#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت141
آرش بلند شدو به طرف آشپزخانه رفت. به مادرش چیزی گفت و برگشت، بعد از چند دقیقه مادر شوهرم با کادویی که دستش بود آمد.
کادو را به طرفم گرفت و گفت:
– راحیل جان پا گشای اصلیت بعد از عقدتونه، الان یه پاگشای کوچولو بود با یه کادوی کوچیک. بعد هدیه اش را به طرفم گرفت.
از جایم بلند شدم و بوسیدمش و تشکر کردم.
آرش گفت:
–بازش کن ببینم خوشت میاد.
خیلی آرام و با آرامش کادو را باز می کردم که هم زمان مژگان هم به جمعمون اضافه شدو گفت:
– مگه داری هسته می شکافی زود باش دیگه.
خندیدم و سریع تر بازش کردم.
یک چادر سفید نقره ای مجلسی زیبا با یک مانتوی سبز یشمی بلند که دکمهای نداشت. مدلش هم طوری بود که نمیشد برایش دکمه دوخت. با دیدن مانتو کمی وار رفتم. ولی به روی خودم نیاوردم.
دوباره از مادرشوهرم تشکر کردم و گفتم:
–خیلی قشنگه مامان جان، دستتون درد نکنه.
ــ برات مانتو بلندگرفتم که دیگه با چادر اذیت نشی.
بی توجه به حرفش رو به آرش گفتم:
–برم آماده بشم؟
آرش با بازو بسته کردن چشم هایش جواب مثبت داد.
لباسهایم را از کمد در آوردم و روی تخت گذاشتم. حرف مادرشوهرم مدام توی سرم اکو میشد.
دلم می خواست آرش حرفی بزند و حمایتی بکند، خدایا نکند معنی سکوتش یعنی او هم همین نظر را دارد.
چادر و روسریام را از سرم کشیدم و موهایم را محکم تر بستم و شروع کردم به تاکردن چادر رنگیام. آرش با یک نایلون رنگی داخل شدو گفت:
– وسایلت رو داخل این بزار، اشاره کرد به نایلون.
با این کارش همه ی افکار منفی که در موردش برای یک لحظه به ذهنم هجوم آورده بود محو شدند. نگاه قدر شناسانه ای به او کردم و گفتم:
– ممنون.چقدر توحواست به همه چی هست آرش جان.
آمد جلو و چادری رو که تا کرده بودم، را از دستم گرفت، به همراه هدیه ام داخل نایلون گذاشت و گفت:
–می دونم از حرف مامانم خوشت نیومد. اگه من اونجا حرفی می زدم مامانم ناراحت میشد، نمیشد قولم رو بزارم زیر پام.
باتعجب گفتم:
– یعنی حتی بخوای چیزی رو توضیح هم بدی ناراحت میشن؟
ــ پیش مژگان نباید بگم، بعدا باهاش حرف میزنم.
مانتوام را از روی تخت برداشت برایم گرفت تا بپوشم، ولی من باید اول کتم را در می آوردم.
مردد نگاهش کردم و گفتم:
–خودم می پوشم.
نگاهی به کتم انداخت و گفت:
–خب درش بیار دیگه.
با خجالت گفتم:
– میشه لطفا بری بیرون...
دلخور نگاهم کردو گفت:
– نه.
سرم را پایین انداختم و با خودم فکر کردم چیکار کنم.
با صدای در به خودم آمدم که دیدم رفته.
حتما از دستم ناراحت شده، از این فکر لبم را گاز گرفتم و بعد فوری آماده شدم.
بعد از خداحافظی وارد آسانسور شدیم، اصلا نگاهم نمی کرد.به سوییچ توی دستش نگاه می کرد.
سوار ماشین که شدیم بینمون سکوت بود، توی ذهنم مدام دنبال مطالب اون کتاب می گشتم، یعنی الان اقتدارش را نابود کردهام؟ یا بانارنجک زدهام غرورش را پوکاندهام؟ آخه مگه مرد ها اینقدر نازک نارنجیند؟ من که برادر یا پدری نداشتهام تا شناخت حداقل مقدماتی از این جنس مذکر داشته باشم. شاید هم آرش از آن نوع حساسش هست.
از فکرهایم لبخندی بر لبم نشست و این از نگاهش دور نماند.
الان چی بگم که بازهم شادو شنگول شود؟ کاش کتابه اینجا بود یه تقلبی می کردم.
بازهم لبخند به لبم آمد. آرش سرش را چرخاند طرفم و دوباره نگاه دلخوری بهم انداخت.
با خودم گفتم طاقت نمی آورد مطمئنم قبل از رسیدن به خانه حرف می زند.
چند بار با خودم تا شماره ی ده می شمردم ومی گفتم الان حرفی میزند.
بالاخره رسیدیم. بدون هیچ حرفی. سایلنت سایلنت بود.
خواستم خداحافظی کنم که دیدم او هم پیاده شدو نایلون وسایلم را از ماشین برداشت وگفت:
– میارم تا در آسانسور.
خوشحال شدم.
وسایل را گذاشت جلوی در آسانسور و زیر لب گفت:
– خداحافظ.
"عه، واقعا رفت. شاید فکر کرده به او اعتماد ندارم و به غرورش برخورده."
نزدیک در که شد صدایش کردم. برگشت و گفت:
– جانم.
این جانم گفتنش آنقدر احساس و عشق داشت که توانستم خیلی نزدیکش بایستم و بپرسم:
– ازمن دلخوری؟ بدون نگاه با اکراه گفت:
– نه.
با خودم گفتم، بایددرستش کنم. نزدیکتر رفتم. آنقدر که حُرم نفس هایش را روی صورتم احساس کردم.
–با اخم وتَخم برم؟
با چشم های از حدقه در آمده نگاهم کرد.
لبخندی زدو دستهایش را دور کمرم حلقه کردو گفت:
– وقتی اینقدر بهم نزدیکی مگه میشه دلخور بود، زندگی من.
آغوشش آنقدر حس داشت که دلم نمی خواست دل بکنم، بوی تنش را دوست داشتم، ولی باید می رفتم.
✍#به قلملیلافتحیپور
@mohabbatkhoda
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت142
دو هفته گذشت، تو این مدت چندین بار دیگر هم آرش من را به خانهشان برد. هربار مژگان آنجا بود.
برایم عجیب بود می گفت، گاهی از سرکار یک راست به اینجا میآیم. پرسیدم:
– پس خونه ی مامانت کی میری؟
–فقط آخر هفته ها.
وقتی تعجبم را دید گفت:
– وقتی دو روز نمی بینمشون اشاره به آرش و مادرش، دلم خیلی تنگ میشه.
مادرآرش خیلی به او می رسید و دوستش داشت. بخصوص به خاطر بارداریاش، مدام برایش خوراکی میآورد تا بخورد.
مژگان میگفت مادر آرش حتی وقتی با دوستهایش دوره داشتند گاهی من را هم می برد واین برایم عجیب تر بود.
در راه دانشگاه بودم که آرش زنگ زدو گفت، فردا سرکار نمیرود تا بعد از دانشگاه برویم خرید کنیم. بعد هم به خانه شان میرویم.
وارد دانشگاه که شدم. آرش را منتظر دیدم با لبخند به طرفش رفتم و دست دادیم.
دیگر تقریبا همه می دانستند که ما با هم نامزدیم.
قبل از این که سر کلاس برویم. سوگند را در سالن دیدم. جور مشکوکی نگاهم می کرد. سوالی نگاهش کردم. نزدیک آمد. لبخند زورکی زد و به من و آرش سلام کرد.
با اشاره به من گفت:
– چند لحظه میای؟
نگاهی به آرش انداختم وپرسیدم:
– برم؟ سرش را تکان دادو گفت:
–پس من میرم کلاس.
وقتی با سوگند تنها شدیم، پرسیدم:
– مگه امروز کلاس داری؟
ــ نه.
با تعجب گفتم:
–پس چرا آمدی دانشگاه؟
عصبانی دستم روگرفت و دنبال خودش کشیدو گفت:
– بریم یه جای خلوت باهات حرف دارم و بعد با قدمهای بلند راه افتاد.
ــ یعنی به خاطر این که با من حرف بزنی آمدی؟
سرش چرخید طرفم.
–چقدر بهت گفتم راحیل، گوش نکردی.
رسیدیم محوطه ی پشت دانشگاه، دستم را از توی دستش بیرون کشیدم.
–توچته؟ میشه به جای این حرف ها درست حرفت رو بزنی؟
دوباره دستم را گرفت.
– اول می خواستم بهت زنگ بزنم ولی بعد فکر کردم وقتی این حرف ها رو می زنم پیشت باشم بهتره.
ــ چه حرفهایی؟
سرش را پایین انداخت.
–در مورد آرش.
ناگهان قلبم اسب وحشی شد. در قفسهی سینهام جایی نبود تا بتازد. پس مدام سر میکوبید به این میلههای استخوانی. به سختی پرسیدم:
–چیشده؟
نگاهش غمگین شد.
–چقدر بهت گفتم این پسره لیاقت تو رو نداره، چقدر گفتم من رو آیینه ی عبرت کن. گفتی: نمی خوام فقط به خودم فکر کنم، گفتی: اون خوبی زیاد داره، گفتی: من به خاطر خدا دارم...
دستم را از دستش با شتاب بیرون کشیدم و حرفش را بریدم و با عصبانیت گفتم:
– من میرم سر کلاس، هر وقت غر زدنهات تموم شدبگو بیام حرفت روبزن.
خیلی استرس داشتم. اگر می خواستم بمانم قبل از این که حرفش را بزند سکته ام می داد. به طرف سالن پا کج کردم.
راهم را سد کرد.
زل زد به چشم هایم وفوری گفت:
– آرش خان با یه دختره ارتباط داره.
چشم هایم را ریز کردم.
– چی گفتی؟
ــ درست شنیدی.
در چشم هایش دقیق شدم. شوخی نمی کرد. کاملا جدی بودو غصه داشت. تمام قدرتم را جمع کردم و به همان روش همیشگی چند تا نفس عمیق کشیدم و آرام گفتم:
– کی بهت گفته؟
او هم آرام گفت:
– یکی از بچه های ترم آخری، گفت اسمش رو نیارم.
ــ اون از کجا می دونه؟
با دختره دوسته.
ــ دختره؟
ــ همون که با آرش...
ــ اسم دوستت چیه؟
ــ گفت: بهت نگم.
نگاه غضبناکی بهش انداختم.
– یعنی هر کی بیاد هر ادعایی بکنه تو باور می کنی؟
ــ نه، من بهش اعتماد دارم. تازه گفت، هم می تونم مدرک نشون بدم. هم اونارو با هم دیده. گفت، من راحیل رو می شناسم که چه دختر پاکیه، واسه همین نخواستم یه بدبخت به بدخت های دنیا اضافه بشه.
نگاهم را از چشمهایش گرفتم و روی زمین نشستم.
سرم را بین دستهایم گرفتم.
ــ پاشو راحیل، همه ی چادرت خاک شد.
دستم را به زور گرفت و کشید و چند قدم آنورتر روی یک صندلی شکسته نشاندم و گفت:
–چقدر بهت گفتم...
براق شدم در چشم هایش، در جا ساکت شد.
ــ من باید با این دوستت حرف بزنم، اون داره تهمت می زنه. الان بهش زنگ بزن، فقط باهاش حرف بزنم. از روی صدا که شناخته نمیشه.
سوگند پوزخندی زدو گفت:
– باز داری حرف خودت رو می زنیا، دختره ساده.
گوشییاش را از جیبش در آوردو گفت:
–صبر کن ببینم قبول می کنه باهات حرف بزنه.
شماره توی گوشیاش ذخیره بود. فوری شماره را گرفت و از من دور شد. بعد از چند دقیقه حرف زدن به سمتم آمد . انگار دختره قبول نمی کرد بامن حرف بزند و سوگند چند بار با التماس درخواست کرد.
بالاخره گوشی را به سمتم گرفت.
– بگیربالاخر قبول کرد تا برات توضیح بده...
✍#بهقلملیلافتحیپور
@mohabbatkhoda
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت153
ــ چیزی شده؟
نگاهی به صورتم انداخت.
– میشه نگم؟
ــ پس افتاده، بازم می خواهی خودت حلش کنی؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
ـ حل که نمی تونم.
ــ چرا نمیگی؟ حالم بده، اگه نگی بدتر میشم.
نگران نگاهم کردو گفت:
ــ چرا؟ چی شده؟
با التماس نگاهش کردم.
–جون آرش بگو...مرگ من بگو...
سرش را پایین انداخت.
– دیگه جون خودت رو قسم نده، وقتی سکوت من را دید ادامه داد:
ــ به یه شرط.
ــ چی؟
ــ خونسرد باشی و عکس العملی از خودت نشون ندی.
خندیدم.
ــ مگه من گاو دریایی ام که عکس العملی از خودم نشون ندم.
او هم خنده اش گرفت و گفت:
ــ مگه گاو دریایی ام داریم؟
ــ معلومه که داریم، خیلی حیوونه کُندیه.
باخنده گفت:
– گاو خشکی همین جوری کنده دیگه ببین دریاییش چیه.
هر دو خندیدیم وگفت:
–یه عکسی برام از یه فرد ناشناس امده، یه کم فکرم رو مشغول کرده.
قلبم ریخت، پس کار خودش رو کرده بود. لعنت بهت سودابه. بعد اونوقت این راحیل چقدر دل گُندس، چطوری تا حالا چیزی بهم نگفته! هر دختری بود الان قشقرق به پا می کرد.
با صدای راحیل به خودم امدم.
ــ عکس العمل تو که از گاو دریایی ام کُندتره.
اضطرابم نگذاشت بخندم.
ــ میشه عکس رو ببینم؟ گوشیاش را درآورد و قبل از این که عکس را نشانم بدهد پیامی که زیر عکس آمده بود را پاک کرد، دو کلمه ی آخر را توانستم بخوانم، "بهتر بشناسی" حتما نوشته این رو فرستادم تا آرش را بهتر بشناسی.
وقتی عکس را دیدم از عصبانیت صورتم گُر گرفته بود.
گوشی را از دستش گرفتم و عکس را پاک کردم.
ــ مسدودش کردم دیگه نمی تونه پیام بفرسته.
با این حرفش همهی خشمم جایش را به خجالت داد.
با شرمندگی گفتم:
ــ راحیل عذر می خوام.
این مسائل مال قبل از ماجرای توئه. از وقتی بهت علاقه پیدا کردم اصلا با دختر ها نه بیرون میرم نه معاشرت می کنم. باور کن ارتباط ما فقط در حد..
حرفم را برید.
– مگه من ازت توضیح خواستم؟ من اصلا نمی خواستم حرفی بهت بزنم، چون قسمم دادی گفتم.
گذشته ی تو به من ربطی نداره، مهم بعد از اینه.
دوباره شرمنده گفتم:
–تو خیلی خوبی راحیل، من لیاقت تو رو ندارم.
آرام گفت:
–من خوب نیستم چون بهت شک کردم. اون دگرگونی حالمم، دلیلش شَکَم بود.
آهی کشیدم و گفتم:
–راحیل چی میگی؟ خب هر کی باشه شک می کنه. من کاملا بهت حق میدم. بی مقدمه پرسید:
ــ اسم این دختره سودابس؟
از حرفش جا خوردم و گفتم:
ــ آره. خودش گفت؟
ــ نه، قبلا کسی دیگه ای بهم گفته بود.
ــ با تعجب گفتم:
–کی؟
ــ دیگه این رو نپرس.
کمی فکر کردم و گفتم:
–اون روز که سوگند با اون قیافه ی طلبکار من رو نگاه می کرد امده بود این رو بهت بگه؟
شاکی نگاهم کرد.
مکثی کردم و بعد ماجرای خودم و سودابه را برایش تعریف کردم.
حرفی نزد، فقط در سکوت گوش داد.
بعد از تمام شدن حرفهایم بی توجه گفت:
اینورها لبنیاتی هست، از این کشکهای باز بخریم؟
وقتی به خانه رسیدیم. مادر خبر داد که عمهام با دخترش زنگ زدند وگفتندکه از شهرستان قراره برای چند روز مهمانمان باشند.
با صدای اذان راحیل رفت که نماز بخواند. مادر من را کنار کشید و گفت:
– حالا چیکار کنیم؟ اینا دونفرن، اتاقها هم که جا ندارند.
ــ مامان جان یه جوری نگرانی انگار چی شده. همین وسط پذیرایی دو تا تشک خوشگل میندازی در کنار عمه جان میخوابید. فاطمه هم تو اتاق من پیش مژگان بخوابه.
مادر جوری نگاهم کرد که یک لحظه احساس کردم دچار حمله ی پانیک شدم.(نوعی بیماری روانی از نوع اختلالات اضطرابی)
آب دهنم را قورت دادم و زود گفتم:
– اونا برن تو اتاق بخوابند من و راحیل تو ماشین می خوابیم، خوبه؟
خیلی جدی گفت:
–فردا ببرش خونشون،
شاکی گفتم:
– اگه مژگان بره خونه ی مامانش...
این بار نگاهش باعث شد که حرفم دوباره به سیستم های باز خورد مغزم برگردد.
یعنی وقتی مادرم عصبانی میشود. بهترین کار ترک کردن صحنه است. چون دیگر کنترلش دست خودش نیست. این بار شانس آوردم که مهمان داشتیم.
مادر با صدای کنترل شده ای گفت:
–کیارش اون رو به من سپرده اونوقت بگم برو خونه ی ننت.
از حرفش خنده ام گرفت .
–کیارش به چند نفر سپرده؟ بعدشم تو به دیگران میگی ننه اشکالی نداره؟
مژ گان وارد آشپزخانه شدو گفت:
–چی میگید مادرو پسر یواشکی؟
ــ هیچی داریم سنگ، کاغذ، قیچی میاریم ببینیم کی تو کوچه بخوابه. توام بیا... بعد مکثی کردم و ادامه دادم:
ــ عه، نه تو نیا، چون عضو ثابتی... فقط...
مادر چپ چپ نگاهم کردو باعث شد بقیه ی حرفم را بخورم.
زیر لب گفتم:
–میگم مامان نکنه با همین نگاهها بابام رو کشتی؟ اگه همین جوری ادامه بدی تا شب کما رفتنم حتمیه.
✍#بهقلملیلافتحیپور
@mohabbatkhoda
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت154
موقع غذا خوردن، مادر دوباره قضیهی آمدن عمه را پیش کشید.
خیلی حرفهای و زیر پوستی به نبود جا برای خوابیدن مهمانها اشاره کرد.
حالا من هر چه چشم و ابرو میآمدم، فایدهای نداشت.
کلا چون مادرم با من احساس راحتی بیش از حد دارد، زیاد اهمیتی نمیدهد که چه میگویم. فقط سعی میکند کار خودش را پیش ببرد.
بعد که میگویم مادر من، چرا فلان حرف را زدی من ناراحت شدم. در لحظه مهربان میشود و میگوید:
– مادرقربونت بره، من که چیزی نگفتم. اصلا فکر نمیکردم ناراحت بشی. می خوای دیگه کلا حرف نزنم. اینطوری میشود که من همیشه کوتاه میآیم.
مادر همانطور که به مژگان اصرار می کرد که کمی بیشتر غذا بخورد روبه من گفت:
– به فاطمه پیام دادم گفت امشب حرکت می کنندفردا صبح می رسند، باید بری دنبالشون.
با اشاره به مادر فهماندم که به راحیل هم تعارف کند.
مادر با لحن خاصی گفت:
–راحیل که تعارفی نیست. داره میخوره دیگه.
راحیل سرش را بلند کردو من چقدر از حرف مادرم خجالت کشیدم.
برای عوض کردن موضوع گفتم:
ــ اصلا عمه اینا واسه چی میان؟
مادر گفت:
–به خاطر مریضی فاطمه. مثل این که اینجا یه دکتری رو بهشون معرفی کردند. عمت میگفت همه تعریفش رو میکنند.
عمه را دوست داشتم. پیر زن خوش مشرب و بامزه ای بود. دخترش فاطمه هم دختر خوبی بود، نمی دانم چرا ازدواج نکرده بود.
راحیل سرش را دوباره پایین انداخت.
خیلی آرام مشغول خوردن بود. ولی هر چه می خورد از غذایش چیزی کم نمیشد.
با شنیدن حرف مادر گفت:
ــ مامان جان دخترشون چه مریضی دارن؟
ــ فکر کنم"ام اس" باشه. البته زیاد شدید نیست ولی عمه می گفت نسبت به پارسال شدید ترشده.
ــ طب سنتی که درمان داره واسه این بیماری، شنیدم خیلی هم راحته درمانش.
–آره، انگار همین دکتره که بهش معرفی کردند، دکتر طب سنتیه. وقتی به من گفت، منم کلی تشویقش کردم که بیاد.
حالا ضرری که نداره، این رو هم امتحان کنن.
قضیهی بچهی مژگان رو براش تعریف کردم. گفتم مژگان رو مجبور کردم دو هفته صبر کنه و عجله نکنه برای انداختن بچه. قلبش تشکیل شد.
حالا اونام این دکتر رو یه امتحانی بکنند.
راحیل نفس راحتی کشیدوگفت:
–خدارو شکر، پس دیگه انشاالله خوب میشه.
ــ چه می دونم، اوایل که می گفتند درمان نداره. ولی حالا..
مژگان حرف مادر را قطع کرد.
–مامان جان، من که نمیخواستم بچم رو بندازم.
مادر گفت:
–میدونم عزیزم. منظورم کیارشه، اون اصرار داشت. البته اونم میترسید بچه ناقص بشه.
حرف مژگان برایم خنده دار بود، وقتی میدانستم او هم با شوهرش هم عقیده بود.
بعداز خوردن غذا کنار راحیل روی مبل نشستم و گفتم:
–من دیگه باید برم شرکت، کاری نداری؟
ــ صبر کن منم آماده بشم. میخوام برم خونه.
باتعجب گفتم:
ــ چی میگی؟
ــ دیگه داره براتون مهمون میاد، احتمالا مامان می خواد اتاق رو آماده کنه واسه..
نگذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم:
ــ اونا که فردا میان، بعدشم این همه جا تو خونس.
ــ سرش را پایین انداخت و گفت:
– حالا بعدا که مهموناتون رفتنددوباره میام.
اخمی کردم و گفتم:
– نه راحیل، هر وقت من بگم میری.
با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت.
دلم برایش سوخت. از مطیع بودنش لذت می بردم و این موضوع باعث میشد هر روز برایم عزیزتر شود.
–راحیل چندتا وسیله تو اتاقم هست که لازمشون دارم.
فوری بلند شدوگفت:
–تو بگو چی میخوای، من برات میارم.
به اتاق مادرم رفتم و منتظر ماندم.
وسیله هارا برایم آورد و روی میزکنار تخت مادر گذاشت.
بعد کنارم روی تخت نشست.
با اخم نگاهش کردم.
اخم نکرده بود. فقط غرق فکر بود. موهای بلندو قشنگش، باآن بافت زیبا جذابتر شده بودند. یک بلوز جذب قرمز با شلوار کرم رنگ پوشیده بودکه خیلی برازندهاش بود.
ناخودآگاه اخم هایم به لبخند تبدیل شد. با تعجب نگاهم کردو گفت:
– نه به اون اخمت نه به این لبخندژکوندت.
دستش را گرفتم و گفتم:
–مگه میشه به تو اخم کرد؟ دستش را بوسیدم و بلند شدم.
صدایم را کلفت کردم وگفتم:
– کاری نداری ضعیفه؟
او هم بلند شدو لبخند زد.
–نه، به سلامت آقامون.
آنقدر قشنگ این جمله را گفت که دلم برایش ضعف رفت و در آغوشم کشیدمش و زیر گوشش گفتم:
–اینقدر دلبری نکن راحیل... پشیمون میشم از سرکار رفتن ها...
بعد موهایش را بوییدم و گفتم:
ــ امشب اینجابمون، اگه فردا خواستی بری بعد از دانشگاه می برم می رسونمت.
صدای ضربان قلبش را میشنیدم. از خودم جدایش کردم.
به چشمهایش زل زدم.. لپ هایش گل انداخته بود. با راحیل همه چیز خوب بود. با خودم فکر کردم، با داشتن راحیل آیا چیزی وجود دارد که ناراحتم کند...با لبخندگفتم:
–من میرم، توام بشین با درسها خودت رو مشغول کن.
بدون این که نگاهم کند گفت:
– آره کلی خوندنی دارم.
از اتاق بیرون امدم و به مادرگفتم:
–من فردا نمی تونم برم دنبال عمه اینا باید بریم دانشگاه. با آژانس بیان...
✍#بهقلملیلافتحیپور
@mohabbatkhoda
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت155
*راحیل*
بعداز این که آرش رفت. پیش مادر شوهرم رفتم.
ــ مامان جان اگه کاری ندارید من برم درس بخونم.
بی اعتنا بدون این که نگاهم کند گفت:
ــ نه، به کارت برس.
نگاه سوالی، به مژگان که ما را زیر نظر داشت انداختم. او هم عکس العملی نشان نداد. به اتاق برگشتم و سعی کردم به رفتارش فکر نکنم. من که کاری نکرده بودم نگران باشم.
بعد از مرور جزوه هایم، سرم را بلند کردم و نگاهی به ساعت انداختم. دو ساعت گذشته بودو من متوجه نشده بودم.
کتابها و جزوات دانشگاه را کناری گذاشتم و با خودم گفتم، برم از اتاق آرش اون کتاب رو بیارم و بخونمش.
تقه ای به در زدم و وارد شدم.
مژگان روی تخت خواب بود. برای این که بیدار نشود، از آوردن کتاب منصرف شدم. همین که خواستم برگردم صدایم کرد.
ــ بیا تو.
داخل رفتم و گفتم:
بیداری؟
ــ با ضربه ای که به در زدی بیدار شدم.
ــ عه، چقدر خوابت سبکه، ببخشید نمی دونستم خوابی.
بلند شد نشست و گفت:
ــ چی شده یاد ما کردی.
اشاره کردم به قفسه ی کتابها که بالای تخت بود و گفتم:
ــ خواستم یه کتاب بردارم.
نگاه بی رمقی به کتابها انداخت و گفت:
ــ چه حالی داریا.
بی توجه به حرفش رفتم روی تخت و شروع کردم به خوندن عنوان کتاب ها.
بلند شد ایستادو همونطور که به کار من نگاه می کرد گفت:
ــ می دونی مامان واسه چی از دستت ناراحته؟
ــ از دست من؟
ــ اهوم.
کامل به سمتش برگشتم.
ــ آخه چرا؟
ــ میگه تو نذاشتی آرش بره دنبال عمه اینا.
ــ مگه آرش نمیخواد بره؟
ــ مثل این که از اتاق امده بیرون، به مامان گفته دانشگاه داره نمیره. مامان میگه آرش رفته توی اتاق و امده نظرش عوض شده.
با چشم های گرد شده گفتم:
– من اصلا خبر نداشتم. خواستم بیشتر برایش توضیح بدهم. ولی با خودم فکر کردم بروم و رو در رو با مادر آرش حرف بزنم بهتراست.
مادر آرش در حال خرد کردن سبزی آش بود، کنارش ایستادم و گفتم:
ــ مامان جان بدین من خرد کنم.
بی اعتنا گفت:
ــ دیگه داره تموم میشه.
خیلی برایم سخت بود در موردمسئله ای توضیح بدهم که من در موردش بیتقصیر بودم. گردنم را باید برای چیزی کج کنم که اصلا مربوط به من نمیشود.
با خودم گفتم، لابد دوباره کاری کردهام که خدا اینجوری برایم برنامه ریخته.
حالا باید خودم را له و لورده کنم تا خدا راضی شود وگرنه مگر کوتاه میآید.
خدایا حداقل خودت یه جوری کمک کن.
–مامان جان کار دیگهای ندارید من انجام بدم؟
ــ می خوای اون پیازها رو خرد کن.
لبخندی زدم و توی دلم خدا را شکر کردم.
همانطور که پیازها را پوست می گرفتم. گفتم:
–مامان جان مژگان گفت از دست من ناراحتید. باور کنید من اصلا روحمم خبر نداره که آرش به شما گفته نمیره دنبال عمه اینا... با سکوتش کار من را سخت تر کرد.
پیازها را رها کردم و رفتم کنارش ایستادم وادامه دادم:
–اصلا فردا نمیریم دانشگاه دوتایی میریم دنبالشون، باور کنید من اصلا..
حرفم را برید و گفت:
–کلاستون پس چی میشه؟
"یعنی منتظر بودا..."
ــ یه جلسه غیبت به جایی بر نمی خوره. البته باید با آرش صحبت کنم.
سرش را به یک طرف کج کردو گفت:
– پس بهم خبرش رو بده که منم به عمه خانم بگم.
ــ چشم.
پیازها را سرخ کردم و با سبزی گذاشتم تا بپزد. مادر آرش هم رفتارش بهتر شده بودو در مورد عمه برایم حرف می زد. که چقدر زن پخته و کاملیه و چقدر زیاد سختی کشیده و به جز فاطمه بچه ی دیگری ندارد.
شب وقتی آرش برگشت.
به استقبالش رفتم و برایش شربت درست کردم.
چند دقیقه بعد از این که برای تعویض لباس به اتاق رفت، دنبالش رفتم.
لباسهایش را عوض کرده بودو با عصبانیت به گوشیاش نگاه می کرد. وقتی من را دید گوشی را کنار گذاشت و گفت:
–راحیل، لحظه شماری می کنم واسه این که زودتر بریم سر خونه زندگیمون...
کنارش روی تخت نشستم و گفتم:
–چقدر عجله داری...
سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
– همش می ترسم یه اتفاقی بیوفته، یا طوری بشه که ...
حرفش را ادامه نداد...
نگران گفتم:
– اتفاق جدیدی افتاده؟
کمی عصبی گفت:
–سودابه تهدید کرده میره به خانوادت میگه، می دونم چندتا هم میزاره روش میگه، می خواد آبروم رو ببره.
ــ الان از آبروت می ترسی یا این که ما نریم سر خونه زندگیمون؟
سرش را به طرفین تکان دادو گفت: هردو.
ــ مگه خونه ی مارو می شناسه؟
ــ منم خیالم راحت بودکه نمی شناسه و بلوف میاد. اما الان آدرستون رو برام فرستاده. نمی دونم از کجا گیر آورده.
بعد از چند لحظه سکوت گفت:
ــ تو جای من بودی چیکار می کردی؟
سرم رو پایین انداختم.
بلند شد جلویم روی زمین زانو زدو گفت:
– واقعا چیکار می کردی راحیل؟
مستاصل نگاهش کردم و گفتم:
– هرکس تو موقعیت خودش باید تصمیم بگیره، من که نمی تونم بگم اگه...
نگذاشت ادامه بدهم.
ــ گفتم اگر جای من بودی دیگه.
با مِنو مِن گفتم:
–خب نمیدونم. شاید میزاشتم آبروم بره.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@mohabbatkhoda
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت156
با دلخوری گفت:
– سوالم جدی بود.
ــ منم جدی گفتم.
خیره نگاهم کرد و جز جز صورتم را از نظر گذراند. وقتی مطمئن شد شوخی نمی کنم گفت:
–چرا می ذاشتی آبروت بره؟
به خاطر شرایطتت. درخواستی که اون دختره ازت داره درست نیست. تازه به فرض محال اگه تو با اونم باشی، بالاخره چی؟ ماه که هیچ وقت پشت ابر نمیمونه، اول، آخر همه میفهمن.
پس بهتره اشتباهی نکرده باشی و آبروت بره، تا این که هم پیش خدا آبروت بره هم پیش بندهی خدا.
چی میگی راحیل اونوقت خانوادت در مورد من چی فکر می کنند؟
ــ نگران نباش من براشون توضیح میدم. بعد پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
ــ اون سودابه رو هم مسدودکن وبهش بگو برو هر کاری دلت می خواد بکن،
والا... تا خدا نخواد مگه آبروی کسی میره. اگه سودابه بتونه آبروت رو ببره پس خدا خواسته دیگه، توام راضی باش..
پوفی کردو گفت:
ــ اگه جای من بودی اینقدر راحت حرف نمی زدی.
بلند شدم و گفتم:
ــ شاید...من که از اولم گفتم کسی نمی تونه جای کس دیگه باشه.
میرم کمک مامان میز رو بچینیم. زود بیا.
سر میزشام، آرش آنقدر توی فکر بود که متوجه نگاههای گاه و بیگاه مادرش نشد. مژگان هم کلی سر به سرش گذاشت و سعی کرد از آن حالو هوا خارجش کند، ولی فایده نداشت.
نمیدانم چرا مژگان وقتی شوهرش هست از این بذله گوییها نمیکند.
هنوز میز جمع نشده بود که آرش گفت:
ــ من خسته ام میرم بخوابم.
از حرفش ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. انگار نه انگار که من اینجا مهمانم.
موقع دستمال کشیدن میز مادر آرش پرسید:
ــ بهش گفتی؟
ــ نه مامان جان، آخه زود رفت بخوابه. عمه اینا ساعت چند می رسند؟
ــ تقریبانزدیک ده صبح.
ــ پس وقت هست صبح زود، بهش میگم.
حالا نمی دانم چه اصراری است که عمه و دخترش نباید با تاکسی بیایند.
مژگان که همیشه از همه چی خبر دار بود گفت:
ــ حالا تو چرا میخوای همراهش بری راه آهن؟ حداقل تو غیبت نکن، بزار خودش بره بیاره دیگه.
ــ آخه تا راه آهن راه دوره، شاید بگه تنهایی حوصله اش سر میره.
ــ خب من باهاش میرم توام به کلاست برس. از حرفش جا خوردم.
سکوت کردم.
بعد از این که کارها تمام شد. مادر شوهرم یک سینی چایی ریخت.
مادر آرش و مژگان چاییشان را برداشتند.
مژگان پرسید:
–چرا چایی برنمیداری.
–نمیخورم.
–پس برای آرش ببر.
–اون که خوابه.
–مگه فکرو خیال میزاره بخوابه. اتفاقی افتاده؟ انگار ناراحت بود.
همانطور که سینی چای را برمیداشتم گفتم:
–نه، فقط فکرش مشغوله. من برم ببینم اگه بیداره چاییش رو بدم بخوره. چراغ اتاق خاموش بود و نورکم جون چراغ خواب، کمکم می کرد که جلوی پایم را ببینم.
سینی را روی میز کنار تخت گذاشتم. آرش ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود و خوابیده بود.
یکی از بالشت های روی تخت را برداشتم و روی زمین گذاشتم و همانجا دراز کشیدم. باید مشکل آرش راه حلی داشته باشد. باید بیشتر فکر میکردم.
هنوز چند لحظه از فکرهایم نگذشته بود که با صدای بم آرش به خودم آمدم .
ــ بیا بالا بخواب.
ــ تومگه خواب نبودی؟
بی توجه به حرفم پرسید:
–تو چرا رفتی اون پایین خوابیدی؟
وقتی سکوتم را دید، بلند شد نشست و گفت:
–اگه بهم اعتماد نداری و معذبی، میرم تو سالن می خوابم.
ــ اگه بگم اینجا راحت ترم ناراحت میشی؟
چند لحظه سکوت کرد.
بعد بلند شدو از داخل کمد دیواری یک پتو آورد.
–بلند شو. بلند شدم و روی تخت نشستم.
پتو را پهن کرد و خودش جای من دراز کشیدو گفت:
–تو بالا بخواب من اینجا میخوابم. بعد ساعدش را دوباره روی چشمش گذاشت.
همین که دراز کشیدم گفت:
ــ چرا راحتی نپوشیدی؟ با این شلوار کتون میخوای بخوابی؟
ــ با خجالت گفتم:
ــ همین خوبه؟
ــ اصلا آوردی لباس راحتی؟
ــ اهوم.
بلند شد و سینی چایی را برداشت و گفت:
من اینو میبرم تا بیام لباست رو عوض کن.
همین که در اتاق را بست، فوری لباس راحتیام را که یک بلوزوشلوار سفید با گلهای صورتی بود راپوشیدم.
بافت موهایم را باز کردم و روی تخت دراز کشیدم.
آرش در را باز کردو داخل شد تپش قلب گرفتم. سعی می کردم بی تفاوت باشم. وای مگه میشد. نزدیکم شد و احساس کردم روی صورتم خم شد. دستم را از روی چشم هایم برداشتم و نگاهش کردم. همانجور که با لبخند نگاهم می کرد گفت: –چرا حالا اینقدر لبه خوابیدی؟ میوفتی دختر.
خودم را سمت دیوار کشیدم. موهایم را کنارم جمع کردم و چشم هایم را بستم.
روی زمین دراز کشید. مدام نفسهای عمیق میکشید و این پهلو آن پهلو میشد.
–آرش.
–جانم.
–هنوز فکرت درگیر حرف سودابس.
بلند شد نشست.
–حرف آبرومه. اونم جلوی خانوادهی تو.
✍#بهقلملیلافتحیپور
@mohabbatkhoda
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت157
من هم نشستم وگفتم:
–تو که کاری نکردی بترسی. به خدا بسپار.
کلافه گفت:
–اصلا بهش نمیومد همچین دختری باشه.
–بهترین راه شناخت آدمها وقتیه که عصبانی هستند.
آهی کشیدو گفت:
–دعا کن یه معجزهای بشه سودابه نره خونتون.
بعد کلافه بلند شدو به طرف در رفت.
–کجا؟
–میرم بیرون یه قدمی بزنم.
میدانستم تنها کسی که الان میتواند آرامش کند من هستم.
–منم میام.
–نه بابا کجا میای، بگیر بخواب؟
–پس تو هم نرو.
دستش از روی دستگیرهی در سُر خورد.
–باشه.
بالشتش را برداشتم و روی تخت گذاشتم.
–بیا رو تخت بخواب، شاید با هم حرف بزنیم آروم شی.
باتعجب کنارم دراز کشید. دستم را گرفت و روی لبهایش گذاشت و گفت:
–همین که کنارتم آرومم. دوباره تپش قلب گرفتم. دستش را زیر سرم گذاشت و گفت:
–با آرامش بخواب عزیزم. همین یک جمله کافی بود تا آشوب درونم فروکش کند. چشم هایم را بستم و بوی تنش را تنفس کردم.
با پشت انگشت سبابه اش گونهام را نوازش کرد، چشم هایم گرم شدو خوابم گرفت. نمی دانم چند ساعت از خوابیدنم گذشته بود که بیدار شدم. احساس کردم نزدیکه اذان صبح است.
نیم خیز شدم، تا موبایلم را از روی میز کنار تخت بردارم و ساعتش را نگاه کنم. مجبور شدم کمی به روی آرش خم شوم. غرق خواب بود. چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود. گوشی را سر جایش گذاشتم. به صورتش زل زدم. باورم نمیشد این همان پسر مغرور و متکبر کلاس باشد.
سرم را روی بالشت گذاشتم.
–چرا بیداری؟ زخم صدایش توی گوشم پیچید.
با تعجب گفتم:
–خواب بودی که...
ــ بوی عطرت خواب مگه واسه آدم میزاره.
خجالت زده گفتم:
ــ نزدیک اذانه. بیدار شدم.
با لحن خیلی مهربان و با همان صدایی که دلم برایش ضعف می رفت گفت:
ــ مگه ساعت کوکی هستی که نزدیک اذان بیدار میشی؟
ــ به مرورآدم میشه دیگه.
ــ راحیل بهت حسودیم میشه.
–چرا؟
–اصلا به خدا حسودیم میشه.
نگاهش کردم. چشمهایش شفاف شده بودند.
با بغضی که سعی در کنترلش داشت گفت:
–چون تو به خاطرش خواب و زندگی نداری.
بغضش باعث ناراحتیام شد.
–اینجوری نگو آرش. خدا قهرش میگیره.
لبخند زورکی زد و گفت:
–ببین در همه حال نگران خدایی.
خندیدم و گفتم:
–چون خدا، مادرمه، پدرمه، نامزدمه، دنیامه. دوسش دارم چون تو رو بهم داده.
هم زمان با لبخندش صدای اذان گوشیام بلند شد.
بوسه ای روی موهایم نشاند وگفت:
–بوی بهشت میدی.
وضو گرفتم و نمازم را خواندم. دوباره خیره به آرش شدم. انگار خواب بود.
ــ چرا نشستی زل زدی به من؟
خندیدم و رفتم لبه ی تخت نشستم و گفتم:
– تو اصلا امشب خوابیدی؟
ــ اهوم، فقط مدل شتر مرغی...
ــ اون دیگه چطوریه؟
خنده ی خماری کرد.
ــ با چشم باز... ولی سخته، امشب دلم واسه شتر مرغ ها سوخت. چطوری سر کلاس بشینم با این بی خوابی؟
ــ آرش.
ــ عمر آرش.
ــ امروزدانشگاه تعطیله.
ــ چرا؟
ــ موافقی یه امروز روغیبت کنیم و بریم دنبال عمه اینا؟ توام می تونی بیشتر بخوابی.
ــ چراغ خواب را روشن کردو لبخندزد.
– چه فکر خوبی. من که برمم هیچی از کلاس نمی فهمم. امشب درست نخوابیدم.
این بار من گفتم:
–می خواهی من برم توی سالن، تو راحت بتونی بخوابی؟
اخم کرد.
– اونجوری که اون خواب خرگوشیم هم از سرم می پره.
چراغ خواب را خاموش کردم و گفتم:
ــ پس بخواب دیگه.
دستش را دراز کرد روی تخت و گفت:
–بیا مرفین رو بزن که بیهوش بشم.
گنگ گفتم:
ــ مرفین؟
– سرش را به علامت تایید تکان داد. سرت رو بزاری روی دستم تمومه.
آرام کنارش دراز کشیدم و سرم را روی بازویش گذاشتم. چشم هایش را بست و دیگر حرفی نزد ولی معلوم بود بیدار است. تکانی خورد و با دستش شروع به نوازش کردن موهایم کرد و به چشم هایم چشم دوخت. نمی خواستم از نگاهم فوران احساساتم رو ببیند. سرم را در سینه اش پنهان کردم. احساس کردم کمکم آرامش در وجودم تزریق شدو خواب چشم هایم را به تاراج برد.
وقتی چشم هایم را باز کردم هوا روشن شده بود. نگاهی به ساعت انداختم. هشت را نشان می داد. ترسیدم تکان بخورم، آرش دوباره بیدار شود.
تمام سعیام را کردم حداقل نیم ساعت دیگر، بی حرکت بمانم تا کمی بیشتر بخوابد.
چشم هایم را بستم و غرق فکر شدم. یک ربعی گذشت که تکان خورد. می خواست آن دستش که زیر سرم بود را تکان بدهد اما نتونست. انگار دردش گرفت و یک آخ آرامی گفت.
زود سرم را بلند کردم و دستش را کنار بدنش کشیدم.
چشم هایش را باز کرد.
اشاره ای به دستش کردم و گفتم:
ــ ببخشید، اذیت شدی.
ــ با آن صدای خط و خشیاش که دلم را زیررو می کرد گفت:
–مگه آدم تو بهترین شب زندگیش اذیت میشه؟ باور کن راحیل اصلا دلم نمی خواست روز بشه.
حرف دل من را می زد. امشب، من هم معنی خواب شیرین را فهمیده بودم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
@mohabbatkhoda
:#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت159
بعدازچند بار زنگ زدن و نشانه دادن های آرش به عمه، بالاخره عمه ما را پیدا کرد. عمه یک پیر زن نحیف و لاغر و سفید رو بود. همین که سلامش دادم، ذوق زده و با محبت بغلم کردو گفت:
– پس عروس زوری که میگن تویی؟
با تعجب گفتم:
–زوری؟
آرش کشیده گفت:
– عمه! این چه حرفیه؟
عمه چادرش را که به زحمت روی سرش نگه می داشت، جمع کرد و زدزیر بغلش ورو به آرش گفت:
–خیلی هم دلشان بخواد. عروس به این خانمی، آرش جان درستترین کار زندگیت همین انتخابته.
بعد دوباره صورتم را بوسید.
فاطمه هم جلو آمد و با هم احوالپرسی کردیم و به من و آرش تبریک گفت. وقتی به آرش سلام کرد آرش سرش را پایین انداخت و جواب سلامش را داد واین برای من عجیب بود. چون آرش اصلا از این اخلاق ها نداشت.
فاطمه کپی مادرش بود. چهره ی دل نشینی داشت. چشم هاش عسلی با ابروهای کم پشت وبینی و لب و دهن متناسب با صورتش. یک خال گوشتی قهوه ای سوخته ی ریزی روی چونه اش داشت که چهره اش را بامزه کرده بود. مثل مادرش ریز نقش بود، با قدی که بلند نبود.
هنوز چند متری مانده بود تا به ماشین برسیم، صدای موسیقی که از داخل ماشین میآمد توجهمان را جلب کرد. چند تا خواننده خارجی با هم، هم خوانی می کردند. این بارصدا یشان برایم آشنا بود.
آرش باعجله رفت و صدای پخش را کم کرد. بعد همانطور که اخم هایش در هم بود. در جلوی ماشین را برای عمه نگه داشت تا سوار شود. وقتی همگی سوار شدیم. مژگان به عمه و دخترش خوش و بش کردو بعد کمی صدای موزیک را از گوشیاش زیاد کرد.
چند دقیقه که گذشت، عمه رو به آرش گفت:
ــ وا! آرش جان، اینا چیه گوش می کنی اصلا می فهمی چی می گن؟
آرش از آینه با ابرو اشاره ای به مژگان کردو گفت:
ــ عمه باشماست. میگن ترجمه کنید.
مژگان خنده ای کرد.
–حالا زیادم مهم نیست چی میگن ریتمش باحاله.
عمه برگشت و نگاه معنی داری به مژگان انداخت و گفت:
ــ خب مادر جان حداقل وطنی گوش کن آدم بفهمه چی میگن.
مژگان گفت:
ــ عمه جان اینا یه گروه بودند، که اسمش یادم نیست خیلی هواخواه دارند. منم خیلی ازشون خوشم میاد.
فکری کردم و گفتم:
– فکر کنم اسم گروهشون "بی جیز" بود.
مژگان با چشم های گرد گفت:
– عه آره. تو از کجا می دونی؟ لبخندی زدم و گفتم:
–اینا سه تا برادر بودندکه یه گروه شده بودند به نام "بی جیز."
سه تایی با هم آواز می خوندند. الان دیگه هیچ کدومشون زنده نیستند. خیلی قدیمیه... تو این زیر خاکیارو از کجا آوردی؟
تقریبا همه با تعجب به من نگاه می کردند، حتی آرش لحظه ای برگشت و با چشم های از حدقه در آمده نگاهم کرد.
مژگان پشت چشمی نازک کردو گفت:
– آرش که می گفت تو اهل موسیقی گوش کردن نیستی، اونوقت چجوری اینقدر دقیق اینارو می دونی؟ حتی بهتراز منی که مدام باید موسیقی گوش کنم.
با تعجب پرسیدم:
ــ باید؟
بی تفاوت گفت:
– حالا تو جواب من رو بده نپیچون، تا بعد.
لبخندی زدم و گفتم:
ــ نه بابا چه پیچوندنی خب هر کس یه جوره دیگه...من و خواهرم یه مدت طولانی در مورد موسیقی و همین گروههای مختلف، راک وپاپ و...تحقیق می کردیم. در مورد چگونگی مرگ موسیقی دان ها و خواننده ها و طول عمرشون، جالبه که توی این تحقیقی که کردیم اونقدر به چیزهای جالبی که اصلا فکرش رو نمی کردیم بر خوردیم که مدتها طول کشید تا تحقیقاتمون تموم بشه. تقریبا یک سال.
قیافه ی کسایی را گرفت که انگار مچم را گرفته باشد و گفت:
– اونوقت تو این مدت انواع موسیقی ها رو گوش کردید؟
ــ بله دیگه. تقریبا بیشترش رو...
ــ پس چرا به دیگران توصیه می کنی گوش نکنن؟
من به شما توصیه ای کردم؟
ــ مگه به آرش نگفته بودی...
حرفش را بریدم و گفتم:
– من حتی به آرش هم توصیه ای نکردم. من یکی از دلایلی رو که چرا دوست ندارم موزیک گوش کنم رو براش گفتم همین. چون به نظر من نباید هر چیزی رو گوش کرد و اینم به خاطر نتیجه ای بود که از تحقیقاتم گرفتم.
مژگان دیگر حرفی نزد.
فاطمه آرام پرسید:
ــ حالا چرا تحقیق کردید؟
ــ زیر گوشش گفتم:
– به خاطر این که همین صدای بلند موسیقی باعث یه تصادف بدی شد...
لبش را گاز گرفت و پرسید:
– خودت؟
ــ راننده دخترخالم بود، من کنارش بودم.
نفس عمیقی کشیدو از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کرد. چقدر خوشحال شدم که دیگر چیزی نپرسید.
فکر این که چرا آرش حرفهایی که بینمان قبلا رد و بدل شده را به مژگان گفته ولم نمیکرد.
باید در یک فرصت مناسب باهم حرف میزدیم. همین طور در مورد قضیهی عروس زوری.
فقط خدا می داند چقدر از این حرف عمه ناراحت شدم. ولی سعی کردم خودم را کنترل کنم و بعدا از آرش بپرسم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
@mohabbatkhoda
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت158
جلوی آینه ایستادم و چادرم را روی سرم مرتب کردم. آرش کنارم ایستاد و دستی به موهایش کشید وگفت:
ــمامان ازت خواسته بود که بریم دنبال عمه اینا؟
ــنه. چطور؟
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
ــآخه من دیروز بهش گفتم نمیرم. حالا امروز بدونِ این که بپرسه میرم یا نه، شماره ی فاطمه رو داد و گفت اگه یه وقت موبایل عمه آنتن نداد به فاطمه زنگ بزن.
ــمن گفتم با آرش صحبت می کنم اگه موافقت کرد میریم. حضرت والا هم که راضی بودی دیگه.
ــآهان، پس خانم، علم غیب داشتند و ما نمی دونستیم. از کجا فهمیدی من دیروز به مامان گفتم نمیرم دنبالشون؟
نمی خواستم دلخوری مادرش و ماجرای دیروز را بگویم برای همین گفتم;
ــخیلی سوال می پرسی ها.
_توام خوب می پیچونیها.
لبخندی زدم و از آینه نگاهش کردم. او هم نگاهم کرد و ناگهان دستش را روی قلبش گذاشت و نقش زمین شد.
وحشت زده به طرفش رفتم وخم شدم روی صورتش.
ــ چی شد آرش؟
با لبخند چشم هایش را باز کرد.
– تیر نگاهت درست وسط قلبم خورد، با دست اشاره کرد به قلبش.
مشتی روی قلبش زدم.
ــ بدجنس، ترسوندیم.
خواستم بلند شوم که دو دستی چادرم را گرفت و گذاشت روی صورتش وبوسید.
ــ اون قدر قشنگ چادر سر می کنی که بی اختیاراز تمام بی حجابی هـا دلم بیزار میشه...
لبخندی زدم.
ــ فکر نکنی با این حرفها چیزی از مجازاتت کم میشه ها.
ــ مجازات واسه چی؟
ــ واسه ترسوندنم.
سریع بلند شدو دستش را گذاشت پشتش و کمی خم شدبه جلو.
ــ علیا حضرت، لطفا عفو بفرمایید.
دستش را گرفتم.
ــ اینجوری خم نشو آقا، شما تاج سر مایی.
اصلا مجازات رو فراموش کردم.
هینی کشید.
–چه ملکه ی دل رحم و مهربونی! باورم نمیشه.
خواستم حرفی بزنم که صدای در باعث شد بروم طرفش و بازش کنم.
ــ راحیل جان دیره ها...
ــ حاضریم مامان جان، الان دیگه راه میوفتیم.
بعد از رفتن مادر آرش، برگشتم طرف آرش و دیدم دست به سینه نشسته روی صندلی آینه و حق به جانب نگاهم می کنه.
ــ خوب با مادر شوهرت جیک تو جیک شدیا.
کیفم را برداشتم.
ــ خدا از دهنت بشنوه. پاشو زود بریم.
همین که خواستیم کفش بپوشیم مژگان خودش را به ما رساند.
–صبر کنید منم بیام.
آرش با تعجب گفت:
ـ کجا؟
ــ وا! دنبال عمه اینا دیگه. راحیل مگه بهش نگفتی؟
من هم هاج و واج پرسیدم:
–چیو؟
–که منم میام دیگه...
ــ نه، بعد برای این که ناراحت نشود گفتم:
–خب بیا دیگه، گفتن نداره.
اخم کرد.
–خب می گفتی، من که دیشب...
حرفش را بریدم.
ــ آخه دیگه نرفتم دانشگاه، آرشم دیگه تنها نمیره، این رو گفتم که از آمدن با ما منصرفش کنم.
آرش با خنده گفت:
–یه کم زودتر از خواب بیدار شی، زودتر متوجه ی خبرها میشی. می خوای تو برو صبحونت رو بخور ما خودمون بریم. اذیت میشی ها. هوا گرمه.
ــ اذیت چی، چند روزه پوسیدم تو خونه، بیام یه هوایی به کله ام بخوره. بعد رو به من گفت:
ــ حالا سه تایی میریم مگه اشکالی داره؟
حرفی نزدم. نگاهی به آرش کردم.
نمی دانم چرا اینجور مواقع سعی می کرد نگاهم نکند.
همین که توی ماشین نشستیم مژگان گفت:
– آرش یه آهنگ توپ بزار.
ــ فلش تو خونس.
ــ پس بلوتوس رو روشن کن از گوشیم پلی کنم.
موزیکی را پلی کرد که وقتی صدایش پخش شد، خنده ام گرفت.
خارجی بود و خواننده اش مرد بود. جوری می خوند انگار گذاشتنش زیر گیوتین و گفتن اگه آواز نخونی گردنت می پرد. احساس می کردی خواننده استرس دارد. جالبتر این که خود مژگان هم با خواننده همراهی میکرد با همان سبک و سیاق. صدای خواننده برایم آشنا نبود. به خاطر تحقیقاتی که قبلا بااسراکرده بودیم، بیشترشان را می شناختم. صدا زیاد بود، دلم برای بچه ی توی شکمش سوخت.
از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کردم. خیابون شلوغ بود وسرعت ماشین کم بود. برای همین راحت می توانستم رفتار آدم هایی که توی پیادهرو راه می رفتند را بادقت نگاه کنم. هر آدمی حتما برای خودش دنیایی دارد. هدفی دارد و برای همین الان راه افتاده توی خیابون. به نظرم آدم ها خیلی جالبند وقتی در مورد کارهایشان، علایقشان و رفتارهایشان دقیق میشوی به نتایج جالبی میرسی. این برای من سرگرم کنندس.
مثلا همین خانمی که به زور دست بچه اش را میکشد تا همراهش برود. ما از کنارشان گذشتیم و دور و دورتر شدیم. ولی مدتها میشود در موردش فکر کرد. این که در ذهن آن بچه چیست. چه می خواسته که مقاومت می کرده، شاید فکر می کنه با این کارش به هدفی که دارد میرسد. یا آن مادر حتما فکر میکند حرف زدن فایده ای ندارد و باید به زور متوسل شود. آدم ها با فکرهایشان زندگی می کنند.
با صدای ترمزدستی ماشین به خودم آمدم. صدای آهنگ ماشین را برداشته بود. آرش خاموشش کردو گفت:
–پیاده شید.
ــ عه آرش چرا خاموشش کردی؟
ــ رسیدیم دیگه.
ــ روشنش کن من می شینم توی ماشین تا شما برگردید. ماشین را هم روشن بزار تا کولرش کار کنه، بیرون خیلی گرمه.
معلوم بود آرش عصبی شده ولی حرفی نزد و پیاده شد.
@mohabbatkhoda
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت160
آرش چمدان عمه و فاطمه را جلوی در گذاشت. مادر آرش با اشاره به چمدان گفت:
– پسرم بزارشون توی اتاق من.
آرش نگاه متعجبی به مادرش انداخت ولی کاری که گفته بود را انجام داد.
همان لحظه گوشی من زنگ خورد.
مادر بود. جواب دادم. مادر گفت اگر کاری ندارم به خانه برگردم. کمی نگران شدم. احساس کردم سرحال نیست.
به اتاق رفتم و به آرش گفتم مرا به خانه برساند. آرش گفت:
–بعدازناهار میریم، منم میرم سرکار.
شروع به جمع کردن وسایلم کردم.
مچ دستم را گرفت.
– جمع نکن. شب که خواستم از سرکار برگردم دوباره میام دنبالت.
عاجزانه گفتم:
ــ نه آرش. این چند روزه که مهمون دارید نمیشه. بزار مهموناتون راحت باشند. می بینی که، اشاره به چمدانها کردم. جا نیست.
نگاهی به من انداخت و مچ دستم را رها کردو کنارم نشست. تکیه داد به تخت و دستهایش را در هم قلاب کرد.
ــ تو از من ناراحتی؟
بدون این که نگاهش کنم گفتم:
ــ نه، فقط خواستم باهات حرف بزنم.
فوری گفت:
–وقتی دلگیری متوجه میشم. می دونم چی می خوای بگی. باور کن من همین جوری ننشستم با مژگان در مورد تو حرف برنم. یه بار که بحث مراسم عروسی و این چیزا بود حرفش پیش امد، گفتم که تو اهل موسیقی و این چیزها نیستی...
ــ قضیه ی عروس زوری چیه؟
راحیل باور کن هیچی... اون موقع که کیارش می خواست عمه رو واسه مراسم بله برون دعوت کنه، عمه پرسیده بالاخره مامانت رضایت داد پسرش رو زن بده؟
کیارشم به شوخی گفته:
–زوری خودش امده دیگه.
وقتی سکوت من را دید. جلو امد و دستش را روی شانه ام انداخت و گفت:
–تو که کیارش رو می شناسی...
بی توجه به حرفش، با زیپ ساکم که گیر کرده بودو بسته نمیشد ور می رفتم.
دستهایم را گرفت و من را چرخاند طرف خودش.
–تو حق داری ناراحت باشی، ولی باور کن من مقصر نیستم.
ــ نگاهم را به زمین دوختم.
–می دونم.
چانه ام را گرفت و صورتم را کشید بالا .
–نگام کن راحیلم.
به لبهایش چشم دوختم. چند ثانیه همانطور ماندم. نگاه سنگینش را احساس میکردم. طاقت نیاوردم و بالاخره چشم هایش را نگاه کردم. برق خاصی پیدا کرده بودند. چشم هایی که همیشه دلم را می لرزاند. یک آن نگاهش به غم نشست.
– ببخش راحیل که همش اینجا اذیت میشی. نگاهش با تمام وجود عشق را فریاد میزد و من به خاطر این عشق از حرفهایم خجالت کشیدم. اصلا چرا این حرفها را زدم و ناراحتش کردم. به زور لبخندی زدم و گفتم:
–فراموش کردم. دیگه حرفش رو نزن.
سرم را روی سینه اش فشرد و گفت:
–تو همیشه شرمنده ام می کنی.
باور کن این عمه از روی قصد اون حرف رو نزد کلا یه کم راحته.
سرم را از سینه اش جدا کردم.
–ازش خوشم میاد به نظر من که زن جالبیه.
نگاه قدر شناسانه ای خرجم کرد و گفت:
– ممنونم راحیل به خاطر همه چی.
بعد صورتش را نزدیک صورتم آوردو با شنیدن تقه ای که به در خورد فوری خودش را عقب کشید. بلند شد و در را باز کرد. مادرش بود.
ــ آرش عمه اینا می خوان بیان توی اتاق لباس عوض کنند میشه ...
آرش حرفش را برید.
ــ خب برن توی اتاق من.
ــ اونجا مژگان داره استراحت می کنه، اینجا مهمونه نمی تونم بگم بیاد بیرون که ... شرایطش رو در نظر بگیر.
وقتی قیافه ی عصبانی آرش را دیدم. فوری گفتم:
–الان میاییم مامان جان. بعد فوری مانتوام را در آوردم و برسی به موهایم کشیدم. خواستم از اتاق بیرون بروم که آرش جلو امد. تمام مدت ایستاده بودو نگاهم می کرد. دستش را گرفتم و لبخند زدم و گفتم:
– از این که مامان با تو راحت تره و کاری داره فقط به تو میگه باید خوشحال باشی.
دستم را فشرد و نزدیک لبهایش بردو چشم هایش را بست و عمیق بوسیدش. با دست دیگرم موهایش را به هم ریختم و گفتم:
–بریم دیگه.
عمه با دیدنم ذوق زده گفت:
– وای! فاطمه اینجاروببین. (اشاره کرد به موهایم)
ــ ماشالا، خرمن، خرمن مو داره. کنارش نشستم و تشکر کردم. عمه دستی به موهایم کشید.
–چقدرم لطیفه. بعد زیر لب چیزی خواند و به موهایم فوت کرد. و رو به مادر شوهرم گفت:
– روشنک این عروس رو از کجا گیرآوردی؟
مادر آرش بی تفاوت به حرفهای عمه گفت:
–عمه جان برید توی اتاق لباسهاتون رو عوض کنید. فاطمه بلند شدو به من اشاره کرد.
–راحیل جان یه دقیقه میای؟
بلند شدم و دنبالش به طرف اتاق رفتم. چشمم به آرش بود که با اخم روی مبل نشسته بود. همین که خواستم از جلویش رد شوم نگاهم کرد. من هم از فرصت استفاده کردم و چشمکی نثارش کردم. اخمهایش باز شد و لبخند روی لبهایش نشست.
فاطمه کنار آینه ایستاد.
– راحیل جان تو به خاطر ما می خواهی بری؟
با تعجب گفتم:
– کی گفته؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
– بگذریم. این حرفهایی که می خوام بهت بزنم مامانم گفت که بگم.
خواستم اول عذر خواهی کنم بعدم بگم نرو. ما می ریم پیش مژگان. شایدم شب رفتیم خونه ی دایی رسول اینا.
✍#بهقلملیلا فتحي پور
@mohabbatkhoda
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت161
اصلا از اولم می خواستیم بریم خونهی دایی رسول، دیگه زن دایی روشنک اصرار کرد امدیم اینجا. با خودم گفتم خدایا خودت کمکم کن چیزی بگویم که خیالش راحت بشود.
روی تخت نشستم و گفتم:
– میشه تو و عمه یه لطف بزرگی به من بکنید؟
کنجکاو گفت:
ــ چی؟
ــ اینجا بمونید تا منم به بهانهی شما برم خونمون. برام سخته اینجا موندن. خونه ی خودمون راحت ترم.
بعدشم شما چند روز بیشتر اینجا نیستید. من وقت زیاد دارم واسه موندن. خواهش می کنم با موندنتون من رو خوشحال کنید.
نگاهش رنگ شیطنت گرفت:
ــ از دست نامزدت فرار می کنی؟
خندیدم.
–باهاش رودر واسی دارم.
باور کن همین چند دقیقه پیشم مامانم زنگ زد برم خونه. راستش اونم زیاد راضی نیست بمونم اینجا.
کنار چمدانش نشست زیپش را باز کردولباسش را بیرون آوردو گفت:
ــ خب شایدم مامانت حق دارن. عقد که کنید خیال ایشونم راحت میشه.
ــ انشاالله.
ــ عقدتون ما رو هم دعوت کنیدا.
سرم را پایین انداختم.
ــ مراسم نمی گیریم، محضریه.
با تعجب گفت:
ــ عه چرا؟
ــ مامانم با مامان آرش صحبت کرده که می خواد یه عقد ساده و جمع و جور تو خونه بگیره. حالت مهمونی.
ولی مامان آرش گفته، که کیارش موافق نیست و گفته اگه می خواهید فامیلای ما بیان باید درست و حسابی بگیرد. اونم به سبک ما. وگرنه کلا ما نمیاییم.
با چشم های گرد شده نگاهم کردو گفت:
ــ یعنی چی؟ به آقا آرش گفتی؟
ــ خودش می دونه دیگه، از دست اون کاری بر نمیاد، گفتن من فایده ای نداره، جز این که اختلاف میوفته بینشون. حالا تا مستقل بشیم بزرگتر ها برامون تصمیم می گیرند دیگه. بعد لبخندی زدم و گفتم:
–البته تا اون موقع شاید فکر بهتری به سرمون زد.
اخمی کردو گفت:
–اینجوری که نمیشه، مگه آدم چند بار عروسی می کنه؟
رفتم کنارش جلوی چمدان نشستم و گفتم:
–ــ یه بار. ولی گاهی اتفاقاتی که همون یک بار میوفته تمام عمر برای بعضی ها تکرار میشه و اگه تلخ باشه زهرش همیشگیه. نمی خوام این جوری بشه و با یاد آوری مراسم عروسی یا عقدم اطرافیانم کامشون تلخ بشه. به نظرم یه مراسم گرفتن اونقدر ارزش نداره.
ابروهایش به طرف بالا رفت و گفت:
– پس خودت چی؟ مثل این که تو عروس هستیا.
از این که اینقدر با من راحت حرف میزد احساس خوبی داشتم. دلم دردو دل میخواست. برای همین گفتم:
ــ من از اولم می دونستم که ممکنه همچین مشکلاتی پیش روم باشه، با آگاهی کامل قبول کردم. مادرمم بهم گفته بود که چه مشکلاتی خواهم داشت.
اگه الان از آرش بخوام می دونم همه کار برام می کنه، حتی با برادرش می جنگه و هر کاری من بخوام برام انجام میده. ولی من این رو نمی خوام.
با تعجب گفت:
– ولی هر دختری آرزو داره ، روز عقدش یا شب عروسیش خاص باشه، به سلیقه و خواست خودش باشه.
راحیل جان به نظرم بعدا پشیمون میشی. الان شاید علاقت به آرش باعث شده اینقدر ملاحظه اش رو بکنی.
لبخندی زدم.
– من تو اوج عشق و عاشقی به آرش جواب منفی دادم. حالا که دیگه خیالم راحته که بهش رسیدم.
البته الانم سعیم رو می کنم که به هدفم برسم، ولی با آرامش.
نگاه مرموزی حوالهام کرد و روسری اش را در آوردو گفت:
–آهان، از اون لحاظ، پس معلومه دختر زرنگی هستیا.
حالا چرا بهش جواب منفی دادی؟
کُندی توی حرکات فاطمه مشهود بود. نگاهی به موهایش که خیلی کوتاه بود انداختم.
–داستان داره.
موهایش را برس کشیدو گفت:
– موهام رو به خاطر مریضیم کوتاه کردم. دیگه نمی تونستم بهشون برسم.
–کوتاهشم قشنگه.
آرش از پشت در صدایم کرد.
– برم ببینم چی میگه.
فاطمه فوری چادر رنگیاش را از چمدان در آوردو گفت:
–صبر کن چادرم رو سرم کنم، بعد در رو باز کن.
در را باز کردم دیدم آرش با فاصله از در ایستاده. از این که درست پشت در نبود در دلم ذوق کردم. ناخودآگاه لبهایم به لبخند کش امد. باورم نمیشد مسائل به این کوچیکی من را اینقدر ذوق زده کند.او هم از لبخند من لبخندزدوگفت:
–من دارم میرم کمی واسه خونه خرید کنم. توام میای؟
نگاهی به لباسم انداختم و گفتم:
–تازه لباس عوض کردم. بعدشم می خوام برم کمک مامان، میشه نیام؟
ــ هر جور راحتی، پس فعلا.
بعد از رفتن آرش به آشپزخانه رفتم تا به مادر شوهرم کمک کنم.
عمه آرام آرام با مادر آرش حرف میزد.
ــ مامان جان بدید سالاد رو من درست کنم.
مادر شوهرم اشاره ای به یخچال کردو گفت:
– وسایلهاش رو بردار بیار بشوریم.
در حال شستن کاهو بودم که فاطمه امد و پرسید:
ــ مژگان کجاست؟
مامان گفت:
–صبح زود بیدار شده رفت یه کم بخوابه، خسته بود.
عمه صورتش را جمع کردو گفت:
– تخم دوزرده کرده؟
فاطمه پقی زد زیر خنده وگفت:
ــ مامان جان هنوز تخم نکرده قرار بکنه.
عمه پشت چشمی نازک کردو پرسید:
–حالا چند وقت دیگه مادربزرگ میشی؟
مادر قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت:
– اولین نَوس دیگه عمه، می دونی چند ساله توی این خونه صدای بچه نبوده.
تا این بچه دنیا بیاد من نصف عمرم میره.
@mohabbatkhoda