داستان عجیب نجات جان آیتالله #مرعشی توسط #امام_زمان_عج
با خود گفتم:
«شب جمعه شایسته است که به #سرداب مقدس بروم، #زیارت_ناحیه_مقدسه را بخوانم ، شمع نیم سوختهای را برداشتم و به سمت سرداب مقدس راه افتادم .
همه جا تاریک بود درب سرداب را به آهستگی باز کردم و با احتیاط از پلهها پایین رفتم ، به کف سرداب که رسیدم شمع را روشن کردم و مشغول خواندن زیارت ناحیه مقدسه شدم ، بعد از مدت کمی صدای پای شخصی را شنیدم رویم را به سمت پلهها برگرداندم مرد عرب ژولیده و درشت هیکلی را دیدم که #خنجری در دست داشت ، #عزرائیل را در چند قدمی خود میدیدم عرق سردی بر پیشانیام نشسته بود آن مرد عرب نعره زنان به سوی من حمله کرد شمع را خاموش کردم و پا به فرار گذاشتم ، آن مرد گوشه عبای من را گرفت و با قدرت به سوی خود کشاند ، در آن لحظه به #امام_زمان_عج توسل نمودم و بلند فریاد زدم:
«یا امام زمان» یک وقت مرد عرب دیگری در سرداب پیدا شد و به مرد مهاجم فریاد زد:
«رهایش کن» و بلافاصله مرد عرب قوی هیکل ، بیهوش بر زمین افتاد من نیز دچار ضعف شدم و به روی زمین افتادم ، کمی بعد احساس کردم فردی مرا صدا میزند ، چشمانم را که باز کردم دیدم سرم به زانوی مرد عرب است هنوز در فکر مرد مهاجم بودم ، دیدم همچنان بیهوش در وسط سرداب افتاده است ، رمق نداشتم مرد عرب مهربان ، چند دانه خرما در دهانم گذاشت که هرگز خرمایی با آن طعم نخورده بودم ، در حالیکه سر به زانوی آن مرد داشتم به من گفت:
«خوب نیست در مواردی که خطر تو را تهدید میکند تنها به اینجا بیایی ، بهتر است بیشتر احتیاط کنی.»
یک لحظه در فکر فرو رفتم که چگونه ممکن است فردی به یکباره در این سرداب ظاهر شود و نام مرا بداند و چطور توانست با یک نهیب آن مرد قوی هیکل را آنگونه نقش بر زمین کند؟
ناگهان متوجه شدم از آن مرد مهربان خبری نیست فریاد زدم:
«ای وای، سرم در دامان آقا ، مولا و مقتدایم حضرت حجت بن الحسن المهدی (عج) بوده و با او حرف زدهام اما او را نشناختهام غم عالم بر دلم نشست ، با دیدهای اشکبار ، از سرداب به قصد زیارت حرم عسکریین خارج شدم تا بلکه یار را در آنجا بجویم در حالیکه هنوز مرد غول پیکر مهاجم عرب بیهوش در کف سرداب افتاده بود.
📙کتاب تشرفات مرعشیه، حسین صبوری
@moghavemat_ta_zohoor313