فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه افرادی که با حرکات نسنجیدهشون مردم رو نسبت به انقلابی بودن بدبین کردن و بعدها خودشون به ضد ارزشها تبدیل شدن ...
با علی در بدر بودن شرط نیست؛ ای برادر، نهروان در پیش روست ..
@mohabbatkhoda
بازگشت شهدای خان طومان❤️
گویا زمان اتمام مأموریت آنهاست و قرار است جانی تازه و حرارتی در جان خسته و ناامید این کشور بدمند😢💐
@mohabbatkhoda
دل به دلدارسپردن کارهردلدارنیست
من جان میسپارم دل که قابل دارنیست
جانم به فدایت رهبرم
@mohabbatkhoda
2945177.mp3
5.64M
از شام بلا شهید آورده اند
سوی شهر ما شهید آورده اند🌷
یا زینب مدد
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نماهنگ؛ تشییع پیکرهای مطهر شهدای خان طومان در حرم رضوی
@mohabbatkhoda
#قسمت 81
به خانه که رسیدیم، صدای آب و شستشوی حیاط میآمد. در را که باز
کردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود. سلام کردیم و او با
ِ اخمی لبریز از محبت، اعتراض کرد: »علیک سلام! نمیگید من دلم شور میافته!
نمیگید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن!« در برابر نگاه پرسشگر ما، شلنگ را در
حوض رها کرد و رو به مجید ادامه داد: »صبح اومدم بالا ببینم الهه چطوره، دیدم
خونه نیس! هر چی هم زنگ میزدم هیچ کدوم جواب نمیدادید! دلم هزار راه
رفت!« تازه متوجه شدم موبایلم را در خانه جا گذاشتهام که مجید خجالت زده
سرش را پایین انداخت و گفت: »شرمنده مامان! گوشیم سایلنت بود.« به سمتش
رفتم، رویش را بوسیدم و با خوشرویی عذرخواهی کردم: »ببخشید مامان! یواش
رفتیم که بیدار نشید!« از عذری که آورده بودم، داغ دلش تازه شد و باز اعتراض
کرد: »از خواب بیدار میشدم بهتر بود! همین که از خواب بیدار شدم گفتم دیشب
تنها بودی بیام بهت سر بزنم! دیدم خونه نیستی! گفتم خدایا چی شده؟ این
دختره کجا رفته؟« شرمنده از عذابی که به مادرم داده بودم، سرم را پایین انداختم
که مجید چند قدمی جلو آمد و گفت: »تقصیر من شد! من از الهه خواستم بریم
بیرون! فکر نمیکردم انقدر نگران بشید!« سپس شلنگ را برداشت و با مهربانی
ادامه داد: »مامان شما برید، بقیه حیاط رو من میشورم.« مادر خواست تعارف
کند که مجید دست به کار شد و من دست مادر را گرفتم و گفتم: »حالا بیاید بریم
بالا یه چایی بخوریم!« سری جنباند و گفت: »نه مادرجون! الآن ابراهیم زنگ زده
داره میاد اینجا، تو بیا بریم.« به شوق دیدن ابراهیم، پیشنهاد مادر را پذیرفتم و
همراهش رفتم. داخل اتاق که شدیم، پرسیدم: »مگه امروز نرفته انبار پیش بابا؟«
و همه ماجرا همین بود که مادر آهی کشید و پاسخ داد: »چی بگم؟ یه نیم ساعت
پیش زنگ زد و کلی غر زد! از دست بابات خیلی شا کی بود! گفت میام تعریف
میکنم.« سپس زیر سماور را روشن کرد و با دلخوری ادامه داد: »این پدر و پسر رو که
میشناسی، همیشه مثل کارد و پنیر میمونن!« تصور اینکه ابراهیم بخواهد مقابل
مجید از پدر بدگویی کند، ناراحتم میکرد، اما مجید مشغول شستن حیاط بود
@mohabbatkhoda
#قسمت 82
و نمیتوانستم به هیچ بهانهای بخواهم که به اتاق خودمان برود و دقایقی نگذشته
بود که ابراهیم آمد. حسابی از دست پدر دلخور بود و ظاهراً برای شکایت نزد مادر
آمده بود. خدا خدا میکردم تا مجید در حیاط است، حرفش را بزند و بحث را
تمام کند و همین که چای را مقابلش گذاشتم، شروع کرد: »ببین مامان! درسته
که از این باغ و انبار چیزی رسما
ً به اسم من و محمد نیس، ولی ما داریم تو این
نخلستونها جون می کنیم!« مادر نگاهش کرد و با مهربانی پرسید: »باز چی شده
مادرجون؟« و پیش از آنکه جوابی بدهد، مجید وارد اتاق شد و ابراهیم بدون توجه
به حضور او، سر به شکایت گذاشت: »بابا داره با همه مشتریهای قبلی به هم
میزنه! قراردادش رو با حاج صفی و حاج آقا ملکی به هم زده! منم تا حرف میزنم
میگه به تو هیچ ربطی نداره! ولی وقتی محصول نخلستون تلف بشه، خب من
و محمد هم ضرر میدیم!« مجید سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود که
مادر اشاره کرد تا برایش چای بیاورم و همزمان از ابراهیم پرسید: »خُب مادرجون! حتما
ً مشتری بهتری پیدا کرده!« و این حرف مادر، ابراهیم را عصبانی تر کرد:
»مشتری بهتر کدومه؟!!! چند تا تاجر عرب مهاجرن که معلوم نیس از کجا اومدن
و دارن با هزار کلک و وعده و وعید، سهم خرمای نخلستونها رو یه جا پیش خرید
میکنن!« چای را که به مجید تعارف کردم، نگاهم کرد و طوری که ابراهیم و مادر
متوجه نشوند، گفت: »الهه جان! من خسته ام، میرم بالا.« شاید از نگاهم فهمیده
بود که حضورش در این بحث خانوادگی اذیتم میکند و شاید هم خودش معذب
بود که بی معطلی از جا بلند شد و با عذرخواهی از مادر و ابراهیم رفت. کنار ابراهیم
نشستم و پرسیدم: »محمد چی میگه؟« لبی پیچ داد و گفت: »اونم ناراحته! فقط
جرأت نمیکنه چیزی بگه!« مادر مثل اینکه باز دل دردش شروع شده باشد، با
دست سطح شکمش را فشار میداد، ولی گلایه های ابراهیم تمام نمیشد که از
شدت درد صورت در هم کشید و با ناراحتی رو به ابراهیم کرد: »ابراهیم جان! تو که
میدونی بابات وقتی یه تصمیمی بگیره، دیگه من و تو حریفش نمیشیم!« و ابراهیم
خواست باز اعتراض کند که به میان حرفش آمدم و گفتم: »ابراهیم! مامان حالش
@mohabbatkhoda
#قسمت 83
خوب نیس! حرص که میخوره، دلش درد میگیره...« ولی به قدری عصبی بود
ِ که حرفم را قطع کرد و فریاد کشید: »دل درد مامان خوب میشه! ولی پول و سرمایه
وقتی رفت دیگه بر نمیگرده!« و با عصبانیت از جا بلند شد و همچنانکه بد و
بیراه میگفت، از خانه بیرون رفت. رنگ مادر پریده بود و از درد، روی شکمش خم
شده بود که با نگرانی به سمتش رفتم و گفتم: »مامان! دراز بکش تا برات نبات داغ
بیارم.« چشمانش را که از درد بسته بود، به سختی گشود و با صدای ضعیفی پاسخ
داد: »نمیخواد مادرجون! چیزی نیس!« وقتی تلخی درد را در چهرهاش میدیدم،
غم عمیقی بر دلم مینشست و نمیدانستم چه کنم تا دردش قدری قرار بگیرد که
دستم را گرفت و گفت: »الهه جان! دیشب که شوهرت نبوده، حالا هم که اومده،
تو اینجایی، دلخور میشه! پاشو برو خونه ات.« دستش را به گرمی فشردم و گفتم:
»مامان! من چه جوری شما رو با این حال بذارم و برم؟« که لبخند بی رمقی زد و
گفت: »من که چیزیم نیس! عصبی شدم دوباره دلم درد گرفته! خوب میشه!« و
بالاخره با اصرارهایش مجبورم کرد تا تنهایش بگذارم و به طبقه بالا نزد مجید بروم. در
ِ اتاق را که باز کردم، دیدم مجید روی مبل نشسته و مثل اینکه منتظر
بازگشت من باشد، چشم به در دوخته است. لبخندی زدم و گفتم: »فکر کردم
خسته بودی، خوابیدی!« با دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم و با مهربانی پاسخ
داد: »حالا وقت برای خوابیدن زیاده!« کنارش که نشستم، دست در جیب پیراهن سورمه ای رنگش کرد و بسته کوچکی که با زَر ورق بنفشی کادوپیچ شده بود، در
:
آورد و مقابل نگاه مشتاقم گرفت که صورتم از خنده پُر شد و هیجان زده پرسیدم
»وای! این چیه؟« خندید و با لحن گرم و گیرایش پاسخ داد: »این یعنی این که
دیشب تا صبح به فکرت بودم و دلم برات خیلی تنگ شده بود!« هدیه را از دستش
َ ر
گرفتم و با گفتن »خیلی ممنونم!« شروع به باز کردن کاغذ کادو کردم. در میان زر
ورق، جعبه کوچکی قرار داشت که به نظر جعبه جواهرات میآمد و وقتی جعبه
را گشودم با دیدن پلاک طلا حیرت زده شدم. پلاک طلایی که به زنجیر ظریفی
آویخته شده و در میان حلقه باریکش، طرحی زیبا از نام "الهه" میدرخشید. برای
@mohabbatkhoda