💥#داستانک💥
💞 عنوان داستان : استاد طریقت
از عارفی پرسیدند: استاد تو در طریقت چه كسی بود؟ او پاسخ داد: یك سگ!
روزی سگی را دیدم كه در كنار رودخانه ای ایستاده بود و از شدت تشنگی در حال مرگ بود. هربار كه سگ خم میشد تا از آب رودخانه بنوشد، تصویر خود را در آب می دید و می ترسید، زیرا تصور میكرد سگ دیگری نیز در رودخانه است.
در نهایت پس از مدتی طولانی سگ ترس خود را كنار گذاشت و به درون رودخانه پرید. با پریدن سگ در رودخانه تصویر او در آب نیز ناپدید شد، به این ترتیب سگ متوجه شد آنچه باعث ترس او شده، خودش بوده است.
در واقع مانع میان او و آنچه به دنبالش بود به این شكل از میان رفت.
من نیز وقتی به درون خود فرو رفتم متوجه شدم مانع من و آنچه در جستجویش می باشم خودم هستم.
═
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✍داستان اعطای هدیه حضرت زهرا
به سلمان فارسی ...!
عبد اللَّه بن سلمان فارسى از پدر خود نقل کرده است که گفت: ده روز بعد از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله از خانه خود بیرون آمدم و به خدمت امیرالمؤمنین علیه السلام رسیدم. ایشان فرمودند: «اى سلمان! از ما دور شدهاى و به نزد ما نمىآیى؟» سلمان گفت: «اى حبیب من، یا ابا الحسن! از مثل شخصى چون شما چگونه مىتوان دوری نمود؟ بلکه به خاطر حزن و اندوه براى رحلت رسول خدا صلى الله علیه و آله نتوانستم خدمت برسم». امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: «اى سلمان! برو به منزل فاطمه علیهاالسلام که بسیار مشتاق دیدن تو است و اراده دارد تحفهاى به تو دهد؛ تحفهاى که از بهشت براى او آمده است». من گفتم: «یا على! آیا براى فاطمه بعد از رحلت رسول خدا از بهشت تحفه نیز مىآید؟» حضرت فرمودند: «بله، دیروز تحفهاى آمده است». به سرعت شتافتم و به خانه فاطمه علیهاالسلام دختر رسول خدا رسیدم. آن حضرت را دیدم نشسته و پارچه عبایى بر خود پیچیده است. پس چون نظر مبارکش بر من افتاد، فرمود: «اى سلمان! بعد از فوت پدرم رسول خدا صلى الله علیه و آله از ما دورى اختیار نمودهاى؟» من در جواب گفتم: «حاشا که من از شما دورى جویم اى حبیبه من!» حضرت فاطمه علیهاالسلام فرمودند: «خوش بنشین و متوجّه باش سخنى را که به تو مىگویم. دیروز در همین موضع نشسته و درِ خانه را بسته بودم. با خود در فکر بودم که بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله وحى الهى از ما قطع گشته است و فرشتگان از منزل ما منصرف شدند. در این فکر بودم که در خانه گشوده شد بدون آن که شخصى آن را بگشاید و سه نفر خانم، داخل خانه شدند که در حُسن و جمال و تازگى صورت و خوشبویى، هیچ بینندهاى مثل ایشان را ندیده است. چون ایشان را دیدم، با آنها مهربانى نمودم و گفتم: «شما را به پدرم قسم مىدهم که بگویید از اهل مدینه هستید یا از اهل مکّه؟» گفتند: «اى دختر رسول خدا صلى الله علیه و آله ما نه اهل مدینه و نه اهل مکه و نه اهل زمینیم؛ بلکه کنیزانیم از اهل حور عین از دارالسّلام بهشت. پروردگار عالمیان، ما را به سوى تو اى دختر رسول خدا صلى الله علیه و آله فرستاده است و ما بسیار مشتاق دیدار تو بودیم». از یکى از ایشان که به گمانم بزرگتر بود، پرسیدم: «نام تو چیست؟» گفت: «مقدوده». گفتم: «از چه جهت، نام تو را مقدوده گذاردند؟» گفت: «براى آن که من از جهت مقداد بن اسود کندى، مصاحب رسول خدا صلى الله علیه و آله خلق شدهام». از دیگرى پرسیدم: «نام تو چیست؟» گفت: «ذرّه».
وقتی علّت آن را سؤال کردم ،
جواب داد: من برای ابوذر غفاری آفریده شدهام .
و هنگامی که نام نفر سوّم را جویا شدم ، گفت : سلمی هستم ، و چون از علّت آن پرسیدم ، اظهار داشت : من از برای سلمان فارسی مهیّا گشتهام .
و پس از آن مقداری خرمای رطب که بسیار خوش رنگ و لذیذ و خوش بو بود به من هدیه دادند.
سپس حضرت زهرا سلام اللّه علیها فرمود: ای سلمان ! این خرما را بگیر و روزه خود را با آن افطار نما، و هسته آن را برایم بیاور..
📙چهل داستان و چهل حدیث
از حضرت فاطمه زهرا علیها السلام
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✅نگین ماندگار
✍پادشاهی نگین انگشتری داشت که می خواست روی آن نقشی ماندگار بگذارد که در روزهای غم افسرده نشود و نا امیدی به سراغش نیاید و به خاطر داشته باشد بعد از هر رنج و دردی، درسی نهفته است و در هنگام شادی که موجب امید و انرژی است، گرفتار غرور نشود و خدا را از یاد نبرد.
تمام دانشمندان اندیشیدند اما فکرشان به جایی نرسید تا اینکه یک فرد فقیری آمد و گفت روی نگین فقط یک جمله بنویسید که یادآور هر دو زمان باشد.
جمله این بود: این نیز بگذرد!
پادشاهی دُر ثمینی داشت
بهر انگشتری نگینی داشت
خواست نقشی باشدش دو ثمر
هر زمان که افکند به نقش نظر
گاه شادی نگیردش غفلت
گاه اندوه نبایدش محنت
هر چه فرزانه بود در ایام
کرد اندیشه ای ولی همه خام
ژنده پوشی پدید شده آن دم
گفت: بنگار« بگذرد این هم»
•#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
🔴هر چه کنی به خود کنی
✍زمانی که نجار پیری بازنشستگی خود را اعلام کرد صاحب کارش ناراحت شد وسعی کرد او را منصرف کند! اما نجار تصمیمش را گرفته بود…
سرانجام صاحبکار درحالی که با تأسف بااین درخواست موافقت میکرد، ازاو خواست تا بعنوان آخرین کار ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.. نجار نیز چون دلش چندان به این کارراضی نبود به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد وبا بی دقتی به ساختن خانه مشغول شد وکار را تمام کرد. زمان تحویل کلید،صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد، درواقع اگر او میدانست که خودش قرار است دراین خانه ساکن شود لوازم ومصالح بهتری برای ساخت آن بکار میبرد وتمام دقت خود رامیکرد
"این داستان زندگی ماست"
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که هرروز میسازیم نداریم، پس در اثر یک اتفاق میفهمیم که مجبوریم درهمین ساخته ها زندگی کنیم، اما فرصتها ازدست میروند وگاهی شاید،بازسازی آنچه ساخته ایم ممکن نباشد..
شما نجار زندگی خود هستید و روزها،چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشوند!
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
☝️🌹#داستان_آموزنده
(سعدی) گوید: شنیدم بازرگانی صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمتکار که شهر به شهر برای تجارت حرکت میکرد. یک شب در جزیره کیش مرا به حجره خود دعوت کرد.
به حجرهاش رفتم، از آغاز شب تا صبح آرامش نداشت، مکرر پریشان گویی میکرد و میگفت:
فلان انبارم در ترکمنستان است و فلان کالایم در هندوستان است، این قباله و سند فلان زمین میباشد، و فلان چیز در گرو فلان جنس است، فلان کس ضامن فلان وام است، در آن اندیشهام که به اسکندریه بروم که هوای خوش دارد، ولی دریای مدیترانه طوفانی است.
ای سعدی! سفر دیگری در پیش دارم، اگر آن را انجام دهم، باقیمانده عمر گوشه نشین گردم و دیگر به سفر نروم.
پرسیدم، آن کدام سفر است که بعد از آن ترک سفر میکنی و گوشه نشین میشوی؟
در پاسخ گفت: میخواهم گوگرد ایرانی را به چین ببرم، که شنیدهام این کالا در چین بهای گران دارد، و از چین کاسه چینی بخرم و به روم ببرم، و در روم حریر نیک رومی بخرم و به هند ببرم، و در هند فولاد هندی بخرم و به شهر حلب (سوریه) ببرم، و در آنجا شیشه و آینه حلبی بخرم و به یمن ببرم، و از آنجا لباس یمانی بخرم و به پارس (ایران) بیاورم، بعد از آن تجارت را ترک کنم و در دکانی بنشینم. او این گونه اندیشههای دیوانه وار را آن قدر به زبان آورد که خسته شد و دیگر تاب گرفتار نداشت، و در پایان گفت: ای سعدی! تو هم سخنی از آنچه دیده ای و شنیده ای بگو، گفتم:
آن را خبر داری که در دورترین جا از سرزمین غور (میان هرات و غزنه) بازرگان قافله سالاری از پشت مرکب بر زمین افتاد، یکی گفت:
چشم تنگ و حریص دنیاپرست را تنها دو چیز پر میکند: یا قناعت یا خاک گور.
🌹
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🥀شفاعت امام حسين (ع) به خاطر مادر
مرحوم آقا شيخ محمدحسين قمشهاي که از شاگردان سيد مرتضي کشميري بود در سن 18 سالگي در قمشه مبتلا به مرض حصبه شد، اطبا در مداواي او توفيقي نيافتند و ايشان فوت کرد.مادرش گفت:«دست به جنازه فرزندم نزنيد تا من برگردم»، قرآن را برداشت و گريهکنان به پشت بام رفت و اباعبدالله (ع) را شفيع قرار داد و گفت:«دست از شما برنميدارم تا بچهام زنده شود». چند دقيقه نگذشت که شيخ محمدحسين زنده شد و گفت : «برويد به مادرم بگوييد که شفاعت امام حسين (ع) پذيرفته شد.» او ميگويد:« وقتي مرگم نزديک شد دو نفر نوراني سفيدپوش را ديدم که گفتند:«چه باکي داري؟» گفتم :«اعضايم درد ميکند». يکي از آن دو دست به پايم کشيد راحت شدم، ديدم اهل خانه گريانند ولي هرچه خواستم بگويم که راحت شدم نتوانستم تا آن که آن دو من را به حرکت درآوردند در بين راه شخصي نوراني را ديدم که به آن دو فرمود:«ما سي سال عمر به او عطا کرديم» و فرمود:«او را به مادرش برگردانيد که يکباره ديدم همه گريان هستند»
اکثر علماي نجف نقل کردهاند ايشان که مدتي بعد از ساکنان نجف شدند پس از سي سال به ديار باقي شتافتند.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✍نقل است ...
جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت: سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه کلید از شما می خواهم!
قفل اوّل این است که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم، قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد و قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.
شیخ نخودکی فرمود: برای قفل اوّل، نمازت را اوّل وقت بخوان. برای قفل دوم نمازت را اوّل وقت بخوان. و برای قفل سوم هم نمازت را اوّل وقت بخوان!
جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟! شیخ نخودکی فرمود: نماز اوّل وقت «شاه کلید» است
┈┄┅
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از داستان آموزنده 📝
🌸🍃🌸🍃
خواهری که تازه عروسی کرده بود به نمازشوهرخودش خیلی اهمیت میداد
وهرروز اورابرای نمازصبح بیدارمی کرد تابه مسجدبرود..
.
یکی از روزها کمی دیرتر بیدار شد و شوهرش را بلافاصله بیدار کرد تا هر چه زودتر به مسجد برود و نمازرابه جماعت بخواند..
شوهر که به مسجد رسید رکعت اول تمام شده بود نمازش راباجماعت خواند...
بعد از نماز،امام مسجد سراسیمه پیش او رفت و گفت:
تو شوهر فلانی نیستی؟
حسابی تعجب کرد...
اسم خانومش را از کجا گرفته بود.؟!!
با تعجب تمام گفت بله خودم هستم...
اما شما اسم خانم من را ازکجا فهمیدی؟
امام گفت به الله قسم که من امروز درخواب دیدم که همه اهل مسجد که نماز صبح را با ما با جماعت میخوانند،در بهشت باهم هستیم.
.ویک زن هم همراه ما بود...
من درباره اش پرسیدم...به من گفته شد این فلان زن همسر فلانی هست...!
مرد خوشحال وبا شور وشوق فراوان به خانه اش رفت تا این مژده و خبر خوش رابه همسر مومنه ودلسوزش برساند..
.
وقتی به خانه رسید همسرعزیزش را درحالی یافت که درحال سجده است...
و روح پاکش به آسمانها عروج کرده است...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از داستان آموزنده 📝
🔴 شهادت کبک ها
شخصی بر سفره امیری مهمان بود،
دید که در میان سفره .
دو کبک بریان قرار دارد،
پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد .
امیر علت این خنده را پرسید،
مرد پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار
راهزنی مشغول بودم.
روزی راه بر کسی بستم آن بینوا التماس کرد
که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم
اما من مصمم به کشتن او بودم.
در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود
رو کرد و گفت: شما شاهد باشید که این مرد،
مرا بی گناه کشته است.
اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم
یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم
امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد میکند
و میگوید: کبکها شهادت خودشان را دادند.
پس از این گفته امیر دستور داد سر ان مرد را بزنند.
❤️(پیامبر اکرم (ص)می فرمایند:
از نفرین مظلوم بترسید اگر چه کافر باشد،زیرا در برابر نفرین مظلوم پرده و مانعی نیست.)
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از 💎🗝️هزار راه نرفته🗝️💎. جهت مشاهده داستان «آیدا» روی گزینه تایید کلیک کنید👇
#داستان🌺🍃
زن خیانتکار و قاضی
۱۵ سال پیش،وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سرکار و تا شب بر نمیگشتم...
جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را در خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم
وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با زنم....
و نمیدانستم چکار کنم خودم وکیل بودم و قوانین را خوب میدانستم و اگر آن مرد را میکشند هیچ شاهدی نداشتم
تصمیم گرفتم با مرد هیچ کاری نکنم و به او گفتم :از خانه من برو بیرون و من این کار را به خدا میسپارم .ان مرد هم رفت بیرون و کمی به من خندید،یعنی به عقل من میخندید که باهاش هیچ کاری نکردم او رفت و به زنم گفتم ،:
وسایلت را جمع کن تا تو را به خانه ی پدرت ببرن و از هم جدا میشویم .سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم...
خانه پدر زنم تو یک شهر دیگه بود و تو راه فقط به آن فکر میکردم و بغض گلویم را گرفته بود ،تا به آنجا رسیدیم من کار خودم را به خدا سپرده بودم و نخواستم ابروی زنم را ببرم و به خانواده زنم گفتم ما دیگه به درد همنمیخوریم و میخواهیم جدا شویم خانواده ی زنم میگفتن شما تا حالا با هم مشکلی نداشتید و از ایت حرفا و من تاکید میکردم که به درد هم نمیخوریم و باید از هم جدا شویم ..
وقتی از خانه می آمدم بیرون زنم به من گفت :
واقعا درود برشرفت تو خیلی بزرگی که آبرویم را نبردی من همبهش گفتم برو و توبه کن از کاری که کردی خلاصه از هم جدا شدیم و مدتها فکرم درگیر آن قضیه بود ک همیشه وقتی توی تلویزیون یا خیابان یا محل کارم کسی را میدیدم که میخندید یاد ان مرد میفتادم که موقع رفتن به من میخندید...
بعد از مدتی دوباره ازدواج کردم و یک زن باتقوا و باایمان نصیبم شد سالها گذشت و بعد از ۱۵ سال قاضی دادگستری شدم یه پرونده ی قتل آوردند و بنظرم رسید که ان مرد را جایی،دیده ام و بعد از کلی فکر کردن که همان مرد است که با زن قبلیم...
او مرا نشناخت بهش،گفتم ماجرا را برایم تعریف کن که چرا مرتکب قتل شدی؟
گفت جناب قاضی،رفتم خانه دیدم یک مرد غریبه با همسرم...
ک نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با چاقو کشتمش
گفتم شاهد داری ؟گفت نه
گفتم پس اگر راست میگویی چرا زنت را نکشتی ؟گفت زنم زود از خانه فرار کرد
گفتم نباید میکشتیش چون قانون میگوید باید ۳ شاهد ماجرا را میدیدند.
گفت جناب قاضی اگر این اتفاق برای شما میافتاد ان مرد را نمیکشتی!؟
گفتم نه در زمان خودش،وکیل هم بوده ک این اتفاق برایش،افتاده و با مرد هیچ کاری نداشته ان موقع بود ک یادش آمد من همان وکیل ۱۵ سال پیش هستم که با زنم.. .
و باهاش،کاری کردم
گفتم من ان روز،کار خودم را به خدا سپردم و الان با نوک خودکارم حکم اعدامت را صادر میکنم و طبق قانون باید ان مرد اعدام میشد و من حکم اعدامش را صادر کردم...
" به در هر خانه ای بزنی فردا در خانه ات را میزنند"
┏━🌸━━••••••••••━━━┓
@hezarrahenarafte
┗━━━━••••••••••━━🎀┛
هدایت شده از 💎🗝️هزار راه نرفته🗝️💎. جهت مشاهده داستان «آیدا» روی گزینه تایید کلیک کنید👇
#داستان🌺🍃
زن خیانتکار و قاضی
۱۵ سال پیش،وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سرکار و تا شب بر نمیگشتم...
جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را در خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم
وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با زنم....
و نمیدانستم چکار کنم خودم وکیل بودم و قوانین را خوب میدانستم و اگر آن مرد را میکشند هیچ شاهدی نداشتم
تصمیم گرفتم با مرد هیچ کاری نکنم و به او گفتم :از خانه من برو بیرون و من این کار را به خدا میسپارم .ان مرد هم رفت بیرون و کمی به من خندید،یعنی به عقل من میخندید که باهاش هیچ کاری نکردم او رفت و به زنم گفتم ،:
وسایلت را جمع کن تا تو را به خانه ی پدرت ببرن و از هم جدا میشویم .سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم...
خانه پدر زنم تو یک شهر دیگه بود و تو راه فقط به آن فکر میکردم و بغض گلویم را گرفته بود ،تا به آنجا رسیدیم من کار خودم را به خدا سپرده بودم و نخواستم ابروی زنم را ببرم و به خانواده زنم گفتم ما دیگه به درد همنمیخوریم و میخواهیم جدا شویم خانواده ی زنم میگفتن شما تا حالا با هم مشکلی نداشتید و از ایت حرفا و من تاکید میکردم که به درد هم نمیخوریم و باید از هم جدا شویم ..
وقتی از خانه می آمدم بیرون زنم به من گفت :
واقعا درود برشرفت تو خیلی بزرگی که آبرویم را نبردی من همبهش گفتم برو و توبه کن از کاری که کردی خلاصه از هم جدا شدیم و مدتها فکرم درگیر آن قضیه بود ک همیشه وقتی توی تلویزیون یا خیابان یا محل کارم کسی را میدیدم که میخندید یاد ان مرد میفتادم که موقع رفتن به من میخندید...
بعد از مدتی دوباره ازدواج کردم و یک زن باتقوا و باایمان نصیبم شد سالها گذشت و بعد از ۱۵ سال قاضی دادگستری شدم یه پرونده ی قتل آوردند و بنظرم رسید که ان مرد را جایی،دیده ام و بعد از کلی فکر کردن که همان مرد است که با زن قبلیم...
او مرا نشناخت بهش،گفتم ماجرا را برایم تعریف کن که چرا مرتکب قتل شدی؟
گفت جناب قاضی،رفتم خانه دیدم یک مرد غریبه با همسرم...
ک نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با چاقو کشتمش
گفتم شاهد داری ؟گفت نه
گفتم پس اگر راست میگویی چرا زنت را نکشتی ؟گفت زنم زود از خانه فرار کرد
گفتم نباید میکشتیش چون قانون میگوید باید ۳ شاهد ماجرا را میدیدند.
گفت جناب قاضی اگر این اتفاق برای شما میافتاد ان مرد را نمیکشتی!؟
گفتم نه در زمان خودش،وکیل هم بوده ک این اتفاق برایش،افتاده و با مرد هیچ کاری نداشته ان موقع بود ک یادش آمد من همان وکیل ۱۵ سال پیش هستم که با زنم.. .
و باهاش،کاری کردم
گفتم من ان روز،کار خودم را به خدا سپردم و الان با نوک خودکارم حکم اعدامت را صادر میکنم و طبق قانون باید ان مرد اعدام میشد و من حکم اعدامش را صادر کردم...
" به در هر خانه ای بزنی فردا در خانه ات را میزنند"
┏━🌸━━••••••••••━━━┓
@hezarrahenarafte
┗━━━━••••••••••━━🎀┛
#داستان
طمع چوپانی که سگ گله اش را سلاخی کرد...!!!
این داستان بسیار آموزنده حکایتی واقعی از زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی و برگرفته از ترجمهی این داستان « رسانه های بین المللی » است...
سالها قبل در زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی، جنرال «سانی مود» که در یکی از مناطق کشور حرکت میکرد در میان راه نگاهش به چوپانی افتاد و ایستاد.
به مترجمی که همراه خود داشت گفت :برو به این چوپان بگو که جنرال سانی میگوید که : اگر این سگ گلهات را سر ببُری یک پوند انگلیس به تو میدهم...!!!!
چوپان که با یک لیرهی استرلینگ انگلیسی میتوانست نصف گله گوسفند بخرد...!!! بیدرنگ سگ را گرفت و آن را سر برید...!!!
آنگاه جنرال دوباره به چوپان گفت که : اگر این سگ را سلاخی کنی،یک پوند دیگر هم به تو میدهم.... و چوپان هم پوند دوم را گرفت و سگ را سلاخی کرد...!!! سپس جنرال برای بار سوم توسط مترجم خود به چوپان گفت که : این پوند سومی را هم بگیر و این سگ را تکه تکه کن...!!! و چوپان پوند سوم را گرفت و سگ گله را تکهتکه کرد...!!!
وقتی جنرال انگلیسی به راه افتاد، چوپان به دنبال او دوید و گفت :اگر پوند چهارم را هم به من بدهی، من این سگ را طبخ میکنم.
جنرال سانی مود گفت : نه...!!!
من خواستم که آداب و رفتارهای مردم این مرز و بوم را ببینم و به سربازانم نشان دهم...! تو بخاطر سه پوند حاضر شدی که این سگ گلهات را که رفیق تو و حامی تو و گلهٔ گوسفندان توست سر ببری، و سلاخی کنی،و آن را تکهتکه کنی، و اگر پوند چهارمی را به تو میدادم، آنرا میپختی....!!!! و معلوم نیست با پوند پنجم به بعد چه کارها که نخواهی کرد...!!!
آنگاه جنرال سانی رو به سوی نظامیان همراهش کرد و گفت : « تا وقتی که از این نمونه مردم در این کشور وجود داشته باشند، شما نگران هیچ چیز نباشید...!!!!...» پول حتی علايق و احساسات انسانها را عوض میكند...!!!
از نخل برهنه سایه داری مطلب
از مردم این زمانه یاری مطلب
عزت به قناعت است و خواری به طمع
با عزت خود بساز و خواری مطلب
❇️عزت نفس عزت نفس عزت نفس
قناعت توانگری هست..
استادی داشتیم که اغلب اوقات توصیه می کرد عزیزانم:
عزت نفس داشته باشید..
به هر جا نروید..
هر پولی را قبول نکنید..
هر غذایی را نخورید..
🤾📚کتاب وسعت استعمار
😭 بعضی ها هستند در برابر پول یا وعده پوچ عفت فاطمه و غیرت علوی را کنار گذاشتن ناموس خودشان را برهنه کردن و در برابر دیدگان عموم قرار دادن یعنی امر خدا را نادیده!!!! دستور بیگانه(شیطان) را می پذیرد.....!!!!!
آن وقت ادعای مسلمانی هم دارد.....!!!!!
#دکتر_ابراهیم_خِرَدکیش