eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
604 ویدیو
119 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
H-Taher.Salalahoalik.rashedoon.ir.mp3
5.66M
واسه خلوتتون جذابه ماشاالله حاج حسین آقا
بالاخره دل است دیگر آرزو دارد چیزهایی را میخواهد و دلش یک سری چیزها نمی‌خواهد همیشه همه دوست داشتنی هایش را نمیتواند فریاد بزند حتی برای عزیزترین کسش واقعا چیز خوبی هستا که کسی نمی‌داند در دلت چه ها می‌گذرد وگرنه همین طور که نشستی و مثلا چشم به تلویزیون دوخته ای اما فکرت هزار جای دیگر است، می‌آمد و میزد زیر گوشَت و می‌گفت بسه دیگه! خسته شدم. چقدر فکر می‌کنی. یه کم اینجا باش! خلاصه خدا را شکر آما برای همان کشش ها و خواستنی ها حالا شما اسمش را بگذار «آرزو» ها شبی مشخص شده که یادت نرود تو هم آدمی و هزار تا آرزو میتوانی داشته باشی تو هم حق داری دلت یک چیزهایی بخواهد و بعضی چیزها هم نخواهد تو نباید دلت یادت برود نباید به او پشت کنی و در چرخ‌دهنده های بی رحم زندگی فراموشش کنی حداقل سالی یکبار حتما بهش فکر کن به دلت به احساست به نیازهات به آرزوهات ببین کجایی؟ چقدر باهاشون فاصله داری؟ کمن؟ زیادن؟ محالن؟ بعیدن؟ نزدیکن؟ کجان؟ اصلا اندازه دهنت هست؟ که اگر اندازه دهنت نبود که بهش فکر نمیکردی اگر آرزو داری و به آن فکر می‌کنی، پس جنم و قوه و توانش هم در تو هست الکی لفظ نیا و از سر خودت بازش نکن جرات و شهامت داشته باش و بهش فکر کن حوصله بذار پاش و برو دنبالش امشب شب یادآوری همینه که گفتم به چیزایی که دوست داری فکر کنی و برای لحظاتی لذت داشتنش را تصور کنی مثلا بنده خدایی را میشناسیم که نه جوان بود و نه پیر نه تنبل بود و نه منفعل سر و روی سپیدی داشت و لبی خندان ماشاالله مثل جوان ها می‌دوید و مثل خوشحال ها از ته دل می‌خندید با اینکه غمی در کنج نگاهش داشت ولی خنده اش را به دل کسی نمی‌گذاشت همین بنده خدا آرزویش را مرتب با خودش این ور و آن ور میبرد حتی شبی که نه شب آرزوها بود و نه کسی حواسش به او بود تکه کاغذی برداشته و کنج آن آرزویش را نوشته بود همین قدر ساده اما بزرررگ نوشته بود: «مرگ خونین من، کجایی؟ شهادت خونین من کجایی؟ مرا دریاب که در به درت هستم.» همان شب همان خنده روی ماه چنان با خنده، به آرزویش رسید که... که... که حتی وقتی نگاه به عکس خنده اش هم میکنی، دلت گریه اش میگیرد با اینکه به عکس لبخند هر کس نگاه کنی، خنده ات میگیرد همین قدر عشق همین قدر ماه آرزوت را کنج کاغذت بنویس حالا اونجا هم ننوشتی، کنج ذهنت بنویس براش زندگی کن مثلا بنویس: شهادت تو دامن ولی خدا مهمان عراقی ها دست جدا شده چیز زیادی نمونده باشه ارباً ارباً و ... 🌷یاحسین🌷 👈 اللّهمَ اَعطِنا ما اَغفَلناهُ خدایا! آنچه را از درخواستش غفلت می‌کنیم، به ما عطا فرما‌..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی بابایت سن و سالش بالا برود تا جایی که مردم فکر کنند اجاقش کور است و بچه اش نمیشود و حتی برای پیروانش سخت تر باشد و نگران باشند که نکند مولایشان فرزندی نیاورد و بی صاحب بمانند پس از سالها انتظار تو به دنیا بیایی و همان اول کاری، پدرت به تو بگوید مولود بابرکت! بگوید روزی من تنها همین یک فرزند پسر است که وارث من خواهد بود. بگوید خداوند پسری نصیب من ساخته که همانند موسی بن عمران، شکافنده دریاهاست و همانند عیسی بن مریم است که مادرش مقدس است و پاک آفریده شده است. و تو کلا خوش به حالت باشد که پدرت امام رضاست و چه قدررررر خوش و خوشمزه است که کسی به امام رضا جان بگوید: «بابا» و او هم جواب بدهد: «جانم!» و این دل و دلدادگی بین مردم فاش باشد تا جایی که بابی بسازند در ورودی حرم باباجانت و اسمش را بگذارند «باب الجواد» و شاعر خوش ذوقی هم پیدا شود و گوشه صحن حرم بابا بنشیند و بسراید: «مثل نسیم صبح و سحرگاه می رود هرکس میان صحن حرم راه می رود از هرچه غصه دارد و غم می شود رها هر سائلی که خدمت این شاه می رود وقتی فرشته های حرم بال می زنند از سینه های شعله زده آه می رود این جا بهشت روی زمین فرشته هاست از این زمین فرشته به اکراه می رود خورشید در طواف حرم وه! چه دیدنی ست هرشب به پای بوسی آن ماه می رود راه ورودی به قلب توست حاجت رواست هرکه از این راه می رود» 👈 کلا چقدر خوشبحال توست با چنین پدری و چه خوشبحال اوست با چنین پسری🌷☺️ خدا شما را برای ما حفظ کند اینجوری دلم خنک نمیشود خودمانی تر بگویم: الهی دورتان بگردیم خوشبخت ترین بابا و پسر دنیا باصفاترین ذره پرورهای دنیا❤️
سلام و صد سلام🌺☺️ امیدوارم حالتون عالی باشه منم خدا را شکر توپِ توپم اگر کمتر خدمت میرسم، مشغولم و قراره بازم با آثار جدیدم زخمیتون بکنم😂 با موضوعات و خط روایت های مختلف اما امشب دو تا مطلب تقدیم کنم و زحمت کم کنم:
لطفاً یاد بگیریم با هم حرف بزنیم. با توییت زدن و جار زدن اختلافتمان، فقط اسباب تمسخر و سواستفاده بقیه را فراهم می‌کنیم. مخصوصا موضوعات خاص تاریخی و علمی. اینکه فیلم سخنرانی سالها قبل یک سخنران را برداریم و عَلَم کنیم و تیکه بار هم کنیم، نه در شأن ماست و نه چیزی حل میشه. 🔹 اولا اهل بیت مال کسی نیست بلکه همه ما باید در خدمت اهل بیت باشیم. ضمنا ظاهراً پیجی که بحث برانگیز شده، فیک هست و نسبتی با جناب علیمی ندارد. 🔹 ثانیا نمیشه تیکه و طعنه انداخت و بعدش توقع منبع و سند و مدرک داشته باشی. مگه سخنرانیش مال دیروز پریروز بوده که کسی بگه یا فورا منبع بگو یا مشخصه که دروغ بستی به اهل بیت! خب می‌تونستی از خودش بپرسی. تماس می‌گرفتی و میگفتی «آقای رائفی پور! منبع فلان حرفت کجاست؟» ینی جوابت نمیداد؟ در می‌رفت از جواب دادن؟ خب نه. با شناختی که ازشون دارم، هر وقت سوالی پرسیده شده، قشنگ نشستن و جواب دادند. ثالثا من اغلب بچه های مصاف را میشناسم. ابدا باور نمیکنم که کسانی که زیر پست آن مداح محترم اهانت کردند و حرفهای نچسب به مداح عزیزمان زدند، بچه های مصاف باشند و اصلا ذره ای علاقه و نسبتی با جناب رائفی پور داشته باشند. همه ما براشون متأسفیم و این عمل را بی ادبی محض می‌دونیم و باید در پیشگاه خدا توبه کنند و عذرخواهی نمایند.
درباره سریال خب خیلی رفقا از کیفیت همکاری بنده با تیم این سریال پرسیدند. اولا الحمدلله که در جریان اولین کار تلویزیونی بودم و کلی تجربه کسب کردم که فقط کار خدا بود که به دل جناب ده نمکی بندازه و از بنده هم دعوت کنند. ثانیا چند روز پیش که جناب ابوالقاسم طالبی(کارگردان قلاده های طلا) تماس گرفتند و بخاطر بی مهری های فراوان برخی دوستان جبهه خودی، دلداری دادند و بزرگتری کردند، گفتند که «طبیعت کار ماست. اصلا همیشه در وادی هنر، حزب الهی از حزب الهی میخوره.» بخاطر همین اگر پیج ها و نظرات طرفین را بخوانید، می‌بینید که به اندازه ای که خودی ها زدند، مخالفان حرف نزدند. ثالثا فعلا تصمیم ندارم حرف بزنم تا آخرش ببینم چقدر سانسور کردند؟ فقط همین جمله را بگم که وقتی استاد نادر طالب زاده گفتند که «دادستان فصل جدید و شفاف و استشهادی علیه جریاناتی است که سالها مسیر انقلاب را کج و کوله به مردم نشان داده اند» جیگرم حال آمد و شبها راحت می‌خوابم. رابعاً هر انتقادی هم که به کار وارد باشه، اشکال نداره. بیشتر تلاش میکنیم. بیشتر زحمت میکشیم. فکر کردند ما به این راحتی تسلیم میشیم و بایکوت را میپذیریم؟ خدا شاهده نه. کار داریم حالا حالا ها. حتی اگر فرضا اسم من و یا هر مشاور و دلسوز دیگری از پرده سینما و صفحه تلویزیون و جلد کتاب حذف بشه، تازه کار ما شروع شده. تازه چریکی وارد عرصه میشیم. فکر میکنید چرا مدتی هست که کم پیداییم؟ چون داریم سناریوهای عملیات چریک فرهنگی را مطالعه میکنیم.😂 والا زخمیشون میکنیم حالا یا با کتاب یا با دوربین یا با حالا هر چیز دیگه. فلذا لهذا تا باد، چنین بادا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این روزها ثبت نام حوزه های علمیه خواهران شروع شده و برای خادمی دین و تلاش عالمانه اسم نویسی میکنند. به عنوان کسی که تنها کتاب رمان در خصوص خواهران طلبه داره و چند تا سوژه جذاب دیگر هم قرار است انشاءالله کار کند، به حساسیت جایگاه این حوزه و تحصیل مجاهدانه آنان ایمان راسخ دارد عرض میکنم که👈 شرکت کنید. ثبت نام کنید و اگر خوش فکر و شجاع هستید این عرصه را خالی نگذارید. همانطور که امام عظیم الشان فرمودند «اجازه ندید انقلاب دست نااهلان بیفتد» به عنوان خاک پای آن مرد الهی عرض میکنم که «اجازه ندید مراکز حساس علمی مخصوصا حوزه های علمیه، به دست نااهلان و افراد ضعیف و منفعلان بیفتد.» با همه انتقاداتی که هست و شرایط سختی که وجود دارد، اما هنوز هم مبارک ترین فضای علمی متعلق به حوزه هاست و باید زمینه تحصیل و رشد عالمان انقلابی را فراهم کرد. خدایا تو شاهد باش که من هر کسی میشناختم و می‌دانستم استعداد و نورانیت رشد علمی و معنوی دارد به طرف فضای مقدس طلبگی دعوت کردم. ضمنا اگر کم و کسری هست، به من نگاه کنید و پای خودم بگذارید. نه پای همه حوزه ها و همه علما و همه آخوندا و همه انقلاب و همه مردهای ریش دار و یقه بسته و مذهبی. قطعا مشکل از من و منِ نوعی است نه خانه امام زمان علیه السلام. لذا وظیفه عالم شدن را به خاطر چهار تا آدم مثل من خراب و فراموش نکنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نقل است که امام صادق علیه السلام فرموده ولایت امیرالمومنین علیه السلام ، برایم محبوب تر است از اینکه ولادتم از او باشد زیرا ولایَتش(حتی بر مَن هم که امام هستم) (فریضه=یعنی واجب با اهمیَّت) است اما ولادتم از او فضیلت است. پ‌ن:فریضه کجا و فضیلت کجا؟ سلام و عرض تبریک و تهنیت🌺
☺️ لطفا اگر خاطره جالب و خنده دار از دارید برای انتشار در کانال ارسال کنید. از سوتی ها مسائل خنده دار جذاب و... منتظرم
🔹سلام چند سال پیش تو اعتکاف ی پیر زن ساده دل بامزه بود بعد افطار میرفت دستشویی سیگار می کشید😂 🔹سلام و خداقوت.عیدمبارک سال۹۷ توی اعتکاف با دخترای نوجوان بحث سیاسی میکردیم خیلی خیلی آروم.خانم مسن بغل دستی ما میگه چیکارمیکنین اگه دعا هست بلندبخونین.گفتم نه بحث سیاسیه.گفت اها صورتش رو کرد اون ور. بعد چندلحظه یه خانم دورتر نشسته بود گفت چیکارمیکنین؟اگه دعا میخونید بیام..تاخواستم جواب بدم خانم قبلیه میگه نه دعا نمیخونن چرت و پرت میگن😐 من😐😐 بچه ها😒 رییس سازمان ملل😂😂😂 🔹من یبار بیشتر توعمرم نرفتم اعتکاف خیلی مراسم ام داوود سنگین بود بزور خودم نگه داستم اخرش گفتم خداخیرت بده ام داوود چقد عبادت کردی ابو داوود خورد وخوراک نمیخواست که تواینهمه عبادت کردی داشتم با خودم حرف میزدم که باصدای خنده دوستام متوجه شدم چکار کردم! 🔹سلام حاج آقا عیدتون مبارک روزتون هم مبارک حدود دوسال پیش که با چنتا از دوستان رفتیم اعتکاف، یه مسئولی اونجا داشتیم که یه ارادت خاصی به آقای حامد زمانی داشتن😅 ایشون هر وقت میخواستن ما رو بیدار کنن آهنگ مرگ بر آمریکای حامد زمانی رو با صدای بلند میذاشتن🙄 هیچی دیگه همه سکته رو رد میکردن خداروشکر وگرنه تلفاتمون خیلی میرفت بالا😂 و من الله توفیق 🔹سلام من اولین اعتکاف رو با خالم رفتم....از اونجاییم که سنم کم بود مامانم خیلی سفارشمو به خالم کرده بود...خالم خیلی مؤدبه و کلمات مؤدبانه استفاده میکنه...خب ما همیشه وضو‌ داشتیم..نزدیک ظهر شد خالم گفت من میخام برم تجدید وضو کنم تو نمیای..من گفتم نه نخوابیدم وضوم باطل نشده..یه نگاهی کرد گف خجالت نکش خاله...بیا بریم منم میخام برم... عاغا ما رفتیم خالم رفت تو صف دستشویی(که غلغله بود)منم رفتم کنار شیر اب سریع وضو گرفتم اومدم...بعد خالم اومد گفت کدوم دسشویی رفتی انقد زود نوبتت شد؟منم گفتم دسشویی نرفتم..تجدید وضو کردم اومد😐😂 نگو منظورش از تجدید وضو دستشویی رفتن بوده... هیچی دیگه تا روز اخر اعتکاف سوژه جمع بودیم😒 🔹سلام ما ی سال رفتیم اعتکاف حاج اقاهه سخنران اخر سخنرانیش برگشت گفت حالا کی گفته تو اعتکاف همش باید گریه کرد الان ی خاطره خنده دار براتون تعریف میکنم بعد اومد شروع کنه ب تعریف کردن ی کلمه میگفت رو منبر ریسه میرفت از خنده اخر شر اونقدر خندید و خندید اصن نمیتونست حرف بزنه ی والسلام و علیکمی چیزی بگه ما ک تو زنونه بودیم ولی فکر کنم با برانکارد اومدن از رو منبر بردنش بیرون نفهمیدیم چیم میخواس بگه😐 🔹سلام حاج آقا عیدتون مبارک یک سال اعتکاف دیدم در پشت‌بام مسجد بازه منم برای اینکه مثلا خلوتی داشته باشم و به خدا نزدیک‌تر بشم رفتم بالا و بعد از کلی عشق و صفا وقتی خواستم بیام پایین که بخوابم دیدم در بستس و تا سحر اون بالا گیر افتادم تا بالاخره با کلی مصیبت تونستم به دوستام خبر بدم و بیام پائین. 🔹من خیلی ادم کنجکاوی بودم اعتکاف که بودم رفتم پیش همسایمون سلام واحوال پرسی حالا دوست همسایمون امتحان داشت دانشگاه کتاباشوسپردبه همسایمون ورفت منم کنجکاویم گل کرد نشستم جای دعاخوندن تک تک کتاباشو زیروروکردم وقتی اومدومنوتواون حالت کتاب خوندن دیدعصبانی شدچرابدون اجازه دست زدی منم گفتم چقدربداخلاقی بیچاره شوهرت😒بلندشدم رفتم شیش ماه بعد ازمدرسه اومدم دیدم مهمون داریم حالاخانواده نمیگن کیه به زورلباس پوشوندن منو دره خونه روکه زدن دیدم مدیرمدرسم واون خانمی که اعتکاف سرکتاباش رفتم باکلی خانم دیگه دم درن ازدیدن همدیگه هنگ کردیم 😳حالااومده بودن خاستگاری برادرشون برای من حالاوقتی منودیدن هرکاری کردن برادره منصرف نمیشد میگفت فقط همین اونامیگفتن این زبون داره ماحریف نمیشیم ولی تقدیر مااینجوری بودکه زنداداش خوبی مثل من نصیبشون بشه 😎 🔹سلام شبتون بخیر میلاد برشمامبارک فقط میتونم بگم یااادش بخیر عجب شور وهیجانی داشتم چه برو وبیایی بود مثل امشب تو مسجد جامعمون کاش بشه یه بار دیگه تجربش کنم الان که هیچ خاطره جالب وخنده داری یادم نمیاد فقط میتونم بگم تو یکی از سالهای توفیق ندای مولای یا مولای دلم لرزوند وعجیب اشک میریختم عجب سحرهایی بود 🔹دوستم تعریف میکرد یکی از اشناهامون فوت کرد روزی که دفنش کردیم نوه اش کوچک بود امد گفت بابا حالا که بابابزرگ و کاشتیم کی در میاد؟؟؟ میگفت مجلس رفته بود رو هوا باباش هم نمیدونست بخنده یا گریه کنه😂😂😂😂😂😂
🔹خاطره ی من مربوط به بیست سال پیش هست که با دوستان به اعتکاف رفتیم، جا توی مسجد برای خوابیدن کم بود و ما که وسط جمعیت بودیم تقریبا جایی برای خوابیدن نداشتیم، نشسته بودیم مشغول گپ و گفت که تا سحر بیدار بمونیم برق ها خاموش بود، دوستم احساس خستگی کرد تکیه به پشت سرش داد بعد گفت به به چه بالش نرمی 😍 من میخوام بخوابم😴😴، و خوابید وقتی موقع سحر چراغ روشن شد🙄🙄دیدیم دوست مون روی شکم‌ یه بنده خدا خوابیده 🙈🙈تازه معلوم شد بالش نرم چی بوده 😂😂😂 🔹سلام یکی از خاطراتم از اعتکاف مربوط میشه به نمازی که هر3شب خونده میشه و سوره یس داره. یکسال با دوستان مشغول خوندن نماز شدیم،ما همگی نمازمون تموم شد اما دیدیم یکی از دوستان نمازش طولانی شد. بعد نماز علت روپرسیدیم گفت به رسم مراسم های روضه و ختم قرآن به هر"مبین" که توی سوره یس بود میرسیده شروع میکرده به خوندن شعر " یا مبین و یا مبین یا امیر المومنین ..." به همین خاطر نمازش طولانی شده بود.😂 🔹چند سال قبل دختر خاله ام گفت بیا بریم اعتکاف منم قبول کردم دخترخاله ام دانشجو بود تو دانشگاه ثبت نام کرد و رفتیم اونهایی که رفتن میدونن هر نفر یه جایی اندازه ی سجاده یا بهتر بگم اندازه ی قبر جا داره با چسب کاعذی تو مسجد دانشگاه جای هر کدوم ما رو مشخص کرده بودن یه سری لوازم اولیه هم بردیم برای سه روز که اونجاییم من سعی کردم بارم سبک باشه بعصیا با چمدون اومده بودن اولین شب که همه دانشجوها و استادها و... معتکفین عزیز اماده خوابیدن شدن فکر کنید من جای بالش با خودم چی برده باشم خوبه؟. این بادکنکها هست شکل باب اسفنجیه بچه های سه چهارساله باهاش بازی میکنن روش میشینن سه تا از اونا برده بودم یکی برا خودم دوتا هم زاپاس اگه یکی بالش نداشت من بهش بدم😁😁 شب شد همه اماده خواب بالششونو گذاشتن زیر سرشون لامپا یکی درمیون خاموش شد. منم با نبوغ خاصی چادر نمازم کشیدم سرمو اون زیر مشغول باد کردن بادکنکام شدم😉😤 دخترخاله ام کنجکاو شد اومد زیر چادر پرسید چیکار میکنی بازیت گرفته😳 گفتم نه میخاستم بارم سنگین نشه از اینا اوردم خیلی چیز خوبیه بیا تو هم کمکم کن هر کاری کردیم حتی یه دونه اش هم نتوتستیم باد کنیم🎈 حالا از شدت خنده مون بغل دستیام یکی یکی متوجه شدن اونا هم اومدن کمک🤔 کلا جو معنوی اعتکاف بهم خورد🤪😜😗 ولی بادکنکام باد نشد و کلا اسباب خنده و شادی شده بود هر کی ی بار تست میکرد بلکه بالش منم ردیف بشه بتونم بخوابم خلاصه درس عبرتم شد هیچی جای بالشو نمیگیره 🙄 🔹هرسال ک اعتکاف بودیم وقتی میخواستم بچه ها رو از خواب بیدار کنم خودم رو مینداختم روشون از بالا😂😂😂😂😂 اونقد باحال بود فک کنین تو خواب عمیق باشی یه دفه یکی خودشو پرت کنه روت 🔹با عرض سلام و خدا قوت اولین باری که اعتکاف رفتم بعد از سه روز خیلی احساس معنوی داشتم دل کندن از اون فضا برام خیلی سخت بود مدام گریه میکردم بعد از نماز مغرب و عشا و روضه واعمال ام داوود وسایلم رو جمع کردم وتوی حیاط مسجد منتظر خانواده که بیان سراغم که یکدفعه یه آقای جلوم رو گرفت و گفت خانم ببخشید نمیشه مدت زمان اعتکاف رو بیشتر کنن با کی باید صحبت کنیم گفتم نه آقا همین سه روزه پیش خودم فکر کردم حتما این آقا هم حال و هوای معنوی اعتکاف رو دوست داره که یک دفعه دیدم به حالت جدی میگفت سه روز خانمم اینجاست نفس راحتی کشیدیم اومدم درخواست تمدیدش رو بدم😂 🔹# خاطره اعتکاف ما چند سال پیش با دوستامون برا اولین بار رفتیم اعتکاف اصلا آداب اعتکاف و نمیدونستیم و نشستیم کلی درمورد لوازم ارایش😂و مارک کرم صحبت کردیم 😊 بعد یکی از بچه ها سخنرانی آقای دانشمند و گذاشت که در مورد امام زمانه همه رفتیم تو حس و زدیم زیر گریه😭و وسط این حال و هوا من متنبه شدم وبرگشتم خیلی جدی گفتم عاقا من الکی گفتم اون مارک کرم که بهتون گفتم اصلا خوب نیست 😆😆😆دیگه هیشکی نتونست خودشو کنترل کنه و از خنده منفجر شدن😅 🔹سلام ولادت حضرت امیر مبارک باشه راسیتش یه بار رفته بودم با رفقا اعتکاف رمضانیه (کلاس شیشم یا هفتم بودم) داشتم برای مراسم اختتامیه آماده می شدم ( یکی از رفقا برام پرده گرفته بود تا لباسمو عوض کنم) یهو یکی ناغافل برای رفیقم زیر پایی کشید و افتاد و پرده از دستش افتاد (خودتون دیگه آبرو ریزی بعدش رو تصور کنید) خلاصه که تا چند وقت بعد رفقا اذیتم میکردند و سربه سرم می گذاشتند 🔹سلام من یادمه با یکی از دوستان که طلبه بودیم رفته بودیم یه روستا اعتکاف بر گزار کنیم یه روزی رفیقم که پیش نماز ایستاده بود. شروع کرد بعد حمد سوره کافرون رو خوند بعد وسط سوره کافرون رسید به آیه لا اعبد ما تعبدون از اونجا که آیه ها یه مقدار شباهت دارن تا هف هش بار همین آیه رو تکرار کرد کل مامومین یک دفعه ای زدن زیر خنده نماز کلا بهم خورد 🔹حاج آقا چه خاطره ای خنده دار تر ازاینکه یارو معتکفه میرفت تو دشویی آب میخورد😂
🔹سلام من یه خاطره جالب دارم از اعتکاف سالهاپیش منو دوستم که خیلی ماه و تپل مپل بود رفتیم اعتکاف ایشون مجرد بود و من متاهل ایشون حاجتش ازدواج بود و من بچه خلاصه اینکه اونجا خیلی واسه هم دعامیکردیم منم هی پیش خانوما ازاین دوستم تعریف میکردم که خیلی خانومه کدبانو و... ولی دوستم فقط میخوابید هی من چشم و ابرومیومدم پاشو یکم کارکن نگن این تنبله و...‌ خودمم عادت به نشستن و خوردن خوابیدن نداشتم همش اینورواونور میرفتم و فعال بودم اخرین رووز که مراسم و دعا و... سجده اخرمن خیلی حالم خاص بود کلی توسجده اخر گریه کردم یه خانومی پیشم بود بهم گفت دخترم یه چیزبپرسم ناراحت نمیشی فکرکردم شنیده بچه ندارم الانم گریمو دیده دلش سوخته میخواد دلداری بده گفتم بفرمایید گفت مجردی گفتم چطور؟؟ گفت اونجا رو ببین اون خانومه از اول اعتکاف ازت خوشش اومده میخواد برای پسرس خواستگاریت کنه دوستم پیشم نشسته بودبهش گفتم ای واااای فکر کنم قاطی پاطی شده اشتباهی گفتیم من خواستگار پیدا کردم تو بچه دارنشی حالا🙈 خلاصه واسه خودمون خیلی خاطره شیرینی شد و الان دوستم ازدواج کرده من هنوووز مامان نشدم محتاج دعای شماخوبانم... 🔹دوسال پیش سال تحویل در اعتکاف بودیم لحظه سال تحویل حدود ساعت یک و نیم شب بود قبلش حاج اسحاق(فرمانده پایگاه) که مداح هم هستند شروع کردند به روضه خواندن خلاصه از یک شروع کرد ما اشک مریختیم شد ساعت یک و ربع بازم اشک مریختیم از غم فراق امام زمان خلاصه شد یک و بیست و پنج دیگه همه همدیگه رو نگاه میکردیم و ریز میخندیدیم میگفتیم چرا تموم نمیکنه شد یک و بیست و نه تموم نشد صدای شلیک سال تحویل اومد بازم حاج اسحاق داشت روضه میخوند، تلویزیون داشت تبریک میگفت سال 1398 را ولی هنوز ما در روضه بودیم همه اشک هاشون خشک شده بود داشتن به هم نگا میکردن تا رسید به سخنرانی حضرت آقا که حاج اسحاق روضش را نمیه کاره تموم کرد🤦‍♂ میفهمی؟ نمیکه کاره تازه تموم کرد گفت سخنرانی آقا رو گوش کنیم بعد سخنرانی آقا همه بلند شدیم به هم تبریک گفتیم و روبوسی کردیم و .... حالا این جریان بماند، ما رفقیمون رو بیدار کرده بودیم این آقا خواب افتاده بود ما ها دیگه یادمون رفته بود اینم هست سحری که شد مسخره میکرد میگفت من یه سال داخل مسجد خوابیدم ثواب زیادی داره😁😂 🔹سلام وعرض تبریک روز مرد وپدر❤️❤️❤️ که حقا مردتر از علی ابن ابیطالب مردی وجود ندارد❤️❤️❤️ شب اولی که رفته بودیم اعتکاف مسجد گوهرشاد قسمت خانمها بعد کمی دعا ونماز رفتم پتو پهن کردم ووسایلم رو گذاشتم در یکی از قسمتهای رواق مسجد در حال استراحت بودم که ناگهان چنان جیغ وفریادی از عقب شبستان بلند شد وخانمها جیغ زنان وفریاد کشان به درب ورودی حمله کردند من هم که تازه چشمم گرم شده بود چنان وحشت زده شدم یاد فیلم جومانجی افتادم فک کردم ی لشکر موجودات عجیب وقریب از ته شبستان به خانمها حمله کرده چنان همه فرار میکردند که واقعا تماشایی بود بنده خدا پیرزن ها هاج وواج وغرولند کنان نمدونستن چکار کنند ی خانم هم پاش شکست بردنش بیما رستان آمبولانس اومد 😬😬😬حالا چی بود این معرکه مسببش😬😳 ی خانم جوون ی ملخ اومده بود روش که این حادثه که گفتم اتفاق افتاده بود وبا جیغ زدن وفرار اون بقیه هم پشت سر اون جیغ وفرار ودیگه چه بل بشویی شد هم تاسف بار وهم خنده دار این بود خاطره من از اعتکاف در مسجد گوهر شاد 😔😳😂😂😂 🔹گفتین خاطره اعتکاف بگیم ما یه دوسال پیش رفته بودیم اعتکاف با دوستان بعد مواقعی که نماز میخوندیم قران میخوندیم هیچکس نبود هیچ خبری نبود مواقعی هم که حوصله امون سر میرفت بازی میکردیم مثلا اسم فامیل منچ و..... یهو وسط بازی میومدن توی مسجد بهمون سر بزنن و خداقوت بگن😐یه نگاه با تاسف مینداختن بهمون و میرفتن بیرون. روز دوم بود داشتیم بازی میکردیم یهو یه خانمی اومد با یه دختر کوچولو گفت دخترم گفته من دوس دارم بیام ببینم اونایی که اعتکاف میرن چیکار میکنن یه نگاه با تاسف انداخت و گفت منم بهش گفتم همش در حال نماز و دعا هستن بعد دست بچه رو گرفت برد ☹️😕
39.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای جانم ماشاالله لذت ببرید🌷🌷
آقایون لطفا خاطراتتون مودبانه باشه به خدا اینا هیچ کدومش قابل پخش نیس 😂😂😂😱
سلام و درود بر نوکران و کنیزان امیرالمومنین علی علیه السلام عید همتون مبارک🌺☺️ الهی به حق امیرالمومنین حاجت روا باشید و همیشه دلتون خندون باشه. آقا این چالش خاطرات طنز اعتکاف خیلی باحال شده از اینکه بعضی از خاطرات قابل پخش نیست و فقط خودم از خنده ریسه میرم، که بگذریم🤣 اما بقیه اش هم اینقدر جذابه که دلم نیومد با شما درمیون نذارم تقدیم با احترام👇🌷😊
🔹من و یکی از دوستام تو زمان طلبگی یک سال رفتیم اعتکاف. اتفاقا اعتکاف با زمان امتحانات خرداد ماه یکی شده بود و خیلی از طلبه ها بخاطر امتحانات از اعتکاف صرف نظر کرده بودند. ولی ما مُصر بودیم که بریم. تصمیم گرفتیم بریم و برای اون امتحانی که تو دو روز اول اعتکاف داشتیم بیایم بیرون امتحان رو بدیم و سریع برگردیم مسجد. دفتر و جزوه و کتاب رو هم با خودمون بردیم تو مسجد شروع کردیم خوندن. با اینکه ما به هیچ کس نگفتیم که امتحان داریم ولی نمی‌دونیم چطوری ولی به طور عجیب غریبی کل مسجد فهمیدن که دو تا طلبه خانم هستند که امتحان دارند و درس می‌خونند و روز دوم باید برن امتحان بدن و برگردن مسجد. کار به جایی رسیده بود که از امام جماعت سوال کرده بودند که اینا که می‌خوان برن بیرون اشکال نداره؟!!! ایشونم بعد نماز توضیح داد و شرایط رو گفت که مشکلی نداره با فلان شرط ها!!! خلاصه اینکه ما دهنمون باز مونده بود. روز امتحان ما ۷ صبح باید از مسجد میومدیم بیرون. شبش شب زنده داری و سحر و اشک و تضرع داشتیم (تف به ریا) خیلی خسته بودیم. همه همین بودند. بعد نماز همه غش کرده بودند. طوری که ما وقتی می‌خواستیم بیایم بیرون حس اینکه همه دور از جونشون مُردند بهمون دست داد چون همه از شددددددت خستگی حتی تکون هم نمی خوردند و غلت هم نمی زدند. خلاصه ما رفتیم از مسجد و امتحان رو دادیم و سریع مثل جت برگشتیم. شاید یک ساعت بیشتر نشد. رسیدیم پشت در مسجد. در بسته بود. هنوز همه خواب خواب خواب بودند. هر چی در زدیم هیچ کس باز نمی کرد. یعنی هیچ کس از شدت خستگی بیدار نمیشد که بیاد باز کنه. مستأصل شده بودیم که چیکار کنیم که یک مرتبه دیدیم در باز شد و یک خانم با چادر سیاه اومد در رو باز کرد و رفت بیرون!!! ما هم وارد شدیم. اولش فکر کردیم اون خانم از خانواده های معتکفین بوده که اومده دیدن کس و کارش. برای همین تعجب نکردیم. ولی وقتی وارد مسجد شدیم و دیدیم که همه به همون شکل هنوز خواب خواب خواب هستند و احدی حتی خادم مسجد هم بیدار نیست که بخواد ملاقات کننده داشته باشه یک مرتبه تکون خوردیم! به دوستم گفتم تو چهره ی اون خانم رو دیدی؟!! گفت نه!!! گفتم منم اصلا ندیدم چهره اش رو. فقط دیدم که یک نفر با چادر سیاه خارج شد بدون هیچ حرفی!!! (چون معمولا بین خانم ها حرف پیش میاد که چی شده؟ پشت در هستید چرا؟ و از این حرف ها) ولی اون خانم حتی جواب تشکر ما رو هم نداد و رفت و ما هم توجهی نکرده بودیم. با خودمون گفتیم قطعا از فرشتگان و کارگزاران الهی بوده که به مدد ما اومده و این از لطف پروردگار عالم بود که چون ما سعی کردیم خالصا لوجه الله براش اعتکاف بجا بیاریم خودش هم یاریمون کرد تا اعتکاف مون بهم نخوره☺️ 🔹سلام من سال 98 با سه تا بچه 3و 6 و 10 ساله رفتم اعتکاف و اعمال مخصوص را صبحها انجام می دادم☺️ با دختر و پسر کوچکم در مهد کودک مسجد کارتون می دیدیم😁 خیلی حال و هوای خوبی داشت کاش تکرار می شد😭😭😭 🔹خاطره اعتکاف یه شب دوتا از بچه ها خانوادشون از بیرون براشون یه بسته آوردن ، اون دونفر هم میخواستن که بقیه هم گروهی ها نفهمن قایمش کردن.. بعد از چن دقیقه اومدم برم برای نماز لباسمو عوض کنم ، دیدم به به اون دونفر دارن میان سمت من، من هم که یه چیزایی به مشامم خورده بود ، نامردی نکردم و یه گوشه ای قایم شدم همینکه اونا شروع کردن بخورن رسیدم سروقتشون وخلاصه تا منو دیدن جاخوردن وحسابی کمکشون..‌.🍸🍹 البته من داشتم میرفتم لوشون بدما دیدم فرصت نیست نشستم خوردم..😁 خودمونیما بستنی های خوشمزه ای بود جاهمتون خالی..😋😉 🔹سلام شبتون بخیر عیدتون مبارک من خادم اعتکاف برای دانشجوهای خواهر بودم، حاج آقایی که برای نماز می اومدن، میکروفون یقه ای میزدن، تو یکی از نمازها میکروفون رو یادشون رفت دربیارن، همونطوری با سیم میکروفون داشتن میرفتن، هی من دویدم دنبالشون که حاج آقا میکروفون رو بدین، فکر میکردن من سوال دارم و میخوام تو راه بپرسم، سربه زیر به راهشون ادامه میدادن، تا اینکه یه جایی سیم گیر کردو حاج آقا بنده خدا متوجه شد میکرفونمونو آزاد کرد و با خجالت رفتن😄 🔹سلام شبتون بخیر اوایل نوجوونی برا اولین بار رفتم اعتکاف دوستم طبقه پایین مسجد نماز میخوند و از شانس بدش تو قنوت نماز بود ک، همون موقع از طبقه بالا یه مادری بطری آب معدنی رو پرت کرد پایین تو دستای دوست من!! اونم ک حالت معنوی گرفته بود و تو حال خودش بود از جا پرید و چشماش چارتا شد🤭 بیچاره تا شب اصلا حال نداشت سر پا وایسه و نمازاشو بخونه جالب بود مادره حالت حق ب جانب هم گرفت بعدش.هی میگفت این خواست خدا بوده ان شاءالله ک مراد دلت داده میشه 😐😑
🔹سلام علیکم .عیدتون مبارک واقعا خدا قوت این خدا قوت برا سریال داستانی دادستان بود ماشااله مث مسلسل حرفای بچه انقلابیا زده میشه از زبان بازیگر بریم سراغ خاطرات اعتکاف من خاطره خیلی دارم مخصوصا از نوع خنده دارش خاطره شماره یک اولین خاطره برمیگرده به اولین اعتکاف تو شهرمون .اونموقع روستا بود . ۱۵۰ خانم همه نوجوان و جوان با بنده خدا سید بزرگوار شهرمون آقا سید..... این آقا سید تمام این سه روز و سه شب برا ما مطلب میگفت و دعا قرآن و خلاصه همه چی فقط قبل ظهر روز سوم میخواس استراحت کنه برای اعمال ام داود خب جا نبود همه دختر نوجوون و شیطون بنده خدا تو یه وجب جا دراز کشید وقتی از خواب بلند شد ما هم ردیف مث دختراش پشت سرش منظم خوابیده بودیم .😀😀😀😀 خاطره دوم از لحظات شیرین اعتکاف چن سال بعد سید بزرگوار برا نماز و سخنرانی میومد تو اعتکاف خانما موقع نماز مغرب سید گفت اول نماز مغرب بخونیم بعد افطار بعد دوباره سرحال شدیم نماز عشا خب نماز مغرب خوندیم ما هم جاهل ولم افطاری خوردیم که دیگه جای نفس کشیدن نبود سیدجان الله اکبر نماز عشا دادحالا کی حال داشت تصور کنید سید رکوع و سجده و قنوتش هم طولانی بود موقع رکوع و سجده انگا همه یه سید جون جدت تمومش کن پوکیدیم تو نماز همه دیده می شد .😀😀😀 خاطره سوم یادم نمیاد چ سالی بود که یکی از روزای اعتکاف روز جمعه بود پیرزنها ی مقید ایراد گرفتن که ما را ببر نماز جمعه ما هم گفتیم چشم خلاصه احکامش گفتیم با مینی بوس اینا فرستاده بودیم قرار شد این مستحباتش هم حتما رعایت کنند یه پیرزنی بود به اسم حاج سکینه بود تو نماز جمعه حاج مهدی شوهرش را موقع خروج بعد نماز میبینه چادرش را حایل میکنه بین صورتش با حاج مهدی هی صدا میکنه حاج مهدی حاج مهدی حواست به مرغ و جوجه ها باشه حاج مهدی به گوسفندا آب بدیا یادت نره ها حالا همه وایسادن دستوراتش را گوش میدن😀😀😀 چ لحظات و خاطرات شیرینی داشتم با معتکفین یادش بخیر 😭 🔹سلام علیکم عیدتون مبارک رفته بودیم اعتکاف یکی از رفقا دیرتر اومد. دیدیم با یه ساک خیلی بزرگ و یه هندوانه ی خیلی بزرگ!!! اومد داخل. گفتیم آقا چه خبره مگه؟! گفت بابام!!! برام خریده اینو و تو ساکم هم کلی خوراکی خریده برام گذاشته و... ما😳 دوستمون🧐 گفتیم احتمالاً فکر کردن میری جنگ، اونجام قحطیه😂😂😂 🔹سلام عیدتون مبارک. روز سوم بود و اواخر اعمال ام داوود رو می خوندیم و مداح روضه اهل بیت علیهماالسلام می خوند که یک پیرزنی که انگار سوالی داشت چندباری به من نگاه کرد بعد پرسید که زینب دختر زهراست؟ منم فکر کردم و گفتم حاج خانم من اهل این محل نیستم نمی شناسمشون!😓 پیر زن بهم گفت فکر کردم سواد داری پس بی سوادی و نمشناسیشون😅 🔹سلام یه سال من با دوستم رفته بودم اعتکاف دوستم بار اولش بود ولی من نه واسه همین تو انجام دادن اعمال چونه میزد گاهی یکی از اعمال بود که یادم نمیاد متاسفانه چی بود دقیقا؛ولی یادمه یه نمازی بود که ایه الکرسی رو زیاد باید می خوندیم وقتی خودم انجامش دادم راضیش کردم اونم انجام بده؛حالا نشسته هم شده بخونه... نشسته نمازشو شروع کرد (دوستم از اون عزیزانی بود که فرق ایه الکرسی با ایات الکرسی رو نمیدونست؛یعنی موقع نمازش هر سه تا ایه رو تکرار می کرد!) وسط نمازش که بود و من کنارش نشسته بودم به ذهنم رسید نکنه اینم اشتباه کنه اروم گفتم فلانی ایه الکرسی که میگن منظور فقط ایه اولشه ها🤐 تا اینو گفتم روشو عین جنیا سریع برگردوند بهم😐😂 چند دقیقه با غضب نگام کرد بعد افتاد به جونم تا میخوردم منو زد که "چرا زودتر نگفتی بهم؟؟؟"😂😂😂 🔹چالش سلام .من تا سن ۳۳ سالگی نمیدونستم اعتکاف یعنی چی.یبار با همسرم حرفم شد بعد جرو بحث چادرمو سر کردم تو شهر غریب ،اژانس زنگ زدم کجا برم ،کجا نرم ،به راننده گفتم برو مسجد .ساعت چهار بعد از ظهر بود اصلا حواسم نبود در مسجد اون ساعت بسته است،ولی بس که عصبی بودم ساعت فکرمو مشغول نکرد،رفتم داخل،تا وارد شدم دیدم انگار مثل فیلمها از یه دنیای دیگه سردر اوردم،مسجد تقسیم بندی شده بود با ملافه های سفید به محل خواب و عبادت.یه عده که یه تعداد روهم میشناختم با لباس خونه تو مسجدن،یه عده خوابن،یه عده هم قران و نماز و دعا،،،،،انگار خدا ویژه دعوتم کرد تا مهمون اعتکاف بشم.و سال بعد با دخترم معتکف همون مسجد.اون صحنه هیچوقت فراموشم نمیشه.خوشحالم خونه خدارو برا قهر انتخاب کردم.
🔹همیشه با دوستام می‌رفتم اعتکاف ی سال مجبور شدم چون مامان بزرگم میخواست اعتکاف شرکت کنه و تنها بود باهاش تو ی مسجد دیگ اعتکاف بگیرم. خیلی خیلی ناراحت بودم. چند روز قبل اعتکاف عزا گرفته بودم ک چطوری این سه روز رو بگذرونم. تازه نه تنها مامان بزرگ، یکی از همسایه‌هاشم ک اوشونم سن و سال زیادی داشت گفته بود منم با شماها میام. اعصابم خرد بود. منم کمرو بودم نمیتونستم باید چطوری تو این سه روز با دو تا خانم پیر هم سفره بشم. خلاصه هی طولش دادم تا جایی ک میشه شب اول دیرتر برم تا بخوابن! هی با خودم فک میکردم قرار همش بخوابن و هی بهم گیر بدند و نصیحتم کنن. ولی شاید باورتون نشه تبدیل شد به بهترین اعتکاف زندگیم اصلا باور نمی‌کردم با ۵۰ سال اختلاف سنی ک باهاشون داشتم اینقد باهام خودمونی باشند و شوخی کنن. پاب پام اعمال رو بجا میوردیم. قرصاشون رو میدادم و موقع خواب اینقد اذیتشون میکردم تا مثل من تا سحر بیدار باشن. بعد گذشت حدود ۷ سال هنوز ک همسایه مامان بزرگم رو میبینم با کلی ذوق از خوبیام میگ میخواد ک باهم دوباره اعتکاف بریم ولی متاسفانه با اینک حسرت تک تک لحظات اون اعتکاف رو دارم جور نشده 🔹 یکی از دوستانمون میگفت، بعد از اعتکاف، دور هم جمع شده بودیم و داشتیم راجع به سخت ترین عملِ اعتکاف صحبت میکردیم، همه از اعمال امّ داوود و زیادی و سختی اون میگفتند... تا اینکه یکی از دوستان گفت: ولی اون صد تا آیت الکرسی از همه سخت تر بود...!!! سکوتی بر جمع حاکم شد... یکی گفت صد تا آیت الکرسی تا فیها خالدون؟ گفت: آره دیگه...‌ مفاتیح رو باز کردن ، نوشته بود ده آیت الکرسی... از اونجا بود ضرب المثل شد... طرف تا فیها خالدون سوخت...😂 🔹سلام حاجی اولا عیدت مبارک روز مرد هم مبارک ثانی ی بار تا الان رفتم اعتکاف اونم انقد حال داد ک بهترین خاطره ام از همون اعتکاف بود همون اعتکاف بود ک با شما و داستاناتون آشنا شدم انقد با برکت بود ک همونجا ۲تا از آثارتون رو تموم کردم😌😅 جدا هیچی مثل اون خاطرات برام نمیشه واقعا خاطرات اعتکااااااف محاله یادم بره😂 توی این ایام برای بنده دعا بفرمایین☺️ کوچیک شما ممد آقا گل باغا😏😌😂 🔹سلام‌ . ۲۰ ساله بودم که برای اولین بار به اعتکاف رفتم‌. من تا قبل از اعتکاف حتی یک شب هم از خانه دور نبودم‌ و برای اولین بار بود که تنها بودم. البته پدرم در قسمت مردانه مسجد معتکف بودند. از وقتی وارد مسجد شدم انقدر نماز خوندم که همون شب اول حالم بد شد و فشارم افتاد.😐 یه نکته هم اینکه متاسفانه من با اینکه جوان بودم و تنها ، و اطرافم تقریبا خانم های سن و سال دار بودند هیچ یک به من توجه نداشتند. مثلا زمانی که پذیرایی میکردند و میوه ای می دادند و من سر نماز بودم بغل دستی هام برام هیچی برنمیداشتند و این خیلی بد بود که هرکس فقط به خودش فکر میکرد.‌و حسرت هندوانه ای که اونشب دادند روی دل من موند😢 🔹باسلام منو همسرم نامزدبودیم بامادرشوهرم وخواهرشوهرم رفتیم اعتکاف گوشی ممنوع بود همسرم یدونه نوکیاساده بهم داد گفت پیش خودت نگه دار قایمکی خوابیدنی پیام میدی یه روز بعد نمازظهراومدیم یکم چرت بزنیم منم خوابیده داشتم به همسرم پیام میدادم یهو خنده ی خواهرشوهرم ازبالاسرم شنیدم برگشتم دیدم نامرد ازاول همه پیامامونو خونده😒 یادش بخیر... 🔹سلام حاج آقا عیدتون مبارک🌺 یادمه یه سال با چندتا از دوستانم اسممون تو اعتکاف دانشجویی دراومد، خلاصه ما رفتیم اعتکاف و یه شبش یادمه بعد یکم تغذیه بعد افطار و اون نماز چند رکعتی مخصوص هرشبش یکی از دوستان اومد گفت بیاید قبل خواب باهم یه دعایی بخونیم خلاصه هرکی یه چی گفت یکیشون که خیلی شاید بهش نمیخورد اومد بهم گفت فلانی بیا دعای جوشن کبیر بخونیم گفتم باشه گفت تو بخون قشنگتر میخونی هیچی دیگه کل جوشن کبیرو تنهایی از اول تا اخرش خوندم براش باقی دوستان هم از اواسط دعا هرکی به کاری مشغول شد و بعضا خوابیدن و جالبیش این بود خودش حاضر نشد حتی یه فراز بخونه همشو من خوندم و آخر دعا تقریبا از حال رفتم و جونم تموم شد😂 خدا قبول کنه🤲😅 🔹سلام وقت بخیر یکباردراعتکاف دوستان تصمیم گرفته بودن کمی بخندند😐ازقضابین رکعت های نمازشب به من گفتن مایه سوال خیلی ذهنمونودرگیرکرده میشه بری غرفه مسائل شرعی سوالوبپرسی من هم باکمال میل قبول کردم واماسوال: مانذرداریم روزعاشوراناهاربدیم اگه محرم بیفته ماه رمضان تکلیف ماچیه؟ منم که نصف شبی اصلامتوجه نشدم چه ضربه مهلکی خوردم راست راست رفتم سوالوپرسیدم😅 خندیدن غیراختیاری دوستان مسائل شرعی همان وپی بردن من به اشتباهم همان😂 یکبارهم میخواستم نمازشب بخونم منتهاعبارت(هذامقام العائذبک من النار)روحفظ نبودم به همین دلیل برگه گرفته بودم دستم که توقنوت بخونم امابرگه ازدستم افتاد درهمین حین دوستم اومدازکنارم ردشه یه دونه باپازدم بهش که بفهمه وبرگه روبهم بده😂امانفهمید😐 دوسه باراین قضیه تکرارشدا
🔹 از بناب آذر بایجان شرقی یکی از اساتید تشریف اورده بودن تا جمع ما رو ببینن انگار اوازه فعالیت های ما بهشون رسیده بود چراغ ها خاموش بودن و قرار بود اون شب پذیرایی سیب ترش و موز باشه از اونجایی که ماهم همگی عشاق موز هستیم ذهنمون مونده بود پیش موزها یهو حاج اقا فرمودن که شما هم که از لذت ها زدین و اومدین اینجا وبا خدا خلوت کردین خدا بهتون چندتا چیز میده گفتن میدونین اولی چی هست؟ ما هم یک صدا گفتیم موز و کل کجلس رفت رو هوا...😜😜😂😂😂 🔹سلام چهارسال پیش من مسول فرهنگی یه مسجد بودم تواون مسجد خانمهای مسن زیاد بودن یه خانم مسنی بود که میگفت تو پام میله ست و کمرم درد میکنه خلاصه کل کارهاشو بچه های خادم انجام میدادن روز آخر وقتی قاری داشت قران میخوند یکدفعه ستونهای مسجد شروع کرد به لرزیدن پنجره ها به صدا اومدن و همه چیز تو مسجد شروع کرد به تکون خوردن یکی ازون میون داد زد ...زلزله... زلزله یهو دیدم اون‌پیرزن که انتهای مسجد کنار دیوار یه جای خوب و راحت داشت داره دوان دوان جلوتر از بقیه میره سمت در ورودی داشت ازدحامی شبیه منا شکل میگرفت که یک‌نفر از بیرون اومد و گفت بیرون بلدوزر اوردن دارن زمین جلوی مسجد رو صاف میکنن پیرزن🚶‍♀ معتکفین😶 خادمین😳 همه🤪😝😛😜 🔹سلام خاطره من از اعتکاف بیشتر عجیبه تا خنده دار. از اول متوجه یه نکته شدم وقتی هر غذایی پخش میشد انگار منو نمیدیدن و جا میموندم حتی اگه کسی داشت نماز میخوند جلو سجاده ش اون خوراکی رو میگذاشتن اما من همش مجبور میشدم بگم خانم من چی. اولش فکر کردم تصادفیه ولی با هر پخش میوه چای یا غذایی تکرار میشد دیگه اطرافیانم هم متوجه شده بودن منتظر پخش غذا بودن ببینن چی میشه بعد چند نفری صدا میکردن خانم پس این چی ندیدیش واقعا ؟؟خادمای عزیز هم میگفتن نه خداییش ببخشید و.. دیگه آخرا تو دل خودم یه حس مجنون بودن و شکسته شدن جام توسط لیلی بهم دست داده بود هر چند خیال خامی بود اما خیلی خوشمزه بود. 🔹سلام یادش بخیر قبل حوزه ۲۰ سال پیش مسجد جامع اعتکاف بودم و با رفقا نصف شب ها حسابی اذیت میکردیم....یکی از کارامون این بود یه مقدار سیب خریره بودیم و نصف شب میخوردیم و تهش رو میزدیم تو سر مسئولان و پیرمرد های مسجد و بعد هیئت امنه گفته بود به خانواده ما که یا اینو میبری یا خودمون بیرونش میکنیم و این آدم نمیشود و بعد اومدیم حوزه و شدیم امام جماعت همون مسجد جامع و بهد اومدیم قم...😂
🔹عرض سلام وادب درمورد خاطره خنده دار از اعتکاف می خواستم خاطره ای از اولین اعتکاف عمرم رو تعریف کنم😅🙈 بنده هجده سال پیش وقتی ۱۶سالم بود اولین اعتکاف زندگی ام رو رفتم به نظرم اون موقع تازه یک سالی بود حالت رسمی اعتکاف شروع شده بود ماهم چشمتون روز بدنبینه چون خورده بود به اواخر تابستون با اکیپ دوستامون برای اولین بار تو عمرمون راهی اعتکاف شدیم ،اونم در مسجد جامع قدیمی شهرمون که به خاطر قدمت چند هزار ساله اش از آثار باستانی شهرمون هم می شه چه روزهای شب های قشنگی بود آقا ماهم که جو بچه مثبت گرفته بودیم ازهمون شب اول کنترات اعمال و نماز هارو برداشته بودیم ،نماز شب ادعیه ،نماز های ایام بیض شب اول ،نماز دورکعتی زیاد سخت نبود شب دوم یه کم سخت تر شد ولی دیگه شب سوم دیدم یا خدا شش رکعت اونم 🙄هررکعت یاسین و تبارک دیگه دیدم خیلی ضایع می شه با خدا جون قرار گذاشتم بی معرفتیه زیر قرارم بزنم ،ساعت ۲نصف شب جانمازم رو زدم زیر بغلم چون هوا گرم بود راهی حیاط مسجد شدم مسجد دالان های خیلی قدیمی وتاریکی داشت که کمی دلهره آور بود ومکان خلوت ودنجی که بری تو عالم ملکوت😅 منم با خودم گفتم به به اصل جا همین جاست تا ان شالله به خاطر این عبادت های خالصانه ام 😌😌به عرش برسم اما ازاون جایی که زیادی نگران پاهای مبارک بودم گفتم خداجون خدایی همین که من جوون شونزده ساله این موقع شب تصمیم گرفتم این نماز به این سختی رو بخونم دیگه کفایت می کنه😌🤓 دیگه ایستاده خیلی زیاد می شه وملائکه کمر خم می کنند ازاین همه تلاش ومجاهدت درعبادت بنده 😅😌 پس همون نشسته می خونم تواون دالان تاریک قدیمی که هیچی مشخص نبود تکبیر رو گفتم شروع کردم به نماز 😍😍 همین جور که داشتم نماز رو می خوندم یهو احساس کردم تواون تاریکی یه متر جلوتر ازبین دیوار یه صدایی میاد😰😨 قلبم ریخت.... تو دلم گفتم بابا خیالاتی شدی ولی چند ثانیه بعد تواون تاریکی دیدم صدای یکی آروم اومد گفت خوبی؟؟؟!!! 😱😱😱 منم گفتم یا جده سادات ،خدایا من تحمل ندارم😩 یعنی آنقدر زود با دوسه روز نماز خواندن واعتکاف وروزه چشم وگوش برزخی من باز شد یعنی آنقدر کارم درست بوده ؟؟؟!!!😌 ولی خداجون من طاقت ندارم دارم سکته می کنم یه کم مهلت بده تا آماده بشم😁 حالا این وسط قرآن به دست دارم یاسین می خونم تو نماز ازاون ور باز صدا ازبین دیوار تو تاریکی می گه دلم برات تنگ شده....😰😰 دیگه رسما داشتم سکته می کردم گفتم خدایا قربونت برم منم دلم برات تنگ شده🤓😂 ولی بابا آخه یه مقدمه ای چیزی من دارم سکته می کنم 🤪 دیگه بعد اون چشمم رو آیه های قرآن بود ولی گوشم فقط داشت نجواهای لای دیوار رو گوش می داد و از وحشت پاهام بی حس شده بود چون نماز طولانی بود وپنج رکعتش رو خونده بودم حیفم هم میومد بشکنم و فرار کنم تو همین فکرابودم که چه خاکی بسرم بریزم که یهو تواون تاریکی از وسط دیوار یه چیزی پرید پایین یه هول خوردم و دیگه قلبم داشت وایمیساد که یهو توهمون نماز توتاریکی دیدم یکی اومد جلو داشتم دیگه آماده عروج می شدم 😳😆که دید م دا جلوتر همون وسط نماز درحال سکته زیر چشمی دیدم یه دخترخانمی با موبایل اندازه گوشکوب البته داخل پرانتز بگماااا من اصلا یه درصدم فکر نمی کردم بچه های هم سن ما اون موقع کسی موبایل داشته باشه، اون موقع ها تو کل خاندان های نسبی و سببی و اطرافیان ما فقط پسره پسر عموی بابا م که کارخونه دار بود یه دونه موبایل داشت اندازه گوش کوب که اونم ما ندیده بودیمش ،فقط تعریفش رو شنیده بودیم😆😆😅 یعنی انقدر نادر بود که آدم های معمولی اونم بچه دبیرستانی ها موبایل داشته باشند به خاطر همین حتی در مخیله ام یه درصد هم احتمال اینکه کسی با موبایل تواون تاریکی روی طاقچه دیوار دالان قدیمی ترین مسجد شهرمون بخواد حرف بزنه رو نمی دادم تو دلم داشتم کلی حرف بارش می کردم که ونفرین و آه که باشنیدن صداییی از پشت سرم رسماً روح ازبدنم به ملکوت اعلی پیوست😂😂 یهو ازپشت یه صدایی بلند شنیدم داد می زد که :«عهههههههه!!!چراااا داری پشت به قبله نماز می خونییییی؟!!!!!🤦‍♀🤦‍♀🙄😅😅😅😅 اون لحظه من😐 ملائکه😉😉😉 و ملک راست وچپم🤪😆😆 اونجا بود تازه فهمیدم نیمه شب چون خواب آلود بودم وازاون ورم چون فکر می کردم با دوتا دورکعت نماز خواندن چه کوهی کندم و به عالم و آدم تودلم فخر می فروختم که بابا دیگه من ته عبادت و خلوص اینا هستم حواسم نبوده که این مسجد باستانی🤦‍♀🤦‍♀ حیاطش یه چهار طرف دالان داره وچون ما مغرب به سمت دالان های سمت قبله که جنوب بودند نماز جماعت خوندیم دیگه وقتی نصفه شب هم اومدم بیرون همین تو حیاط رو به اولین دالانی که قرار گرفتم رفتم نشستم و شروع کردم به خیال اینکه مغرب هم اینجوری خوندیم روبه دالان به ،،، نگواینا دالان های سمت شمال مسجده 🙄🙄ومخالف قبله😅😅 دیگه چشمتون روز بعد نبینه ،بعد شنیدن اون صوت دلنشین 😅? ?😅
بااینکه رکعت آخر نماز شش رکعتی بودم بعد از تحمل اون همه فشار عصبی واسترس و خواب گفتم ،:خداجون می خواستی ادب کنی ،می کردی ولی خب چرا دق میدی قربونت برم می خوای نماز نخونم همون اول یه اشاره ای چیزی بکن خب😢 نه دیگه رکعت آخر 😭😭😂😂😂😂😩😩 بلند شدم درحالی که یال و کوپالم حسابی چلونده شده بود جانمازم رو زدم بغلم وگفتم به ما نیومده یه شبه عابد شدن بابا مارفتیم بخوابیم😅😅😅😊😅 🔹سلام حاجی روزتون مبارک ما سال 93اعتکاف رفته بودیم. بعد اعمال ام داوود بود فکر کنم.یه نماز طولانی داشت. گفته بودن میشه نشسته هم خوندش. من اول سرپا خوندمش،بعد وسط نماز نشستم.پام درد گرفت داشت خواب میرفت..یه وری نشستم،دوباره اون پام دردگرفت..یه ور دیگه شدم.این یکی پام دردگرفت اومدم چهارزانو نشستم(تو نماز😐) کمرم هم بدجور درد گرفته بود.نمازم که تموم شد در جا دراز کشیدم همونجا،گفتم عجب غلطی کردم😣 یهو دیدم همه پشت سرم خندیدن🤦🏻‍♀ نگو همه صدامو شنیدن🤭 تازه بعد فهمیدم چه حرف اشتباهی زدم اصلا🤭😄 بعدش توبه کردم 🔹سلام حاج آقا والا ما سال اولمون که رفتیم اعتکاف، حدود یکی دو ساعت بعد از افطار روز اول، حاج آقایی منبر رفت و خواست از برتری حیات معنوی بر حیات مادی بگه و پستی حیات مادی. برای شروع هم از شامی که خوردیم که مثلا این گوشتش از گوسفند بود و بع بعی علف خورد و تبدیل به گوشت شد و... خلاصه گفت و گفت که شامو حسابی زهرمارمون کرد... 🔹وااااای یادش بخیر اعتکاف سال نود هفت که یه روزشم افتاد تو سال نود و هشت، من دو روز قبلش که ولادت بود عقد کرده بودم، با مادر شوهر و خواهر شوهر و عمه و خاله شوهر رفتم اعتکاف مگه دلم به عبادت پروردگار میرفت😂 عجب اعتکافی بود احساس میکردم خود خدا و فرشته هاش دلشون برام میسوخت😁 با ام داوود یجورایی همدرد بودم🙊🤣 🔹سلام ،یادش به خیر یه سال اعتکاف من نامزد بودم وباهفت هشت نفراز دخترعموها رفته بودیم اعتکاف واون سه روز نامزد من کیلو کیلو میوه وخوراکی براگروهمون میاورد،جالب دخترعموها اونقدربهشون مزه داده بود دیگه سفارشم میدادن چی بخره😐😄 🔹سلام این نماز هر سه شب اعتکاف، روحانی اعتکاف قبلش توضیح دادن و بعدم گفتن نماز مستحبه افراد مسن خیلی خودشونو اذیت نکنن نشسته هم میشه خوند وشوخی کردن خسته شدین دراز بکشین ولی نماز رو بخونین خیلی فضیلت داره، بعدشم به پیشنهاد همه روحانی جلو واستادند و متحد نماز رو خوندن تا کسانی هم سواد ندارن بتونن بخونن،ما خانمااز طبقه بالا دید داشتیم شب اول دیدیم این جوونا و نوجوونا از صحبت حاج آقا بد برداشت کرده بودن و همه دراز کشیده نماز میخونن😂😂😂که سختشون نباشه،اصلا پکیدیم از این همه خلاقیت.خلاصه به گوش آقا رسید،برای شبای بعد حاج آقا همه رو به صف میکردن خودشون تنها صف آخر😝😝😝نمازو میخوندن که جوونا باز شیطونی نکنن🙈🙈🙈 🔹اولین باری ک اعتکاف رفتم، نزدیک سن ازدواجم بود فلذا خیلی از خدا همسر باایمان و باتقوا و.... میخواستم. نیت اعتکافمم همین بود یکی از از کارایی ک منو دوستم انجام دادیم این بود ک باهمین نیت سه روز نماز جناب جعفر طیار رو خوندیم. من از اعتکاف ک اومدم بیرون هنوز به خونمون نرسیده بودیم که حاجتم روا شد و خانواده ی همسرم زنگ زدن برای خواستگاری الان هر چی میشه مادرشوهرم میگه تو پسرمو با نماز جعفرطیارگرفتی😎😅 🔹سلام علیکم. ما با داداشمون رفته بودیم اعتکاف.حالا سال به دوازده ما حمام واجب نمیشدیم.تو اعتکاف از ترس اینکه نکنه اینجا اتفاقی رخ بده از شانسمون این استرس کار خودش رو کرد و ما هر سه روز اول صبح با حوله پا میشدیم از جلوی ملت با کلی خجالت رد میشدیم،داداشم که از خنده داشت میپوکید😂 خدا نصیب گرگ بیابون نکنه.😂 🔹سلام چندسال پیش مارفته بودیم اعتکاف من چون راوی شهدا هستم گفتم یه حال وهوای معنوی به وجودبیارم یه گوشه ازمسجدبه یاد صحبت های مرحوم حاج اقا ضابط که میگفتن هرجارفتین یه دارالشهدادرست کنیددرست کردم بعدبه معتکفین گفتم هرکسی دوست داربیادبشینه اینجا یه خاطره جالب تواین فضای معنوی بنویسه همه شروع کردن به نوشتن یه خانم میانسال توجمعیت بود که سواد خییییلی پایینی داشت گفت منم میخوام بنویسم بعدازنوشتن برگه هارودادن به من که بخونم وبهترین روانتخاب کنم خاطره این خانم اینطوری بود دیشب که میخواستم بیام اعتکاف همه وسایلم روجمع کردم وگذاشتم گوشه اتاق بعدهمه کارای خونه روانجام دادم کاراکه تمام شد آشغالاروجمع کردم گذاشتم تویه کیسه کوچیک دادم به دخترکوچولوم که بزاربیرون بعد همسرم منورسوندمحل اعتکاف وقتی تومسجدشب اسکان شدیم شب موقع خواب رفتم سراغ وسایلم ای داددیدم دخترم اشغالاروگذاشته کناروسایلم ومن اشتباهی باخودم اورده بودم اولش کلی ناراحت شدم وباکلافگی رفتم اشغالاروپرت دادم اما وقت برگشتم وباخودم فکرکردم فهمیدم یه حکمتی توی این قضییه هست خدا میخواسته به من بگه هرچی آشغال تووجودت ازخونه با خودت آوردی!