#همه_نمیرسند 🏴
🔺کربلا با همهی عظمتِ تاریخیاش، فقط ماجرای سادهی یک خیانت بود!
💥خیانتی که همهی ما در سطوحی مختلف، دائماً با آن روبرو یا به آن مبتلا میشویم!
✘ همه نمیتوانند مقام امام را درک کنند!
✘همه نمیتوانند "خطر نفهمیدنِ حریم امام" را بفهمند!
✘ همه نمیتوانند سرعت و سبک حرکت خود را با امام به گونهای تنظیم کنند که به خیانت کوفیان مبتلا نشوند!
✦ فقــط کسانی میتوانند خود را از این خیانت حفظ کنند، که باور کنند؛
⚡️ امام، تنها صراطِ مستقیم، بهسمت خداست!
💥و کسی که امام را نمیفهمد و ندارد، فقط دور بازیهای کودکانهی دنیا چرخ میزند.
#استاد_شجاعی
@mohabbatkhoda
❤️ #در_محضر_بزرگان
✅ استاد پناهیان :
محرم ماه تزکیهست..
باید از ماه محرم انتظار مغفرت و پاکی
از گناهان و تزکیه نفس داشته باشی!
باید بعداز محرم رذائل اخلاقیات کم شدهباشد
و الا معلوم میشود که جلوی حُسین(ع)
مقاومت کردی و نگذاشتی دلت را آباد کند!
حسین آمده است تا دلت را آباد کند♥️
@mohabbatkhoda
13.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روضه حضرت #علیاکبر (علیهالسلام) در محضر امام خمینی(ره)
@mohabbatkhoda
┅═❁🍂🥀🍂❁═┅ 🕊🏴
#یااباالفضلالعباسعلیهالسلام
ای آن که بُوَد #بابالحوائج لقبت
شرمنده فرات از عطش و تاب و تبت
سقّا و #لبتشنه لبِ آب فرات
جان همه عالم به فدای #ادبت
#تاسوعایحسینیتسلیت
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
●➼┅═❧═┅┅───┄
اینستاگرام برای دومین بار صفحه یک میلیونی میثم مطیعی را مسدود کرد.
جبهه باطل خوب فهمیده جریانی فطری، خالص و پرجاذبه به رهبری امام حسین علیه السلام در حال درنوردیدن تاریخ است
و امروز پرچم حسین ع در تمام نقاط دنیا بلند و یارگیری آن غیر قابل تحمل شده است!!
#لا_تَبردُ_اَبَداً
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت324
آخر شب بعد از رفتن مهمانها سعیده و اسرا باز هم در مورد کادویی که اسرا به کمیل داده بود حرف میزدند.
برای این که سر به سر اسرا بگذارم گفتم:
–حالا بعد عمری یه کادو به یکی دادیا، چقدر حرفش رو میزنی
اسرا با ناراحتی گفت:
–آخه میدونی چی شده، با سعیده داشتیم حساب میکردیم اگر تورم همینجوری ادامه پیدا کنه تا سال دیگه نیم سکهای که به شوهرت دادم قیمتش دو برابر میشه، به همون اندازه لب تاب هم گرون میشه
–واقعا نشستید حساب کردید؟ اینجوری که شما حساب کردید اقتصاد مملکت نابوده
سعیده گفت:
–اتفاقا مسعود هم همین رو گفت.
راحیل اوضاع رو نمیبینی؟ بیچاره این قشر کارگر با این تورم چیکار میکنن؟
ابروهایم را بالا دادم
–اون بچه هم از اقتصاد سر درمیاره، اونوقت دولت ما هنوز اندر خم یک کوچه مونده. سعیده جان اون موقع که اشتباه رای دادی باید فکر این چیزا رو هم میکردی. الان مردم باید خودشون با هم دلی و اتحاد این اقتصاد رو بچرخونن وگرنه این دولت که کاری نمیکنه.
مادر که از آشپزخانه صدایمان را میشنید گفت؛
–دولت ما اندر خم یک کوچه نیست راحیل جان. بهتر از هر کسی میدونه چیکار کنه تا مردم به ستوه بیان و فشار اقتصادی باعث بشه ارزشهایی که تا حالا به پاش موندن رو کنار بزارن ، فقر چیز وحشتناکیه.
اسرا گفت:
–مامان قضیه مثل همون ضربالمثله که میگه فقر از در بیاد، ایمان از پنجره میره دیگه.
گفتم:
– اره. توی حدیثی هم به صراحت بیان شده که «كاد الفقر ان يكون كفراً»، یعنی: «نزدیک است که فقر به کفر بیانجامد» پولدارا روز به روز پولدارتر میشن، فقیرا فقیرتر
سعیده لبش را گاز گرفت.
–یعنی ما با یه رای احساسی و اشتباه این همه کار انجام دادیم؟ وای خدایا اصلا اینجوری به موضوع نگاه نکرده بودم
راحیل باور کن اون سلبریتیه دکترا داشت، یعنی این چیزایی که شماها میگید رو نمیدونسته؟
متاسف نگاهش کردم
–دکترا داشتن دلیل بر بصیرت داشتن نیست ، بعضی از استادای ما هم توی دانشگاه تحصیلات بالایی داشتن ولی متاسفانه مثل همون سلبریتیه فکر میکردن ، زمان انتخابات همش توی دانشگاه ما جنگ و جدل بود و استادای ما از تفکرات دانشجوهایی حمایت میکردند که مثل همون سلبریتیه فکر میکردند ، من مخالف آزادی اندیشه نیستم، مخالف اندیشهای هستم که گاهی با تعالیم دینی و ارزشیمون مغایرت داره
متاسفانه از این مدل آدما تو جامعه زیاد داریم، که دنباله روهای چشم و گوش بستهی زیادی هم دارن
سعیده ای کاش اون موقع به جای پیروی کورکورانه یه کم تحقیق میکردی. اگر تحقیق میکردی و باز هم اشتباه رای میدادی حداقل عذاب وجدان نداشتی، توجیهی داشتی که خب من عقلم بیشتر قد نداد ، ولی حالا...
سعیده گفت:
–کاش منم مثل رویا دوستم اصلا رای نمیدادم ، حداقل الان عذاب وجدان نداشتم
اسرا پوزخندی زد و گفت:
–اون که کارش بدتره ، باز به مسئولیت پذیری تو
همان لحظه صدای زنگ موبایلم باعث شد که بحث را رها کنم
کمیل بود
–ببخشید که مزاحم شدم ، موبایلم رو پیدا نمیکنم گفتم بپرسم ببینم اونجا جا نمونده ، خواب که نبودید؟
–نه، داشتیم بحث سیاسی میکردیم
–چطور؟
همانطور که میگشتم گفتم:
–در مورد همین وضع مملکت حرف میزدیم ، دولتی که این وضع فلاکت بار رو بوجود آورده
کمیل آهی کشید و گفت:
–چیکار میشه کرد، متاسفانه همه توی یه کشتی هستیم ، هر کار اشتباهی که از هر کدوم از ما سر بزنه روی همه تاثیر میزاره و باعث غرق شدن این کشتی میشه
در حالی که زیر و روی وسایل سفره عقد را نگاه میکردم گفتم:
–یه عده ساده لوح فکر میکنن با سوراخ کردن این کشتی میتونن خودشون رو با قایقهای بیگانه نجات بدن
–ولی تنها راه نجات حفظ این کشتی و عبور دادن اون از امواج و تلاطم های دریاست و رسوندنش به ساحل ظهوره. متاسفانه بعضیها هدف رو گم کردن و با اختلاف افکنی باعث دو قطبی شدن جامعه شدن
نمیدونم کی میخوان بفهمن که اگر همهی مسافرهای کشتی گوش به فرمان ناخدای کشتی باشن که راه رو خوب میشناسه، قطعا به اهدافشون میرسن.
همانطور که کمد مادر را وارسی میکردم به حرفهایش هم دل سپرده بودم.
–پیدا نشد؟
–فعلا نه، کاش منم مثل شما میتونستم حرف بزنم ، چقدر تمثیلهاتون منطقی و به جا هست ، من گاهی برای توضیح دادن حرفهام تند و حرصی صحبت میکنم. شما نسبت به من آرامش بیشتری دارید
کمیل خندید
–شما که منبع آرامشید بخصوص برای من ، بعد انگار که میخواست حرف را عوض کند ادامه داد:
–راستی فردا راس ساعت هفت میام دنبالتون ، الانم زودتر بخوابید تا فردا خواب نمونید
من کارمندای خواب آلوم رو توبیخ میکنما
خب مثل این که گوشیم اونجا نیست
–اگر پیداش کردم بهتون خبر میدم ، چرا روی سایلنت گذاشتینش؟
–یه مزاحم داشتم مجبور شدم
قلبم ریخت و گفتم:
–به جز فریدون کی جرات داره مزاحم شما بشه؟
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت325
یک هفتهای از عقدمان گذشت. آماده شده بودم تا طبق معمول هر روز ساعت هفت کمیل بیاید و با هم به محل کارمان برویم.
ساعتم را نگاه کردم پنج دقیقه ای تا هفت مانده بود. پیراهنی را که در این یک هفته برای کمیل دوخته بودم را داخل کیسه ی هدیهی دسته دار زیبایی گذاشتم. پیراهن پارهی کمیل را به سوگند داده بودم تا شبیه همان رنگ و طرح پارچهای برایم بخرد. البته پارچهای که سوگند خریده بود کمی رنگش فرق داشت. نتوانسته بود مثل آن گیر بیاورد. امروز می خواستم پیراهن را به کمیل بدهم و یک جورهایی هنرم را هم به رخش بکشم. نگران بودم که نکند فیت تنش نباشد، یا دوختم توی تنش ایرادی داشته باشه.
چنددقیقه ای جلوی درایستادم. از دوردیدم که لبخندبه لب پشت فرمون نشسته و چشم از من برنمیدارد، جلوی پایم ترمز کرد.
همین که سوار ماشین شدم بعد از سلام واحوالپرسی، پرسید:
–ازکی جلوی درمنتظرید؟
–سه چهاردقیقه ای میشه.
لبخندش محوشد
–دیگه جلوی درنیایید، من همین که رسیدم بهتون زنگ میزنم و میگم که پایین بیایید
–چرا؟
قیافه ی مهربانی به خودش گرفت.
–نیا خانم، چون بادیگاردت بهت میگه
تعجب زده نگاهش کردم ، انگار یک آن تصمیم گرفت صمیمیت بیشتری خرجم کند.
–شمادیگه زیادی نگرانید
به طرفم چرخید و جزجزء صورتم را از نظر گذراند و بعد دستش را نزدیک صورتم آورد و چندتارمویی که ازکنار روسریام بیرون آمده بودند را با انگشت داخل فرستاد.
–کار از محکم کاری عیب نمی کنه خانم خانما. چقدرم روسریت رو همیشه قشنگ می بندی ، خیلی بهت میاد ، حالا چرا مقنعهی اداره رو نمیپوشی؟
نگاهم ازچشمهایش به روی یقهاش لغزید، قلبم یک آن غافلگیرشد، گرمای انگشتهای دستش باصورت یخ زده ام حس خوبی به من داد. ازکارش خجالت زده شدم و آرام گفتم:
– گاهی می پوشم، ولی کلا مقنعه رو دوست ندارم. چهارسال دانشگاه درس خوندم، حتی یک روزم مقنعه نپوشیدم.
سایهبان ماشین را پایین زدم تا روسری ام را مرتب کنم وباخودم زمزمه کردم.
–موی کوتاه این دردسرهارم داره دیگه، مدام میان بیرون.
همانطورکه ماشین را راه می انداخت گفت:
–اصلا بهت نمیادموهات کوتاه باشن.
آهی کشیدم و با حسرت گفتم:
–خیلی بلندبود، کوتاهش کردم.
–عه؟ چه کاری بود، آخه چرا؟
سرم را پایین انداختم.
–یه وقتهایی لازمه دیگه، واسه رشد بهتر.
مهربان تر از همیشه نگاهم کرد.
–من که تا حالا بدون روسری ندیدمت،
ولی کلا به نظرم موی کوتاه خیلی بهت بیاد
امروز کمیل چرا اینطوری حرف میزد؟ درست میگفت تو این مدت هر دفعه همدیگر را دیدیم حجاب داشتم. البته نه با چادر ولی روسری سرم بود. طوری که صدای همه درآمده بود و خودم هم عذاب وجدان گرفته بودم.
شاید کمیل به این نتیجه رسیده که رفتار خودش باعث میشود که من با او راحت نباشم.
احتمالا امروز تصمیم دیگری برای رفتار با من گرفته بود
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
سلام امام زمانم 🌸🙏
*عاقبت روزی نگاهم*
*میکنی. با نگاهت*
*روبراهم می کنی*
*من که می سوزد دلم*
*از دوریت کی نظر*
*بر اشک و آهم می کنی*
.*#اللهم عجل لوليڪ الفـرج*
*#در این لحظات ملڪوتی*
# *التمـــــاس دعـــــای فـرج*
🕊️🤲🍃
@mohabbatkhoda
#سلام_مولای_مهربانم
◾️ دیدم به خواب، آن آشنا دارد میآید
دیدم که بر دردم دوا دارد میآید
▫️ دیدم که شال عزا و چشم گریان
مولایمان صاحب عزا دارد میآید
⚫️ ⚫️
http://eitaa.com/joinchat/2295201809C3afcb05b1f
هنوز به تکلیف نرسیده بود اما آن شب تکلیف همه را مشخص کرد. هم سن و سالهایش در کوچههای مدینه مشغول بازی بودند و او در بیابان، حیثیت مرگ را به بازی گرفته بود. لباس رزم در قد و قوارهای نبود که او را سخت در آغوش گیرد. آن شب قاسم قرار نداشت، آخر با پدر قول و قرارهایی داشت.
قاسم، یک سر و گردن بالاتر از مرگ ایستاده بود وقتی که در تلخترین شب تاریخ از دولبش عسل میچکید. آنگاه که زمین کارزار از خون عاشقان لالهزار شده بود، قاسمبنالحسن (ع) از کُشته، پُشته میساخت.
قصهی قاسم هم به سر رسید و چه رازها در سردادگی عاشقان است. ماه روی قاسم که شکافت، خورشید حسین (ع) حادثه را بر نتافت و از گوشهی آسمان کربلا سراسیمه به وسط میدان شتافت. جمع کردن پارهی تن برادر کار راحتی نبود وقتی که پازدنهایش زمین کربلا را با دل حسین (ع) یکجا خراش میداد.
الا لعنة الله علی القوم الظالمین...
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
✍#زهرا_محسنی_فر
http://eitaa.com/joinchat/2295201809C3afcb05b1f