□●از حرم حضرت امیر علیهالسلام بیرون آمد، یک یا علی گفت و راه افتاد.
تازه به نجف آمده بود.
لحظۀ آخر که از حرم خارج میشد، رو به گنبد کرد و گفت: «مولا جان! یک زیبارو به ما نشان نمیدهی؟!»
□●چپقش را چاق کرد و رفت بهسوی بازار. نمیدانست کجا میرود، فقط میرفت...
به مدرسۀ سید که رسید، رفت داخل؛ آنجا کاری نداشت، فقط رفت سرکی بکشد.
مقابل یکی از حُجرهها نشست.
درِ یکی از حُجرهها باز شد، جوانی بیرون آمد، او را به داخل دعوت کرد.
□●همدیگر را نمیشناختند، اما بیاختیار هم را در آغوش گرفتند و گریه کردند!
هیچ حرفی نزدند؛ بعد هیچوقت همدیگر را ندیدند.
سالها بعد عکسی دید؛ صاحب عکس برایش آشنا بود؛
پرسید: «این کیست؟»
گفتند: « #آیتالله_بهجت»
یاد آن روزِ مدرسۀ سید افتاد؛
آهی کشید و زیر لب گفت: «من آن روز از مولا یک چهرۀ زیبا خواسته بودم!»
□●(بر اساس خاطرۀ حاج هادی ابهری؛ بهنقل از مرحوم شیخ جواد کربلایی)
#این_بهشت، #آن_بهشت، ص١٩●□
@mohamad_hosein_tabatabaei
□●پس از آن همه اصرار[آیتالله بهجت]، قبول کرد برود حج؛ ولی به این شرط که کسی خبردار نشود.
از من پرسید: «خانوادهات راضی میشوند که با من بیایی؟»
گفته بودم: «از خدایشان است!»
موسم حج که رسید، تمام مقدمات کار آماده بود.
□●عدهای از سفر حج ایشان با خبر شدند.
حتماً سایر حجاج ایرانی نیز مطلع میشدند و کار دشوار میشد؛
آقا وقتی دیدند همه باخبرند، از سفر منصرف شدند و خواستند از میزبانان عذرخواهی کنم!
□●چند روز که گذشت، همسرم پرسید: «مگر نمیخواهید به حج بروید؟! همه که رفتند!!»
تعجب کردم! پرسیدم: «از چه حرف میزنی؟!»
گفت: یک روز آقا مرا صدا زدند و پرسیدند: «با این بندهزاده بخواهم بروم بهحج، شما راضی هستی؟»
من هاجوواج مانده بودم که چه جوابی بدهم؟! گفتم: «یعنی چه؟!»
فرمودند: «آخر ایشان نباشد، ادارۀ بچهها برای شما زحمت نیست؟»
با خود گفتم: «تا حالا اذن شوهر شرط بوده، آن وقت آقا اجازۀ مرا از همسرم گرفته است.»
□●(بر اساس خاطرۀ حجتالاسلام و المسلمین علی بهجت)
#این_بهشت، #آن_بهشت، ص٢٨●□
@mohamad_hosein_tabatabaei
□○دوست داشتم بدانم وقتی تنهاست چه میکند؟ خواستم هر طور شده از خلوتش تصویر بگیرم. دوربین بسیار کوچکی را در آخرین قفسۀ کتابخانه، لای کتابها جا دادم و منتظر ماندم...
□○مثل همیشه سر وقت آمد. هنوز ننشسته بود، نگاهی به بالای قفسهها انداخت و پرسید: «آن بالا چیست؟»
دستوپایم را گم کردم. سریع دوربین را برداشتم و گفتم: «گوشی موبایلم را آنجا جا گذاشته بودم!»
□○دستپاچه شده بودم؛ گوشی موبایل، بالای قفسهها، لای کتابها!
برای علی آقا، پسر آقا، تعریف کردم، گفت: «چندین سال است که شبهای چهارشنبه، شورای استفتا تشکیل میشود؛ بارها خواستهام این جلسه را ضبط کنم، اما از ترس اینکه نکند دوربین مخفی را هم ببیند، نتوانستهام!»
□○(بر اساس خاطرۀ یکی از همراهان آقای بهجت قدس سره )
#این_بهشت، #آن_بهشت، ص٣٠○□
@mohamad_hosein_tabatabaei