eitaa logo
محمد قریشی_شاعر
327 دنبال‌کننده
60 عکس
20 ویدیو
9 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
👆تذکره طنز "برانکارد" ستون طنز روزنامه عصر هرمزگان آدرس کانال: https://eitaa.com/mohamadghorayshi/70
خواب نسبتاً سنگین یک بیدار وقتی که هشت سالش بوده موبایلش ویروسی می‌شود و برای این که حال گوشی بهتر شود آن را توی لیوان چایی‌نبات می‌گذارد. گوشی می‌سوزد و بعد از آن من را می‌خرد. حالا حدوداً شش سالی هست که با اِسی هستم. شارژم رو به اتمام است. من را به برق وصل می‌کند؛ یک لحظه تنم می‌لرزد و جریان می‌پیچد توی باطری لیتیومیَم و صفحه‌ام روشن‌تر می‌شود. برای بار سی‌ودوم آهنگی که دیشب دانلود کرده را برایش پخش می‌کنم. دوست دارم فیش هدفون را از توی سرم در بیاورم و جایش را بخارانم. اِسی می‌رود توی گوگل و تایپ می‌کند "شعر عاشقانه با مضمون تو تنها عشق منی...". دو بیت را کپی می‌کند و برای یکی از مخاطبان ارسال می‌کند. همان پیام را برای هفت مخاطب دیگر هم می‌فرستد و بر‌می‌گردد به صفحه مخاطب قبلی که با نام "عشق سی‌ودو" ذخیره شده. شماره‌اش را دیشب در حافظه‌ام وارد کرد. ساعت حدود یازده شب بود؛ موقعیتم روشن نبود و نمی‌دانم دقیقاً کجا بودیم. از دیشب تا حالا بیست و هشت بار کلمه "عشق"، "ازدواج" و "علاقه" را ارسال و دریافت کرده‌ام. معمولا شماره‌هایی که ذخیره می‌کنم در روز‌های اول از این کلمه‌ها زیاد برایشان ارسال می‌شود. اِسی شروع می‌کند به نوشتن و تند‌تند انگشتانش را روی صفحه‌ام می‌کوبد. می‌خواهم وسط آهنگ داد بزنم آهای! یواش‌تر، صفحه‌ام را شکستی! ولی خب اخلاق حرفه‌ای ایجاب می‌کند که ساکت باشم و اجازه بدهم آهنگ ادامه پیدا کند. راستش اگر دست خودم بود تا حالا ده بار این آهنگ را حذف کرده بودم و دوتا آهنگ درست و درمان دانلود کرده بودم. ساعت پنج و بیست دقیقه صبح است. الان شش ساعتی می‌شود که پلک روی هم نگذاشته‌ام و آی‌سیَم حسابی داغ شده. اِسی انگشتش را می‌کشد روی پایین صفحه، اینجا جایی‌ست که فیلترشکن‌ها را نگهداری می‌کنم. مدتی است که هر ماه چندتایشان را دانلود می‌کنم و هر کدام یکی دو هفته کار می‌کنند و بعد زوارشان در می‌رود. یکی دو دقیقه زور می‌زنم و سیگنال‌ها را پیدا می‌کنم. اِسی اینستاگرام را باز می‌کند و می‌رود توی اکسپلور؛ میان عکس‌ها آن پایین، عکس یک موبایل خوش‌قیافیه با کاور صورتی نظرم را جلب می‌کند. دوست دارم از او اسکرین‌شات بگیرم و در حافظه‌ام نگه‌اش دارم، ولی باز هم اخلاق حرفه‌ای اجازه نمی‌دهد که سرخود این کار را انجام دهم. کاش اینجا بود و می‌توانستم برایش فیلم‌های عاشقانه بفرستم. ناگهان انگار اسی حرف دلم را می‌شنود! همان پست را باز می‌کند و یک اسکرین شات می‌گیرد. از خوشحالی در کاور خودم نمی‌گنجم. اِسی می‌رود سراغ پست بعدی. آقایی با موهای سفید و سبیل پر پشت که دارد قول می‌دهد تا یک ماه آینده بیاید و تهران را فتح کند. اِسی آن را لایک می‌کند و زیر آن می‌نویسد: "تهران منتظرتیم ستون". می‌روم پایین‌تر، پست بعدی احتمالا آدم خیلی مهمی‌ست، چون سیصدهزارتا لایک خورده. کمی فیلترشکن را فشار می‌دهم تا فیلم پخش شود. یک آقا که روسری قرمز گل‌گلی پوشیده، وسط هال دارد می‌رقصد. فیلترشکن زل می‌زند به آی‌سیَم، یعنی این همه فشار برای دیدن این!؟ آی‌سی با اخم می‌گوید: مگه قبلنا برای پخش فینال جام‌جهانی زور می‌زدی؟! بعدشَم این‌چیزا به ما ربطی نداره. اِسی زیر این پست هم چندتا شکلک خنده می‌گذارد. از دوربینم به چشم‌هایش نگاه می‌کنم. پلک‌هایش از همیشه به هم نزدیکتر شده‌اند و سفیدی چشمش قرمز شده. توی صفحه‌ام همه برنامه‌ها دارند به اینستاگرام چپ‌چپ نگاه می‌کنند. "گالری" خطاب به اینستاگرام می‌گویند: از وقتی که تو اومدی دیگه ما رنگ آسایش رو هم ندیدیم. "اینستا" پوزخندی می‌زند و می‌گوید: برنامه که جذاب باشه دیگه همین می‌شه! چنتا از برنامه‌ها از خنده‌های اینستاگرام عصبانی می‌شوند. اما قبل از این که بحث بالا بگیرد با مداخله "آمیرزا" غائله ختم به خبر می‌شود. "طاقچه" از گوشه صفحه می‌گوید: به نظرم به جای دعوا با اینستاگرام شما هم سعی کنید جذابیت‌هاتون رو بیشتر کنید. اینطوری شما هم بیشتر دیده می‌شید. "بازار" رو به "طاقچه" می‌گوید: آخه قربون اون آیکن سبزت، شما خودت هم که یه ساله باز نشدی. بقیه برنامه‌ها می‌زنند زیر خنده. "شیریت" می‌گوید: لطفا ساکت باشید و نظم صفحه رو به‌ هم نزنید.
ادامه: "بازار" خطاب به شیریت می‌گوید: شما فعلاً برو بلوتوث و موقعیت رو روشن کن تا بعد. همه می‌زنند زیر خنده. یکی از فیلترشکن‌ها می‌گوید: تازه توی بروزرسانی جدیدش کاربر باید در یخچال و در حیاطشون رو هم باز کنه تا شیریت کار کنه. و باز برنامه‌ها بلند‌تر از قبل می‌خندند. "شیریت" زیرچشمی به فیلترشکن نگاه می‌کند و می‌گوید: این قرتی هم حالا واسه ما برنامه شده! "ماشین حساب" خطاب به فیلتر شکن می‌گوید: مسخره کردن بقیه کار خوبی نیست. "فیلترشکن" جواب می‌دهد: تو چی می‌گی بچه درس‌خون؟! "ساعت" که دوست صمیمی ماشین حساب است، یقه فیلتر شکن را می‌گیرد و او را می‌چسباند به "دیوار".... دوربینتان روز بد نبیند! وسط بحث برنامه‌ها، ناگهان سوکت شارژرم به طور عجیبی داغ می‌شوم. احساس می‌کنم باطریم دارد ورم می‌کند‌. آی‌سی به سرعت اعلام شرایط اضطراری می‌کند. حرارت در بدنم به شدت بالا می‌رود و چندتا از خازن‌هایم از مدار خارج می‌شوند. دود از باطریم بیرون می‌زند و اسی به محض دیدن دود و احساس حرارت روی بدنه دستپاچه می‌شود و من را در تنگ آب کنار تخت فرو می‌کند. حرارت بدنم ناگهان فروکش می‌کند. از توی تنگ به صورت پریشان اِسی که حالا اندازه‌اش دوبرابر شده نگاه می‌کنم. کم‌کم آب به آی‌سیَم می‌رسد و دنیا دور سرم می‌چرخد....
هزار تیر روان کرده است لشکر علم به این خیال که ما دست از هنر بکشیم
فلسطین ترخیص ام‌واهب وارد مغازه شد. از او جویای حال فرزندانش شدم. سری به نشانه‌ی رضایت تکان داد و گفت امروز هر سه از بیمارستان غزه مرخص شدند. سپس سه تکه پارچه سفید خرید و از مغازه بیرون رفت.
نام داستان: پارودی مارکوپولو نویسنده: محمد قریشی گویند که مارکو پلو وقتی که آوازه بازار سیاه دارو در ایران را شنید. بقچه را بربست و به قصد تجارت دارو آهنگ سرزمین پارس کرد. چون به تهران رسید، لب خیابان ایستاد و صدا زد دربست! ناصر خسرو. پرایدی ترمز کشید و او را سوار کرد؛ راننده از او پرسید: اسمت چیست؟ او گفت: مارکو پلو. راننده گفت اِ چه جالب! ما در ایران باقالی پلو و زرشک پلو داریم، ولی مارکو پلو نشنیده بودم. راننده سپس در دل زمان حرکت کرد و به قرن پنجم رفت. مارکو صدا زد اینجا دیگر کجاست؟ راننده گفت: قرن پنجم است. تو را به بلخ آورده‌ام؛ پیش ناصرخسرو. مارکو گفت: منظورم خیابان ناصر خسرو بود! راننده دور زد تا به حال برگردد. در میان راه  به دست‌اندازی رسیدند و نیش‌ترمزی زد. مارکو در پا  احساس سوزش شدیدی کرد، نگاه کرد و متوجه شد که پای چپش قطع شده، با تعجب گفت: پایم چرا اینجوری شد؟ راننده گفت: این آخرین آبشن پراید است. بدون تصادف، سر نشین را نقض عضو کرده، تا از خدمات بیمه بهره‌مند شود. مارکو هراسان از راننده خواست تا او را به بیمارستان برساند. اما بیمارستان به دلیل نداشتن تخت خالی، او را پذیرش نکرد. مارکو هرچه اسرار کرد نپذیرفتند. و گفتند جا نیست آقای محترم؛ شما چقدر سیریش هستید. مارکو در حالی که پای چپش را روی دوش گذاشته بود، یک پا یک پا  از آنجا خارج شد. و به بیمارستانی خصوصی رفت، در آنجا با توجه به اینکه کارتخوان بیمارستان خراب بود هزینه عمل را به حساب عمه رئیس بیمارستان کارت به کارت کرد، و سپس به اتاق عمل رفت.  مارکو در میانه عمل به هوش آمد و متوجه شد که پزشکان در حال خارج کردن کلیه‌ی وی هستند. او گفت: من پایم مشکل داشت کلیه را چرا خارج می‌کنید؟ رئیس بیمارستان گفت: با توجه به این که نرخ عمل جراحی دو دقیقه پیش افزایش یافت، مجبور شدیم برای تامین بقیه پول جراحی کلیه را بفروشیم. مارکو گفت: این کار شما غیر قانونیست! رئیس بیمارستان پاسخ داد: نه خیر! طبق بند یازده قراردادی که قبل از عمل امضاء کرده‌اید، هرگونه حق کپی‌برداری، نشر و خرید و فروش اعضاء بیمار برای بیمارستان محفوظ می‌باشد. مارکو گفت بگذار سر جایش. من خودم قول می‌دهم بقیه پول را بعد از عمل بپردازم. رئیس بیمارستان گفت: بند کلیه را بریده‌ایم. اگر بخواهیم بگذاریم سر جایش باید پول پیوند کلیه را هم بدهی. مارکو گفت: بیخیال اصلا بردار برای خودت. بعد از عمل مارکو بیخیال ناصر خسرو شده و سراسیمه به دیار خود سنلورنزو بازگشت. اهالی آنجا به دور وی جمع شدند و گفتند چه برایمان آورده‌ای مارکو. مارکو سرش را به سمت آنها برگرداند و هیچ نگفت. اهالی دیدند مارکو عصبانی‌ و به هم ریخته است، متفرق شده و او را تنها گذاشتند.
من در عجبم ز می فروشان کایشان زین به که فروشند چه خواهند خرید
هدایت شده از بی شوخی!
در اول حکایت، پرتم نمود بیرون هر شب به رسم عادت پرتم نمود بیرون در لیست خریدش آورده ده سبد موز گفتم کمی قناعت!! پرتم نمود بیرون هر بار کرد اصرار تا ظرف را بشویم من کردم استقامت، پرتم نمود بیرون دیشب شنید از من تعریف عمه‌ام را گویی شده جنایت، پرتم نمود بیرون یک شب به وی مدال پرتاب وزنه دادند از بس که با مهارت پرتم نمود بیرون باری به خواب دیدم هم پیک حوریانم آمد... و از قیامت پرتم نمود بیرون پرسید اگر بمیرم بعدش چه میکنی تو؟ گفتم فقط عبادت، پرتم نمود بیرون یک شب نشسته بودیم، نه مشکلی نه بحثی پا شد به رسم عادت پرتم نمود بیرون یک عصر سرد و دلگیر، چشم از جهان فرو بست شد زنده، راس ساعت پرتم نمود بیرون! کانال طنز ادبی بی شوخی: ایتا https://eitaa.com/bishookhi بله https://ble.ir/bishookhi روبیکا https://rubika.ir/@bishookhii
سه مونولوگ از کتاب گچ‌پز محسن رضوانی👇