#ولادت_امام_هادی_مبارک
یه روز با ترس و لرز رفت پیش امام هادی گفت: زن و بچهم رو به شما میسپارم ، میخوام از این شهر برم.
امام تبسمی کردن فرمودن:
چی شده؟ کجا؟
گفت: یکی از مقامات حکومتی بهم یه نگین داد که روش نقشی رو حک کنم ولی موقع کار نصف شد. حالا فردا قراره تحویلش بدم.
با این اوضاع میدونم یا بهم شلّاق میزنن یا منو میکشن.
امام هادی فرمودن برو منزلت خیالتم راحت باشه که فردا جز خیر و رحمت چیزی نمیبینی.
فردا شد و دوباره با ترس رفت پیش امام، گفت: مامور اومده نگین رو میخواد، بهش چی بگم؟
امام خندید و فرمود هرچی گفت گوش کن جز خیر برات چیزی نداره.
رفت و بعد از مدتی خوشحال برگشت و گفت: مامور بهم گفت همسرانش با هم اختلاف دارن نگین رو میتونی دو قسمت کنی ؟
امام هادی هم شکر خدا رو به جا اوردن بعد این اتفاق.
حین همین روایت داشتم فکر میکردم چقدر ما بیچاره ایم که توی چه کنم چه کنم های زندگیمون امام زمان رو نداریم.
[الهم عجل لولیک الفرج]
آقا جان
پشت سرتان حرف زیاد است بیا
@mohamadhasanbayatloo