدر به جای من توبه کردی و عرق شرم ریختی... ادعایم گوش فلک را کر می‌کند؛ سربارم و دم از سرداری می‌زنم. ریزه‌خوار سفره‌ات هستم، «این نمک‌دانِ تو هم جنس عجیبی دارد هرچقدر می‌شکنم باز نمک می‌ریزد...» فرمودی غیر ما کسی را نداری و من اعتنا نکردم؛ خواستم بگویم پدرانه عاشقم هستی و دیدم کم لطفی است؛ احساس تو نسبت به ما نظیر ندارد، همانند خودت عاشقم هستی... بر روی قلبم نوشته‌اند مهدی و چه کریمانه سرمایه‌ام را به حراج گذاشتم... خیانت کردم، کاسه شکستم، ... سخت است... نمی‌توانم بگویم... من به صورت مهدی فاطمه... . اما حالا شرمنده‌ام، شرمنده‌ام که مدام شرمنده‌ام... من، همان فرزند ناخلفی که تنها امیدش لطف بی‌کران شماست؛ بِیَدِکَ الْخَیْر وَ أنتَ الْخَیْر أسْألُکَ الْخَیْر... به لطف‌تان جاری کنید تمام خیر را. «شرمنده» نیمه رجب ۱۴۴۴، ۱۷ بهمن ۱۴۰۱