محبت خدا
#قسمت ۲۱ کرد: »خدا لعنت کنه صدام رو! هر بلایی سرش اومد، کمش بود!« جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه ر
#قسمت ۲۲
سر انگشت قطرات باران به شیشه میخورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه
پاییزی سال 91 میداد. از الی پنجره هوای پر طراوتی به داخل آشپزخانه میدوید
و صورتم را نوازش میداد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و
از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته
است. ساعتی بیشتر نمیشد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمیرسید باز
هم خوابیده باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود. اشاره ای
به پنجرههای قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم: »داره بارون میاد! حیف که پشت
پردهها پوشیدهاست! خیلی قشنگه!« مادر لبخندی زد و با صدایی بیرمق گفت:
»صدای تق
تِقش میاد که میخوره کف حیاط.« از لرزش صدایش، دلواپس حالش
شدم که نگاهش کردم و پرسیدم: »مامان! حالت خوبه؟« دوباره چشمانش بست و پاسخ داد: »آره، خوبم... فقط یکم دلم درد میکنه. نمیدونم شاید بخاطر
شام دیشب باشه.« در پاسخ من جملاتی میگفت که جای نگرانی چندانی
نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدیتری میداد که پیشنهاد دادم:
»میخوای بریم دکتر؟« سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد: »نه مادر
جون، چیزیم نیس...« سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم
کرد و پرسید: »الهه جان! ببین از این قرصهای معده نداریم؟« همچنانکه از جا
بلند میشدم، گفتم: »فکر نکنم داشته باشیم. الآن میبینم.« اما با کمی جستجو
در جعبه قرصها، با اطمینان پاسخ دادم: »نه مامان! نداریم.« نگاه ناامیدش به
صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم: »الان میرم از داروخانه میگیرم.« پیشانی
بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت: »نه مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگ
بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره.« چادرم را از روی چوب لباسی
دیواری پایین کشیدم و گفتم: »حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع میخرم میام.«
از نگاه مهربانش میخواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به
قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از
خانه خارج شدم. کوچههای خیس را به سرعت طی میکردم تا سریعتر قرص را
گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمیکشید. قرص را خریدم
ً میدویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر
و راه بازگشت تا خانه را تقریبا
میکوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم
موبایل و کیف پول و قرص بود. میخواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی
کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان
شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را
از داخل گشود. از باز شدن نا گهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای
عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی
زمین خیس، خیره مانده بود. بیاختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به
صورتم انداخت و پاسخ داد: »سلام، ببخشید ترسوندمتون.« هر دو با هم خم شدیم
@mohabbatkhoda
#قسمت ۲۳
خم شدیم تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقا بین دو
کفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمیدانم چرا به جای
گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید میترسیدم این چتر
دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد. لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم
و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که
بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهاییترین لبه سیم کارت را
گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته
و دستپاچه داخل خانه شدم. حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی
کردم تا بیش از این خیس نشوم. وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم
به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند لطیف محبت و غصه و گلایه
بود، اعتراض کرد: »این چه کاری بود کردی مادر جون؟ چند ساعت دیگه عبدالله
میرسید. تو این بارون انقدر خودتو اذیت کردی!« موبایل خیس و از هم پاشیدهام
را روی جا کفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و
همزمان پاسخ اعتراض پر مهر مادر را هم دادم: »اذیت نشدم مامان! هوا خیلی هم
عالی بود!« با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم: »حالت بهتر نشده؟«
قرص را از دستم گرفت و گفت: »چرا مادر جون، بهترم!« سپس نیم نگاهی به گوشی
موبایل انداخت و پرسید: »موبایلت چرا شکسته؟« خندیدم و گفتم: »نشکسته،
افتاد زمین باتری و سیم کارتش در اومد!« و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم: »تقصیر
این آقای عادلیه. من نمیدونم این وقت روز خونه چی کار میکنه؟ همچین در
رو یه دفعه باز کرد، هول کردم!« از لحن کودکانه ام، مادر خنده اش گرفت و گفت:
ُ خب مادرجون جن که ندیدی!« خودم هم خندیدم و گفتم: »جن ندیدم، ولی
»
فکر نمیکردم یهو در رو باز کنه!« مادر لیوان آب را روی میز شیشهای مقابل کاناپه
گذاشت و گفت: »مثل اینکه شیفتش تغییر میکنه. بعضی روزها بجای صبح
زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد.« و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت: »الهه
جان! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله. امروز غذا رو تو درست کن.«
@mohabbatkhoda
#قسمت ۲۴
این حرف مادر که نشانهای از بدی حالش بود، سخت ناراحتم کرد، ولی به روی
َ
خودم نیاوردم و با گفتن »چشم!« به آشپزخانه رفتم. حالا خلوت آشپزخانه فرصت
خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه کوتاه از برابر نگاهم
گذشته بود، فکر کنم. به لحظهای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران
نمایان شد، به لحظهای که خم شده بود و احساس میکردم می خواهد بی هیچ
منتی کمکم کند، به لحظهای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و
سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظهای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچک
را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن
همین چند صحنه کوتاه کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد. حسی
شبیه احترام نسبت به کسی که رضای پروردگار را در نظر میگیرد و به دنبال آن
آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان اهل سنت بود، آسمان سعادتمندی اش
ُ پر ستاره تر میشد!
ماهیها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، نهار
را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما میآید و
همین میهمانی غیرمنتظره باعث شد که عبدالله از راه نرسیده، راهی میوهفروشی
شود. مادر به خاطر میهمانها هم که شده، برخاسته و سعی میکرد خود را بهتر
از صبح نشان دهد. با برگشتن عبدالله ، با عجله میوهها را شسته و در ظرف بلور
پایه ِ دار چیدم که صدای زنگ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی
بزرگ وارد شدند. چهره بشاش و
ُ پر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی
کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به عطیه کرد و با مهربانی پرسید:
»إنشاءالله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟« عطیه که انگار از حضور عبدالله خجالت میکشید، با لبخندی پر شرم و حیا سر به زیر انداخت
که محمد رو به عبدالله کرد و گفت: »داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت
دارم.« و به این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون بُرد. مادر مثل اینکه شک کرده باشد،
کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید: »عطیه جان! به
سلامتی خبریه؟؟
@mohabbatkhoda
#سلام_امام_زمانم🙏
سلام مولای ما ، مهدی جان💕
صبحم را به خیر کنید با پاسخ گرم و پرکرامتتان و رخصت دهید در حریم مصفای یادتان پرواز کنم و تا اوج پر بکشم ...
من کبوتر بام شمایم . سالهاست که جیره خوار سفره ی محبتتان هستم و عمری است از شما دم زده ام ... من به مهر شما زنده ام ...
شکر خدا که شما را دارم ...
◾️@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
🔴موضوع : حق همسایه
#نهج_البلاغه
🔅وَاللهَ اللهَ فِي جِيرَانِکُمْ، فَإِنَّهُمْ وَصِيَّةُ نَبِيِّکُمْ. مَا زَالَ يُوصِي بِهِمْ حَتَّى ظَنَنَّا أَنَّهُ سَيُوَرِّثُهُمْ
🔹خدا را خدا را، که در مورد همسايگان خود خوش رفتارى کنيد، چرا که آنان مورد توصيه پيامبر شما هستند و او همواره نسبت به همسايگان سفارش مى فرمود تا آنجا که ما گمان برديم به زودى آنها را در ارث شريک خواهد کرد»
📘#نامه ۴۷
🎤آیت الله #مجتهدی_تهرانی
@mohabbatkhoda
14.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ | گرچه دوریم به یاد تو سخن میگوییم
@mohabbatkhoda
#گفتار_بزرگان
🔵👈 همان طور که در سر چهار راه وقتی چراغ قرمز می شود، ترمز می کنید، دین هم چراغ قرمز دارد، چراغ قرمز دین ، کارهای حرام است، یعنی وقتی به کار حرامی رسیدی، ترمز کن و چراغ سبز دین هم کارهای حلال است. حال کسانی که برای چراغ قرمز ترمز می کنند، دو جور هستند: یک دسته از ترس جریمه شدن ترمز می کنند ، که این ترمز کردن شان خیلی چنگی به دل نمی زند، اما عده ای هم برای احترام گذاشتن به قانون ترمز می کنند که این مهم است.
✅حال ما هم اگر از ترس جهنم نماز بخوانیم، این نماز خواندنمان زیاد چنگی به دل نمی زند؛ یعنی اگر به این خاطر صبح ها بلند می شوی و نماز می خوانی که به جهنم نروی، این نماز خواندن زیاد دلچسب نیست، اما اگر به تو بگویند : « اگر نماز صبح هم نخوانی به جهنم نمی روی » اما باز بلند شوی و نماز بخوانی، این خوب است... یعنی اگر عبادت تعظیماً لله باشد، برای بزرگداشت مقام خدا باشد، خوب است.
(فرازی از فرمایشات ، آیت ا... مجتهدی تهرانی -ره)
@mohabbatkhoda
محبت خدا
#آزادی_انسان 🌱🌱 1⃣2⃣5⃣ تفسیر صحیح از #هجرت و #جهاد 🔶اسلام دو هجرت دارد؛ نه یک هجرت ، اسلام دو جه
#آزادی_انسان 🌱🌱🌱
1⃣2⃣6⃣
#وظیفه_مومن در #نبود_شرایط_هجرت و #جهاد
اما تکلیف افراد در شرایط مختلف چیست ، چون همه شرایط ، شرایط جهاد نیست و همه شرایط ، شرایط هجرت نیست .✔️
🌺 پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله تکلیف اشخاص را معین کرده است ؛👌
فرموده است : 👇
🌀تکلیف یک نفر مسلمان این است که در #نیت_جدی و #قصد_واقعی او همیشه چنین چیزی باشد که اگر وظیفه ای ایجاب کرد ، جهاد کند :
《من لم یعز و لم یحدث نفسه بغزو مات علی شعبه من النفاق 》
👈آن کس که #جنگ نکرده ، یا فکر جنگ را در مغز خود نپرورانده است ؛ وقتی بمیرد در شعبه ای از #نفاق مرده است . 👌
👈افرادی که نیتشان چنین نیتی است که اگر وظیفه ایجاب کرد ، #هجرت و#جهاد کنند ، ممکن است به پایه #مهاجرین و #مجاهدین واقعی برسند.
⚜قرآن در سوره مبارکه نساء/95 میفرماید: 《مسلمانان ، آنها که در راه خدا مجاهدند به مال و جانشان و #خانه_نشینانی که فقط به دلیل اینکه ---من به الکفایه--- (نیروی کافی)وجود دارد ، در خانه نشسته اند، هرگز با یکدیگر برابر نیستند . 》✅
❇️ قرآن ، خانه نشینانی را که معذورند (کورند ، شل اند ، بیمارند) ولی در نیتشان هست که اگر این نقص در آنها نمی بود و این عذر را نمی داشتند ، از دیگران در این #جهاد_فی_سبیل_الله سبقت می گرفتند ، نفی نمی کند که هم درجه مجاهدین فی سبیل الله باشند . این مسئله در جای خود درست است .✅
♻️وقتی امیر مومنان علیه السلام از صفین مراجعت می کرد ، شخصی خدمت ایشان عرض کرد : یا امیرالمومنین ! دوست داشتم برادرم هم همراه ما و در رکاب شما بود و به فیض درک رکاب شما نائل می شد .😔
🌀حضرت فرمود : بگو نیتش چیست ؟ در دلش چیست ؟ تصمیمش چیست ؟
آیا این برادر تو معذور بود و نتوانست بیاید ، یا معذور نبود و نیامد ؟
اگر معذور نبود و نیامد، بهتر همان که نیامد و اگر معذور بود و نیامد ؛ ولی دلش با ما بود ؛ میلش با ما بود و تصمیم او این بود که با ما باشد ، پس با ما بوده.👌✅
🌺گفت : بله یا امیرمومنان ! این طور بود .
⚜فرمود : نه تنها برادر تو با ما بوده ، بلکه با ما بوده اند افرادی که هنوز در رحم های مادران اند ، با ما بوده اند افرادی که هنوز در اصلاب پدران اند . 👌✅
✨تا دامنه قیامت اگر افرادی پیدا شوند که واقعا از صمیم قلب ، نیت و آرزویشان این باشد که ای کاش علی علیه السلام را درک می کردم و در رکاب او می جنگیدم ، ما آنها را جزء اصحاب صفین می شماریم .👌✨
🌱🌱🌱
در راستای شناخت#اسلام_ناب👉
@mohabbatkhoda
محبت خدا
#آزادی_انسان 🌱🌱🌱 1⃣2⃣6⃣ #وظیفه_مومن در #نبود_شرایط_هجرت و #جهاد اما تکلیف افراد در شرایط مختلف
#آزادی_انسان 🌱🌱
1⃣2⃣7⃣
#معنای_صحیح_انتظار_فرج
#انتظار_ظهور یعنی چه ؟❓🤔
《افضل الاعمال انتظار فرج》👉👌
یعنی چه ؟❓🤔
🌀بعضی خیال می کنند ، اینکه افضل اعمال انتظار فرج است ، به این معنا ست که انتظار داشته باشیم ، امام زمان با عده ای که خواص اصحابشان هستند ، یعنی سیصد و سیزده نفر و عده ای غیر خواص ظهور کنند ، بعد دشمنان اسلام را از روی زمین بردارند ، امنیت و رفاه و آزادی کامل را برقرار کنند ، آن وقت به ما بگویند بفرمایید ! 🙄
ما انتظار چنین فرجی را داریم و می گوییم افضل اعمال هم انتظار فرج است ! 🙄
(یعنی بگیر و ببند ، بده به دست من پهلوان !)
❌
♻️نه انتظار فرج داشتن ؛ یعنی انتظار در #رکاب_امام بودن و #جنگیدن و احیانا شهید شدن ؛ ✅
♻️یعنی #آرزوی_واقعی و #حقیقی_مجاهد_بودن_در_راه_حق؛👌
⭕️نه آرزوی اینکه تو برو کارها را انجام بده ، بعد که همه کارها انجام شد و نوبت استفاده و بهره گیری شد ، آن وقت من می آیم ❗️
🔻مانند #قوم_موسی علیه السلام که اصحاب پیغمبر گفتند: یا رسول الله ! ما مانند قوم موسی نیستیم .
(بنی اسرائیل وقتی به نزدیک فلسطین که عمالقه در آنجا بودند ، رسیدند و دیدند یک عده مردان جنگی در آنجا هستند ، گفتند : موسی ! 《فاذهب انت و ربک فقاتلا انا هاهنا قاعدون》
مائده/24.
ما اینجا نشسته ایم ، تو و خدا بروید بجنگید ، آنجا را تصفیه کنید واز دشمن خالی کنید ؛ خانه را آب و جارو بزنید ؛ وقتی برای ما خبر آوردید که هیچ خطری نیست ، فقط باید برویم راحت بنشینیم و از نعمت ها استفاده کنیم ، ما به آنجا می آییم .😳
موسی گفت : پس شما چه ؟
شما هم وظیفه دارید که #دشمن را که خانه شما را #اشغال کرده است ، از خانه تان بیرون کنید ) 👌
🌀اصحاب پیغمبر صلی الله علیه و اله (مانند مقداد) گفتند : یا رسول الله !
ما آن حرف را نمی زنیم که بنی اسرائیل گفتند ، ما می گوییم : اگر شما فرمان بدهید که خودتان را به دریا بریزید ، به دریا می ریزیم ، به آتش بزنید به آتش می زنیم .👌
#انتظار_فرج_داشتن ؛ یعنی واقعا در نیت ما این باشد که در #رکاب امام زمان و در #خدمت ایشان دنیا را #اصلاح کنیم .👌
در زیارت اباعبدالله علیه السلام می گوییم : 《یا لیتنا کنامعک فنفوز فوزا عظیما 》
(که برای ما یک ورد شده و به معنای آن توجه هم نمی کنیم )😔
#یا_اباعبدالله! ای کاش ما با تو بودیم و رستگاری عظیم پیدا می کردیم ؛😭🙏
معنایش این است که ای کاش ما خدمت تو بودیم و شهید می شدیم و از شهادت ، رستگاری عظیم پیدا می کردیم ؛ 👌
آیا این #ادعای ما # حقیقت است ؟
افرادی هستند که از روی حقیقت ادعا می کنند ؛ ولی اکثر ماکه در زیارت نامه ها می خوانیم ، #لقلقه_زبان است.👌
😔😭
🌱🌱🌱
در راستای شناخت#اسلام_ناب👉
مداحی آنلاین - بابا میدونستم آخر میای پیشم - سید رضا نریمانی.mp3
4.73M
🔳 #شهادت_حضرت_رقیه(س)
🌴بابا میدونستم آخر میایی پیشم
🌴بابا میدونستم که همدمت میشم
🎤 #سید_رضا_نریمانی
#قسمت ۲۵
عطیه بیآنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خندهای ملیح پر
ُ شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچنان هیجانزده شدم که
بیاختیار جیغ کشیدم :»وای عطیه!!! مامان شدی؟!!!« عطیه از خجالت لبانش
را گزید و با دستپاچگی گفت: »هیس! عبدالله میشنوه!« مادر چشمانش از اشک شوق پر
ُ شد و لبهایش میخندید که رو به آسمان زمزمه کرد: »الهی شکرت!«
سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه
کرد و پشت سر هم میگفت: »مبارک باشه مادر جون! إنشاءالله قدمش خیر باشه!«
از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم: »نترس! اگه منم جیغ نزنم، الان خود محمد به عبدالله میگه! خب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه!«
حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا شادی وارد اتاق شدند.
عبدالله بیآنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان
زده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت: »فدات شم مادر! إنشاءالله مبارک
باشه!« سپس چهرهای جدی به خود گرفت و ادامه داد: »محمد جان! از این به بعد
باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی! مبادا از گل نازکتر بهش بگی!« انگار این
خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش
گل انداخته و چشمانش می درخشید
. عطیه هم فعلا ً از روبرو شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و
آنقدر زیر گوش محمد خواند که بالاخره پیش از تاریکی هوا رفتند.
بعد از نماز مغرب
، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پُر کرده و برای پدر بردم که
نگاه پرسشگر پدر را مادر بیپاسخ نگذاشت و گفت: »عصری محمد و عطیه
اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره!« و برای اینکه پدر ناراحت نشود، با لحنی
ملایم ادامه داد: »خجالت میکشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن.«
لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن »به سلامتی!« شیرینی به دهان
گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای
تلویزیون شد.
*
@mojabbatkhoda
#قسمت ۲۶
نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل میرساند، ترانه
خزیدن امواج جوان روی شنهای کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا
بازی میکردند، منظرهای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای
دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو
سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر
باعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهاییام را خوب حس
کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار میگذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در
مدرسه، با هم به ساحل بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسهها
با پای برهنه به دنبال توپی میدویدند و به هر بهانه ای، تنی هم به آب میزدند یا
خانوادههایی که روی نیمکتهای زیبای ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس
را نظاره میکردند. با گامهایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسهها را شکافته و پیش
میرفتیم. بیشتر او میگفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت، از
روحیات دانش آموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و دهها موضوع دیگر،
تا اینکه لحظاتی سکوت میانمان حا کم شد که نگاهم کرد و گفت: »تو هم یه
چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم.« همانطور که نگاهم به افق سرخ غروب
بود، با لبخندی ملایم پرسیدم: »چی بگم؟« شانه بالا انداخت و پاسخ داد: »هر
چی دوست داری! هر چی دلت میخواد!« از اینهمه سخاوت خیالش به خنده
افتادم و گفتم: »ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق میافتاد! با حلوا
حلوا که دهن شیرین نمیشه!« از پاسخ رندانه ام خندید و گفت: »حالا تو بگو، شاید
خدا هم اراده کرد و شد.« نفس عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید: »الهه! الآن
چه آرزویی داری؟« بیآنکه از پرسش نا گهانی اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ
دادم: »دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه!« و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت
بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت،
در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه
شیعهای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت
@mohabbatkhoda
#قسمت ۲۷
درآید! این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت
دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زده ام
کرده بود، به گونهای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شدهام! خیره
ِ به قرص رو به غروب خورشید، در حال خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد: »الهه
جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم.« با حرف عبدالله نگاهی
به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند میداد، انداختم و
با اشاره به مسیری فرعی گفتم: »باشه، از همینجا برگردیم.« و راهمان را کج کرده و
از مسیر باریک ماسهای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، سر در
ِ بعضی از مغازه ها هم پارچه نوشتههای سبز و
پرچمی سیاه نصب شده و
مشکی آویخته شده بود که رو به عبدالله کرده و پرسیدم: »الان چه ماهی هستیم؟«
عبدالله همچنان که به پرچمها نگاه میکرد، پاسخ داد: »فکر کنم امشب شب اول
محرمه.« و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد: »این پرچمها
رو دیدم، یاد این همسایه شیعه مون مجید افتادم!« و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد:
»چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت از
سر کار برمیگشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت
قبول کرد.« با تعجب پرسیدم: »یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد اهل سنت نماز بخونه؟!!!«
و او پاسخ داد: »نه، خیلی راحت اومد مسجد و سرِ حوض وضو گرفت.
ً براش مهم نبود. خیلی عادی
حالا همه داشتن نگاش میکردن، ولی انگار اصلا براش مهم نبود خیلی راحت
وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست.« سپس نگاهم کرد و با هیجانی که
از یادآوری آن شب به دلش افتاده بود، ادامه داد :»حالا من مونده بودم برای مهر
میخواد چی کار کنه! بعد دیدم یه مهر
ُ کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد
ً و گذاشت رو زمین.« از حالاتی که از آقای عادلی تعریف میکرد، عمیقا تعجب
کرده بودم و عبدالله در حالی که خنده اش گرفته بود، همچنان میگفت: »اصلا
عین خیالش نبود. حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود، چپ چپ نگاش میکرد. ولی مجید اصلا
ً به روی خودش نمیآورد. من دیدم الانه که یه چیزی بهش بگه،
@mohabbatkhoda
#سلام_امام_زمانم❤️
صبـح
همچـنان جـــای
خـــالیات را نشانــمان
مـیدهــد،
سـلام
حاضــرتــرین
غـایــــب زمیـــــن..
اجرک الله یاصاحب الزمان عج
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 امید به نصرت پروردگار....
استاد پناهیان
@mohabbatkhoda
محبت خدا
#آزادی_انسان 🌱🌱 1⃣2⃣7⃣ #معنای_صحیح_انتظار_فرج #انتظار_ظهور یعنی چه ؟❓🤔 《افضل الاعمال انتظار فر
#آزادی_انسان 🌱🌱
1⃣2⃣8⃣
#رویای_یکی_از_علمای_بزرگ
⚜اباعبدالله درشب عاشورا فرمود:
((من اصحابی بهتر و باوفاتراز اصحاب خودم سراغ ندارم.))👌
یکی از علمای بزرگ شیعه گفته بود:
من باور نداشتم که این جمله را اباعبدالله فرموده باشد؛
به این دلیل که با خودم فکر میکرم اصحاب امام حسین خیلی هنر نکردند،
بلکه دشمن خیلی شقاوت به خرج داد.
🔻امام حسین است؛ریحانه پیغمبر است؛امام زمان است؛فرزند علی است؛فرزند زهراست؛هرمسلمان عادی هم اگر امام حسین را در آن وضع میدید،اورایاری میکرد.👌
🌀آنها که یاری کردند،خیلی قهرمانی به خرج ندادند،آنها که یاری نکردند،خیلی مردم بدی بودند.
این عالم میگوید:
🔺مثل این که خدای متعال میخواست مرا از این غفلت و جهالت واشتباه بیرون بیاورد.
🌙شبی در عالم رویا دیدم صحنه کربلاست و من هم در خدمت اباعبدالله ، آمده ام اعلام آمادگی می کنم .✨💫
✨خدمت حضرت رفتم ، سلام کردم ، گفتم : یاین رسول الله ! من برای یاری شما آمده ام جز ء اصحاب شما باشم.👌
فرمود : به موقع به تو دستور می دهیم .
وقت نماز شد .
(ما در کتب مقتل خوانده بودیم که #سعید_بن_عبدالله_حنفی و افراد دیگری آمدند خود را #سپر_اباعبدالله علیه السلام قرار دادند ، تا ایشان نماز بخواند.)
✨فرمود : ما می خواهیم نماز بخوانیم . تو اینجا بایست تا وقتی دشمن تیراندازی می کند ، مانع از رسیدن تیر دشمن شوی .
گفتم چشم می ایستم .👌
من جلوی حضرت ایستادم ، حضرت مشغول نماز شدند .
دیدم یک تیر دارد با سرعت به طرف حضرت می آید .
تا نزدیک من شد ، بی اختیار خودم را خم کردم .
ناگاه دیدم تیر به بدن مقدس اباعبدالله علیه السلام اصابت کرد .😔😥
در عالم رویا گفتم : 《استغفرالله ربی و اتوب الیه》عجب کار بدی شد ! دیگر نمی گذارم.
دفعه دوم تیری آمد ، تا نزدیک من شد دوباره خم شدم . باز به حضرت خورد!😔
🙄🤔
دفعه سوم و چهارم هم به همین صورت خود را خم کردم و تیر به حضرت خورد.
ناگهان نگاه کردم دیدم حضرت تبسمی کرد و
فرمود :
《ما رایت اصحابا ابر و اوفی من اصحابی》👉😭
اصحابی بهتر و وفادارتر از اصحاب خودم پیدا نکردم . 👉👌
در خانه خود نشسته و مرتب می گویید :《یا لیتنا کنا معک فنوز فوزا عظیما》؛
ای کاش ما هم می بودیم ،ای کاش ما هم به این رستگاری نائل می شدیم .
پای عمل به میان نیامده است تا معلوم شود که در عمل هم چنین هستید یا نه .
اصحاب من #مرد_عمل بودند ، نه مرد حرف و زبان.👌
😔😭
🌱🌱🌱
در راستای شناخت#اسلام_ناب👉
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺لعنت الله علی قوم ظالمین اینا با دین مشکل دارن با امام حسین مشکل دارن / انتقاد شدید حجت الاسلام سید حسین مومنی به رئیس جمهور
👈«اخبار مهم در «ایتا
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸حجاب در دنیا در حال پیشروی است🔸
عده ای میخواهند «بی حجابی» را عادیسازی کنند. در مقابل، انقلاب اسلامی دارد «#حجاب» را در عالَم #عادیسازی میکند، نظام، خوب برخورد میکند!
ببینید من درعینحالی که میگویم بدحجابی چه مقدار خطرناک است، اما وقتی این خانم میرود برای مسابقات تیراندازی، این نشانه ی پیشروی شما است. چون دارید حجاب را میبرید داخل محیط هایی که اصلاً نمیتوانستند حجاب را تحمل کنند!
اینها با نظر رهبری است و از #خوش_فهمی او است که این کارها را میکند. نمیخواهد حجاب را دستکم بگیرد. اما قومی که اصلاً سرِ پوشیده را خرافات میدانستند، وقتی مشاهده میکنند که زنی با سرِ پوشیده آمده و بازی میکند، درباره او فکر بهتری میکنند. حجاب در حال پیشروی است در دنیا.
اینها را علامت عقب رفت و ابتذال فرهنگی نظام نبینید.
رهبری، آدم #کارکشتهای است. در مبارزات فرهنگی #دقیق است.
@mohabbatkhoda
ماجراي نبش قبر حضرت رقيّه(ع) در سال 1242 شمسي
همين كه سيد خشت بالاي سر را برداشت ديدند افتاد؛ زير بغلش را گرفتند؛ هي ميگفت: «اي واي بر من.. واي بر من.. به ما گفته بودند يزيد لعنةالله عليه، زن غسّاله و كفن فرستاده ولي اکنون فهميدم دروغ بوده، چون دختر با پيراهن خودش دفن شده..»
mshrgh.ir/268471
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله ❤️🍃
🔸ذڪر حسـین اشرف اذڪار عالم اسٺ
گفتیــم و همـدم همہء #انبیــا شدیم
🔸مسڪین و مُستَڪین و فقیر آمدیم و بعد
با #ڪیمیـاے مِهرِ شمـا پُر بَها شدیم
#اللهم_ارزقنا_کربلا 🌷🍃
@mohabbatkhoda
#قسمت ۲۸
فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و اینجا مهمونه! پیرمرده هم روش
رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت.« از لحن عبدالله خنده ام گرفته بود، ولی
از اینهمه شیعه گریاش، دلم به درد آمده و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهل
سنت و جماعت بیشتر میشد که با صدایی آهسته زمزمه کردم: »آدم باید خیلی
اعتماد به نفس داشته باشه که بین یه عدهای که باهاش هم عقیده نیستن، قرار
بگیره و انقدر راحت کار خودش رو بکنه!« که عبدالله پاسخ داد: »به نظر من بیشتر
از اینکه به خودش اعتماد داشته باشه، به کاری که میکنه ایمان داره!« از دریچه
پاسخ موجزی که عبدالله داد، هوس کردم به خانه روحیات این مرد شیعه نگاهی
بیاندازم که عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: »می دونی الهه! شاید خیلی اهل
مستحبات نباشه، مثلا
ً شاید خیلی قرآن نخونه، یا بعد از نمازش خیلی اهل ذکر
و دعا نباشه، ولی یه چیزایی براش خیلی مهمه.« کنجکاوانه پرسیدم: »چطور؟« و
او پاسخ داد: »وقتی داشتیم از مسجد می اومدیم بیرون، یه ده بیست جفت کفش
جلو در بود. کلی به خودش عذاب می ِ داد و هی راهش رو کج میکرد که مبادا
روی یکی از کفشها پا بذاره!« و حرفی که در دل من بود، بر زبان عبدالله جاری
شد: »همونجا با خودم گفتم چی میشد آدمی که اینطور ملاحظه حق الناس رو
میکنه، یه قدم دیگه به سمت خدا برداره و سنی شه!« که با بلند شدن صدای
اذان از مسجد اهل سنت محله که دیگر به چند قدمی اش رسیده بودیم، حرفش
نیمه تمام ماند، صلواتی فرستاد و با گفتن »بعد نماز جلو در منتظرتم.« به سمت
در ورودی مردانه رفت و از هم جدا شدیم.
در وضوخانه مسجد، وضو گرفتم و مقابل آیینه چادر بندری ام را محکم دور سرم
پیچیده و مرتب کردم. به نظرم صورتم نشسته در طراوت رطوبت وضو، زیبایی
دیگری پیدا کرده بود. حال خوشی که تا پایان نماز همراهم بود و این شب جمعه
را هم مثل هر شب جمعه دیگری برایم نورانی میکرد. سخنان بعد از نماز مغرب
امام جماعت مسجد، در محکومیت جنایات گروههای تروریستی در سوریه
در قتل زنان و کودکان و همچنین اعلام برائت از این گروهها بود. شیخ محمد
@mohabbatkhoda