#قسمت ۵۲
صبح بخوابی.« از همدردی اش استفاده کردم و خواستم خودم را برایش لوس کنم
که با لحنی کودکانه شکایت کردم: »تازه بعد از نماز صبح هم انقدر عبدالله سر و
صدا کرد که تا کلی وقت خوابم نبرد.« مادر با قیچی، نخهای اضافی خیاطی اش
را از پارچه برید و گفت: »آخه امروز باید میرفت اداره آموزش و پرورش. دنبال
پروندههایش میگشت.« کنارش نشستم و با نگاهی به اینهمه پارچه سفید،
پرسیدم: »مامان! اینا چیه داری میدوزی؟« به پردههای جدید اتاق پذیرایی اشاره
کرد و گفت: »برای زیر پردهها میدوزم. آخه زیر پردههای قبلی خیلی کهنه شده.
گفتم حالا که پردهها رو عوض کردیم، زیر پردهها رو هم عوض کنیم.« سپس نگاهم
کرد و با مهربانی ادامه داد: »مادر جون! من صبحونه خوردم. تو هم برو بخور. عبدالله
صبح نون گرفته تو سفره اس.« از جا بلند شدم و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه
رفتم. نان و پنیر و خرما، صبحانه مورد علاقه ام بود که بیشتر صبحها میخوردم.
.
صبحانهام را خوردم و مشغول مرتب کردن آشپزخانه شدم که کسی به درِ اتاق زد
به چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را سر کرده تا در را باز کند
و با دیدن من با صدایی آهسته گفت: »آقا مجید که صبح موقع نماز رفت سر کار
کیه؟« و بیآنکه منتظر پاسخی از من بماند، در را گشود و پس از چند ثانیه با مریم
خانم به اتاق بازگشت. از دیدن کسی که انتظارش را نداشتم، حسابی دستپاچه
شدم. دلم میخواست او مرا با لباسهای مرتب تر و سر و وضع آراستهتری ببیند،
ولی دیگر فرصتی نبود که با اکراه از آشپزخانه خارج شدم و سلام کردم. با رویی
خوش جوابم را داد و در برابر عذرخواهی های مادر به خاطر پهن بودن بساط
خیاطی، لبخندی زد و گفت: »شما ببخشید که من سر
ِ صبحی مزاحمتون شدم.«
و مادر با گفتن »اختیار دارید! خیلی خوش اومدید!« به من اشاره کرد تا برایشان
چای بریزم و خودش کنار مریم خانم روی مبل نشست. با سینی چای که به اتاق
بازگشتم، دیدم صحبتشان همچنان درمورد میهمانی دیشب است و
ستایش های مریم خانم و پاسخهای متواضعانه مادر. مقابل مریم خانم خم شدم و
با گفتن »بفرمایید!« سینی چای را با احترام تعارفش کردم که به رویم خندید
@mohabbatkhoda
#قسمت ۵۳
وگفت: »قربون دستت عزیزم! بیا بشین کارِت دارم!« با شنیدن این جمله، کاسه
قلبم از اضطراب سرریز شد و سعی کردم پنهانش کنم که سینی خالی را روی میز
گذاشتم و مقابلش نشستم. از نگاه مادر هم میخواندم که کنجکاو و منتظر، چشم
به دهان مریم خانم دوخته تا ببیند چه میگوید و او با لبخندی که همیشه بر
صورتش نقش بسته بود، شروع کرد: »راستش ما به خواست مجید اومدیم بندر
عباس تا جای پدر و مادرش که نه، به جای خواهر و برادر بزرگترش باشیم.« سپس
نگاهی به مادر کرد و پرسید: »حتما
ً اطلاع دارید که پدر و مادر مجید، به رحمت
خدا رفتن؟« و مادر با گفتن »بله، خدا رحمتشون کنه!« او را وادار کرد تا ادامه دهد:
ُ خب تا اون موقع که عزیز جون زنده بودن، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون،
جواد غیر از عمو، مثل برادر بزرگترش بود. حالا هم روی همون احساسی که مجید
به جواد داشت از ما خواست که بیایم اینجا و مزاحم شما بشیم.« از انتظار شنیدن
چیزی که برایش این همه مقدمه چینی میکرد، قلبم سخت به تپش افتاده و او
همچنان با چشمانی آرام و چهرهای خندان میگفت: »إنشاءالله که جسارت ما رو میبخشید، ولی خب سنت اسلامه و ما بزرگترها باید کمک کنیم.« مادر مثل
اینکه متوجه منظور مریم خانم شده باشد، با لبخندی ملیح صحبتهای او را
دنبال میکرد و من که انگار نمیخواستم باور کنم، با دلی که در سینه ام پر پر میزد
سر به زیر انداخته و انگشتان سردم را میان دستان لرزانم، فشار میدادم که سرانجام
حرف آخرش را زد: »راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید خواستگاری
کنیم.« لحظاتی جز صدای سکوت، چیزی نمیشنیدم که احساس میکردم
گونه هایم آتش گرفته و تمام ذرات بدنم میلرزد. بیآنکه بخواهم تمام صحنه های
دیدار او، شبیه کتابی پر خاطره مقابل چشمانم ورق میخورد و وجودم را لبریز از خیالش میکرد که ادامه
صحبت مریم خانم، سرم را بالا آورد: »ما میدونیم که شما
اهل سنت هستید و ما شیعه. قبل از اینم که بیایم بندرعباس، جواد خیلی با
مجید تلفنی صحبت کرد. اما نظر مجید یه چیز دیگه اس.« و من همه وجودم
گوش شده بود تا نظر او را با همه وجودم بشنوم: »مجید میگه همه ما مسلمونیم!
@mohabbatkhoda
#قسمت ۵۴
البته من و جواد هم به این معتقدیم که همه مسلمونا مثل برادر میمونن، ولی خب
اختلافات مذهبی رو هم باید در نظر گرفت. حتی دیشب هم تا نصفه شب، مجید
و جواد با هم حرف میزدن. ولی مجید فکراشو کرده و میگه مهم خدا و قبله و قرآنه
که همهمون بهش معتقدیم!« سپس به چشمان مادر نگاه کرد و قاطعانه ادامه داد:
»حاج خانم! مجید تمام عمر روی پای خودش بزرگ شده و به تمام معنا مثل یه مرد
زندگی کرده! وقتی حرفی میزنه، روی حرفش میمونه! یعنی وقتی میگه اختلافات
ً
ِ مذهبی تو زندگی با همسرش تأثیری نداره، واقعاتأثیری نداره!« مادر با
چمشانی غرق نگرانی، به صورت مریم خانم خیره مانده و کلامی حرف نمیزد. اما نگاه من زیر
ِ بار احساس، کمر خم کرده و بیرمق به زیر افتاده بود که مریم خانم به
نگاه ثابت مادر، لبخند مهربانی زد و گفت: »البته از خدا پنهون نیس، از شما چه
پنهون، از دیشب که ما اومدیم و شما رو دیدیم، به این وصلت هزار بار مشتاقتر از
قبل شدیم. بخصوص دختر نازنین تون که دل منو بُرده!« و با شیطنتی محبت آمیز
ادامه داد: »حیف که پسر خودم کوچیکه! وگرنه به جای مجید، الهه جون رو برای
پسر خودم خواستگاری میکردم!« از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست و در برابر چشمان پر از تردیدش، مریم خانم برای معرفی هر چه بیشتر آقای عادلی
ادامه داد: »حاج خانم! من هر چی از مجید بگم، خب شاید فکر کنید من فامیلش
هستم. ولی شاید تو این چند ماهی که اینجا بوده تا یه حدودی باهاش آشنا شده
باشین. شاید سا کت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه! خُب از یه سالگی
پیش عزیز بود، ولی همین که از آب و گل در اومد، کسی که مواظبش نبود، هیچ،
تازه مرد خونه عزیز هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت. بعدش هم که عزیز
عمرش رو داد به شما، شد مرد زندگی خودش! نمیگم خیلی اهل مستحبات و
نماز شب و ختم قرآنه، نه! ولی رو سرش قسم میخورم، چون از بچگی یاد گرفته به
حرامِ خدا حتی نزدیک هم نشه!« مادر که تازه از لاک سکوتش در آمده بود، به
نشانه تأیید صحبتهای مریم خانم، سر تکان داد و گفت: »حق با شماس! این
چند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم.« و باز سا کت شد تا مریم خانم ادامه دهد .
@mohabbatkhoda
#سلام_امام_زمانم
اگر چه فیض وصلت رابجویم
نمی دانم تو را دیدم چه گویم
جفا کردم وفا بسیار کردی
خطا کردم تو دادی آبرویم
الهی هر کجا منزل نمودی
نگاه لطف تو باشد به سویم
اللهم عجل لولیک الفرج
@mohabbatkhoda
زالهـــی
به نام تو که
بی نیازترین تنهایی...
با تکیه بر
لطف و مهربانی ات
روزمان را آغاز می کنیم:
🌻بسم الله الرحمن الرحیم🌻
@mohabbatkhoda
🔸 لوح | اربعین؛ خیمه جهانی اباعبدالله
🔸 رهبرانقلاب: اربعین با این حرکتی که عمدتاً بین نجف و کربلا در راهپیمایی هر سال به وجود میآید بینالمللی شد؛ چشمهای مردم دنیا به این حرکت دوخته شد؛ امام حسین (علیهالسّلام) و معرفت حسینی به برکت این حرکت عظیم مردمی بینالمللی شد، جهانی شد. ۹۸/۶/۲۷
#دلتنگ_حسینیم
@mohabbatkhoda
✨✨✨
✨خداوندا!
بر محمّد و خاندانش درود فرست و مرا به قبول آنچه به سود و زیان من مقدّر کرده ای،موفق بدار وبه آنچه برای من و ازمن گرفته ای،خشنود ساز، و به راهی که راست ترین و استوارترین است،هدایت فرما، و به سالم ترین و درست ترین کارها وادار.
📓 فرازی از نیایش چهاردهم صحیفه سجادیه
@mohabbatkhoda
محبت خدا
بسم الله الرحمن الرحیم🌹🌹 #اخلاق_در_خانواده #کلام_چهاردهم
بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#اخلاق_در_خانواده
#کلام_پانزدهم