دلنوشته های یک طلبه
میتونید حدس بزنید در قصه هادی فرز، براتون چه خواب هایی دیدم؟😊
🔹سلام من که نمیتونم حدس خاصی بزنم که له واقعیت نزدیک باشه
فقط اینو خواستن بگم اول دوستانتون واقعا ویران کننده بود تا ساعت ها وشاید یکی دوروز حالم بد بود
یه کم فکر مادران باردار یا خانم هایی که بچه دارن باشید
خیلی حالم بد شد خیلیییییییییئیییی
🔹سلام حاج آقا
الان شد یه داستان مرموز و معمایی
نه والا مگه میشه افکار آخوند جماعت رو خوند مثل اینکه تو زمین فوتبال اون مهاجم نگاش به هم تیمیش باشه ولی توپ رو بندازه سمت دروازه حریف😃
اونهم آخوندی از نوع حاج آقا حدادپورجهرمی
فقط یه سوال چرا داستاناتون تو شیراز فقط اتفاق میفته، نمیشه داستان رو از اهواز شروع کنید دلخوش باشیم ما هم تو داستان های شما جا شدیم
موفق باشید
هر خوابی هم دیدید ان شاءالله خیره
صدقه میدیم😅
🔹سلام
ما خونمون سیل اومده
کوار
متاسفانه هنوز نتونستم داستان جدیدو پیگیری کنم
التماس دعا دارم فراوان
🌹یاعلی🌹
🔹والا هرکاری که بگی از شما برمی یاد
خدا فقط شومارُ میشناسِدوبس
خوابای عجیباً قریبا
اَصی شوما قابل پیشبینی نیستید که
خدا عالِمِ وُ بَس
یه دفعه اصلا میبینی که............😌
🔹سلام آقای حدادپور وقت بخیر، عزاداری هاتون قبول باشه.
نمیدونم چرا ولی احساس میکنم داستان هادی فرز شبیه داستان چراتو؟ هستش.
اولین داستانی که ازتون خوندم چراتو؟ بود که منو بیشترمرید امام حسن مجتبی کرد و ازعلاقمندان به داستانهاتون، امیدوارم این داستانتون هم اینجوری باشه وآخرش برسه به امام حسین علیه السلام وبیشتراز قبل مرید ارباب بشیم.
التماس دعا
🔹 در مورد داستان هادی فرز حدس زدم قصه جمشید بسم الله باشه
🔹باندبازی و نفوذ در خانواده های شهدا
🔹سلام
توی قسمت دوم که دیشب بود انقدر گریه کردم و برا خودم صحنه سازی اون نماز مرضیه و نوع حرف زدنش با داداشش رو کردم و اشک ریختم و....
ولی حالا قسمت سوم نمیدونم چرا اینطوری شد.
من میگم این هادی شاید از نیروهای امنیتی باشه.
اخه مگه میشه یه پدری دوتا پسر نوجوونش شهید بشن و یه پسر انقدر خلاف.....
🔹سلام
شبتون بخیر
حاج اقا فکرمون خیلی خراب شد
کاش دهه ی اول محرم نبود
🔹سلام نه نمیدونم ولی اونقدر روحم حساسه که طاقت خوندن و شنیدنش را ندارم.... ولی کنجکاو هستم
🔹با سلام و صلوات به پیشگاه منجی عالم بشریت حضرت ولی عصر (عج) و درود به روح پرفتوح بنیانگذار انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی (ره) و همچنین سلام و درود به ارواح طیبه شهدای گرانقدر اسلام و با آرزوی سلامتی و طول عمر ولی امر مسلمین جهان حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای «حفظه الله» و با اجازه پدر و مادرم
خیر ، نمیدانم
🔹سلام حاج آقا عجب داستان عجیبیه.
اصلا نمیشه حدسش زد.
احسنت به این قلم قوی.خدا قوت.
🔹من دلم به حال بابای هادی میسوزه.خداکنه اخر عاقبتش به خیر ختم بشه
اخر عاقبت هادی خان
🔹نمیتونم حدس بزنم فقط لطفا تلخ نباشه😢
🔹خواب دیدی تا اخر قصه از کنجکاوی بابت ادامه هر قسمت داستان پارمون کنی و کل روز به فکر قسمت بعدی باشیم 🤪
اونوقت میخای خیر ببینی 🥴🤣
🔹اینقدر غمیگینه اصلا حس خوندنشو ندارم
🔹اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
بازم یه داستان جنایی در مورد اتفاقات و اغتشاشات! ترجیحا تو شیراز که تو نطفه میخواد خفه میشه😓
🔹سلام ایام شهادت و عزای حسینی رو تسلیت میگم خدمتتون
خیلی ذوق کردم ک دوباره داستان جدیدی رو داخل کانال میگذارید
داستان هادی فرز یک نکته ای که منو به سمتش میکشونه همون بحث ناموس بود ک آخر قصه گفتین
احتمالا هادی بابت این غیرتش قراره پای خیلی چیزها بایسته
🔹سلام روز بخیر
داستان هادی فرز مربوط به آشوبهای سال ۹۸ میشه؟
🔹سلام
در جواب سوالتون
قبل از اینکه قسمت دیشب رو بخونم
با خودم فکر میکردم خوب از توش چی میخواد در بیاد؟
هادی که به نظر بد نمیاد
اونوقت که هادی رفت تو زیر زمین و اینا ذهنم رفت سمت اون انفجار توی شیراز چند سال پیش به نظرم یه حسینیه بود.
حالا که میخوان دزدی کنن
نمیدونم شاید تهش برسه به همون آقاهه که الان تو دادگاه دارن کاراشو بررسی می کنن.
جمشید ...
🔹سلام
وسط سیل هایی که میایید فکر کردن به اینکه چه خواب هایی واسمون دیدید هم جالبه هم کمی از هیجانات و گرفتاری های سیل کم میکند و باعث شد کنی از فضای ناراحتی ها کم کنیم
با خانواده با هم داستان را شروع کردم و بعد از خواندن واسه خانواده تعریف میکردم شاید بچه ها ترس و اظطراب را کمتر تحمل کنند وداستان هر شب شما استرسی را کمتر کرده درخانه
بله به خانواده گفتم نظرتون حاج آقا چخ خوابی دیده اند واسمون
دختر کوچکم با خنده میگه
حاج آقا که همیشه میگن بیداری؟چرا خودشون خواب تشریف داشتند!
پسرم میگه احتمالا میخواد خانواده را به فنا دهد
آقا میگن اول داستان موقع تولد هادی حاج آقا گفت کاش بدنیا نیامده بود
ازآنجایی که از پادو خرده ریز خلاف کار کاری بر نمیآید. احتمالا کار سنگینی بر علیه دولت...
🔹سلام.
داستان هادی خان حیف تو نمایش خانگی نیست و گرنه رکورد میزد شیک و مجلسی .
فکر کن نوید محمد زاده باشه هادی قشنگ رو اعصاب.
و تهش داغون و خراب .باید چندتا شهید بده و دلمونو آتیش بزنه از خیانت بالایی ها و حسرت گول خوردن بچه های مردم.
🔹سلام در رابطه با داستان هادی فرز نمیدونم داستان از چه قراره تا ادم میاد فکرش بره سمت داستان اروم و زندگی ساده فازش عوض میشه ولی خواننده گیج نمیشه فقط حریص تر میشه بدونه داستان چیه ولی بعداز چندسال که کارم فقط رمان خوندنه میدونم که رمان ابکی وسطح پایینی نیس و ارزش وقت گذاشتن داره .
🔹سلام خوبید عزاداری هاتون قبول حق و التماس دعا
بنظرمن هادی یه خلافکار حرفه ای هسته که تو دام اطلاعات امنیت می افته و همقدم با ماموران اطلاعاتی میشه و عاقبت بخیر
🔹همیشه از خدا یک دختر میخواستم چون بعد از دو پسر واقعا مزه میده اما همیشه مبترسیدم اصرار کنم به خواستن این نعمت شاید چون از داشتن یکی مثل مرضیه میترسم
داستان شما داره من رو با ترس هام روبرو میکنه دو پسری که همیشه افتخار میکنم به هوش و داشتن شون و ترس از نداشتن شون و دختری که ترس از به زور گرفتنش از خدا
کتاب های زیادی از شما خوندم و دارم و چند سالی هست که عضو کانال تون هستم
اما نمیدونم چرا نسبت به این کتاب تازه اغاز شده انقدر حس های عجیب و غریب ی دارم
🔹عاااااالی بود تلخی های قبل رو کم کرد ذهن خواننده رو جهت داد
از اون جایی که تمام داستان های شما با هدف نوشته میشه مطمئن ام اینم بی هدف نوشته نشده
در ضمن مگه میشه اخر کتاب های شما رو حدس زد اونم از قسمت سوم
🔹سلام دیشب نصف شب خوندم رمان رو فقط اولین سوالی که تو ذهنم اومد
مگر میشه از اون پدر و مادر و اونفرزندان شهید فردی بد به وجود بیاد اخه چطورمیشه ؟؟
از اون پدر و مادر بخواد فرزند ناخلفی ایجاد بشه خیلی عجیبه خیییلی برام...
هرچند یکجاهایش شبیه داستان زندگیم بود!!
فقط اونجای که گفتین الهی هیچوقت بدنیا نمیومد
خیلی وحشتنتاک بود..
خیلی وقت بود منتظرتون بودم 🚶♀️
🔹سلام، من فکر میکنم هادی و دوستاش دزدن اما سر از یه پرونده امنیتی درمیارن و محمد ازشون میخواد باهاش همکاری کنن
🔹سلام حاج آقا
راستش من هروقت به آخر ماجراهای زندگیم فکر کردم تهش یه چیز دیگه شده، بخاطر همین کلا تصمیم گرفتم الکی فسفر نسوزونم و به آخر هیچ ماجرایی فکر نکنم.
اونم توی این شرایط اقتصادی که دستمون از منابع فسفر کوتاهه، والا😊
🔹سلام حاج آقا روزتون بخیر عزاداریهاتون قبول
یعنی میخواهید بگین اینکه از دامن یه مادر که دوتا شهید پرورش داده یه پسر اینجوری خلاف در میاد (البته بماند که ناموس پرستیش ستودنیه )بخاطر شرایط مادرش موقع بارداری هادیه؟؟
ولی اینکه چه خوابی برامون دیدین :حدس میزنم یه جور سوء استفاده از خانواده شهدا بر ضد نظام از توش دربیاد
🔹سلام آقای حداد پور
من چند سالی مستندات شما رو میخونم وپیگیری میکنم،به دوستانم هم پیشنهاد دادم
این داستان هادی فرز چقدر شبیه زندگی منه .
بابای منم بنده خدا موقع تولدش یکی مشکلی براش پیش اومد یه دستش معلول شد،و به خاطر رفتار اطرافیان به خاطر مشکلش به شدت عصبی شد ،،،خلاصه با این شرایط با مادرم ازدواج کرد.ولی مادرم هم پدر وهم مادر ،خیلی ظلم دیدن خیلی بی کسی کشیدن خانواده مادرم که کلا مخالف بودن چند سالی یه باره سراغ مادرمونمی گرفتن ،،خلاصه صاحب ۵تا دختر و البته سه پسر که موقع تولد از بی کسی مامانم ،وزایمان تو خونه از دنیا رفتن،خواهر بزرگم متولد ۶۴خیلی خوشکل بوده که اسمشو میذارن آفتاب از بس زیبا بوده،ولی تو شناسنامه فاطمه هست،،خواهرم تا یه سالگی هیچ مشکلی نداشته ،ولی یه روز تب میکنه میبرنش دکتر ،اون موقع ها هم مثل حالا نبود ،چند تا روستا ویه پزشک،واون روز پزشک نبود بهیار نمیدونم کی یه آمپول به ابجیم میزنه ودچار فلج اطفال شد،،مجددا همون رفتارای همسایه و فامیل با نمیدونم چی بگم باعث شد فاطمه عقلش مثل بچه های ۵ ساله بمونه ،،ولی مثل همین مرضیه داستان شما خیلی نماز میخونه ،میخواد وضو بگیره سرشو کامل زیر آب میشوره و صورتش ودستهاشو، جانمازشو هم هر طرفی دوست داشته باشه پهن میکنه ،وسوره حمد رو تا نصفه میخونه وبعدش هم با خودش حرف میزنه ولی مثلا نمازش که تموم میشه ،الهی العفو با صدای بلند وبا آهنگ میگه،صلوات میفرسته ،،یا الله یا الله میگه ،ولی هیچ کاری مثلا آشپزی واین چیزا رو نمیتونه هیچ وقت،،،البته از یه دست ویه پا معلولیت داره،،پدرم ۶سال پیش بعد از کلی درد و رنج از دنیا رفت،،،مادر هم بنده به خاطر این شرایط ،۱۵سال پیش دچار دیسک کمر وسکته شدن ،چند سال رو جا کامل و۱۵ سال از خونه نتونست بره بیرون به جز دکتر وبیمارستان که با ماشین دربستی از خونمون تا شیراز میرفتیم وبر می گشتیم ،ویه سه باری خونه یکی از خاله هام چند تا روستا با ما فاصله داشت ،در حد چند ساعت فقط،،
مادرمم چند ماه پیش به رحمت خدا رفت...
🔹سلام
منم نمیتونم حدس بزنم چون واقعا شما و کارهاتون حدس زدنی نیستید.
ولی فقط فکرم درگیر یه چیز هست
پسری به دنیا میاد، موقع تولدش مادر رو از دست میده و بدون مادر، با یه خواهر مریض و پدری که پتو رو روی سرش میکشه تا با پسرش چشم تو چشم نشه
واقعا همچین پسری چجوری باید بزرگ بشه؟
دلش رو باید به چی خوش کنه؟
خدا کنه تهش عاقبت به خیر بشه مثل دو تا داداشش
🔹سلام حاج آقا فعلا توشوک داستان هستم. وموندم چی بگم ....
اگر میشه یبار دیگه داستان چرا تو بگذارید بچه هامون هم بخونن
🔹من نمیدونم چرا چیزی رو که هیچ کس نمیتونه حدس بزنه فقط به ذهن شما میاد !!!
هم اول داستان هم آخر داستان !
🔹درمورد رمان جدید
نکته دردناک تر از همه اینکه بخاطر عدم رسیدگی اقتصادی وپزشکی وروانشناسی
در نهایت یک خانواده شهید اینجوری به لجن کشیده میشه
وچه بسا خانواده های که با همین عدم رسیدگی بجای که مثل هادی دست به سرقت حرفه ای بزنن از همین عنوان خانواده شهید وبرادرشهید اختلاس های کلان کردند
🔹سلام حاجاقا
نمیدونم اسمشو میشه نفوذ گذاشت یانه
ولی منم اطرافم زیاد دیدم خانواده شهدایی که بقیه بچه هاشون عاقبت بخیر نشدن
درباره پیش بینی داستانم،این جمله "کدومشون حکم اسلحه داره" خیلی فکرمو درگیر کرد که اینا یه درگیری ای با گروهای نظامی یا شبه نظامی پیدا میکنن
🔹سلام حاج اقا عزاداریها قبول
من از دیشب تونستم داستان جدید رو بخونم
اینو بگم خانواده شهدا بنیاد براشون پرستار میفرسته چرا هادی کسی رو نداشت از پدرش پرستاری کنه؟؟؟؟؟؟
🔹سلام استاد
چون به قلم و محتوایی که به مخاطبتون عرضه میکنید اعتماد دارم، فقط برام مهمه داستانتون، محمد داشته باشه...
موفق باشید
🔹سلام حاج آقا
راستش نمیدونم چرا آخرش یه اتفاق خوب میوفته
و اینکه داستان داره تو ی زمان حال حرکت میکنه شاید به ظهور ربطی داشته باشه
اخه اصن نمیدونم این از واقعیت گرفته شده یا نه ولی نیمه پر لیوانو نگاه میکنم هميشه
🔹سلام و ادب خدمت استاد گرامی
داستانتون عالیه. والا همیشه یجوری همه اعضا را میپیچونید که هیچ کس خواب که هیچ نمیتونه حدس بیداری هاش را بزنه.
ولی بدجور ذهنمون را به چالش کشیده. البته استرس هم بهمون وارد شده.
ولی خدایی حاج آقا زودتر بذارید داستان را. یه وقتی نذارید که مجبور بشیم بیدار بمونیم. من سر کلاس میرم ( معلم) و دیر بخوابم بعد سر کلاس سرحال نیستم. صبحم دوست ندارم بخونم که ذهنم آشفته بشه. دوست دارم شب بخونم تا فکرهام را در مورد . شخصیت ها و اتفاق ها تا صبح انجام داده باشم.
بازم ازتون نهایت سپاس را دارم.
🔹سلام روزتون بخیر
قبول باشه عزاداریهاتون.
داستان خیلی مرموزه ولی حدس میزنم هادی بخاطر نوع زندگیش،پدر زمینگیر وخواهر ک مشکل جسمی وذهنی داره، وضعیت نابسامان معیشتی وسختیهای روزانه....جذب فرقه های ب اصطلاح نوع دوست بهاییت ویا ماسونی شده....
ولی حس خوبی بهش ندارم حس میکنم کینه داره از این زندگی ک بهش تحمیل شده وباید جور پدر وخواهرشو بکشه....
ولی بازم به قلم شما امیدوارم ممکنه مانند حر با تلنگری بیدار بشه.....
🔹سلام وقت بخیر
امروز آخرین روزی هست که من مهمان آقا امام رضا امام رئوف هستم دعاگوتون هستم
حدس که نمیتونم بزنم
ولی یه چیزی هست آقا مصطفی داستان ما پدر شهید هست اونم دوتا شهید و داغ دیده ای همسر جوانش و از همه مهمتر نون حلال خور هست حرام و حلال سرش میشه شاید هادی ما اولش خطا کنه اما یه روزی مثل حر، بر میگرده به دستگاه امام حسین و آقای آقا میشه البته ان شاءالله.
التماس دعا
در ضمن من از سال ۶۸ در خدمت کودکان کم توان ذهنی هستم و از بودن با اونا لذت میبرم و صد البته درس صداقت میگیرم
🔹سلام و عرض ادب و قبولی عزاداری ها،
ته داستان که هیچ، قسمت بعدی رو هم نمی تونم حدس بزنم،
فقط این و مطمئنم که هادی به خاطر اینکه شیر مادرش و نخورد به این راه افتاد،
وگرنه از این پدر و مادر همچین بچه ای در نمیاد.
همون طور که امام حسین علیه السلام در کربلا اشاره کردند که شکم هایتان از حرام پر شده که حرف حق رو نمی شنوید،
خطر حرام لقمه گی از خطر حرام زادگی بیشتر است.
🔹سلام
احتمالا بهم ریختگی حال روحی مادر فقط از شهادت پسرهاش نبوده و حتما اتفاقی برای افتاده دخترش معلول شده.
یک کار ژنتیکی و امنیتی که از خانواده شهید برای کارهای صهیونیستی استفاده کنند
ولی از جایی که هادی ناموس سرش میشه سر از پرونده امنیتی در میاره و با محمد همکاری میکنه
🔹سلام وقتتون بخیر
والا فکر کنم این داستان مثل بقیه داستانا ادمو حریص میکنه به خوندنش به شدت جالبههه
کاش یکی پیدا بشه فیلمش کنه ...
خدا قوت ان شالله سلامت باشید
🔹سلام حاج آقا اصلا موافق نیستم نقش هادی را بدید به نوید محمدزاده 😂😂
در اینکه در این داستان امنیتی پای آدامای کله گنده و محمد میاد وسط که شکی نیست
به نظرم شایدم برسه به بازار ارز و این چیزا
تهش هم هادی عاقبت بخیر میشه.
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهارم»
پنجشنبه بود. عصر هادی با خستگی رفت خونه. آبجی مرضیه طبق معمول، در رو باز کرد و هادی هم گاز داد و رفت وسط حیاط. مرضیه همیشه از این کار هادی به وجد میومد. هادی کلاهشو برداشت و به مرضیه گفت: کو سلامت آبجی گل؟
مرضیه به هادی و موتورش نزدیک شد و گفت: سلام دا خادی.
هادی با خنده گفت: دا خادی دورت بگرده. میخوای سوار شی یه دور بزنیم؟ بیرون نمیریم. همین جا.
مرضیه یه قدم عقب رفت. کف دستاشو به هم میمالید و این پا و اون پا میکرد. هادی گفت: بیا آبجی گلم. بیا. حواسم بهت هست. بیا. نترس.
هادی دستشو به طرف مرضیه دراز کرد. مرضیه هم سانت به سانت به هادی نزدیک و نزدیک تر شد. هادی دست مرضیه رو گرفت و آروم به طرف خودش کشید. گفت: نترس قربونت برم. بشین پشت سرم و محکم منو بگیر.
مرضیه که چهره اش انگار بغض داشت، رفت پشت سر هادی. میترسید. آروم پای چپش بلند کرد و نشست پشت سر هادی. همون اول، هادی رو محکم گرفت. هادی خنده ای کرد و گفت: هر وقت ترسیدی، فقط کافیه بهم بگی. باشه؟
مرضیه هم نه گذاشت و نه برداشت، فورا گفت: میتلسم دا خادی!
هادی گفت: هنوز که حرکت نکردم. ولی ترس نداره. خیلی هم کیف داره.
اینو گفت و زد دنده یک و آروم آروم راه افتاد. اولش مرضیه خیلی منقبض بود و محکم هادی را از پشت بغل کرده بود. اما یکی دو دقیقه نگذشت که کم کم شل شد اما هنوز دستش پشت کمر و شکم هادی بود و صورتش گذاشته بود وسط کمر هادی.
اوس مصطفی تو اتاق بود و موتور سواری و لبخندهای دخترش رو میدید. میدید که چطوری باد، موهای لَخت و لاسِ مرضیه رو تو هوا میرقصونه و آروم آروم موها داره میاد تو صورتش. و مرضیه چقدر آروم و خوشحال، پشت سر داداشش نشسته و لبخند کوچکی بر لب داره.
کم کم صدای خنده های مرضیه و هادی تو حیاط خونه پیچید. هادی یه کم سرعتش رو بیشتر کرد. گاهی الکی گاز میداد. گاهی یهو تک ترمز میزد. گاهی مارپیچ میرفت. همه اینا برای این بود که مرضیه به وجد بیاد و خوشحال تر بشه. تا جایی که ... ایستاد ... روبروی اتاق اوس مصطفی ... و مرضیه وقتی پیاده شد، آروم صورتش به صورت دا خادی گل نزدیک کرد و یه بوس کوچولو رو صورت داداشش نشوند. هادی هم که دلش برای آبجی مرضیه میرفت ازش پرسید: خوش گذشت آبجی؟
مرضیه هم جواب داد: ها ... خیلی خوش بود ... بازم سوارم میکنی؟
هادی همینجوری که داشت موتور رو میذاشت کنار دیوار گفت: آره ... اما به یه شرط!
مرضیه همینجوری نگاش کرد.
هادی گفت: به شرطی که بهم بگی چرا داری پول جمع میکنی؟ من که هر چی دلت بخواد برات میخرم.
مرضیه خنده ای کرد و گفت: هیچی!
هادی اخم الکی کرد و گفت: اِ ... آبجی مرضیه و دروغ؟ یه چیزی هست ... بگو!
مرضیه گفت: به با مصمفی نمیگی؟
هادی گفت: نه ... خاطر جمع!
مرضیه سرشو آورد جلو و آروم درِ گوش هادی گفت: دلش وینفر میخواد!
هادی که متوجه منظور مرضیه نشده بود پرسید: نمیفهمم ... دلش چی میخواد!
مرضیه مثلا آروم آروم و حرف به حرف گفت تا هادی متوجه بشه: و ی ن ف ر دیگه!
هادی گفت: نمیدونم چی میگی! بگو باهاش چیکار میکنن!
مرضیه دستاشو مشت کرد و گرفت جلوش و گفت: از همینا که میشنن روش و میبرن!
هادی که تازه دوزاریش افتاد گفت: آهان ... ویلچر ... خب .. گرفتم ... چرا؟ چرا دلش ویلچر میخواد؟
مرضیه نگاهی به پشت سرش کرد ... که مثلا مطمئن بشه که باباش صداشونو نمیشنوه! بخاطر همین سرشو نزدیک تر آورد و یه چیزی درِ گوش هادی گفت...
از اون طرف، اوس مصطفی هم میدید که مرضیه و هادی جیک به جیک هم میکنن و آروم درِ گوشی با هم حرف میزنند. دید که مرضیه یه چیزی درِ گوش هادی گفت و هادی اولش یه نگاهِ خاص به آبجی مرضیه و بعدش هم برگشت و نگاه خاصی به اوس مصطفی کرد.
بگذریم.
شب شد. مرضیه کنار هادی خوابش برده بود. اوس مصطفی هم رو تختش خوابش برده بود و مثل همه باباهای قدیمی، رادیوی کوچیکش بالای سرش روشن بود و با کلی صدای برفکی، گاهی کلماتی وسطش شنیده میشد.
ساعت حدودا سه نیمه شب بود. هادی آروم بلند شد و به حیاط رفت. در واتساپ برای عبدی نوشت: چه خبر؟
عبدی نوشت: امن و امان.
هادی نوشت: حواست به نظر هست؟
عبدی نوشت: امشب نظر گیر داده بود به موتی. فکر میکنه موتی داره خود شیرینی میکنه تا جای نظرو بگیره.
هادی نوشت: ینی ممکنه موتی آمارِ اشتباه داده باشه که بخواد تو دل من جا کنه؟
عبدی نوشت: نمیدونم. کلا که سر و گوشش میجنبه. اومده بود التماس میکرد که دو دقیقه گوشیش بهش بدم.
هادی نوشت: ندادی که؟!
عبدی: بچه شدم آقا؟
هادی نوشت: گفتی پیکان رو ببرند؟
عبدی: ها هادی خان. بردند. بگم ماشین بعدی بیاد؟
هادی نوشت: به نایب بگو نوبت ماشین اونه. بگو 206 نقره ای رو بیاره.
عبدی: حله. روچیشام. نایب قراره بمونه؟
هادی نوشت: چطور؟
عبدی: ببخشید ... همین طوری پرسیدم.
هادی گوشیش را خاموش کرد و تو جیبش گذاشت. چرخی در حیاط زد. مشخص بود که فکرش مشغول است. سپس به طرف اتاق اوس مصطفی رفت. دید خواب است. رادیو را آرام خاموش کرد. میخواست برود که چشمش به کاغذ بالای پدرش افتاد. کاغذ را برداشت. در کاغذ نوشته بود: «اینقدر پولِ قُلکِ این دختر زبون بسته رو بلند نکن. دلش خوش کرده که دو قرون جمع کنه و... »
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
هادی نگاه خاصی از روی چندش به اوس مصطفی کرد. ادامه کاغذو نخوند و رفت. رفت یه ملافه برداشت و انداخت روی آبجی مرضیه اش. اون شب آبجی مرضیه اش کنار دفتر نقاشیش خوابش برده بود. هادی نشست کنارِ مرضیه و نگاهی به دفتر نقاشی مرضیه انداخت. دید یه دختر تپل کشیده که دورش مثلث هست (مثلا چادر سرش کرده) و داره یه نفرو که سوارِ چیزی مثل صندلی شده هُل میده. هادی لبخندی زد و سری تکان داد و رفت.
عصر جمعه شد. هادی در دخمه، وسط لات و لوتا، تقسیم کار میکرد. هادی گفت: نظر تو با بچه هات وارد فاز اول بشین. من و این دو تا وارد فاز دو میشیم. کسی جوگیر نمیشه ... حرکت اضافه نمیکنه ... دو ماه تمرین کردین ... اگه کسی بخواد گند بزنه به نقشه، گردنش خرد میکنم. اگه تفنگ اومد تو دستت، کسی حق نداره برداره ... اگه برداشت، شلیک نمیکنه ... اگه به طرف کسی شلیک کرد، گلوله بعدی بزنه به خودش وگرنه خودم میزنمش ... بد دهنی ممنوع ... کلا حرف زدن ممنوع ... تو کار همدیگه دخالت کردن ممنوع ... همدیگه رو به اسم صدا کردن ممنوع ... لال میرین داخل و لال برمیگردین ... دیگه نخوام تکرار کنم ... ضمنا ... هر کس دستگیر شد ... یا زمینگیر شد ... حتی اگه من دستگیر یا زمینگیر شدم، کسی دلش نمیسوزه ... کسی برنمیگرده ... کسی فازِ رفیق و رفیق بازی برنمیداره ...
لحظه ای سکوت کرد. نگاهی به چهره همه انداخت. گفت: به کارتون برسین.
وقتی همه متفرق شدند، هادی به موتی گفت: موتی بیا اینجا!
موتی به طرف هادی رفت. نظر زیر چشمی حواسش به هادی و موتی بود. هادی به موتی گفت: آدرس دقیق اون دختره رو میخوام.
رنگ از صورت موتی پرید. گفت: جاش امنه هادی خان!
هادی با جدیت گفت: میدونم. دمت گرم. اما میخوام برم الان ببینمش. آدرس دقیقش!
موتی به وحشت و لکنت افتاد. گفت: چه کارش داری هادی خان؟
هادی یک قدم به موتی نزدیک تر شد. موتی هم ترسید و یک قدم عقب رفت. هادی گفت: موتی تو آدرس این صرافی رو به ما دادی. تو کَکِ این کارو انداختی تو تُمبون بچه ها. تو نقشه دوربیناشو برداشتی آوردی. ظرف دو سه روز، آمار آدماش و رفت و آمدشون به نظر دادی. دیشب هم گفتی با دختره ریختی رو هم و بابای پسره تو مُشتته. اوکی. حله. دم شما گرم. اما من اگه الان آدرس دقیق دختره رو ندونم و باهاش خودم حرف نزنم و تو این دقیقه صِفر، خیالم از بابت حرفات راحت نباشه، نه خانی رفته و نه خانی اومده. ارواح خاک مادرم، همین جا دفنت میکنم. حالا مثل بچه آدم جواب منو بده ... آدرس دقیق دختره!
موتی داشت سکته میکرد. فکر نمیکرد هادی دقیقه صفرِ عملیات، ازش آدرس دختره رو بخواد. همین طوری که نفس نفس میزد، نگاهی از سر بیچارگی به دور و برش انداخت. دید همه دارن نگاش میکنن ... یه مشت غول بی شاخ و دم ... مخصوصا نظر ... که دل پری ازش داشت ...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت پنجم»
دقایق حساسی برای موتی بود. دید بقیه دارن کم کم دورِ اون و هادی جمع میشن و همه دارن بهش نگاه میکنند. عرق سرد کرده بود. مثل وقتی آدم میبینه دقیقه آخر عمرش هست و دیگه نه راه پیش داره و نه راه پس. با لرزش به هادی گفت: هادی خان باید تنها صحبت کنیم. خواهش میکنم.
هادی اشاره ای به بقیه کرد. نظر رو به بقیه گفت: متفرق شین.
همه کنار رفتند. هادی راه افتاد و موتی هم دنبالش. آخر همون دخمه، یه در کوچیک بود که به یه دخمه دیگه راه داشت. هادی و موتی اونجا تنها شدند. هادی گفت: میشنوم!
موتی که دیگه داشت اشک از گوشه چشماش میومد گفت: هادی خان من به شما دروغ نگفتم. همه آمارها درسته و ...
هادی با جدیت هر چه تمامتر گفت: جواب منو بده! وگرنه من میرم و میگم نظر بیاد داخل. خودت میدونی نظر چه دل پری ازت داره.
موتی با استرس زیاد گفت: چشم ... چشم هادی خان ... راستش ... راستش ... الهه نه خرابه و نه نامزد اون پسره است ... الهه ...
هادی یه شیشه نوشابه برداشت و محکم زد به دیوار و یه طرفش را خرد کرد و به طرف موتی حرکت کرد ... موتی تا میخواست خودشو بکشه کنار، پاش پیچید و خورد زمین! هادی رفت بالا سرش ... قسمتِ خرد شده شیشه نوشابه رو گرفت به طرف چشم موتی ... همون چشمی که خال درشت داشت ... گفت: درست حرف بزن وگرنه خالِ گوشه چشمتو با همین شیشه درمیارم!
موتی که داشت نفسش بالا میومد با فریاد گفت: باشه ... باشه هادی خان ... گه خوردم ... میگم ... میگم ... خواهرمه ... به قرآن مجید قسم الهه خواهرمه!
هادی به چشمای وحشت زده موتی زل زد. لحظاتی بعد، گردن و یقیه موتی رو رها کرد. شیشه خرد شده رو از کنار صورت و چشم موتی کشید کنار. نشست کنارش. موتی هم که دراز کشیده بود رو زمین، به هقهق افتاد. هادی گفت: پاشو بشین و همه چیو از اول برام بگو!
موتی نشست کنار هادی. صورتش پاک کرد. یه کم آرومتر که شد گفت: این پسره کاره ای نیست. ینی هستا. تمام اون دم و دستگاه مال پسره است. اما من بخاطر کینه ای که از باباش دارم، میخوام یه شبه همه دودمانشو بفرستم هوا. من به شما دروغ نگفتم هادی خان. حساباشون پُره. علاوه به صرافی مرکزی، حتی دسترسی به بانک مرکزیش هم فعاله. اما ...
هادی گفت: زود باش! اما چی؟
موتی گفت: پارسال بابای این پسره به زور، خواهرمو میکشونه به باغش و یه جمله عربی میخونه که خواهرم معنیشو نمیدونست. بعدش به خواهرم میگه بگو قبلتُ! خواهرمم از همه جا بی خبر، میگه. بعدش این باباهه میگه دیگه بخوای یا نخوای تو زنم شدی و هیچ جوره نمیتونی ازم جدا بشی الا اینکه خودم بخوام. خواهرمم شروع میکنه و خودشو میزنه و زمین و آسمون میره اما بهش میگه دیگه فایده نداره. گولش میزنه و بی آبروش میکنه. بعدشم بخاطر اینکه دهنشو ببنده، استخدامش میکنه تو صرافی!
هادی نفس عمیقی کشید و گفت: میخواسته همیشه در دسترسش باشه.
موتی دوباره زد زیر گریه و گفت: منم همین فکرو میکنم. ولی الهه از وقتی رفته اونجا و یه قرون دو زار گیرش میاد، عذاب وجدانش بیشتر شده. هر شب گریه میکنه. دیگه نمیخنده.
هادی گفت: چون فکر میکنه داره حق السکوت میگیره. چون حس میکنه شده فاحشه و قیمت پاکدامنیش میره تو جیبش.
موتی گفت: خاک بر سر من که اینقدر ازش دور بودم که بعد از هفت هشت ده ماه فهمیدم.
هادی گفت: چطوری فهمیدی؟
موتی گفت: یه بار زنگ زدند. از بیمارستان. رفتم و دیدم الهه رو تخته. فهمیدم خودکشی کرده. وقتی به هوش اومد و دو سه روز گذشت، بردمش شاه چراغ و قسمش دادم به آقا و گفتم به من بگو چرا اون همه قرص خوردی. الهه هم برام همه چیو تعریف کرد.
هادی گفت: پس چرا دیشب گفتی دختره رو بیاری اینجا؟
موتی گفت: میخواستم شک نکنی ... وگرنه میدونم سرِ ناموس مردم چقدر حساسی.
هادی گفت: چطور مطئن بشم که حرفای الانت راسته؟
موتی گفت: گوشیم ... اگه گوشیم بیاری، اسکرین همه پیامای اون عوضی به خواهرمو دارم.
هادی به عبدی گفت گوشی موتی را آورد. وقتی موتی گوشیش را روشن کرد و رفت تو گالری و همه اسکرین ها رو به هادی نشون داد. هادی متقاعد شد. هادی گفت: برای بار آخر میپرسم. همه اطلاعات مربوط به صرافی و اون پسره و دوربینا و اینا درسته؟ موتی میخوام کمکت کنم.
موتی گفت: به شرفم قسم همه اش درسته. خاطر جمع باش. نظر هم اومد و با بچه هاش چک کردند. از نظر بپرس اگه حرف منو قبول نداری.
هادی گفت: آبجیت هر وقت به باباهه بگه، میاد؟
موتی گفت: با کله میاد حروم زاده!
هادی لحظه ای سکوت کرد. فکر کرد. بعدش گفت: برو به نظر بگو بیا.
نظر اومد داخل. نظر گفت: جونم آقا!
هادی گفت: خوب گوش کن ببین چی میگم. تا نیم ساعت دیگه جمع کنین برین. همه برن. فقط عبدی بمونه. من و موتی یه کاری داریم. میریم و میاییم.
نظر: آقا کجا بریم؟ چرا تا صبح نمونیم اینجا؟
هادی: گوشی موتی روشن شد. امکان داره تحت تعقیب باشه و با روشن شدن خطش، ردمون بزنن.
نظر: آهان. از اون لحاظ. چشم. میریم. کجا بریم آقا؟
هادی گفت: هر کسی یه جا بره. متفرق شین. سر ساعت هفت و نیم صبح، سه راه معدل باشین. کنار باجه قدیمی.
نظر: رو چِشَم. خودم بمونم پیش شما؟
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
هادی: نه ... تو هم برو ... نزدیکم نباش.
عبدی گفت: منم برم؟
هادی گفت: نه ... تو به کارِت برس.
اینو گفت و رو کرد به موتی و گفت: بریم؟
موتی گفت: نوکرم آقا ... بریم ...
در مدت دو دقیقه دخمه و گاراژ تخلیه شد و عبدی موند و گربه اش.
موتی هادی رو برد به خونه خودشون. یکی از کوچه های پایینِ دروازه سعدی. هادی تو حیاط خونه، رو تخت نشست. موتی رفت داخل و بعد از چند لحظه با الهه اومد. الهه به هادی سلام کرد. هادی هم جوابش داد. هادی گفت: ببین آبجی! دو تا سوال ازت میپرسم. جواب هر کدومش فقط یه کلمه است.
الهه که دختری 22 ساله و زیبا رو بود با دلهره گفت: بفرمایید.
هادی گفت: پیرمرده ازت آتو داره؟ چیزی دستش داری که نباید دستش باشه؟
الهه گفت: نه خدا را شکر ... هیچی ...
موتی گفت: آبجی اگه چیزی هست بگو! هادی خان میخواد کمکمون کنه. عکسی مکسی چیزی نداری دستش؟
الهه بیچاره که بغض داشت گفت: نه ... مطمئنم ... اگه چیزی بود، به خودت میگفتم.
هادی گفت: چرا آمارِ صرافی رو به موتی دادی؟ مگه صرافی مالِ پسرش نیست؟
الهه برای لحظاتی سکوت کرد و سرشو انداخت پایین. سکوت سنگینی در اون جمع سه نفره حاکم شد. از اون جنس سکوت ها که آدم دلش میخواد بمیره اما چیزی که ازش وحشت داره، نشنوه!
الهه یهو زد زیر گریه. موتی که دنیا داشت دورِ سرش میچرخید، محکم به پیشونی خودش زد و رو کرد اون طرف و از ته دل گفت: وااااااای ... وااااااااااای ... تنِت زیرِ گِل موتی! تنت زیر گِل ...
الهه که دیگه هقهق میکرد، نتونست حرف بزنه. هادی که عصبانیت و خشم از پیشونی و صورتش موج میزد، تحمل نکرد و بلند شد و چند قدمی راه رفت. موتی گیر داده بود به الهه که بگه ماجرا چیه؟ که هادی همین طوری که پشتش به اونا بود گفت: ولش کن موتی. اذیتش نکن. بذار بره داخل.
الهه رفت داخل. موتی داشت روانی میشد. دو سه تا چک محکم زد به صورت خودش. لب پاینیش را جوری گاز میگرفت و با مشت به صورت خودش میزد که اگه هادی محکم بهش چک نمیزد به خودش نمیومد. هادی سرشو گرفت تو دستش و گفت: آروم باش. آروم. آروم گفتم.
وقتی موتی آروم شد، هادی بهش گفت: داره دیر میشه. به الهه خانم بگو همین امشب با باباهه قرار بذاره. باید تا هستیم کارِ این پیرِ سگو یه سره کنیم. فردا دیگه دستمون بهش نمیرسه.. فردا فقط وقتِ جهنمِ پسره است. امشب باباهه و فردا پسره. پاشو ماشالله. پاشو مشتی.
موتی هم سرشو تکون داد. با شیدن این جملات هادی، انرژی گرفت. آرام تر شد. بلند شد و رفت داخل.
دو ساعت بعد سر و کله یه مرد حدودا شصت ساله با ماشین گرون قیمت، خیلی شیک و خوشحال و قبراق و سر حال پیدا شد. تا تو ماشین بود، سه چهار بار عطر زد و خودش و لپای شیش تیغ کرده اش را تو آینه وارانداز کرد. پیاده شد. نفس عمیق کشید. تمام ریه هاش از هوای تازه پرکرد. به طرف در رفت. زنگ نزد. با گوشی تک زد و همون لحظه، در را براش باز کردند.
همه این صحنه ها را دختره که در تاریکیِ سر کوچه، پشت دیوار ایستاده بود تماشا کرد. بعدش برگشت و به دیوار تکیه داد. سرش به طرف آسمون برد و به ستاره ها نگاهی کرد و نفس عمیقی کشید. راننده اسنپ که سه چهار قدمی الهه ایستاده بود شیشه را کشید پایین و گفت: خانم سوار نمیشید؟ داداشتون گفتند معطل نکینم و بریم.
الهه سوار اسنپ شد و رفت.
رفت و اون پیرمرد بخت برگشته و بولهوس را با دو نفر تنها گذاشت.
با یکی که آبجیش بی آبرو شده و اون لحظه اسیدِ خالصه.
یکی هم یه خلافِ وحشیِ ناموس پرستِ گُر گرفته!
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
رفقا
عزیزانم
کلا هیچ تبلیغی برای این داستان نکردم و یهو و دلی شروع به انتشارش کردم.
کاملا دلی
لطفا خودتون تبلیغش کنید😊
هر جور که بلدید
اگه روش و متن خفن و توپی برای تبلیغش نوشتید و در گروه ها و جمع دوستانتون پخشش کردید، واسه منم بفرستید تا ذوق کنم.☺️
ماشاءالله
خدا همتون برام حفظ کنه 💞
✅توجه لطفا✅
به عشق امام حسین علیه السلام و تقاضای رفقای عزیز ، داستان هادی فرز را اجازه دارید در گروه ها و صفحات عزیرانتان و همه عاشقان اباعبدالله الحسین علیه السلام منتشر کنید. البته به شرط حفظ لینک کامل کانالم.
محمدیاش صلوات ☺️