eitaa logo
محبت خدا
304 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
15 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 دو بال تواضع برای انسان @mohabbatkhoda
محبت خدا
#آزادی_انسان 🌱🌱 7⃣6⃣ #مغالطه_دنیای_امروز آیا با این #عقاید باید مبارزه کرد ؟ یعنی آیا #آزادی_فکر
🌱🌱 7⃣7⃣ خود اعلامیه حقوق بشر ، همین اشتباه را کرده است . اساس فکر را این قرار داده است که محترم است ؛ بشر از آن جهت که بشر است محترم است ، پس هر چه را خودش برای خودش انتخاب کرده ، هر ای که خودش برای خودش انتخاب کرده محترم است !‼️‼️ عجبا ! ممکن است بشر خودش برای خودش کند و به دست و پای خود ببندد ، ما چون بشر را محترم می شماریم ،[او را در این کار بگذاریم] ⁉️‼️ لازمه بشر چیست ؟ 🤔 🔻آیا این است که ما بشر را در راه ترقی و تکامل هدایت کنیم ؟ یا این است که به او بگوییم ، چون تو بشرو انسان هستی و هر انسانی احترام دارد ، تو اختیار داری هر چه را که خودت برای خودت بپسندی ، من هم برای تو می پسندم و برایش احترام قائلم ؛ ولو آن را قبول ندارم و می دانم که و است و هزار عوارض بد دارد ؛ اما چون تو خودت برای خودت انتخاب کرده ای ، من هم قبول دارم ؟!⁉️ 🔻آن چیزی که برای خودش انتخاب کرده است .👉👌 🔺او برای خودش انتخاب کرده تو چطور این زنجیر را ⁉️ ♻️ این زنجیر را ، بی احترامی به و که فکر کردن باشد ؛ 🔻تو بیا این را از و کن ؛ تا فکرش آزاد باشد .💪👌 🌱🌱🌱 در راستای شناخت 👉 @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محبت خدا
#آزادی_انسان 🌱🌱 7⃣7⃣ #اشتباه_اعلامیه_جهانی_حقوق_بشر خود اعلامیه حقوق بشر ، همین اشتباه را کرده ا
🌱🌱 7⃣8⃣ دو نمونه از با در به ، به همه معابد رفت و در همه جا احترام گزارد . 👉 وقتی می خواست به فلان وارد شود ، قبل از انکه به کفش کن معروف برسد ، از بیرون کفش هایش را در آورد و گفت : اینجا معبد است . محترم است . 👉😒 با اینکه می گفت من خودم هستم و بت پرست نیستم ، اما درآنجا گفت ، از باب اینکه یک عده انسان ها این بت ها را محترم می شمارند ، من باید آنها را محترم بشمارم ، عقیده آزاد است !‼️ 🙄🙄 وقتی وارد بابل شد ، با اینکه خودش بت پرست نبود و تابع مثلا دین زرتشت بود ، مع ذلک گفت ، تمام معابد بت پرستی که در اینجا هست ،محترم است ، ما ملتی هستیم طرفدار آزادی عقیده . 🙄🙄 این بزرگترین اشتباه است .👉❌ 🌀 از هر چه می خواهید تمجید کنید ، زیرا اگر کسی بخواهد ، را به ، باید او را بشمارد . 👉 اما از نظر انسانی ، این کار صد در صد خلاف است .👉 ❌❌❌ 🔻 اگر بر باشد یعنی عقیده ای که ریشه ی آن تفکر است ، اسلام این عقیده را می پذیرد. این آزادی عقیده ، است . اما که بر مبنا های و و از روی ، به خاطر فکر نکردن و تسلیم شدن در مقابل عوامل ضد فکر ، در انسان پیدا می شود ، اینها را هرگز اسلام به نام آزادی عقیده نمی پذیرد .👌 🔻واین احترام به انسان نیست ، بلکه بی احترامی به انسانیت است .👌 🤔🤔 نمونه هایی از برخورد درست را خواهم گفت . 🌱🌱🌱 در راستای شناخت👉 @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یعنی منظور رهبر انقلاب، کدوم مسئول مهم اجرائیه که در قلبش مرض هست؟ 🔻 پ.ن: یه راهنمایی می‌کنم تا به ذهنتون فشار نیاد! 👈 این مسئولی که توی قلبش مرض هست اول اسمش است😐 @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصاویری از شهر تازه آزادشده 🔸 رزمندگان مقاومت با نام و یاد فرماندهان شهید خود "حاج‌قاسم سلیمانی" و "حاج ابومهدی المهندس" عملیات آزادسازی ریف جنوبی حلب را آغاز کرده و در حال پیشروی هستند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از افسران جوان جنگ نرم
رمان_هاد آی دی نویسنده داستان @Goli64
پارت۱۴۰ - چی می خوای بگی؟ - یه نگاه به جلد کتاب بنداز. اون پائین، نویسنده - هادی حجت! خب که چی؟ شاهرخ دستش را زیر چانه اش گذاشت و به شروین خیره شد. - به نظرت آشنا نیست؟ شروین همانطور که به شاهرخ زل زده بود فکر کرد. کم کم چهره اش تغییر کرد. گویا داشت چیزهای جدیدی را کشف می کرد. یواش یواش ابروهایش از هم باز شد و چشمانش از تعجب گرد شد: - غیرممکنه شاهرخ که کار خودش را کرده بود برگه های روی میزش را جمع و جور کرد و گفت: - می بینی که نیست - اما... اما... - اما چی؟ - ولی هادی ... چطور ممکنه؟ - من بهت گفتم اما باور نکردی شروین نمی داست چه بگوید. یعنی هادی هم یک روز مثل او... باورش خیلی سخت بود اما به قول شاهرخ باید آنچه را می دید باور می کرد نه آنچه را که می خواست ببیند! - خب حالا نظرت چیه؟به نظرت میشه این همه تغییر کرد؟ - نمی دونم ... الان اصلا مخم کار نمی کنه ... تا چند روز ذهن شروین به شدت درگیر شده بود. از یک طرف پذیرش آنچه می دید سخت بود از طرفی از اینکه می دید هنوز راه برای او بن بست نشده است خوشحال بود. هزاران سئوال در ذهنش موج می زد که دوست داشت از هادی بپرسد... آن شب، شب آخری بود که شاهرخ در تهران بود. هر کار کرد نتوانست خانه بماند. تازه آفتاب غروب کرده بود که رسید. قبل از اینکه وارد کوچه بشود نگاهی به کوچه تنگ قدیمی کرد. هیچ وقت اولین روزی را که پا به این کوچه گذاشته بود از یاد نمی برد. کوچه ای که از سر بیکاری و کنجکاوی پایش به آن باز شده بود ولی بعد تبدیل به مهم ترین کوچه عمرش شد! همینطور که قدم زنان جلو می رفت به دیوارهای قدیمی و دود گرفته نگاه می کرد. دیوارهائی که قبلا بعضا با برگ های مو پوشیده شده بود و حالا به خاطر نبودن آنها دیگر خیلی لخت و فقیرانه تر از قبل به نظر می رسید. چه کسی باور می کرد در این خانه های قدیمی هم می شود جوری زندگی کرد که حسادت صاحبان خانه های لوکس را بر انگیزد؟ خودش را جلوی در دید. زنگ زد .در باز شد. شاهرخ در لباس خانه و پالتوئی که روی دوشش انداخته بود پشت در ظاهر شد. - توئی؟ فکر می کردم بیای. منتظرت بودم تا وقتی که وارد خانه شد و شاهرخ برایش چائی ریخت ساکت بود. وقتی شاهرخ چائی را گذاشت و نشست شروین گفت: - هنوز معلوم نیست کجا می ری؟ - چرا - خب؟ - جنوب ... باید برم اهواز ... اصلا مگه فرقی داره کجا میرم؟ شروین نفس عمیقی کشید. - درسته... فرقی نداره. معلوم نیست کی بر می گردی؟ - هنوز نه ... شاید چند سالی نتونم برگردم تهران ... نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت. - حالا که میری اینجا رو چکار می کنی؟ - هیچی - یعنی خونه رو همین طوری ول می کنی می ری؟ - راه بهتری داری؟ - اقلا بده کرایه. اینجوری خراب میشه شاهرخ گفت: - اینم فکر بدی نیست، اما دیگه وقتی نیست شاید سپردم به ... صدای زنگ در حرفش را قطع کرد. - منتظر کسی بودی؟ شاهرخ نگاهی به ساعت کرد. - نه ولی فکر کنم علی شاهرخ رفت تا در را باز کند و شروین پشت پنجره ایستاد. حدس شاهرخ درست بود. به محض اینکه در باز شد علی سر و صدا کنان پرید داخل و پشت سرش هادی که جعبه کیکی در دست داشت وارد شد. با هم رو بوسی کردند. - اومدیم برات گودبای پارتی بگیریم - مگه اینکه موقع رفتن یکی ما رو تحویل بگیره ادامه دارد.... ✍ میم مشکات @mohabbatkhoda
پارت۱۴۱ - نه، این از اون جهت هست که از دستت خلاص می شیم علی این را گفت و با آهنگ تولدت مبارک شروع کرد به خواندن: - خلاص شدن مبـــــــااارررک ... خلاص شدن مبـــارک ... خلاص شدن مبــــــاااااارررررک شاهرخ خندید و تعارفشان کرد که داخل بروند. وقتی وارد شدند علی با دیدن شروین گفت: - به به، این هم که اینجاست. ببین فقط من از رفتنت خوشحال نیستم! بعد گفت: - من هنوز نمازم رو نخوندم. تا شما ترتیب کارها رو بدید من برگشتم شاهرخ جعبه را برداشت و به آشپزخانه رفت. هادی و شروین هم منتظر نشستند. شروین برای اینکه نکند یه وقت هادی چیزی بگوید وانمود کرد که در حال دیدن تلویزیون است ولی زیر چشمی هادی را می پائید. تمام مدت مهمانی: سر شام، موقع بریدن کیک و حتی موقعی که علی با شوخی ها و جک های بی مزه اش سر و صدا راه می انداخت شروین هادی را زیر نظر داشت. موجودی آرام که حرکاتش مخصوص خودش بودبرخلاف کسانی که شروین قبلا دیده بوداودرعین ارام بودن کاملااجتماعی و پرانرژی به نظر می رسید. اصلا منزوی یا بی سرو صدا نبود . گهگاه شوخی هائی می کرد و تکه هائی می پراند که جو را کاملا عوض می کرد اما در عین حال حرکاتش طوری نبود که کسی بتواند واردحریم خصوصی اش بشود و یا او را دلقکی لوده تصور کند. در عین شوخ طبعی ابهت و شخصیتی مجذوب کننده داشت که آدم را مجبور می کرد احترامش بگذاری و وقتی شروین همه این ها را می دید نمی توانست این شخصیت را با انچه قبلا دیده بودکنار هم قرار بدهد. بعد از اینکه سر و صدا موقتا خوابید و به علت خسته شدن و پریدن شربت در گلوی علی چند دقیقه ای آتش بس اعلام شد آرام و بی سر و صدا به حیاط خزید و روی پله های ورودی راهرو نشست. دست هایش را دور خودش گرفت تا کمی گرم شود. نگاهی به آسمان کرد و گفت: -اوکی، قبول، می شه. تسلیم آخر شب که بچه ها داشتند می رفتند علی گفت: - من فردا یه عمل دارم. نمی تونم بیام ایستگاه وگرنه خیلی دلم می خواست با چشم های خودم اون لحظه شگفت انگیز خروجت رو ببینم. حیف! شاهرخ خندید و گفت: - امشب به اندازه کافی ما رو مورد لطف قرار دادی. دیگه نیاز نیست فردا بیای بدرقه. اگه به تو باشه که اگر قطار خراب بشه، شده باشه با به خرج خودت با تاکسی منو بفرستی این کارو میکنی هادی گفت: - میشه حکایت اون یارو که رفته بود باباش رو دفن کنه. بهش گفتن چرا اینقدر لباست پاره پوره شده؟گفت بنده خدا نمی ذاشت خاکش کنیم علی خندید. بعد همدیگر را بغل کردند و شروین دید که علی گرچه وانمود می کند شاد باشد اما نتوانست جلوی اشکش را بگیرد. هادی هم شاهرخ را بغل کرد و گفت: - منم فردا نمی تونم بیام. خودت میدونی چرا شاهرخ سرتکان داد. - آره. اشکالی نداره بعد رو به هر دویشان گفت: - خیلی ممنون که اومدید. دلم برای همتون تنگ می شه. برام دعا کنید. هوای این رفیق مارو هم داشته باشید علی گفت: - خیالت تخت! .مطمئن باش آب و دونش یادمون نمیره شاهرخ سر تکان داد. وقتی علی و هادی رفتند. شاهرخ رو به شروین گفت: - تو که می مونی؟ - بمونم؟ - هرجور راحتی - اگه بمونم نمی ذارم بخوابی صبح میام دنبالت صبح ساعت 7 بود که رسید. در روی هم بود. در را هل داد و وارد شد. اولین باری که از این پله ها پائین آمده بود چقدر برایش احمقانه بود ولی حالا دل کندن از این خانه سخت بود. تصور اینکه دیگر شاهرخی نخواهد بود که در را برویش باز کند زجرش می داد. کنار تخت که حالا بدون فرش رویش خیلی غم انگیز و رقت بار به نظر می رسید ایستاد و نگاهی به حوض خالی کرد. شاهرخ چمدان به دست از راهرو بیرون آمد. - سلام، کی اومدی؟ - سلام، الان رسیدم، چرا حوض رو خالی کردی؟! - اگه آبش مرتب تمیز و عوض نشه لجن می گیره - اینجوری که درخت ها خشک می شه. اقلا به باغبون پدرت می گفتی بیاد حواسش به درخت ها باشه. شاهرخ کنار شروین ایستاد. چمدان را زمین گذاشت. - چی شد تغییر عقیده دادی؟ - خب درخت ها گناه دارن شاهرخ کلید را از جیبش در آورد و جلوی شروین گرفت. - خب خودت بیا بهشون آب بده ادامه دارد.... ✍ میم مشکات @mohabbatkhoda