تأمل علامه طباطبایی در بحث تشکیک در مهرتابان
خب آن چه که میخواستم از مهر تابان عرض کنم، این جمله علامه بزرگوار بود. در ابتدا شاگردشان از همین مسأله سؤال میکند. سؤال قبلی راجع به تشکیک وجود و همین بحثها است. البته علامه جوابهایی میدهند. میفرمایند: «و در آن تقریبى كه سابقاً بنده نوشته بودم در رساله «ولایت» گویا صرافت وجود منافات با فرض درجه اعلا براى وجود نداشت». من دیدم در اینجا یادداشت کرده بودم. این یادداشت بنده برای 1406 است؛ در رساله ولایت فرمودهاند: «و لیس ذلک من التشکیک فی شیء» در آخر کار یک جملهای دارند. این جلسات خصوصی خیلی مغتنم است. در جلسه قبل هم گفتم. در جلسات خصوصی بزرگی مثل علامه تمام عمر تحصیل و فکرشان بهصورت ارتکازی حاضر است. به خلاف کرسی تدرسی، به خلاف کرسی تدوین. آن جا دارند تدوین میکنند. اما وقتی در جلسه خصوصی نشسته اند و آرام بحث علمی میکنند، خودش است با تمام مرتکزاتی که دارد. آن جلسات خیلی مغتنم است. یعنی گاهی گوینده یک چیزی میگوید که این یک جمله او مترشح از کل وجود او و علم او و مرتکزاتی که دارد. نه فقط از ساختار کلاسیک و مدون او. مبانی کلاسیک خیلی مهم است، اما خب علی ای حال لوازمی دارد.
این جلسه خصوصی ای بوده که صحبت میکردند. بحث هم پیش میآید، بحث خوبی هم هست. این یک جمله را میگویند؛ خیلی است! میگویند: «البته مسأله دقیق است. باید تأمل و دقت بیشتری شود. ان شاء الله روی آن فکر خواهم کرد». چه مسألهای؟ مسأله تشکیک و مراتبش. حالا آقای آشتیانی میگویند…؛ الآن هم اصطلاح را به این صورت جا انداختهاند. شما در کلاس این را میشنوید؛ تشکیک در مراتب و تشکیک در مظاهر. در محاکمات ایشان اصطلاح دیگری میآورند. میگویند تشکیک در مظاهر و تشکیک در ظهورات. این اصطلاح علامه طباطبایی خیلی در کلاس رایج نشده. به این صورت تفاوت میگذارند.
خب ایشان میگویند روی آن فکر میکنم. این خیلی خوب است. یعنی در این مجلس با بحثهای دقیقی که قبلش مطرح شده، میفرمایند هنوز جای فکر دارد. گاهی ایشان محکم میگویند نظر نهائی این است، اینجا که میرسند میگویند جای فکر دارد. همینطور هم هست. من اینها را که میگویم برای این است که مراجعه کنید و ببینید.
تازه شنیدم؛برای من خیلی زیبا بود. اصلاً نمیتوانم محضر شما بگویم. مخصوصاً اینکه آن شاگردشان گفت آقای طباطبایی گاهی از لبخندهای نادر میزدند؛ خیلی ملیح. گفت آن وقت از این لبخندها زدند. بعد میگفت با لهجه تبریزی گفتند. یک برنامهای راجع به علامه طباطبایی بود. شاگردان خیلی حسابی ایشان صحبت میکردند. من هم در ذهنم نبود که کدام از شاگردان بودند. هم از اجله بودند. شاید بالای هشتاد درصد آقای دینانی بودند که این را نقل کردند. خیلی جالب است. گفتند آقای طباطبایی درس میدادند. ما هم خیلی شائق میرفتیم که همه حرفهای استاد را بشنویم. آقای طباطبایی پنجاه دقیقه حرف میزدند. همه چهار چشمی گوش میدادیم و ساکت بودیم. گفتند یک آقایی به بحث ایشان میآمد، از چپ و راست اشکال میکرد، آن هم اشکالاتی که همه ناراحت میشدند. آخر همه آمدهاند وقت همه را میگیری. این چطور اشکالاتی است! ایشان میگفتند همه ناراحت میشدند. خب آقا هم برنامهای داشتند که باید میرفتند. ببینید این جور جاها است که معلوم میشود آقای طباطبایی چه کسی بودهاند. ایشان گفت دیگر صبر ما لبریز شد و اعصابم به نهایت رسید. خود ایشان گفت که من کنار آقای طباطبایی نشستم و گفتم آقا میبینید که جلسه به چه صورت میگذرد! باید قوه قهریه بیاید! شما اجازه بدهید که ما جلوی این اشکالات را بگیریم. خیلی جالب است. جواب را ببینید. میگفت تا من این را گفتم. خدا رحمتشان کند! میگفت از آن لبخندهایی که گفتم لبخند ملیحی زدند. آن هم در صدها لبخند یکی از آنها به این صورت بود. یعنی این قدر نمکین در آمد. میگفت چشم های جذابشان را در چشم های من کردند و از آن لبخندهای ملیح زدند. با لهجه تبریزی گفتند: آقا اشکال اشکال است. به به! گمان من این است که این حرف ایشان را در حوزه باید با طلا بنویسند. این برخورد ایشان بود. این برخورد ایشان بود. یعنی نه اینکه متوجه نباشند ایشان چه میگوید. خودشان مدیر آن جلسه بودند. اما به این صورت جواب میدهند.
میخواهم بگویم بزرگواری مثل علامه، هرگز برای مثل من طلبه راضی نیستند. اگر من در جلسه ایشان بودم، اگر اشکال میکردم از همان سنخ اشکالاتی بود که آقای دینانی میخواستند دهن من را بگیرند. ولی خب اگر من بودم رویم نمیشد سؤال کنم. ولی علامه چطور بودند؟ راضی نبودند ایشان هر چه میگویند ما ساکت بنشینیم. یعنی تربیت میکردند که حرف بزنید و فکر کنید. ما میگوییم برای اینکه شما فکر کنید، رفتوبرگشت کنید. در رفتوبرگشت است که فکر نضج پیدا میکند. من اینها را برای همین میگویم. من که ارجاع میدهم ببینید. بعد هم روی آن فکر کنید. واهمه ای از رفتوبرگشت و ان قلت نداشته باشید. چون به تعبیر آن استاد میخواهد به بحث غلت بدهد و بحث را جلو ببرد.
همه علماء به این صورت بودهاند. قضیه حاج شیخ عبدالکریم را گفتم. دفتر داده بودند. او هم پس آورده بود. گفته بودند خب یک فحشی کنارش بنویسید. یعنی یاد میدادند وقتی دفتر حاج شیخ عبدالکریم را میخوانید اینطور نباشید که همینطور بخوانید و بروید. یک بحثی، ان قلتی، مسألهای. خدا رحمتشان کند. چطور تربیت میکردند.
خدا رفتگان را رحمت کند. مرحوم آقای شهاب در یزد بودند. بعداً هم از اساتید بزرگ مشهد بودند. استاد ما مرحوم آقای علاقه بند، تکه کلام هایی داشتند. آقای شهاب خیلی شوخ بودند. ادای آن شخص را در مجالسی که سرور بود در میآوردند. استاد ما حاج آقای علاقه بند میفرمودند در آن قضیهای که آقای شهاب ترسیم میکرد، وقتی میخواست ادای من را در بیاورد، میگفت «تو بچه من حیث هو هو چرا چنین کردی؟». چون حاج آقا «من حیث هو هو» را در کلماتشان زیاد داشتند. چون زیاد به کار میبردند میگفتند ایشان هم ادای من را در میآوردند. خدا همه آنها را رحمت کند.
وقتی بچه هنوز در کلاس حرف نون را نخوانده ممکن نیست وقتی به کلمه ای که در آن نون است می رسد، از آن سر دربیاورد. همچنین است نسبت به آنچه که واقعیتِ دار هستی است. یعنی چیزهایی که در مرأی و منظر ماست ولی از آن سر در نمی آوریم چون به ( الاسماء کلها ) واقف نیستیم. و گرنه چیزی از اسرار خلقت بر ما مخفی نمی ماند. آیا مثلا می شود با گوش کاری کرد که اصوات ما دون و ما فوق را بشنود؟ امروزی ها راحت تر این مطالب را می پذیرند. چون چیزهایی برایشان واضح شده که قبلا حتی احتمال امکانش نمی رفت!
در روایت دارد که حضرت به اصحابش می فرمایند: هر کجا کارت گیر کرد به کف دستت نگاه کن تا مشکلت حل شود.
حتی ممکن است با علومی که در زمان حضرت می آید، چیزهایی بسیار ساده باشد که ما خبر نداشته باشیم، آشکار می شود. یعنی با یک کار ساده مطالب مهم علمی کشف می شود.
روایتی داریم که سه زمان داریم: زمان گرگ و میش و میزان (17) [ بحار ج 14 ص 498 ] وقتی زمان گرگ بود، اگر علوم را به ما بدهند، مفاسد زیادی در پی خواهد داشت. لذا در دعای ندبه دارد که: شرطتَ علیهم الزهد فی درجات هذه الدنیا الدنیة.
مرحوم زاهد می گفتند: شما برای ظهور حضرت دعا می کنید تا بیایند و حضرت را بکشید!
آن علم، سراپایش قدرت است و با عقلانیت و عصمت مناسب است نه با زمان گرگ و میش بودن.
آیا مرحوم ملاصدرا با توجه به کتاب اسفار قائل به معاد جسمانی هستند؟
سلام علیکم
قائل بودن به معاد جسمانی، غیر از توجیه برهانی آنست، حاجی در منظومه میفرمایند: ابن سینا میگوید نمیتوانم معاد جسمانی را از طریق برهان ثابت کنم، سپس اضافه میکنند نه اینکه قبول نداشته باشد، حاشاه عن ذلک، یعنی ابن سینا منزه از اینکه معاد جسمانی را قبول نداشته باشد، همانجا خود ابن سینا میگوید مخبر صادق خبر داده هر چند نتوانم برهان برای آن اقامه کنم، صاحب اسفار افتخار میکند که توانسته معاد جسمانی را برهانی کند، اما چقدر موفق بوده و چقدر در کتب مختلفش متفاوت سخن گفته، حرف دیگری است، معاد جسمانی ثابت شده توسط برهان اسفار، بخش کوچکی از مباحث معاد جسمانی است، و بخش اعظم آن ثابت نشده است، و بخش مهم آن در بیانات آقاعلی مدرس ثابت شده، هر چند ارادتمندان به صاحب اسفار همگی موافق آقاعلی نیستند، و اختلافات و کلمات نسبتا معروفی دارند، آقاعلی در رساله سبیل الرشاد بر طبق روایت احتجاج و مبنای حرکت جوهریه مشی کردند.
استاد : حتی «وَ لَقَدْ رَآهُ بِالْأُفُقِ الْمُبين3»، با اینکه معراج بود و بالا رفتن در عوالم تجرّد ومراتب آن بود اما غیر از عالم اسماء و صفات بما هو اسماء و صفات است. منظور من از «الآفاق»، عوالم خلق است نه خالق و اسماء و صفات الهی. أسماء و صفات الهی یک نحو اقدسیّت از خلق دارد.
شاگرد: الزاما عالم دنیا از فیزیک خارج نیست. ممکن است در عالم دنیا فیزیک وجود داشته باشد.
استاد: بله آن حرف دیگری است که اصلا عالم فیزیکی چگونه هست. کلیدهایی در روایات هست که اصلا خود این عالم فیزیک در دل یک عالم دیگری است. منظورم از دل هم دل مکانی نیست. بلکه عالمی است محیط بر این جا که امیرالمومنین علیه السلام در جواب جاثلیق فرمودند، «والآخرة محیطة بالدنیا4»، نه «محیطة علی الدنیا»، که باء ملابست است. برخی مبانی فلسفی در حکمت قدیم بود که رهزن بوده است. تا از آنها بخواهی خارج شوی، واقعا دشوار بوده است. به همین جهت است که ابن سینا می گوید، من نمی توانم معاد جسمانی را ثابت کنم، مرحوم حاج ملا هادی در منظومه فرمودند که ابن سینا می گوید نمی توانم بر آن اقامه برهان کنم نه اینکه قبول نداشته باشد. بعد حاجی سبزواری اضافه می کنند که «حاشاه عن ذلک5».
چون قائل به جسم فلکی بوده اند که ثابت است و غیر قابل کون و فساد است. این یک مبنای علمی است. وقتی محال است کون و فساد در آن بیاید من چگونه بگویم این ها از هم می پاشد؟ لذا بر اساس مبانی خودشان می گفتند روح می رود و یک تعلق دخانی به افلاک می گیرد و استکمال برزخی آن هم در همان تعلقش به اجسام فلکی است. به همین جهت نمی توانست معاد جسمانی را درست کند. بعد از او هم ملا صدرا هم با مبانی که داشته طور دیگری بحث کرده و سپس آقا علی مدرس هم سخنانی دارند، هنوز هم حرف خیلی دارد، در مباحث معاد جوانب متعددی می باشد، مطالب حقی گفته شده و هرکس حرفی زده و گمان می کند همه بحث همینی است که من گفته ام درحالی که واقعا این طور نیست. لذا این عالم فیزیک الآن چگونه می باشد این خودش... ما همین اندازه می دانیم که دنیا خیلی عجیب است.
مقابله قرآن با مبانی بطلمیوسی
یک زمانی این موانع بود. البته در همان زمان که این ها بود، قرآن محکم جلوی این ها می ایستاد. واقعاً من دیدم بعضی ها مسلمان هم هستند بعد می گویند، بله قرآن برای زمان خودش مانعی ندارد. طرفدار هیئت بطلمیوس بود، هیئت بطلمیوس را پذیرفته بود چون زمانش زمان آنها بود تا مماشاة کند. از این حرف هایی که واقعش چرند است. در حالی که قرآن صریحا می گوید، این نظام از هم می پاشد، «وَ إِذَا الْكَواكِبُ انْتَثَرَت6»، در حالی آن ها می گویند محال است، روی مبانی علمی خودشان می گویند نمی شود. این قرآنی که محکم جلوی این ها می ایستد، بگوییم پذیرفته است! مسلمات هیئت بطلمیوس، بچه هایی که به این حرف ها آگاه بودند می دانستند که فلک قمر پایین است، اصلا ترتیبش معین بود. فلک ثوابت که فلک البروج است، حتما در بالای زحل می دانستند. اینها دو دوتا چهارتای این مباحث بود. ولی قرآن می گوید، «إِنَّا زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِزينَةٍ الْكَواكِب7»، یعنی رسما می خواهد بگوید من بطلمیوس را قبول ندارم. آن ها می گویند آن آسمان بالایی «زینا»، قرآن می گوید «الدنیا»، این صریح است قرآن آن ها رد می کند. آیا ظلم به قرآن نیست بگوییم قرآن همان هیئت بطلمیوس را می گوید؟! آیا «زینا السماء الدنیا»، یعنی آن آسمان هشتم که از دوهزار سال قبلش، بطلیموس می گفت، قبلی های او هم می گفتند، همه مبادیش هم برایشان صاف بود. وقتی به شمس و قمر می رسند، «وَ جَعَلَ الْقَمَرَ فيهِنَّ نُوراً وَ جَعَلَ الشَّمْسَ سِراجا8»، این جا «فیهن» می شود وقتی به تزیین می رسد، واضح ترین مطالب هیئت بطلمیوسی می شود «السماء الدنیا». منظوراینکه لسان قرآن لسان روشنی بوده است.
در فضای فقه اساسا غلط است که ما عدالت را ملکه معنا کنیم؛ چرا؟ چون عدالت فقهی با عدالت اخلاقی فرق دارد. چقدر هم شواهد از روایات دارد! این چیزی را که عرض میکنم، دوباره بروید همه روایات را مرور کنید به وضوح امام علیه السلام عدالت را معنا میکنند. واقعا شارع در توضیح عدالت و فسق کم نگذاشته، روایات همه هست.
چهارشنبه ( 14 / 3 / 2012 (
24-12-90
21 ربیع الثانی 33
سوال : آیا می توان گفت اصل در مصائب ، ما کسبت أیدیکم است ؟ مگر اینکه خلافش ثابت شود . استاد : بله ، برای رسم عبودیت ، همین اصل است ولی برای رسم الوهیت ، خیر . رسم عبودیت یعنی اینکه هر چه خدای متعال برای حال بنده تدبیر می کند که برایش خوشایند نیست ، باید بگوید : خدایا من بد کردم که این را برایم پیش آوردی . بنده باید حالش این باشد ( المؤمن ظنین بنفسه ) اما نمی توانیم بگوییم در دستگاه خدا هم همین گونه است و تقدیراتی که او برای بندگانش می کند ، اصل بر این باشد که ناشی از گناه عبد است . چنین چیزی ثابت نیست . فی الجمله صحیح است ولی اصل به این معنا که اساس کار خدا بر این است ، خیر . ما چون خودمان را می شناسیم که بنده ی خطاکاری هستیم ، باید بنا را بگذاریم بر اینکه هر چه پیش آمد ، زیر سر خودمان است . اما اینکه تقدیرات خدا چیست ؟ در کار او فضولی نمی کنیم . یک روایت خواندیم که خدا چون بنده ای را دوست دارد ، به او نظر می کند و وقتی به او نظر می کند ، او را به سردرد مبتلا می کند . ( إِذَا أَحَبَّ اللَّهُ عَبْداً نَظَرَ إِلَيْهِ فَإِذَا نَظَرَ إِلَيْهِ أَتْحَفَهُ مِنْ ثَلَاثَةٍ بِوَاحِدَةٍ إِمَّا صُدَاعٍ وَ إِمَّا حُمَّى وَ إِمَّا رَمَدٍ ) بنده می گوید : خدایا من بنده ی خطاکارم . حتما به خاطر گناهی سرم به درد آمده ، شفایم بده . اما وقتی پرده کنار می رود می بینی یک چیزهای دیگر شده بوده . هم نظر خدا به او لطف بوده و هم گریه و تضرع بعدی او باعث ترفیع درجه ی او شده است . ثواب روی ثواب . ما که از دستگاه خدا که سر در نمی آوریم . یکی از آثار مهم فرق گذاشتن بین رسم بندگی و رسم الوهیت ، این است که اگر شما ببینید یک بنده ی دیگری مبتلا ست ، نمی گویید که حتما گناهی کرده که مبتلا شده . او خدایی دارد . تو چه کار داری ؟ در کار خدا هم که اصل بر این نبود . اما وقتی برای خودت پیش می آید ، رسم بندگی این است که من گناه کردم که برایم پیش آمده است
سوال درباره ی ( نزّلونا عن الربوبیة و قولوا فینا ما شئتم و لن تبلغوا )
استاد : لن تبلغوا یعنی اگر درست جلو بروید و شروع کنید به درک کردن کمالات ما ، نمی رسید . چون کمالات بی نهایت است . اما ما یک مقام {وحدت ظلیه}داریم که همه ی کمالات ذیل آن است و چیزی است که سبب لن تبلغوا شده است . مثلا شما مجموعه ی اعداد طبیعی را تصور می کنید و می گویید : بی نهایت است . قوام و پایه و بیس مجموعه ی اعداد طبیعی چیزی است که این بی نهایت را سر و سامان می دهد و یک مُدرَک عقلانی برای شماست . چون شما یک چیزی فهمیده اید که می گویید بی نهایت است . چه چیزی از این مجموعه بی نهایت است ؟ عضوهایش . اما چیزی که کیان او بود ، چیزی است که همه ی بی نهایت ها از دل او بیرون آمده است . این دیگه قابل بالاتر بردن نیست . نمی شود خود مجموعه را بالاتر برد . اعدادش را می توانید تا بی نهایت ببرید ولی خودش ریختی دارد که همه ی بی نهایت ها از دلش در می آید . قبلا هم عرض شد که کمالات عوالم بی نهایت است . اما این منافات ندارد با که مقاماتی در دستگاه خلقت وجود دارد که آن مقامات را نمی شود بالا برد و منافاتی هم با بی نهایت بودن کمالات ندارد . اگر کسی این مطلب را بفهمد ، آرام می گیرد که کمالات إعطائی که به می شود به امکان استعدادی به آن متلبّس شد ، بی نهایت است برخلاف مبدأ این إعطائات که همان واسطه ی فیض است . خداوند بی نهاتی کمال إعطا می کند و یک مقامی را هم مقام وساطت فیض این بی نهایت ها قرار داده است . این مقام دیگر بالا نمی رود یعنی نمی شود روی کمالی که دارد چیزی گذاشت . همانطوری که نمی شود خود مجموعه ی اعدا طبیعی را کامل تر نمود . اعدادش قابل اضافه شدن هستند ولی خودش یک رتبه ی عقلانی دارد که بقیه از دل او در می آیند
پس یک چیزی است که همه ی کمالات را دارد اما این کمالات مال خودش نیست . چیزی از کمالات کم ندارد تنها چیزی که هست این است که این کمالات مال خودش نیست . یک مثال ساده : شما می گویید بی نهایت علم و دانایی . عالمی که بی نهایت علم دارد . خب این عالم علمش مال خودش است یا دیگری به او داده است ؟ قابل هر دو هست . یعنی لازمه ی بی نهایت علم داشتن این نیست که حتما مال خودش است و دیگری به او نداده است . همه ی عرض من همین است . بی نهایت شدن حیثی است که با ظلیت و با اینکه خدا به آنها داده است ، منافاتی ندارد . نباید خیال کنیم که وقتی بی نهایت شد ، دیگر نباید خدا بدهد . پس معنای ظلیت این است که هیچ کمالی را در مقام وساطت فیض و نورانیت فاقد نیستند . بالاتر هم نمی توانند بروند . ریخت آن مقام طوری است که قابل استکمال نیست . اما در عین حال معنای این بی نهایت بودن این نیست که خدا هستند . چون همه ی اینهایی که دارند ، خدا به آنها داده است . البته در این بیانات مسامحه ی فنی دارد ولی فعلا در صدد بیان اصل مطلب هستیم . دقیق تر که شدید ، تعبیرات را هم دقیق تر می کنید
پس وحدت حقه ی ظلیه که مالایتناهی بما لایتناهی است ، همه ی کمالات را دارد به جز یک کمال و آن این است که کمالاتش مال خودش نیست . اگر مال خودش بود ، می شد واجب الوجود . لذا ( نزلونا عن الربوبیة ) یعنی نگویید این کمالات مال خودمان است . ربّ یعنی کسی که آن آخرین کمال را دارد و همه ی کمالات مال خودش است . خود فهمیدن اینکه کمالات ما از خودمان نیست خودش خیلی کمال است . در روایت دارد : خدا آنقدر به روح ما کمال داد که خوشش آمد و گفت : به به ، چقدر بالا هستم ! راست هم می گفت . ولی یک کمال کم داشت که کمال معرفت بود . اینکه همه ی این ها مال خودش نیست . حضرت فرمود : چون این را کم داشت ، خدا او را به دار دنیا مبتلا کرد . برو یک جایی که حتی پشت دیوار را خبر نداری ! قبلا می گفتی من از ازل و ابد خبر دارم . حالا برو در دنیا و ببین از یک ساعت بعد خبر نداری . وقتی از دنیا بر می گردی ، سرافکنده هستی : انت الرب الجلیل و انا العبد الذلیل را می فهمی . ما این کمال معرفت را نداشتیم اما معصومین (ع) در شکم مادر هم که بودند ، این معرفت را داشته اند که هر چه دارند مال اوست و این بالاترین کمال را دارند . لذا خدا آن مقام را به آنها داده است . یکی از معانی ی اسم مستأثر هم همین است . ( استأثره الله لنفسه ) . سوال : آن اسم مستأثر خود ائمه نیستند ؟ استاد : می تواند باطن آنها باشد . اما دیگر خودیت در آنجا معنا ندارد . چون باطنشان برای خودشان هم بطون است و دیگر خودیت ظهور ندارد . به همین جهت به خودشان هم نسبت نمی دهند و می گویند : استأثره الله لنفسه . یعنی آن چیزی است که خدا از ما خبر دارد . اما خدا از ما خبر دارد نه اینکه خودمان از خودمان خبر داریم . چون خودیتی وجود ندارد . نکته ی ظریفی است
سوال : شما یکبار فرمودید : که کافر برود قبرستان و تسبیح دست بگیرد و بگوید : خدا نیست ... آیا این دستورالعمل برای ما مؤمنین نیست ؟
استاد : منظور من این بود که لفظ در یک محدوده ای کارایی دارد . معرفتی که خدای متعال در جوهره ی روح قرار داده است با تلقین قابل عوض شدن نیست . لذا اگر مؤمن باشد بهتر است چون ایمانش کمک کار می شود . یعنی برود در مواضعی که یادآور لقاء خداست . برای همین بود که نگفتم توی اتاق برود . گفتم در یک قبرستان برود که کسی هم او را نبیند .
سوال : پس خصوصیت قبرستان فقط یادآوری است ؟
استاد : نه ، دو سه جهت دارد . یکی اینکه و لو خودش توجه نداشته باشد ،این محیط دارد به ضمیر ناخودآگاهش إلقا می کند که تو پایانی داری . دوم اینکه از عالم ملکوت ارواحی متوجه این ابدان موجود در آن محیط هستند و توجه آنها روح او را تحت تأثیر قرار می دهد . این شرائط او را تقویت می کنند که معرفتی که در جوهره ی روح است زنده شود .
https://eitaa.com/mofidiyazdi