محبت خدا
#آزادی_انسان 🌱🌱 136 #امکان_رهایی_از_عادات👉 بعضی عادت کرده اند که وقتی راجع به مسائل اخلاقی به آ
#آزادی_انسان 🌱🌱
137
#فلسفه_زهد_امیرالمومنین
فلسفه زهد حضرت علی علیه السلام و منطق او در فلسفه ترک دنیای خود چه بود ؟
#آزادی👉
من مغلوب باشم ؟!👌
علی علیه السلام همان طور که نمی پسندید در میدان جنگ مغلوب عمرو و بن عبدوها و مرحب ها باشد ،به طریق اولی و صد چندان بیشتر هرگز بر خود نمی پسندید که #مغلوب یک میل و #هوای_نفس باشد .✅👌
🌺 روزی حضرت از کنار دکان قصابی می گذشت .
قصاب گفت :یا امیر مومنان ! (ظاهرا در درون خلافت ایشان بوده است )گوشت هایی بسیار خوبی آورده ام ، اگر می خواهید ببرید . ✔️
✨فرمود : الان پول ندارم .
گفت : من صبر می کنم✔️
✨حضرت فرمود : من به شکم خود می گویم ، صبر کند.☺️
👌
✨اگر من نمی توانستم به شکم خود بگویم که صبر کند ، از تو می خواستم که صبر کنی ! ولی من به شکم خود می گویم که صبر کند .✅
🤔
همین داستان را سعدی به شعر دراورده ، منتها از زبان یک عارف . 🔰
(و لو شئت لاهتدیت الی مصفی هذا العسل و لباب هذا القمح و نسائج هذا القز)
می گوید :من اگر بخواهم بلدم ؛ نه اینکه شعورم نمی رسد ؛ می دانم که چگونه می توان عالی ترین لباس ها ، عالی ترین خوراک ها ،آنچه سلاطین دنیا برای خودشان تهیه می کنند ،تهیه کرد ولی کن (ولکن هیهات ان یغلبنی هوای)
معنی این کار این است که من خود را در #اسارت_هوای_نفس_خود_قرار_دهم؛
نمی کنم 👉❌
خطاب به دنیا می کند در تعبیر های بسیاری :
✨من در برابر تو آزادم .👌
✨تو چنگال هایت را به طرف من انداختی ؛ ولی من خود را از چنگال های تو رها کردم .
✨تو دام های خود را در راه من گستردی ؛
✨ولی من خود را از این دام ها نجات دادم .
✨من آزادم و در مقابل این فلک و انچه در زیر قبه این فلک است ، خود را #اسیر و #ذلیل و #زبون هیچ موجودی نمی کنم . 👌
🌺 به این می گویند #درگیری_واقعی ؛✔️
✨#جهاد_با_نفس.✅👌
🌱🌱🌱
در راستای شناخت #اسلام_ناب👉
@mohabbatkhoda
🗓 #حدیث_روز
حضرت امام صادق عليه السلام
احْمِلْ نَفْسَكَ لِنَفْسِكَ فَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ لَمْ يَحْمِلْكَ غَيْرُكَ.
نفست را به خاطر خودت به زحمت و مشقت بیانداز زیرا اگر چنین نکنی دیگری خودش را به برای تو به زحمت نمی افکند.
کافی(ط-الاسلامیه) ج 2 ، ص 454 ، ح 5
🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃🍃
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آیت الله فاطمی نیا :
در محضر خدا می گویم ، امروز گناهی بالاتر از تضعیف رهبر نیست
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۵۹
ولی بازم نیستن! برای همین خیلی خوب میفهمم چی میگی و دلت چقدر
میسوزه!« و حالا نوبت دل من شده بود تا برای قلب غمزده مجیدم آتش بگیرد که
من پس از پنج ماه دوری مادرم و با وجود حضور همه اعضای خانواده، تاب
اینهمه تنهایی را نمیآوردم و او تمام عمر به این تنهایی طولانی خو کرده و صبورانه
تحمل کرده بود که به رویم لبخندی زد تا قصه غمباری را که برایم تعریف کرده بود،
فراموش کنم و با شوری دوباره آغاز کرد: »بگذریم، حوریه رو عشقه!« ولی من نمیتوانستم از پیله پر دردی که دور پیکرم پیچیده بود، خارج شوم که همچنان در
هوای پدر و مادرش مانده بودم و با صدایی گرفته پرسیدم: »مجید! فکر میکنی اگه
الان مامانت زنده بود، دوست داشت اسم بچه تو رو چی بذاره؟« هاله غم روی صورتش پُر رنگتر شد و در عوض لبهایش را بیشتر به خنده باز کرد و مثل اینکه حقیقتا
ً برای لحظاتی با مادرش هم کلام شده باشد، در سکوتی عمیق فرو رفت.
سپس به سمتم صورت چرخاند، با مهربانی نگاهم کرد و با لحنی لبریز محبت
پاسخ داد: »نمیدونم الهه جان! ولی احساس میکنم اگه الان اینجا بود، دوست
داشت خودت برای بچهات یه اسم انتخاب کنی. چون اونم یه مادر بود و میفهمید
تو همین سه چهار ماه، تو چقدر سختی کشیدی. ولی من زحمتی که نکشیدم،
هیچ؛ کلی هم اذیتت کردم! به نظر من که همون حوریه عالیه!« ولی من دلم
نمیخواست در انتخاب نام دخترمان اینهمه خودخواه باشم که جواب
مهربانیاش را با مهربانی دادم: »مجید جان! خُب تو هم حق داری نظر بدی!« از
روی نیمکت بلند شد. پشت به دریا، مقابل پایم روی ماسههای خیس ساحل،
روی سر زانوانش نشست و برای چند لحظه طوری نگاهم کرد که خودم را مقابل
چشمانش که از سینه خلیج هم دریایی تر شده بود، گم کردم و او با لحنی که زیر
گرمای عشقش به تب و تاب افتاده بود، صدایم زد: »الهه! من عاشقتم، میفهمی
یعنی چی؟!!! یعنی من پیش تو هیچ حقی ندارم! یعنی نظر تو هر چی باشه، نظر
منم همونه! یعنی من همون چیزی رو دوست دارم که تو دوست داری! یعنی اینکه
حوریه برای دخترمون بهترین اسمه!« سپس دستش را لب نیمکت سیمانی، کنار
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۶۰
چادرم گذاشت و با کلام شیرین و دلنشینش ادامه داد: »الهه جان! من هر کاری
میکنم که فقط تو و این بچه راحت باشین، دیگه بقیهاش با خودته عزیزم!« و
همچنان نگاه مشتاقش پیش پنجره چشمانم به انتظار پاسخی نشسته بود که
آهسته خم شدم و همچنان ِ که با کف دست راستم شن و ماسه خیس چسبیده به
شلوار مشکی رنگش را می تکاندم، پرده از عشقم کنار زدم و زیر لب زمزمه کردم:
»ممنونم مجید!« و مثل اینکه از همین کلام ساده، طنین ترنم عشقم را شنیده
باشد، نفسهایش به تپش افتاد و با دستپاچگی پاسخ مهربانی بیریا یم را داد:
»قربون دستت الهه جان! خودم تمیز میکنم!« و از جایش بلند شد و همانطور که
با هر دو دست، شلوارش را میتکاند، به رویم خندید و گفت: »حیف این
دستهای قشنگ نیس؟!!!« سنگین از جا بلند شدم و با شیرین زبانی زنانه ام
پاسخ دادم: »کار بدی نکردم! لباس شوهرم رو تمیز کردم!« که از شیطنت
عاشقانه ام، صدایش به خنده بلند شد و خلوت تنگ غروب ساحل را شکست.
شانه به شانه هم خیابان منتهی به ساحل را باز میگشتیم و او همچنان برای من
حرف میزد و من باز از شنیدن صدایش لذت میبردم که هر چه میشنیدم از
شنیدنش خسته نمیشدم و هر کلمه شیرینتر از کلام قبلی زیر زبان جانم مزه
میکرد که سرانجام صدای اذان مغرب بلند شد. درست در آن سمت خیابان
مسجد اهل سنتی قرار داشت که از مناره هایش صدای اذان بلند شده و مردم
دسته دسته برای اقامه نماز به سمتش میرفتند. چقدر دلم میخواست برای نماز
جماعت به مسجد بروم، ولی ملاحظه مجید را میکردم که در این چند ماه زندگی
مشترک، هنوز با هم به مسجد اهل سنت نرفته بودیم. هر چند پیش از ازدواج با من،
یکی دوباری با عبدالله به مساجد اهل سنت رفته بود، ولی باز از اینکه حرفی بزنم،
ِابا میکردم که نگاهی به شلوارش کرد و پرسید: »الهه! شلوارم خیلی کثیفه؟« و
پیش از آنکه من پاسخی بدهم، با چشمانش، مسجد سیمانیِ سفید رنگ آن سوی
خیابان را نشانه رفت و ادامه داد: »یعنی میشه باهاش رفت مسجد؟ خیلی
آبروریزی نیس؟« و من که باورم نمیشد میخواهد برای اقامه نماز مغرب به مسجد
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۶۱
اهل تسنن بیاید، با لحنی لبریز تردید پاسخ دادم: »مجید این مسجد سنی
هاست!« و او همچنانکه شلوارش را وارسی میکرد و شن و ماسه ها را میتکاند،
لبخندی زد و با شیطنت پرسید: »یعنی من رو راه نمیدن؟« و من که از این
تصمیمش به هیجان آمده بودم، با خوشحالی پاسخ دادم: »چرا، فقط تعجب
کردم!« و فکری به ذهنم رسید که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با لحنی محطاتانه اطلاع دادم: »آخه اینجا مهر نداره!« به آرامی خندید، جانماز کوچکی را از جیبش
در آورد و گفت: »مهر همرامه الهه جان!« و هر چه به مسجد نزدیکتر میشدیم،
ذهن من بیشتر مشوش میشد که گفتم: »اینجا الان فقط نماز مغرب میخونن.
ً میخونن.« به سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه جواب دلواپسی هایم را داد: »الهه جان! من الان
ُ نه ماهه که دارم با یه دختر سنی زندگی میکنم! چرا انقدر نگرانی عزیزم
ُ خب وقتی اونا نماز مغرب رو خوندن، من نماز
نماز عشاء رو بعدا فرادی میخونم
. تازه دفعه اولم که نیس، قبلاً هم اینجا اومدم.« به مقابل
مسجد رسیدیم و باید از یکدیگر جدا میشدیم که لبخندی نشانم داد و سفارش
کرد: »مراقب خودت باشه الهه جان! هم مراقب خودت، هم مراقب حوریه!« و با
دلهایی که بعد از اینهمه همراهی، هنوز تاب دوری همدیگر را نداشته و به
فاصله یک نماز، بیقراری میکردند، از هم جدا شدیم و من یکسر به وضوخانه
رفتم. همانطور که وضو میگرفتم تمام فکرم پیش مجید بود که بایستی در
وضوخانه مردانه در میان جماعتی سنی به روش شیعیان وضو بگیرد و بعد در
صفوف نماز جماعت مسجد اهل تسنن با دست باز به نماز ایستاده و بر مهر
سجده کند و مانده بودم که با این همه تفاوت، چرا پیشنهاد آمدن به این مسجد
را داد و چرا به یکی از مساجد شیعیان نرفت تا با خیالی آسوده در میان هم مذهبان
خودش نماز بخواند؟ وضویم که تمام شد، چادر بندری ام را محکم دور سرم
پیچیدم و به مسجد رفتم. وقتی در صف نماز جماعت نشستم، تازه سردردم
خودی نشان داد و باز کمرم از درد ضعف رفت و با همان حال ناخوشی که بایستی
بخاطر دوران مانده تا مادر شدنم، صبورانه تحمل میکردم و خوب میدانستم در
@mohabbatkhoda
❁﷽❁
🌱این جـهان را بےبهاری تا بہ ڪے
شیـعیـان را بیـقرارے تا بہ ڪے
🌻ڪے میایـے با ڪدامیـن قافـلہ
مهدیا چشم انتـظارے تا بہ ڪے
#ســـــلام_امام_زمانم 🤚❤️
#الهم_عجل_لولیڪ_الفرج 🍃
🌸🌹🌻🌷🌿🌿