محبت خدا
#سبک های_منسوخ #سعد و #نحسی_ایام تمام کتبی را که شیعه و سنی در تاریخ پیغمبر صلی الله علیه وآله نوش
نمونه از #سیره امام علی علیه السلام در برخورد با #نحوست_ایام ..
در نهج البلاغه هست که وقتی علی علیه السلام تصمیم گرفت برود به جنگ خوارج ، اشعث قیس که آن وقت جزء اصحاب بود با عجله و شتابان آمد : یا امیر المومنین ! خواهش می کنم صبر کنید ، حرکت نکنید ، برای اینکه یکی از خویشاوندان من که منجم است یک حرفی دارد و می خواهد به عرض شما برساند .
فرمود : بگو بیاید . آمد . گفت : یا امیرالمومنین ! من منجمم و متخصص شناختن سعد و نحس ایام .
من در حساب های خودم به اینجا رسیده ام که اگر شما الآن حرکت کنید بروید به جنگ قطعا شکست می خورید ، و شما و اکثریت شما کشته خواهد شد .
فرمود : هر کس که تو را تصدیق کند پیغمبر صلی الله علیه و آله را تکذیب کرده ، این مزخرفات چیست که می گویی ؟!
اصحاب من ! 《سیروا علی اسم الله》بگویید به نام خدا ، به خدا اعتماد و توکل کنید و حرکت کنید بروید .
علی رغم نظر این شخص ، همین الآن حرکت .. کنیم برویم .
و می دانیم که در هیچ جنگی علی علیه السلام به اندازه این جنگ فاتح نشد .✅
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۶
و گفت: »دستش درد نکنه! چه شیرینی خوشمزه ایه! إنشاءالله همیشه دلش شاد
باشه!« کلام مادر که خبر از عبور آرام غم از دلش میداد، آنچنان خوشحالم کرد
که خنده بر لبانم نشست. با دو انگشت یکی از شیرینیها را برداشته و در دهانم
گذاشتم. حق با مادر بود؛ آنچنان حلاوتی داشت که گویی تا عمق جانم نفوذ کرد.
عبدالله خندید و با لحنی لبریز شیطنت گفت: »این پسره میخواست یه جوری از
خجالت غذاهایی که مامان براش میده دربیاد، ولی بدجوری حالش گرفته شد!
وقتی گفتم ما سنی هستیم، خیلی تعجب کرد. ولی من حسابی ازش تشکر کردم
که ناراحت نشه.« مادر جواب داد: »خوب کاری کردی مادر! دستش درد نکنه!
حالا این شیرینی رو به فال نیک بگیرید!« و در مقابل نگاه منتظر من و عبدالله،
ادامه داد: »دیگه اخمهاتون رو باز کنید. هر چی بود تموم شد. منم حالم خوبه.«
سپس رو به من کرد و گفت: »الهه جان! پاشو سفره رو پهن کن، صبحونه بخوریم!«
انگار حال و هوای خانه به کلی تغییر کرده بود که حس شیرین تعارفی همسایه،
تلخی غم دلمان را شسته و حال خوشی با خودش آورده بود! ظرف کوچکی که نه
خودش چندان شیک بود و نه شیرینیهایش آنچنان مجلسی، اما باید میپذیرفتم
که زندگی به ظاهر سرد و بیروح این مرد شیعه غریبه توانسته بود امروز خانه ما را بار
دیگر زنده کند!
* * *
صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانههای بندر، با حال
و هوای عید قربان، شور و نشاط دیگری بر پا بود. از نماز عید بازگشته و هر کسی
مشغول کاری برای برگزاری جشنهای عید بود. عبدالله مقابل آینه روشویی ایستاده
و محاسنش را اصلاح میکرد. من مردد در انتخاب رنگ چادر بندری ام برای رفتن
به خانه مادر بزرگ، بین چوب لباسیهای کمد همچنان میگشتم که قرار بود
ابراهیم و محمد و همسرانشان برای نهار میهمان ما باشند تا بعدازظهر به اتفاق هم
به خانه مادر بزرگ برویم. مادر چند تراول پنجاه هزار تومانی میان صفحات قرآن قرار
داد و رو به پدر خبر داد: »عبدالرحمن! همون قدری که گفتی برای بچهها لای قرآن
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۷
گذاشتم.« پدر همچنانکه تکیه به پشتی، به اخبار جنایات تروریستها در سوریه
توجه کرده و چشم از تلویزیون برنمیداشت، با تکان سر حرف مادر را تأیید کرد
که مادر با نگاهی به ساعت دیواری اتاق، با نگرانی پدر را صدا زد: »عبدالرحمن!
دیر شد! پس چرا حاج رسول گوسفند رو نیاورد؟ باید برسم تا ظهر برای بچهها غذا
درست کنم.« پدر دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت: »زنگ زده، تو راهه.«
که پاسخ پدر با صدای زنگ همراه شد و خبر آمدن گوسفند قربانی را داد. پدر هنوز
گوشش به اخبار بود و چارهای جز رفتن نداشت که از جا بلند شد و به حیاط رفت.
عبدالله هم سیم ماشین اصلاح را به سرعت پیچید و به دنبال پدر روانه حیاط شد.
از چند سال پیش که پدر و مادر مشرف به حج تمتع شده بودند، هر سال در عید
قربان، قربانی کردن گوسفند، جزئی جدایی ناپذیر از رسومات این عید در خانه ما
شده بود. از آنجایی که به هیچ عنوان دل دیدن صحنه قربانی را نداشتم، حتی
ِ از پنجره هم نگاهی به حیاط نیانداختم. گوشت گوسفند قربانی شده، در حیاط
تقسیم شد و عبدالله مشغول شستن حیاط بود که حاج رسول بهای گوسفند و
دستمزدش را گرفت و رفت. با رفتن او، من و مادر برای بسته بندی گوشتهای
نذری به حیاط رفتیم. امسال کار سختتر شده بود که بایستی با چادری که به سر
داشتیم، گوشتها را بستهبندی میکردیم که مردی غریبه در طبقه بالای خانهمان
ِ حضور داشت. کله پاچه و دل و جگر و قلوه گوسفند قربانی، سهم خانواده خودمان
برای نهار امروز بود که در چند سینی به یخچال منتقل شد. سهم هر کدام از اقوام
و همسایهها هم در بستهای قرار میگرفت و برچسب میخورد که در حیاط با
صدای کوتاهی باز شد. همهی ما با دیدن آقای عادلی در چهارچوب در تعجب
کردیم که تا آن لحظه خیال میکردیم در طبقه بالا حضور دارد. او هم از منظرهای
که مقابلش بود، جا خورد و دستپاچه سلام و احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفت
و از آنجایی که احساس کرد مزاحم کار ماست، خواست به سرعت از کنارمان
عبور کند که سؤال عبدالله او را سر جایش نگه داشت: »آقا مجید! ما فکر کردیم
شما خونه اید، میخواستیم براتون گوشت بیاریم.« لبخندی زد و پاسخ داد: »یکی
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۸
از همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود، مجبور شدم شیفت دیشب رو
به جاش بمونم.« که مادر به آرامی خندید و گفت: »ما دیشب سرمون به کارای
عید گرم بود، متوجه نشدیم شما نیومدید.« در جواب مادر تنها لبخندی زد و مادر
با خوش زبانی ادامه داد: »پسرم! امروز نهار بچهها میان اینجا. شما هم که غریبه
نیستید، تشریف بیارید!« به صورتش نگاه نمیکردم اما حجب و حیای عمیقی
را در صدایش احساس میکردم که به آرامی جواب داد: »خیلی ممنونم، شما
لطف دارید! مزاحم نمیشم.« که عبدالله پشت مادر را گرفت و گفت: »چرا تعارف
میکنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل داداشمی! بیا دور هم باشیم.«
در پاسخ تعارف صمیمی عبدالله، به آرامی خندید و گفت: »تو رو خدا اینطوری
نگو! خیلی لطف داری! ولی من ...« و عبدالله نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با شیطنت گفت: »اتفاقا
ً همینجوری میگم که دیگه نتونی هیچی بگی! اگه کسی تعارف ما بندریها رو رد
َکنه، بهمون بَر میخوره!« در مقابل اصرار زیرکانه عبدالله
تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد: »چشم!
خدمت میرسم!« و مادر تأ کید کرد: »پس برای نهار منتظرتیم پسرم!« که سر به زیر
انداخت و با گفتن »چشم! مزاحم میشم!« خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر
را مخاطب قرار داد: »حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟« پدر سری جنباند و
گفت: »نه، کاری نیست.« و او با گفتن »با اجازه!« به سمت ساختمان رفت. سعی
میکردم خودم را مشغول برچسب زدن به بستهها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد،
هرچند به خوبی احساس میکردم که او هم توجهی به من ندارد.
حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که
محمد و عطیه هم از راه رسیدند. بوی کله پاچه ای که در دیزی در حال پختن
بود، فضای خانه را گرفته و سیخهای دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند.
دیس شیرینی و تُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقابها را
پخش میکردم که کسی به در اتاق زد. عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن
»آقا مجیده!« به سمت در رفت. چادر قهوهای رنگ مادر را از روی چوب لباسی
برداشتم
@mohabbatkhoda
#سلام_امام_زمانم
صبــحدم
بہ ؏ـشق دیدار خورشید
خورشید
بہ ؏ـشق دیدار صبحی دوباره
و من...
بہ ؏ـشق دیدار شما
چشمهایمان را باز میکنیم
السلامعلیڪیااباصالحالمهدے
🦋صبحت بخیر آقا 🦋
اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجــــ
@mohabbatkhoda
سلام علیکم صبح بخیر🌹🌸
سالروز دفاع مقدس و آغاز هفته بزرگداشت دفاع مقدس رو گرامی میداریم 🙏
امیدوارم یاد وخاطره. مدافعان کشور ،شهدا و رزمندگان سرافراز ایران در قلبهای ما و همه مردم سرزمین مون
ماندگار باشه و
راهشان پر رهرو باد 💞❤️❤️
مادر شهید ابراهیم همت در آغاز هفته دفاع مقدس به فرزند شهیدش پیوست 😔
روحش شاد و همنشینی با اولیا وانبیا باشد
❤️❤️◾️◾️◾️◾️
روزی یه زن حامله بود
به شوهرش گفت بریم کربلا
شوهر گفت زن حامله ای خدایی نکرده
برا بچه اتفاقی میفته گفت طوری نیست
بریم کربلا.
اومدن حالش خراب شد بردنش
بیمارستان ازمایش گرفتن
گفتند بچه مرده
شوهرش گفت بهت نگفتم
زن گفت فدا سر ارباب
فقط منو ببر کنار ضریح اقا
گریه کرد بعد از چند لحظه ای بیدار شد، خندان،
گفتم چرا میخندی؟!
گفت بچم طوری نیست!
خواب دیدم حضرت اومدن
بچه ای رو تو دامنم گذاشتند و رفتند
باورش نشد رفتن آزمايش دیدن بچه زنده شده.
اسم اون بچه رو گذاشتن #محمدابراهیم_همت
که بعدها فرمانده شهید [بیسر] شد.
روای: #حاج_حسین_یکتا
@mohabbatkhoda
⚫️ مادر شهید همت به فرزند شهیدش پیوست
🔸 نصرت همت، مادر شهید محمدابراهیم همت پس از سالها دوری، بر اثر سکته مغزی دعوت حق را لبیک گفت.
🔸 وی علاوه بر فرزند خود، همچنین مادربزرگ شهید احمد مروت بود که در سال ۱۳۶۳ در منطقه شرق دجله به شهادت رسید و پیکر پاکش مفقود الاثر باقیماند.
🔸 مراسم تشییع صبح روز سه شنبه در گلزار شهدای شهرضا با رعایت پروتکل های بهداشتی برگزار می گردد.
@mohabbatkhoda