eitaa logo
محبت خدا
305 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
3.4هزار ویدیو
14 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محبت خدا
#آزادی_انسان 🌱🌱 7⃣7⃣ #اشتباه_اعلامیه_جهانی_حقوق_بشر خود اعلامیه حقوق بشر ، همین اشتباه را کرده ا
🌱🌱 7⃣8⃣ دو نمونه از با در به ، به همه معابد رفت و در همه جا احترام گزارد . 👉 وقتی می خواست به فلان وارد شود ، قبل از انکه به کفش کن معروف برسد ، از بیرون کفش هایش را در آورد و گفت : اینجا معبد است . محترم است . 👉😒 با اینکه می گفت من خودم هستم و بت پرست نیستم ، اما درآنجا گفت ، از باب اینکه یک عده انسان ها این بت ها را محترم می شمارند ، من باید آنها را محترم بشمارم ، عقیده آزاد است !‼️ 🙄🙄 وقتی وارد بابل شد ، با اینکه خودش بت پرست نبود و تابع مثلا دین زرتشت بود ، مع ذلک گفت ، تمام معابد بت پرستی که در اینجا هست ،محترم است ، ما ملتی هستیم طرفدار آزادی عقیده . 🙄🙄 این بزرگترین اشتباه است .👉❌ 🌀 از هر چه می خواهید تمجید کنید ، زیرا اگر کسی بخواهد ، را به ، باید او را بشمارد . 👉 اما از نظر انسانی ، این کار صد در صد خلاف است .👉 ❌❌❌ 🔻 اگر بر باشد یعنی عقیده ای که ریشه ی آن تفکر است ، اسلام این عقیده را می پذیرد. این آزادی عقیده ، است . اما که بر مبنا های و و از روی ، به خاطر فکر نکردن و تسلیم شدن در مقابل عوامل ضد فکر ، در انسان پیدا می شود ، اینها را هرگز اسلام به نام آزادی عقیده نمی پذیرد .👌 🔻واین احترام به انسان نیست ، بلکه بی احترامی به انسانیت است .👌 🤔🤔 نمونه هایی از برخورد درست را خواهم گفت . 🌱🌱🌱 در راستای شناخت👉 @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یعنی منظور رهبر انقلاب، کدوم مسئول مهم اجرائیه که در قلبش مرض هست؟ 🔻 پ.ن: یه راهنمایی می‌کنم تا به ذهنتون فشار نیاد! 👈 این مسئولی که توی قلبش مرض هست اول اسمش است😐 @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصاویری از شهر تازه آزادشده 🔸 رزمندگان مقاومت با نام و یاد فرماندهان شهید خود "حاج‌قاسم سلیمانی" و "حاج ابومهدی المهندس" عملیات آزادسازی ریف جنوبی حلب را آغاز کرده و در حال پیشروی هستند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از افسران جوان جنگ نرم
رمان_هاد آی دی نویسنده داستان @Goli64
پارت۱۴۰ - چی می خوای بگی؟ - یه نگاه به جلد کتاب بنداز. اون پائین، نویسنده - هادی حجت! خب که چی؟ شاهرخ دستش را زیر چانه اش گذاشت و به شروین خیره شد. - به نظرت آشنا نیست؟ شروین همانطور که به شاهرخ زل زده بود فکر کرد. کم کم چهره اش تغییر کرد. گویا داشت چیزهای جدیدی را کشف می کرد. یواش یواش ابروهایش از هم باز شد و چشمانش از تعجب گرد شد: - غیرممکنه شاهرخ که کار خودش را کرده بود برگه های روی میزش را جمع و جور کرد و گفت: - می بینی که نیست - اما... اما... - اما چی؟ - ولی هادی ... چطور ممکنه؟ - من بهت گفتم اما باور نکردی شروین نمی داست چه بگوید. یعنی هادی هم یک روز مثل او... باورش خیلی سخت بود اما به قول شاهرخ باید آنچه را می دید باور می کرد نه آنچه را که می خواست ببیند! - خب حالا نظرت چیه؟به نظرت میشه این همه تغییر کرد؟ - نمی دونم ... الان اصلا مخم کار نمی کنه ... تا چند روز ذهن شروین به شدت درگیر شده بود. از یک طرف پذیرش آنچه می دید سخت بود از طرفی از اینکه می دید هنوز راه برای او بن بست نشده است خوشحال بود. هزاران سئوال در ذهنش موج می زد که دوست داشت از هادی بپرسد... آن شب، شب آخری بود که شاهرخ در تهران بود. هر کار کرد نتوانست خانه بماند. تازه آفتاب غروب کرده بود که رسید. قبل از اینکه وارد کوچه بشود نگاهی به کوچه تنگ قدیمی کرد. هیچ وقت اولین روزی را که پا به این کوچه گذاشته بود از یاد نمی برد. کوچه ای که از سر بیکاری و کنجکاوی پایش به آن باز شده بود ولی بعد تبدیل به مهم ترین کوچه عمرش شد! همینطور که قدم زنان جلو می رفت به دیوارهای قدیمی و دود گرفته نگاه می کرد. دیوارهائی که قبلا بعضا با برگ های مو پوشیده شده بود و حالا به خاطر نبودن آنها دیگر خیلی لخت و فقیرانه تر از قبل به نظر می رسید. چه کسی باور می کرد در این خانه های قدیمی هم می شود جوری زندگی کرد که حسادت صاحبان خانه های لوکس را بر انگیزد؟ خودش را جلوی در دید. زنگ زد .در باز شد. شاهرخ در لباس خانه و پالتوئی که روی دوشش انداخته بود پشت در ظاهر شد. - توئی؟ فکر می کردم بیای. منتظرت بودم تا وقتی که وارد خانه شد و شاهرخ برایش چائی ریخت ساکت بود. وقتی شاهرخ چائی را گذاشت و نشست شروین گفت: - هنوز معلوم نیست کجا می ری؟ - چرا - خب؟ - جنوب ... باید برم اهواز ... اصلا مگه فرقی داره کجا میرم؟ شروین نفس عمیقی کشید. - درسته... فرقی نداره. معلوم نیست کی بر می گردی؟ - هنوز نه ... شاید چند سالی نتونم برگردم تهران ... نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت. - حالا که میری اینجا رو چکار می کنی؟ - هیچی - یعنی خونه رو همین طوری ول می کنی می ری؟ - راه بهتری داری؟ - اقلا بده کرایه. اینجوری خراب میشه شاهرخ گفت: - اینم فکر بدی نیست، اما دیگه وقتی نیست شاید سپردم به ... صدای زنگ در حرفش را قطع کرد. - منتظر کسی بودی؟ شاهرخ نگاهی به ساعت کرد. - نه ولی فکر کنم علی شاهرخ رفت تا در را باز کند و شروین پشت پنجره ایستاد. حدس شاهرخ درست بود. به محض اینکه در باز شد علی سر و صدا کنان پرید داخل و پشت سرش هادی که جعبه کیکی در دست داشت وارد شد. با هم رو بوسی کردند. - اومدیم برات گودبای پارتی بگیریم - مگه اینکه موقع رفتن یکی ما رو تحویل بگیره ادامه دارد.... ✍ میم مشکات @mohabbatkhoda
پارت۱۴۱ - نه، این از اون جهت هست که از دستت خلاص می شیم علی این را گفت و با آهنگ تولدت مبارک شروع کرد به خواندن: - خلاص شدن مبـــــــااارررک ... خلاص شدن مبـــارک ... خلاص شدن مبــــــاااااارررررک شاهرخ خندید و تعارفشان کرد که داخل بروند. وقتی وارد شدند علی با دیدن شروین گفت: - به به، این هم که اینجاست. ببین فقط من از رفتنت خوشحال نیستم! بعد گفت: - من هنوز نمازم رو نخوندم. تا شما ترتیب کارها رو بدید من برگشتم شاهرخ جعبه را برداشت و به آشپزخانه رفت. هادی و شروین هم منتظر نشستند. شروین برای اینکه نکند یه وقت هادی چیزی بگوید وانمود کرد که در حال دیدن تلویزیون است ولی زیر چشمی هادی را می پائید. تمام مدت مهمانی: سر شام، موقع بریدن کیک و حتی موقعی که علی با شوخی ها و جک های بی مزه اش سر و صدا راه می انداخت شروین هادی را زیر نظر داشت. موجودی آرام که حرکاتش مخصوص خودش بودبرخلاف کسانی که شروین قبلا دیده بوداودرعین ارام بودن کاملااجتماعی و پرانرژی به نظر می رسید. اصلا منزوی یا بی سرو صدا نبود . گهگاه شوخی هائی می کرد و تکه هائی می پراند که جو را کاملا عوض می کرد اما در عین حال حرکاتش طوری نبود که کسی بتواند واردحریم خصوصی اش بشود و یا او را دلقکی لوده تصور کند. در عین شوخ طبعی ابهت و شخصیتی مجذوب کننده داشت که آدم را مجبور می کرد احترامش بگذاری و وقتی شروین همه این ها را می دید نمی توانست این شخصیت را با انچه قبلا دیده بودکنار هم قرار بدهد. بعد از اینکه سر و صدا موقتا خوابید و به علت خسته شدن و پریدن شربت در گلوی علی چند دقیقه ای آتش بس اعلام شد آرام و بی سر و صدا به حیاط خزید و روی پله های ورودی راهرو نشست. دست هایش را دور خودش گرفت تا کمی گرم شود. نگاهی به آسمان کرد و گفت: -اوکی، قبول، می شه. تسلیم آخر شب که بچه ها داشتند می رفتند علی گفت: - من فردا یه عمل دارم. نمی تونم بیام ایستگاه وگرنه خیلی دلم می خواست با چشم های خودم اون لحظه شگفت انگیز خروجت رو ببینم. حیف! شاهرخ خندید و گفت: - امشب به اندازه کافی ما رو مورد لطف قرار دادی. دیگه نیاز نیست فردا بیای بدرقه. اگه به تو باشه که اگر قطار خراب بشه، شده باشه با به خرج خودت با تاکسی منو بفرستی این کارو میکنی هادی گفت: - میشه حکایت اون یارو که رفته بود باباش رو دفن کنه. بهش گفتن چرا اینقدر لباست پاره پوره شده؟گفت بنده خدا نمی ذاشت خاکش کنیم علی خندید. بعد همدیگر را بغل کردند و شروین دید که علی گرچه وانمود می کند شاد باشد اما نتوانست جلوی اشکش را بگیرد. هادی هم شاهرخ را بغل کرد و گفت: - منم فردا نمی تونم بیام. خودت میدونی چرا شاهرخ سرتکان داد. - آره. اشکالی نداره بعد رو به هر دویشان گفت: - خیلی ممنون که اومدید. دلم برای همتون تنگ می شه. برام دعا کنید. هوای این رفیق مارو هم داشته باشید علی گفت: - خیالت تخت! .مطمئن باش آب و دونش یادمون نمیره شاهرخ سر تکان داد. وقتی علی و هادی رفتند. شاهرخ رو به شروین گفت: - تو که می مونی؟ - بمونم؟ - هرجور راحتی - اگه بمونم نمی ذارم بخوابی صبح میام دنبالت صبح ساعت 7 بود که رسید. در روی هم بود. در را هل داد و وارد شد. اولین باری که از این پله ها پائین آمده بود چقدر برایش احمقانه بود ولی حالا دل کندن از این خانه سخت بود. تصور اینکه دیگر شاهرخی نخواهد بود که در را برویش باز کند زجرش می داد. کنار تخت که حالا بدون فرش رویش خیلی غم انگیز و رقت بار به نظر می رسید ایستاد و نگاهی به حوض خالی کرد. شاهرخ چمدان به دست از راهرو بیرون آمد. - سلام، کی اومدی؟ - سلام، الان رسیدم، چرا حوض رو خالی کردی؟! - اگه آبش مرتب تمیز و عوض نشه لجن می گیره - اینجوری که درخت ها خشک می شه. اقلا به باغبون پدرت می گفتی بیاد حواسش به درخت ها باشه. شاهرخ کنار شروین ایستاد. چمدان را زمین گذاشت. - چی شد تغییر عقیده دادی؟ - خب درخت ها گناه دارن شاهرخ کلید را از جیبش در آورد و جلوی شروین گرفت. - خب خودت بیا بهشون آب بده ادامه دارد.... ✍ میم مشکات @mohabbatkhoda
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─ ☀️ 🌸خوب است ما هم مثل باران حس بگیریم🍃 🌸هر صبح سراغی از گل نرگس بگیریم🍃 🌸خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست!!! 🍃 🌸 🍃 🌸سلام امام مهربانم 💚☀️ ✳️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج✳️ @mohabbatkhoda
محبت خدا
#آزادی_انسان 🌱🌱 7⃣8⃣ دو نمونه از #برخورد_نادرست با #آزادی_عقیده #ملکه_انگلستان در #سفر به #هندو
🌱🌱 7⃣9⃣ یک نمونه از با ✅ 🔻 کار است که خودش در جامعه اش تنها کسی که فکر آزاد دارد. 👉 تمام مردم را در و که کوچکترین مایه ای از ، گرفتار می بیند . مردم به عنوان روز عید از شهر خارج می شوند و او بیماری را بهانه می کند و خارج نمی شود . بعد که شهر خلوت می شود ، وارد بت خانه بزرگ می شود ، یک را برمی دارد ، تمام ها را می کند و بعد تبر را به می آویزد و بیرون می آید . این کار را می کند . شب وقتی مردم برمی گردند و به معبد می روند ، می بینند اوضاع واژگونه است مثل اینکه بت ها خودشان با یکدیگر دعوا کرده باشند و همدیگر را کشته باشند . تنها بت باقی مانده بت بزرگ است. چه کسی اینکار را کرده ؟ به می فهمیدند که این بت های بی جان خودشان نمی توانند به جان همدیگر بیفتند ؟ لابد کار یک موجود شاعر است . یک جوانی بود به نام ابراهیم که به اینها بدگویی می کرد ، نکند کار او باشد ! ابراهیم را احضار کردند.. ابراهیم ! آیا تو اینکار را کردی ؟ -نه من نکردم -علامت جرم را شما دست کسی دیگر می بینید ، می آیید یقه مرا می چسبید ؟ علامت جرم که همراه بت بزرگ است .👉 چرا به سراغ من آمده اید ؟ از خودشان بپرسید تا جواب بدهند .. خودشان فکر کردند که راست می گوید🤔 با این یعنی را از باز کرد .👉👌 این را می گویند .👌👌 ✳️ مانند زنجیر است به و دست و پای شخص . باید این را از عقل و دست و پای او باز کرد چه طوری ؟ با به و تفکر - شخص . با دلیل و و . 🌱🌱🌱 در راستای شناخت👉 @mohabbatkhoda
محبت خدا
#آزادی_انسان 🌱🌱 7⃣9⃣ یک نمونه از #برخورد_درست با #آزادی_عقیده ✅ 🔻#کار_صحیح کار #ابراهیم است که
🌱🌱 8⃣0⃣ ⚜ ، عمل است 🔻سالهای متمادی با مبارزه کرد ،👌 تا فکر مردم را آزاد کند 👉 🔻اگر هزار سال دیگر هم می ماند ، همان بت را پرستش می کرد . 🌀همان طوری که حتی در ملت های متمدن ،مثل ، هنوز وجود دارد و یک قدم به سوی و بر نمی داشت . 👉👌 🌀اما آمد ، این را از دست و پای آنها باز کرد و را نمود .👌 🌀قرآن اسم آن چیزی را که ها می گویند ، بشر را باید در آن آزاد گذاشت ، می گذارد .👉 ⚜قرآن می گوید : شما این کار را بکنید که خدا به وسیله این ، این ، یعنی ها را از دوش شما برداشت ، این هایی را که خودتان به خودتان بسته بودید ، برداشت . 🙏🙏👌👌 🌱🌱🌱 در راستای شناخت👉 @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 l چرا امام نامه بازرگان را پاره کرد؟ 🔻بازرگان نامه‌ای به امام نوشت که با بسم‌الله شروع نشده بود. به جای انقلاب اسلامی هم از لفظ «انقلاب ایران» استفاده کرده بود. امام در جا نامه را پاره کردند و فرمودند: «بگویید به ایشان فلانی نامه را پاره کرد. چند بار من به شما بگویم که انقلاب، «انقلاب اسلامی» است. انقلاب در ایران کار نکرد، این اسلام بود که کار کرد» 📚 کتاب «حاشیه‌های مهم‌تر از متن»، ص ۲۳۹ 🌱🌱🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نماهنگ انقلابی جدید وقتی شب بود و زمستون وقتی گریه بود و فریاد وقتی از هجوم پاییز گُل روی زمین می افتاد @mohabbatkhoda
رحمت الله : ✳️ ملت های ما بلکه ملتهای اسلامی و مستضعفان جهان مفتخرند به اینکه دشمنان آنان که دشمنان خدای بزرگ و قرآن کریم و اسلام عزیزند درندگانی هستند که از هیچ جنایت و خیانتی برای مقاصد شوم جنایتکارانه خود دست نمی کشند و برای رسیدن ب ریاست و مطامع پست خود دوست و دشمن را نمی شناسند و در راس آنها آمریکا این تروریست به لذات دولتی است که سراسر جهان را به آتش کشیده و هم پیمان او صهیونیست جهانی که برای رسیدن به مطامع خود جنایاتی مرتکب می شود که قلمها از نوشتن و زبانها از گفتن آن شرم دارند و خیال ابلهانه اسراییل بزرگ آنان را بهر جنایتی می کشاند . کدام افتخار بالاتر و والاتر از اینکه آمریکا با همه ی ادعاهایش و همه ساز و برگ های جنگیش و آن همه دولتهای سر سپرده اش و بدست داشتن ثروتهای بی پایان ملتهای مظلوم و عقب افتاده و در دست داشتن تمام رسانه های گروهی در مقابل ملت غیور ایران و کشور بقیه الله ارواحنا وامانده و رسوا شده که نمی داند به که متوسل شود ... این نیست جز مددهای غیبی حضرت باری تعالی ..👌 که ملتها را بویژه ملت ایران اسلامی را بیدار نموده و از ظلمات ستمشاهی به نور اسلام هدایت نموده.👌👌 من اکنون به ملتهای شریف ستمدیده و به ملت عزیز ایران توصیه می کنم که از این راه مستقیم الهی که نه به شرق ملحد و نه به غرب ستمگر کافر وابسته است بلکه به صراطی که خداوند به آن ها نصیب فرموده است محکم و استوار و متعهد و پایدار ، پایبند بوده و لحظه ای از شکر این نعمت غفلت نکرده و دستهای ناپاک عمال ابر قدرتها چه عمال خارجی و چه عمال داخلی بدتر از خارجی تزلزلی در نیت پاک و اراده آهنین آنان رخنه نکند .. صحیفه انقلاب اسلامی(صفحه 6 و 7) بنیان گذار جمهموری اسلامی رحمه الله✨✨ @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌀 که منشاء ندارد، و مانند است برای بشر، بی احترامی به و اوست..👌 تو بیا این زنجیر را از دست و پای او باز کن تا فکرش باشد. @mohabbatkhoda
🌀مردم کوفه از ترس لشکر یزید، حسین(ع) را یاری نکردند؛ مردم مدینه چرا فاطمه(س) را یاری نکردند؟ 🔻 (ج۳) – ۲ 🔹 یکی از زشت‌ترین انواع ترس‌ها در جامعه «ترس از تحقیر و سرزنش» است که یک ترس روانی است. این بدتر از ترسِ از مرگ یا فقر است که سلطه‌گران به‌کار می‌گیرند. 🔹 مردم کوفه از سرِ چه ترسی امام‌حسین(ع) را یاری نکردند؟ ترسیدند که مبادا لشکر یزید بیاید و آنها را تکه‌تکه کند. اما در فاطمیه، مردم از چه چیزی ترسیدند و نالۀ فاطمه(س) را جواب ندادند؟ آیا کسی تهدید کرده بود که آنها را تکه‌تکه می‌کند؟ 🔹 وقتی امام‌حسین(ع) صدا زد «هَل مِن ناصرٍ ینصُرنی» هرکسی به ایشان کمک می‌کرد، کشته می‌شد، اما وقتی فاطمۀ زهرا(س) بین در و دیوار ضجه زد، اگر کسی به ایشان کمک می‌کرد، کشته نمی‌شد. کمااینکه زبیر با شمشیر آمد که مثلاً کمک کند، اما شمشیرش را گرفتند و خودش را نکشتند. 🔹 در مدینه نه ترس از فقر بود، نه ترس از کشتار بود، بلکه یک ترس روانی وجود داشت؛ مردم مدینه در رودربایستیِ همدیگر ماندند و فاطمه را کمک نکردند، آنها سکوت زشتی کردند و این خیلی خیانت‌کارانه بود. 🔹 یک جوّ روانی سنگین علیهِ علی(ع) ایجاد شده بود که هیچ‌کسی به ایشان کمک نمی‌کرد. حتی نقل شده است تعداد زیادی در یک شب به علی(ع) وعدۀ یاری دادند اما روز که شد، در رودربایستی ماندند و نیامدند! 👤علیرضا پناهیان 🚩دانشگاه تهران - ۹۸.۱۰.۱۹ @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان_هاد آی دی نویسنده داستان @Goli64
پارت۱۴۲ شروین نگاهی به کلید و دوباره نگاهی به شاهرخ کرد. - مگه نگفتی بده اجاره؟ تو که عادت داری اینجا تلپ باشی شروین که از خنده شاهرخ خنده اش گرفته بود دست دراز کرد تا کلید را بگیرد ولی شاهرخ کلید را عقب برد و گفت : - به شرطی که سوء استفاده نکنی. اینجا نشه پناهگاه برای فرار از خونه - باشه - قول؟ شروین سر تکان داد و کلید را گرفت ... وقتی به ایستگاه رسیدند، از ماشین که پیاده شدند موبایل شاهرخ زنگ زد. شروین با کمی فاصله پشت سرش حرکت می کرد. وقتی شاهرخ تلفنش تمام شد نگاهی به اطراف کرد و وقتی شروین را ندید برگشت. شروین را دید که غرق هپروت بود. دست دراز کرد، دستش را گرفت، کشید و وقتی کنارش قرار گرفت دستش را دورش انداخت بازویش را گرفت و فشار داد: - کجائی پسر؟ - نمی دونم - خیلی بهش فکر نکن. بالاخره راضی می شه. تازه حالا که دیگه یه خونه مفت و مجانی هم گیرت اومده حتماً جواب مثبت می ده - کی؟ - نرگس خانم دیگه شروین که تازه متوجه منظورش شده بود گفت: - خیلی بی مزه ای - تو می خوای زن بگیری، من بی مزه ام؟ - از لج تو هم که شده این یه کار رو نمی کنم - مرده و حرفش - حتماً کنار قطار ایستاده بودند تا چند دقیقه دیگر قطار راه می افتاد ... بدون هیچ حرفی در چشمان هم زل زده بودند. هیچ کدامشان نمی دانستند چه باید بگویند. بالاخره شاهرخ سکوت را شکست. - دیگه سفارش خونه رو نکنم ها! مرتب بهش سر بزن. تنبلی نکنی ها. تمیزش کن شروین به لحن پدرانه اش لبخند زد. می دانست که شاهرخ سعی دارد جو را عوض کند و تلاش می کند بغضش را زیر لبخندش پنهان کند اما کمتر کسی بود که گول ظاهرش را بخورد. شروین می خواست حرفی بزند اما انگار صدایش به زور در می آمد. تنها چیزی که توانست بگوید یک جمله بود: - سعی کن زودتر برگردی - ان شاء ا... تو هم اینقدر عزا نگیر ... برا ابد که نمی رم ... تو که عاشق فرار از خونه ای ... بهم سر بزن شاهرخ این را گفت و دست کرد از جیب پالتویش جعبه کوچکی را بیرون آورد. - یه یادگاری! هر وقت دلت گرفت نگاش کن یاد من بیفت، یاد خل و چل بازی هامون! حالت خوب میشه ... نه، الان نه. بذار وقتی رفتم شروین بسته را توی جیبش گذاشت ولی حرفی نزد. می دانست اگر چیزی بگوید اشکش سرازیر می شود دوست نداشت با اشک بدرقه اش کند. - قرار نشد مثل دخترا خودتو لوس کنی. خجالت بکش مرد گنده، نگاش کن شروین تمام تلاشش را کرد و لبخندی زورکی زد. دستش را دراز کرد. شاهرخ دستش را گرفت. سرد بود. اشک در چشمان شروین دوید و صورتش سرخ شد. شاهرخ همانطور که دستش را گرفته بودلبخندی زد او را به طرف خودش کشید و محکم در آغوشش گرفت... صدایی از بلندگوی ایستگاه شماره را اعلام کرد. شروین همانطور که اشکش را پاک می کرد خندید و گفت: - آبروی هرچی مرد بود بردم - موافقم شاهرخ این را گفت و چمدانش را برداشت. - کاری نداری؟ شروین که کمی سبک تر شده بود با لحنی شیطنت آمیز گفت: - از اول هم کاری نداشتم. خودت پات پیچ خورد شاهرخ خندید. با هم دست دادند و شاهرخ از پله ها بالا رفت. قطار آرام شروع به حرکت کرد. شاهرخ همانجا پشت در مانده بود و با همان لبخند همیشگی برای شروین دست تکان می داد. شروین آرام آرام کنار قطار حرکت می کرد. کم کم سرعت قطار زیاد شد. چند قدمی دوید و بالاخره مجبور شد بایستد . رفتن قطار را نگاه کرد. وقتی قطار کامالا از دیدش خارج شد با قدم هایی سنگین به طرف در خروجی به راه افتاد. کنار ماشین که رسید نگاهی به صندلی خالی شاهرخ انداخت. سوار شد و راه افتاد. ضبط را روشن کرد. همانطور که رانندگی می کرد یاد خاطرات گذشته افتاد: یاد اولین روزی که دم در اتاق آموزش نگاهش به نگاه شاهرخ باز شده بود، به پیچ خوردن پایش، مسئله ها، دعوا، سالن بیلیارد، ... همه و همه در ذهنش تکرار می شد... ادامه دارد.... ✍ میم مشکات @mohabbatkhoda
پارت۱۴۳ ناگهان یاد هدیه افتاد. با عجله ماشین را کنار خیابان برد و نگه داشت. جعبه را درآورد و باز کرد. انگشتر شاهرخ بود. انگشتر عقیقش که خیلی دوستش داشت و یادگار دوستی بود که شاهرخ همیشه با حالتی خاص از او یاد می کرد. نوشته رویش را خواند: - یا قائم آل محمد یاد روزی افتاد که شاهرخ می خواست وضو یادش بدهد. انگشترش را درآورده بود و کنار حوض گذاشته بود و شروین گفته بود که انگشتر قشنگیست. می دانست این انگشتر چقدر برای شاهرخ ارزش داشت. دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. سرش را روی فرمان روی دست هایش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن. شانه هایش می لرزید... فصل سی ام ریحانه نگاهی به قاب عکس های پدرش روی طاقچه انداخت. عکس فارغ التحصیلی، مراسم ازدواج، عکس یک ماهگی او در بغل مادرش ... عکس ها مثل یک زندگینامه مصور بود و آخرین عکس ... عکس پدر با یکی از بهترین دوستانش توی کوه. یادگار دوران جوانی پدر. به نظر می آمد این عکس - که از همه قدیمی تر بود - برای پدر ارزش خاصی داشت چون قابش از همه محکم تر و زیباتر بود و ریحانه دیده بود که پدرش همیشه با چه وسواسی آن را پاک می کند. نگاهی به پدرش که روی صندلی گهواره ای اش پشت پنجره نشسته بود و به حیاط زل زده بود، انداخت. هیچ وقت پدرش را اینقدر آرام ندیده بود. اگر آن پتوی چهارخانه ای که روی پایش انداخته بودند با لرزش دست هایش حرکت نمی کرد فکر می کردی که حتی نفس هم نمی کشد. در همین فکرها بود که در اتاق باز شد، کله ای از لای در داخل آمد و بعد از برانداز اطراف آرام وارد اتاق شد و همانجا کنار در ایستاد. - حالشون چطوره؟ - خوبن، دواهاشون رو خوردن اما هر کار می کنم راضی نمی شن بخوابن سرجاشون. بعد از نمازصبح تا حالا نشستن رو صندلی و زل زدن به در می گن منتظرم - قراره کسی بیاد؟ - هرچی می پرسم، می گن میاد اما نمی گن کی. مدام زیر لب می گن شاهرخ - خب شاید با امیر کار دارن - نه، می گم امیر که اینجاست. بگم بیاد؟ می گن نه، خودش میاد دختر با شنیدن این حرف ابروئی بالا برد. ریحانه گفت: - می دونی مریم؟ عین بابا ابروهاتو بالا می بری! - اگه اشتباه نکنم دخترشم. درسته شما سوگلی بابا هستی ریحانه خانم ولی ما هم یه نسبتی با ایشون داریم ریحانه خنده کوتاهی کرد ولی قبل از اینکه جوابی بدهد در اتاق باز شد و دو تا پسر 7-6 ساله دویدند توی اتاق. می خواستند سر و صدا کنند که مریم با فریادی کوتاه ساکتشان کرد. - اینجا اومدید چکار؟ برید بیرون بازی کنید - بریم تو حیاط؟ - نه، حیاط سرده، برید تو پذیرائی - ولی مامان... - همین که گفتم. برید آقاجون حالش خوب نیست. سر و صدا نکنید دو تا پسر ملتمسانه به خاله شان زل زدند. خاله ریحانه که از لب و لوچه آویزان خواهر زاده هایش خنده اش گرفته بود گفت: - برید کنار شومینه. می گم صفورا بیاد براتون قصه بخونه بالاخره پسرها راضی شدند که بروند. وقتی رفتند ریحانه پرسید: - امیر کجاست؟ - رفته آمپول های بابا رو بگیره... صدای جیغ پسرها حرفش را قطع کرد. - مامااان! مریم سری تکان داد و گفت: - من برم تا اینا خونه رو به هم نریختن. تو هم نگران نباش حالش خوبه پیشانی خواهرش را بوسید و رفت. ریحانه مدتی به پدر خیره ماند بعد از اتاق خارج شد و آرام در را بست. پیرمرد همچنان به در خیره مانده بود. حوض مثل روز آخری که شاهرخ رفته بود خالی بود. شاخه ها پر از برف بود و برف ها کف حیاط جا به جا یخ زده بودند. شروین دست لرزانش را بالا آورد و نگاهی به انگشترش انداخت و زیر لب گفت: - پس کجائی؟ یکدفعه صدائی باعث شد سرش را بلند کند. صدای در حیاط بود. در کمی باز شد و سیب سرخی از درز در به داخل حیاط غلطید. دیگر اثری از برف و یخ حیاط نبود. نگاهش را از سیب غلطان به سمت در برد. در آرام روی پاشنه چرخید و کامل باز شد. در آستانه در، زنی سفیدپوش را دید. نرگسش بود. چقدر جوان شده بود لبخندی پرحرارت روی لبان شروین پیر نقش بست. سعی کرد از جایش بلند شود و ناگاه خود را در وسط حیاط کنار حوض دید. جوان شده بود و دیگر هیچ خبری از لرزش و فرسودگی ادامه دارد.... ✍ میم مشکات @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح می‌دمد ... و همچنان ... جای خالی‌ات را ... نشانمان می‌دهد... سلام ... حاضرترین غایب زمین 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 @mohabbatkhoda
محبت خدا
#اصلاح_خانواده ۳ ✔️ پدر و مادرا و سایر مومنین باید برای ازدواج بهتر و زودتر جوانان مجرد اقدام کنن.
- ۴ 🔷 ملاک انتخاب همسر در ادامه بحث خانواده عرض کردیم که برای انتخاب همسر باید یه سری ملاک های مناسبی در نظر گرفته بشه. بهتره که آقا پسر در سه مورد، بالاتر از دختر باشه: 🔵سواد و سن و ثروت 👆✅ البته این مطلق نیست و اگه زن و مردی اهل تقوا و بندگی خدا باشن اینا مشکل ساز نیست. اما خب برای آدمای ضعیف، مشکل ساز هست. ⛔️ و یه ملاکی که استاد پناهیان برای دخترها و پسر ها فرمودن اینه که 🔶نگاه کنید به پدر و مادر طرف. اگه پدر ایشون به مادرش محبت میکنه و مادر توی اون خونه محبوبه، و اعضای خانواده به پدر هم احترام میذارن به احتمال بسیار زیاد فرزند اون خانواده خوب خواهد بود و برای ازدواج مناسب هست.👌 البته این موارد نسبی هست. یعنی نیاز نیست طرف 100 درصد باشه بعد شما جواب مثبت بدید. یه نگاهی به شرایط خودتون و اطرافتون بکنید و این ملاک رو در نظر بگیرید. 🔹🔷💗🔅🌺 @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا