نرجس مثل باز شکاری از وسط آن سه چهار تا خانم رد شد و به طرف الهام و مامانش رفت. تا به آنها رسید و میخواست دهان باز کند، فورا مامان الهام که اندکی تپل بود، با خوشرویی و لبخند گفت: «بهبه نرجس جون! سلام. خوبین؟»
نرجس نگاه تندی به الهام کرد و سپس رو به مامان الهام گفت: «سلام از ماست المیرا خانم. شما خوبین؟ دخترخانوماتون خوبن؟ الهام جوووون خوبن؟»
المیرا همچنان با لبخند جواب داد: «قربون شما خانمی. همه سلام رسونن. الهام که شب و روزش شده ذکر خیر از شما.»
الهام که داشت از خنده منفجر شد، جلوی خودش را گرفت و تا دید نرجس دارد سرخ و سفید میشود از بس المیرا با حالت خونسردی جوابش را میدهد، فورا نگاهش را به طرف آسمان بُرد.
نرجس گفت: «المیرا خانم این چه تیپ و شکلیه؟ حالا الهام نادونه اما من دیگه از شما انتظار... این مدلی آخه؟ حالا کفش پاشنه دارتون هیچی. صورتتون هم که ماشالله همیشه گل انداخته. دیگه شما که ماشالله پنجاه سالتونه چرا چادر بدون کِش پوشیدین؟! این درسته واقعا؟»
المیرا به احترام نرجس کمی لبخندش را خورد و با همون لحن آرامش گفت: «درباره خودم هر چی گفتی جوابت نمیدم. الا اینکه چهل و هفت سال و دو ماهمه. نه پنجاه سال! ثانیا الهامِ من نادون نیست. خیلی هم دختر خوبیه. اینقدر که اگه از چشم مردم نمیترسیدم، وضعیت واتساپم هر روز درباره دخترم مینوشتم. سخت نگیر نرجس جون. تو هم جوونی. خوشکلی ماشالله. راستی جوشِ صورتت که هنوز بهتر نشده! میخوای آدرس دکتر خودمو...»
نرجس فورا حرف المیرا را قطع کرد و گفت: «نه المیرا جون! لازم نکرده. خودمون بهترین درمانگر طبیعی داریم. بهش گفتم. گفته یه داروی گیاهی از پوست درخت گردو و حلزونِ پوستسخت برام درست میکنه که حتی جای دونه ها هم نمونه.»
المیرا رو به الهام کرد و با تعجب گفت: «باریک الله! درمانگر طبیعی؟! نشنیده بودم!»
الهام که قرمز شده بود از بس جلوی خودش گرفته بود، سرش را از آسمان پایین آورد و با ته خندهای که در اعمال نگاهش داشت گفت: «هیچی مامان. همون طب سنتی و این چیزا.»
المیرا که انگار تازه دوزاریش افتاده باشد گفت: «آهان... گرفتم... همون روغن بنفشه و ... آهان... باشه باشه ... به هر حال خوشحال شدم دیدمت. بیا خونمون. دلتنگت میشم.»
همین طور که داشتند با نرجس حرف میزدند، دیدند نرجس به نقطهای در پشت سر آنها چشم دوخته و دارد لحظه به لحظه فَکَّش بازتر میشود! الهام و مامانش برگشتند و پشت سرشان را دیدند. متوجه شدند که چرا فک و دهان نرجس افتاده! دیدند...
داود با لباده و عبای خیلی خوش رنگ با یک عمامه پر از چینهای ریز و خوشکل، در حالی که عینکش در نور آفتاب به رنگ دودی درآمده بود، خرامان خرامان وارد مسجد شد و داشت قدم قدم به طرف صحن اصلی مسجد میرفت. جلوی موهاش از جلوی عمامه بیرون ریخته بود و همین طور که باد میوزید، موها جلوی عینک و پیشانیش میریخت.
از کنار نرجس و المیرا و الهام که میخواست رد بشود، هر سه نفرشان به سبک خودشان سلام کردند:
نرجس: سلام علیکم.
الهام: سلام حاج آقا!
المیرا: سلام. خوش اومدین حاج آقا.
داود هم خیلی عادی از کنارشان رد شد. نگاهی به آنها انداخت و معمولی جواب سلامشان را داد و رفت. در حالی که بوی عطرِ چیچیِ طرحِ بِلو(آبی/مردانه/گرم) در فضای مسجد پیچیده بود.
وقتی داود رد شد، المیرا که کلا لبخند از لباش کنار نمیرفت و حالش در همه احوال خوش بود، چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و جوری که فقط نرجس و الهام بشنوند گفت: «آخ. چه عطری زده حاجی! چقدر بوش خوب بود. ماشالله جوانِ برازندهای هم هست. ماشالله. خدا حفظش کنه.»
الهام گفت: «نرجس این حاجی رو میشناسی؟ دیگه حاج آقا مهدوی رفت از اینجا؟»
نرجس که همچنان دهان و فکش به حالت قبلی برنگشته بود با همان تعجب و لحن خاص خودش گفت: «این چرا این شکلی بود؟ چرا وقتی سلامش کردیم به ما نگاه کرد؟ چرا سرش ننداخت پایین؟ چرا اینقدر عطر خارجی زده بود؟ چرا نعلین نداشت؟ آخه آخوند معمم، کتونی ورزشی میپوشه و میاد مسجد؟ اینا رو ولش کن! یکی به من بگه این چرا ریشِ بلند نداشت؟ چرا اینقدر ریشش کوتاه بود؟ هان؟»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
داشتند اذان ظهر میگفتند. المیرا دست الهام را گرفت و قبل از آن که بروند به صحن اصلی مسجد، یک لحظه رو کرد به نرجس و با حالت شوخی، نرجس را با یک موشک بالستیک نقطهزن منهدم کرد و گفت: «نرجس جون! تو کی وقت کردی وسط این بَرِّ آفتاب، به صورت آخوندِ جوون زل بزنی و دراز و کوتاهی ریشِشو اندازه بگیری بلا؟! بریم الهام. بریم.»
این را گفت و با الهام خنده ریزی کردند و رفتند. نرجس که خونش داشت جوش میآمد حرفی به آنها نزد اما زیر لب به خودش گفت: «اگه من فیتیله تو و دخترتو تو این محل پایین نکشم، زن نیستم! المیرا خانمِ مو شرابی! حالا با این آخونده چیکار کنم خدا؟!»
🔶صحن مسجد🔶
داود وارد صحن شد. دید ده دوازده نفر پیرمرد روی صندلی نشستهاند و هفت هشت نفر میانسال هم عادی سرِ سجاده و در ردیف اول و دوم نشسته اند. به طرف محراب رفت اما در محراب ننشست. مهرش را روی زمین گذاشت و جلوی صف اول، کنار محراب نشست.
یکی از میانسالها از یک پیرمرد که اوس تقی نام داشت با تعجب پرسید: «چرا نرفت تو محراب؟ چرا کنار محراب نشست؟»
اوس تقی جواب داد: «رسم آخونداست. قدیم رسم بود. دیگه الان کم دیدم اینجوری. قدیم رسم بود که وقتی یه آخوند میخواست مدتی جای یکی دیگه نماز بخونه، جای امام جماعتِ راتِب(امام جماعت اصلی مسجد) نمینشست تا حرمت قبلی حفظ بشه و مردم بدونن که نیومده که جای قبلی رو بگیره!»
مردی که سوال پرسیده بود و سیبیلهای درشتی داشت و جواد نام داشت دوباره به داود نگاهی انداخت و گفت: «عجب!»
داود رو به مردم نشسته بود و با مردم سلام و احوال میکرد. چند لحظه که نشست، پرسید: «اذان نماز گفتین؟ نمازو شروع کنم؟ مردم نمیخوان بیان؟»
اوس تقی جواب داد: «نه آقا. همینیم. تازه امروز دو سه نفرم زیادی اومدند! بسم الله!»
داود که فکر نمیکرد اینقدر تعداد کم باشد، بلند شد و آماده نماز جماعت شد و نماز را شروع کرد. بدون مکبّر. بدون بلندگو. حتی یک بچه کم سن و سال نبود که تکبیر بگوید!
بعد از نماز عصر، بلند شد و بلندگو را برداشت و شروع کرد:
-بسم الله الرحمن الرحیم. بنده داود چراغی هستم. طلبه پایه دهم. دوست حاج آقای مهدوی. تقریبا یک ساعت پیش به من گفتند که از امروز باید در خدمت شما باشم. من رسم و رسوم این مسجد را نمیدونم. لطفا هیئت اُمنای محترم محبت کنند و بعد از عرایضم چند لحظه با هم گفتگو کنیم. اما امروز مصادف است با رحلت جانسوز اُمالمومنین حضرت خدیجه. مادر عزیز حضرت زهرا.
یک لحظه سرفهاش گرفت. بلندگو را از جلوی دهانش آن طرفتر گرفت و سرفه کرد و سپس ادامه داد:
-خیلی وقت شما را نگیرم. تاریخ ما صرفا مردانه نیست. هر جا دیدیم که کار اسلام گیر کرده و یا نیاز به حمایت ویژهای داشته، خداوند زنهای بزرگی را به داد مردم و اسلام رسانده. زنانی که در کنار ائمه هدی، سنگ تمام گذاشتند. مثل همین حضرت خدیجه که خودش در ایامِ سخت و پیچیده نبوت، باعث دلگرمی پیامبر بود. دخترش حضرت زهرا در ایام پیچیده ولایت، دلگرمی امام زمانش بود. و نوه همین خانم، یعنی حضرت زینب، قبل و بعد از کربلا باعث دلگرمی و ضامن فرهنگ اصیل حسینی شد.
همه ساکت بودند و گوش میدادند. زن و مرد.
-دیگه حالا بماند زنانی مانند همسر محترمه امام سجاد و مادر جلیله امام صادق و خواهران باهوش و باذکاوتِ امام رضا و دختر نجیبِ امام هادی و همسر فداکار امام عسکری و دیگر زنانی که اگر قرار باشه درباره اونا حرف بزنیم، باید ساعتها حرف بزنیم. حرف من اینه؛ اینها تربیت شده بودند. اینطوری بار آمده بودند. نباید تربیت و آموزش را دست کم گرفت. همه این بزرگواران که نام بردم، در سایه ولی خدا و تحت امر و تربیتِ امامشان بودند. انشاءالله همه ما خودمون را کامل و بینیاز از تربیت و آموزش ندونیم تا بتونیم با توجه به اقتضای زمان، بهترین تصمیمات را بگیریم. فکر میکنم برای امروز کافی باشه. والسلام علیکم و رحمت الله.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت چهارم
🔶صحن مسجدالرسول🔶
-من که خیلی استفاده کردم. از این شیوایی کلام و آرامش گفتار. اما کاش طولانیتر صحبت میکردید. نمیدونم چرا دیگه روحانیون این دوره زمانه، مثل علما و عرفای قدیم، طولانی صحبت نمیکنند؟ ما سابقه سخنرانی یک ساعت و نیم و دوساعت در این مسجد داریم! سخنرانیهایی که تا تمام میشد، سخنرانِ بعدی شروع میکرد و بسم الله میگفت! یه همچین عظمتی در قدیم الایام یادمون هست.
اینها کلام پیرمردِ حدودا هفتاد سالهای به نام حاجی محمودی بود. حاجی محمودی که به نوعی رییس هیئت اُمنا بود، عشقش سخنرانیهای طولانی و آتشین بود که خب طبیعتا با روحیه و منشِ داود جور درنمیآمد. یک خصوصیت دیگری هم که داشت این بود که وقتی حرف میزد، جوری به چشمانت زل میزد که فقط مجبور بودی تاییدش کنی و با کلمات«بعله. درسته. احسنت. حق با شماست.» خوشحالش کنی.
داود میدید هنوز جمله حاجی محمودی تمام نشده، همه هیئت اُمنا سر تکان میدهند و بعله و احسنت میگویند! به خاطر همین، هاج و واج نشسته بود وسط جمعِ شش هفت نفره آنها که یکباره اوستقی گفت: «نظر شما چیه حاج آقا؟!»
داود مکثی کرد و گفت: «خدا حقِ گذشتگانِ از علما و مومنین بر ما حلال کنه اما شاید به خاطر همین اطاله کلامها و سخنرانیهای پشت کله هم، مسجد به مرور زمان اینقدر خلوت شده و دیگه به جز همین عزیزان دهههای پیشین، دیگه کسی نمیاد!»
سکوت سنگینی بر جمع حاکم شد. حاجی محمودی خودی تکان داد و رو به داود گفت: «یعنی میفرمایید بزرگان اشتباه میکردند؟»
داود فورا با همان لحن معمولی و همیشگیاش گفت: «نمیدونم. فورا منو با ارواح بزرگان در نندازید! قضاوتِ راحتی نیست. ولی قطعا یه جای کار میلنگیده که الان به این حال و روز افتادیم و حتی یه پسر بچه تو مسجد نیست که یه بلندگو دستم بده. به خدا من شرمنده شدم که خادمِ عزیز مسجد، با دست لرزانش بلندگو به من داد.»
ذاکر که در جمع حضور داشت و تسبیحش را هر از لحظاتی دورِ انگشتش تاب میداد گفت: «ببخشید بزرگوار! خب این از ضعف شما روحانیت امروزی هست. ماشالله هر کدوم از طلبهها در طول سال، قم تشریف دارن و خبر از حال و درد مردم ندارن و تا میان شهر و روستا، سرِ سفره آماده طلبههایی میشینن که بیچارهها در طول سال در شهرستانها دارن زحمت میکشن. مساجد را خالی از نوجوان و جوان میبینن؟ تقصیر رو نندازین گردنِ هیئت اُمنا و طولانی بودن سخنرانیهای علمای قدیم! وگرنه جوونای دیروز، پای منبرهای طولانی علما جذب و بزرگ شدند. الان هم شما جذاب باش تا بچههای ما جذب بشن. بزرگوار! اگه شما بلدی، بسم الله. والا ما از خدامونه. والا ما هم پسر و دختر جوان و نوجوان داریم که آرزومونه بیان مسجد و کتاب و مداحی و سخنرانیهای بصیرتی که ما میگیم گوش بدن و آدم بشن. من امروز رفتم همین کتابخونه مسجد خودمون و خانم ایزدی که الحق و الانصاف از نظر بصیرت و دیانت و دانش لنگه ندارند رو منصوب کردم اما دیدم با خودم دهنفر هم نمیشدیم. خب این آسیبه. حالا شما بفرمایید. بنظرتون چه کنیم؟»
نرجس به همراه حاجخانم مهدوی(مادر حاج آقای مهدوی/رفیق داود) در گوشه جلسه نشسته بودند و تنها خانمهای هیئت اُمنا بودند. نرجس با شنیدن این حرفها از ذاکر، کمی جا خورد و نگاهش که به گُلِ قالی مسجد دوخته بود، گِرد کرد اما حرفی نزد.
داود که انگار منتظر همچین حرفی بود، با لبخند گفت: «خب خدا را شکر که همنظریم. منم نیومدم بگم بلدم و یا خدایی نکرده جای کسی رو بگیرم. همین طور که هیچ ضمانتی نمیدم که بچههای مردمو مجبور کنم که مطابق خواست و سلیقه هیئت اُمنا کتاب بخونن و مداحی گوش بدن و سخنرانی بشنوند. اما تلاشم را برای جذب میکنم. ولی نیاز به مکانی دارم که بتونم همین جا بمونم. ماشالله این محل و مسجد، بالاشهر هست و حوزه ما جنوبِ شهر. اگر بتونم همینجا بمونم بیشتر میتونم درخدمت محل و مردم باشم.»
آقاخانِ مهدوی که پیرمردی شیک و بسیار مودبی بود رو به حاجی محمودی کرد و گفت: «اجازه هست بنده هم دو کلمه عرض کنم؟»
محمودی گفت: «صاب اختیارید. بفرمایید!»
آقاخان گفت: «بنده هم خیر مقدم عرض میکنم خدمت حاج آقای عزیز. تعریف شما را از پسرم خیلی شنیدم. پیشنهادم اینه که گوشه حیاطِ مسجد، یه اتاق سه در چهار هست که معمولا میهمانان و علمایی که تشریف میآوردند در آنجا اقامت میکردند. خودم و حاج خانم امروز میمونیم و دستی به سر و روش میکشیم و برای شما آماده میکنیم. ضمنا تا جایی که از دستم بربیاد، اگر کمک مالی هم لازم باشه، درخدمتم.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
داود از کلام و ادب و پیشنهاد آقاخان خیلی خوشحال شد و گفت: «خدا خیرتون بده. امیدوارم مفید باشم و حضورم موثر باشه.»
ذاکر فورا گفت: «با خانواده تشریف میارین دیگه؟!»
داود گفت: «نخیر. تنهام. ینی... مجردم.»
تا گفت مجردم، شکل و قیافه ذاکر شد مثل بستی چوبیِ آب شده! با حالتِ بدی گفت: «مجردین؟! ای بابا! بد شد که!»
آقاخان فورا گفت: «چرا بد شد؟ ایرادش چیه؟»
ذاکر گفت: «آقاخان!! شما دیگه چرا؟ فتنه آخوندِ مجردِ تنها از فتنههای بزرگ آخرالزمان محسوب میشه. مخصوصا اگه ماشالله... جای برادری... نمیدونم والا ... من وظیفم بود که هشدار بدم. حالا باز هرطور صلاحه.»
محمودی که با شنیدن کلمه«مجردم» یکی از ابروهاش برده بود بالا و با حرفهای ذاکر هم انگار آتش زیرِ خاکسترش داشت گُر میگرفت، خودش را کنترل کرد و گفت: «خب آقای ذاکر حق دارند. چون میخواستیم شما به خانوادهها مشاوره بدین و مشکلات روحی و زناشویی مردم با دانش شما حل بشه. خب اینجوری یه کم سخته.»
داود خیلی عادی و صریح گفت: «برای حل مشکلات روحی و زناشویی و این حرفها باید دست به دامن یک مشاور امین و متخصص شد. کسی که درسش رو خونده باشه و دانشِ مشاوره داشته باشه. نه از اینا که دو سه تا دوره کوتاه مدت شرکت کردند و حرفای انگیزشی میزنن و اگه زشت نبود، به همدیگه میگفتند دکتر! هر کسی که روحانی هست و لباس آخوندی پوشیده، ضرورتا مشاور نیست. چون ما اصلا درسِ مشاوره در حوزهها نمیخونیم. وظیفه ما یه چیز دیگه است. شما که غریبه نیستید اما من خیلی از زندگیها و حال و آینده افراد سراغ دارم که بخاطر مراجعه به غیر متخصص نابود شده و چه آه و نفرینها که پشت سر اون بندگان خدا نیومده. من صریحا اعلام میکنم که نه مشاوره بلدم و نه اجازه میدم که تا در این مسجد هستم، کسی بدون مجوز و مدرک معتبر دانشگاهی برای مشاوره و درمان، پاشو تو این مسجد بذاره. شوخی بازی که نیست.»
ذاکر و محمودی هیچی نگفتند و فقط به صورت داود زل زدند. آقاخان که میخواست فضای بحث را عوض کند، رو به داود گفت: «خب خیره انشاءالله. پس لطفا تا من حجره رو آماده میکنم و حاج خانم هم افطاری امشب را آماده میکنن، شما هم تشریف ببرید حوزه و وسایلتون رو بیارین.»
داود دست راستش را روی سینهاش گذاشت و رو به آقاخان گفت: «از محبت شما ممنونم. چشم. میرم وسایلمو میارم. اگر دیگه امری ندارین، زحمت کم کنم؟»
جلسه تمام شد. ذاکر همین طور که قدم میزد، داشت همچنان روده درازی میکرد و از آسیبهای حضور آخوند مجرد در مسجد با نرجس پِچپِچ میکردند. محمودی و آقا خان و داود هم چند متر جلوتر از آنها داشتند از مسجد خارج میشدند.
محمودی گفت: «راننده آماده است. خیر پیش. شب منتظرتونیم.»
داود گفت: «ممنون. اگه اجازه بدید میخوام قدم بزنم. میخوام محله رو ببینم. هرجا هم خسته شدم و ضعف کردم، تاکسی میگیرم میرم.»
محمودی گفت: «هر طور صلاحه. باشه.»
آقاخان همین طور که لبخند بر لب داشت و انگار از این که داود میخواهد قدمزنان، محله و مردم را ببیند این بیت شعر را خواند: «🌷علی رغم مدعیانی که منع عشق کنند ... جمال چهره تو حجت موجه ماست🌷»
با این بیت، انگار یک کولهبار حسِ و حال خوب به داود داد. پاهای داود، جان بیشتری گرفت و با دلگرمی بیشتری از آنها خدافظی کرد و راهش را گرفت و رفت.
رفت وسط مردم. پیادهرو به پیادهرو و کوچه به کوچه را گز کرد. در راه به جوان و نوجوان و دختر و پسرهای زیادی برخورد کرد. از کسی سلام نشنید. البته خودش هم خیلی اهل سلام و معاشرت و گرم گرفتنهای داغ و پوپولیستی نبود. از جلوی مغازهها و بوتیک ها و پاساژها که رد میشد، میدید که مردم به راحتی روزهخواری میکنند. حتی جلوی یکی از مغازههای لباس فروشی که رد میشد، دو تا جوان داشتند ناهار میخوردند. یکی از آنها تا متوجه شد که داود دارد از آن پیادهرو رد میشود و تا چند ثانیه دیگر به آنها میرسد، از عمد نوشابهاش را خورد و بادِگلوی زیادی را در دهانش حبس کرد و تا داود به آنها رسید و میخواست رد بشود، چنان آروق بلندی زد که رفیقش که مجتبی نام داشت از خنده رودهبر شد و وسط خندههایش به او گفت: «مجید! دهنت سرویس! بوش تا اینجا اومد!»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
داود انگار نه انگار. از کنار آنها رد شد و هیچ نگفت. حتی برنگشت به آنها تَخم و غیظ کند. هیچ. راهش را گرفت و رفت.
نزدیک سه ساعت و یا بیشتر راه رفت. پاهایش خیلی خسته شد و با دهان روزه ضعف کرده بود. یک فضای سبز کوچک در آن نزدیکی بود. رفت و روی یکی از صندلیها نشست. عمامهاش را درآورد و عینکش را هم برداشت و دستی به سر و صورتش کشید. گوشی همراهش را درآورد. دید احمد سه چهار بار زنگ زده. شماره احمد را گرفت.
-الو. سلام.
-سلام. کجایی؟ نیستی!
-لابد بازم بی اجازه رفتی تو حُجرم و دیدی نیستم.
-کجایی الان؟ افطار چیکار کنم؟ یه چیزی بگیر بیار.
-از این خبرا نیست. احمد آماده شو و بیا به این لوکیشنی که میفرستم.
-بله؟! کجا؟ من از جام جُم نمیخورم.
-فقط زود باش. راستی شلوار راحتی و دو تا پیراهن واسم بردار بیار.
-میگم نمیام، میگی واست شلوار و پیراهن بیارم. پاشو بیا فصل سوم خانه کاغذی نگاه کنیم. کجا رفتی باز موندی؟!
همین طور که داود با احمد حرف میزد، دید روبرویش یک آموزشگاه ابتدایی پسرانه و بغل دستش یک موسسه زبان برای نوجوانها تعطیل شدند. داود چشمانش را گرد کرد و همین طور که با دقت به بچههای مردم نگاه میکرد، به احمد گفت: «احمد منتظرتم.» این را گفت و قطع کرد و همچنان به بچهها چشم دوخت. در همان لحظات، چیزی به ذهنش آمد و لبخند زیرکانهای گوشه لبش نقش بست.
🔶منزل ذاکر🔶
ذاکر روی مبلش نشسته بود و داشت با تلفن همراه حرف میزد.
-من دارم تمام تلاشمو میکنم که به جز بچههایی که مِنّا(بسیار نزدیک و مورد اعتماد ما) هستند، کسی به خودش جرات قلم زدن در این حوزهها نداشته باشه. درسته ما مخاطب نداریم اما همه چی دست خودمونه. مخاطب هم خدا بزرگه. من فقط از این دلخورم که چرا حاج عبدالمطلب همش دم از جذب حداکثری میزنه. مگه چقدر لازمه نویسنده و فیلمنامهنویس داشته باشیم؟ چرا باید همه رو تحویل بگیریم؟ من این منش حاج عبدالمطلب رو قبول ندارم. رُک بگم؛ انقلابی نیست. دیگه پیر شده و مملو از محافظهکاری! حیف که مافوقم هست و احترامش واجب. وگرنه به قرآن قسم... ببین دارم با دهن روزه قسم میخورم... به قرآن قسم نمیگذاشتم هیچ گردشکاری بره زیردست حاج عبدالمطلب. خودم امضا میکردم و میفرستادم میرفت.
پاهایش خسته شد و بلند شد و در حالی که راه میرفت ادامه داد و گفت: «ببین فرهادی جان! شما یه کاری کن! یه جوری رو ذهن ابوی کار کن. حداقل اطلاع داشته باشه. من حس میکنم ابوی این چیزا رو اطلاع ندارهها! این که ما هی گردشکار و نامه میزنیم اما حاج عبدالمطلب رد میکنه و علیه اونا حکم نمیده، مسئولیت فردای قیامتش با خودتهها!»
فرهادی که مشخص بود هول شده، گفت: «خب تکلیف چیه حاجی؟ شما بگو تا ما بگیم چشم!»
ذاکر که همزمان داشت از پنجره خانهاش به بیرون نگاه میکرد، از بالا دید که داود و احمد در حال پیادهروی به طرف مسجد هستند. چشمانش را نازک کرد و همچنان که به داود خیره شده بود، به فرهادی که همچنان پشت خط بود گفت: «تو فقط ابوی را بپز! که مو دماغ نشه. بقیهاش با من.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
سلام دوستان
قبول باشه انشاءالله
من اگر میدونستم داستانهای غیرامنیتی (مثل هادیفرز، مممحمد۱و۲، یکیمثلهمه) اینقدر مورد توجه و استقبال شما عزیزان قرار میگیره، تا حالا ده تا رمان غیر امنیتی براتون مینوشتم.☺️
همینم خدا را شکر
اما کاش زودتر فهمیده بودم.
🔹سلام جناب
شبتون بخیر و طاعات و عباداتتون قبول باشه
راستشو بخواید پدربزرگم چندتا از کتابای شما رو مثل حجره پریا، نه ،حیفا ، دفترچه نیمه سوخته،اردیبهشت و کف خیابون رو با کمک اقایون فامیل خریداری کرده بودن و برا هرکی که دوست داشت امانت میدادن برای مطالعه
من عاشققق کتابا بودمو و اینکه روحیه کنجکاوانه ای دارم تا تمومشون نمیکردم ول کن ماجرا نبودم راستشو بخواید ادم خیلییی مذهبی نیستم ولی دارم تمام سعیمو میکنم تا بتونم به دستورات خدا عمل کنم
دل پُری دارم از ادمایی که بقیه رو از دین زده میکنن مثل نرجس خانوم من دوستایی دارم که از نظر حجاب،حجاب کاملی ندارن ولی تمام مراسم های مسجد رو شرکت میکنن و دل کاملا پاکی دارن و عاشق امام ها هستن ولی همین خانم های بظاهر مذهبی باعث دلزدگی همچین افرادی از جمع های ائمه میشن و من معتقدم که پایه دین من (احترام)هستش و با هر فرقه ای باید با احترام برخورد کنیم تا جذب دین بشن نه با برخورد های زننده اون هارو از هر بحثی مربوط به دین فراری بدیم
ببخشید طولانی شد
🔹سلام و رحمت و برکت
ماشاءالله و لا قوةالا بالله بر شما و اثار شما برادر بزرگوارم.
دنیا بدون فرزندی چون شما واقعا حیف بود، خوش به حال و روح پدر و مادر گرامی شما هر عالمی که هستند.
داستان جدید بسیار جذاب و بکر و به روز و همه چیز تمامه... بنده هم گیلانی و طلبه سطح دو حوزه هستم خروجی سال 90 درحال حاضر معلم و مبلغ و شبهای تا سحر بیداریم با داستان شما حال عجیبی داره...
پیامی که در خصوص از پوشک گرفتن بچه جگر گوشه تان خواندم برام دلگرم کننده بود چون ما هم در همین روزها هستیم و محتاج دعای خوبان عالم...
امشب برای اولین بار پیام میفرستم وهدف از پیام دادن بعد از چند سال عضویت در کانال شما فقط تشکر خالصانه از زحماتتان بوده، بدانید که در راه بسیار مستقیمی قرار دارید ان شاءالله برقرار باشید.
ان شاءالله سال 1404سال ظهور اقامون باشه صلوات
🔹سلام حاجی شبتون بخیر،چقد خوبه این رمان،امشب با همسرم نشستیم بیرون خونه جلو باغچه،با چایی نبات و تخمه،داستان رو برا همسرم میخوندم(آخه همیشه میگه تو برام داستان ها رو بخون)
واای خدا میدونه چه دقی کرده از خانم ایزدی،من میخوندم که خانم ایزدی چی گفته، اون میگفت (زهررررررماررررر)🤣
🔹حاجی امثال ذاکری فراونه،،همین الان تو مسجد فعالی که تو شهرمونه و همسرم از فعالان فرهنگی اونجاست،دعوا به شدت بالاست،هییت امنا کاملا خشکه مقدس و میگن نباید جوون ها بیان مسجد جز برای نماز،،،در صورتی جوون های مسجد تونستن با بازی و گردش و هییت هفتگی ،کلی نوجون و بچه رو جذب مسجد کردن،،،،اگه وارد مسجد بشین با تعداد زیادی جوون و نوجون و کودک مواجهه میشید،آدم قلبش شاد میشه،ولی امثال ذاکری ها قفل مسجد رو عوض کردن تا بچها نتونن برن تو پایگاه یا کتابخونه
حاج آقا تو رو خدا ادامه بدین بخدا این داستان ها عین روشنگریه،خدا خیرتون بده🤲🌿
🔹سلام حاجی دهنت سرویس
این دیالوگه...بوش تا اینجا اومد
خاطرات چهارسال پیش منو زنده کرد
و بهمشون زنگ زدم و گفتم.
ممنون بابت وقتی که میزاری که کم نزاری.
متن نوشتنت ی جوریع که بدا به اندازه خودشون و به سبک خودشون بدن
و خوبا هم به اندازه و به خاطر خصوصیات خصشون خوبن.
🔹انصافا این خاطره ات
باعث شد بعد از گذشت هفت روز
از مرگ پدرم
یه مقدار احساس ارامش بکنم.
🔹سلام
ولی اقای حدادپور
شما میگین این رمان جدیدتون امنیتی نیست...
فکر نمیکنما:)
حالا بازم خودتون میدونین
چون از همین الان دارین بازیه دست های پشت پرده برای تولید و فروش یه سری از کتاب های خاص با یه سری عناوین خاص و انتشار تحملیشون به مردم رو نشون میدین
وقتتون بخیر
یاعلی
🔹سلام حاج آقا
نماز و روزه هاتون قبول باشه ان شاء الله
به نظرم این استقبال بیشتر به قدرت و توانایی شما در نگارش داستان و زاویه نگاه و بصیرتتون در انتخاب موضوع برمیگرده
البته که رمان های امنیتیتون با اون تخصص شما در جون به لب کردن مخاطب در لحظات حساس ماجرا یه چیز دیگه اس 👌🏻👌🏻❤️❤️
🔹سلام و خدا قوت به شما
خیلی خوبه که مطالب مربوط به سخنرانی ها رو میارید توی داستان
مثلا سخنرانی داود درباره حضرت خدیجه
شاید اگه به صورت یه متن ساده فرستاده بشه خونده نشه
ولی وقتی میاد تو داستان کامل خونده میشه
و خواننده درباره فضیلت حضرت خدیجه هم چن خطی میخونه
و این عالیه
🔹سلام حاج آقا نماز روزه قبول
سال نو هم مبارک
درباره اینکه گفتید داستانای غیر امنیتی مورد استقبال قرار گرفته خواستم بگم:
البته این استقبال بخاطر قلم شماست که یه حس خودمونی و بی تکلف خاصی درش هست که مخاطباتون معمولا خیلی از این سبک خوششون میاد
حرفا و پند و اندرزهایی که معمولا پای منبرا زده میشه وقتی از زبون شخصیتای داستان شنیده میشه دل نشین تره، اونم برای نسلی که حوصله نصیحت شنیدن نداره.
و الا داستانای اجتماعی از این سبک زیاد نوشته میشه
سلام حاج آقا طاعتتون قبول
حقیقتش با شروع این متن جدید منو یاد پدرم انداختید ، ایشون عالم وارسته ایی هستن که دغدغه طلبه ها رو زیاد داشتن ، از طرف امور مساجد بهش مسجدی نیمه ساخته ایی به اسم صاحب الزمان در شهرک غربو دادند، قرار بود علاوه بر تکمیل مسجد، حوزه علمیه و درمانگاه هم در زمینش احداث کنن با کمک شهرداری، مسجد درحال تکمیل شدن بود که زمزمه هایی در بین صاحب منصبان امور مساجد افتاد که این مسجد بزرگ باید بدست جوانان باشدو .. که پدرم وقتی یک شب برای اقامه ی نماز به مسجد میروند می بینن، طلبه ی جوانی بدون هیچ اطلاع قبلی بعنوان امام جماعت سرجایشان ایستادن و گفتن از امشب من بعنوان امام جماعت این مسجد هستم،
پدرم هم بدون حرفی پشت سر ایشان به نماز می ایستن،
متأسفانه بعداز گذشت ۵ سال حتی آجری به آجرهای مسجد اضافه نشد و مسجد نیمه کاره باهمون چند نفر پیرمرد و پیرزن نماز گزار اداره میشه،
با رفتن پدرم رفتو آمد جوانان به مسجد پایان یافت،
خیلی حالمون تا چند وقت گرفته بود، که پدرم با چنین علمی باید خونه نشین می شد، ولی خدا هیچ موقع باب رحمتشو بر اهلش نمی بنده،
به امید اینکه بینش حقیقی رزق همه طلبه ها بشه.
🔹سلام علیکم طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق.بنده حقیر به دلیل اینکه چن وقتی کف میدون با افراد متفاوت کار کردم چندتا نکته رو بگم.البته نمیدونم شایدم اشتباه باشه.اینرو هم اضافه کنم که بنده طلبه نیستم و موقع کار فرهنگی کم باهاشون درگیر نبودم اما رفقای خوبی هم دارم و دیدم که میون علما چه حسادتی وجود داره متاسفانه، که بعید میدونم به دلیل بالا بودن پایه های علمیشون اصلا این موضوع حل بشه.خب نکات رو عرض کنم : اول اینکه جالبه که همش پیام مخاطبین موافقتون رو میگذارید.دوم اینکه واقعا وضع حوزه های علمیه خوب نیست و اون اقای خلج تعدادشون اینقدر کمه که اون تعداد هم رفتن منزوی شدن از پیام مخاطبین هم معلومه مردم چقد کلافه شدن از برخی روحانی نماها.سوم به نظر بنده حقیر که آقای دیوید نقش اول داستان رو داره خب وقتی طلبه شده نباید بگه که من اصلا اعتقادی به ریش ندارم و این ته ریشم به خاطر مثلا معاونت تهذیب یا من اصلا معمم شدنو... و یا رمان خوندن سر کلاس استاد..خب به نظر بنده این مسائل که تو داستان اوردید اصلا مورد قبول علمای بزرگ ما هم نیست.حالا این شخص ویژگی های خوبی هم داره توروخدا اونارم بولد کنید که ایشون درسته لباس تنگ می پوشه اما مثلا نمازش اول وقته.خب لااقل وقتی یه طلبه میخونه فردا روز نره ریششو بزنه و بگه اگه ریشمو بزنم روشنفکر به نظر میرسم.اینارو که گفتم حاج اقای عزیز لطماتشو دیدیم طلبه ای که دنبال رپ خوندن بوده و..خب اینا برای یک طلبه خوب نیست.به هر حال بنده داستان رو برای دوستان طلبه فرستادم تا استفاده کنند اما واقعا یه خورده ترس داشتم که نکنه آقای دیوید به عنوان نقش اول داستان واسه دوستام بد جا بیوفته و...ان شاءالله اخر داستان عاقبت بخیری همه باشه.عذرخواهم یا علی مدد.
🔹سلام حاجی جان
سال نو مبارک🌹
طاعات و عباداتِ تون قبول درگاه حق
آقا من خودم طلبه ام و الحمدلله توفیقی شد نیمه شعبان خدمت حضرت آیت الله العظمی مکارم شیرازی (حفظه الله)رسیدیم و معمم شدیم.
از اون روز که گفتید میخواید یه داستان بذارید چنین و چنان خیلی منتظرش بودم
و حقیقتا کیف کردم داستان در مورد حوزه و طلبه های خر مذهبی و طلبه های تیپ شهید بهشتیه❤️
من یکی به عنوان یه طلبهی معمم لذت بردم و بی صبرانه منتظر قسمت های بعدی هستم
خدا اجرتون بده❤️
🔹سلام حاج آقا
داستانی ک شروع کردید برام خیلی سوال بود ک میخواهید چی بگید؟ آیا میخواهید حوزه و قشر طلبه را تطهیر کنید؟؟ یا برعکس میخواهید دستشون رو در خیلی جاها رو کنید؟؟
فقط یه خواهشی ازتون دارم اینکه واقعیت ها رو بگید...چیزی را سانسور نکنید.....کم و زیادش نکنید....من هم طلبه هستم و سالهاست بین این جماعت نفس کشیدم. خیلی خوب میشناسمشون.... بعضی هاشون انگل جامعه اند..... بعضی هاشون آبروی حوزه و طلبه و اسلام را میبرن.... عده زیادی شون هم خوابن!!!!!
خواهش میکنم اینها را هم بگید......
امثال این آقای دیوید خیلی خیلی کم اند. انگشت شمارند.... بهتره بگم اصلا نیستن!!! چون همون یک عده انگشت شمار رو آنقدرررر میکوبند و تخطئه میکنند تا اونا هم همرنگ جماعت بشن....
نمونه اش خود من. اینقدرررر برخورد بد دیدم ک از حوزه زدم بیرون.......
یک مشت آدم متحجر و خشکه مقدس حوزه را پر کردن و تحمل یه حرف خلاف مسلکشون را ندارن!! اسم خودشون را هم میذارن سرباز امام زمان!!!!