بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت یازدهم
🔶مسجدالرسول🔶
بلافاصله بعد از نماز عشا داود میکروفن را برداشت و به مردم و بچهها خیرمقدم گفت. چون سر و صدای بچهها خیلی زیاد بود، فورا تیمهای انضباط احمد فعال شدند و برای کنترل آنها تمام تلاششان را کردند. سر و صدای بچههایی که در صحن مسجد بودند خیلی کمتر شد اما سر و صداها در حیاط مسجد همچنان زیاد بود. چارهای نبود. احمد باید یکطوری آن سر و صداها را مدیریت میکرد. لذا بالاجبار از بچههای اجرای احکام استفاده کردند. احمد به آنها گفت: «لطفا کار را تمیز و بدون خون و خونریزی دربیاورید.» بگذریم چه شد و چه کردند؟! فقط همین را عرض کنم که بحمدلله بچههای اجرای احکام موفق شدند.
داود چند دقیقه کوتاه حرف زد. صالح، یکی از بچههای گروهش را مامور کرده بود که لایو سخنرانی داود را در پیج مسجد بگذارد.
[یک روز یک نوجوان وارد مسجد شد و به طرف جمعی رفت که رسولالله در آن جمع حضور داشتند. بعضی از مردم و پیرمردهایی که اطراف پیامبر بودند، آن نوجوان را نمیشناختند. با این که پیامبر حضور داشت، شروع کردند و به آن نوجوان ایراد گرفتند که چرا اینقدر به تیپ و قیافهات رسیدی؟ چرا روغنِ مو زدی؟ چرا اینقدر خوشتیپ کردی و از این حرفها!]
همه بچهها و مردم ساکت بوده و به حرفهای داود گوش میدادند.
[شاید فکر میکردن اون نوجوان، زبون نداره که از خودش دفاع کنه و یا فکر میکردند این رفتار و نهی کردن و تذکر دادن به یک نوجوان در جمع، کار درستی باشه! اون نوجوون اول ادب کرد و از پیامبر اجازه گرفت که جوابشون رو بده! آقا رسولالله لبخندی زدند و به این پسر میدون دادند تا حرف بزنه و جواب بده! اون پسر گفت: «شنیدم از رسول خدا که فرمود: مرتب باشید. نباید مردم وقتی شما را میبینند از دیدن شما ناراحت بشوند و حال بدی به آنها دست بدهد. کمترین حقی که برادرت به گردن تو داره اینه که حداقل وقتی میخوای بری پیشش، دستی به موهات بکشی و سر و صورتت رو مرتب کنی. و فرمودند که خدا رحمت کنه مومنی را که وقتی میخواد به مسجد بره، خودش را مرتب کنه و با آراستگی به جماعت بپیوندد. تا جایی که فرمودند که اگه کسی مسواک بزنه و لباس خوب بپوشه و بوی عطر بده و به خودش برسه، ثواب نماز و جماعتش چند برابر میشه.]
همه داشتند نگاه میکردند و جیک نمیزدند.
[مردمی که قبلش اعتراض کرده بودند، از گفته خودشون پشیمون شدند و بعضیاشون عذرخواهی کردند. بعدش از رسول خدا پرسیدند که این نوجوون کیه؟ که اینقدر خوشکل هست و زیبا حرف میزنه؟ آقا رسول الله فرمودند این نوه من... پسر فاطمه من... فرزند ارشدِ وصیّ من... حسن مجتبی است.]
تا داود جمله آخر را گفت و مردم نام زیبای امام مجتبی را شنیدند، همه با هم صلوات فرستادند.
[حدیث درباره جذابیتِ امام حسن مجتبی زیاد داریم. اینقدر ایشان جذاب بودند که روایت داریم که مردم درباره ایشان میگفتند که حسنِ مجتبی همیشه زیر سایه راه میرود نه زیر آسمان. چون نقل شده که وقتی جوان بودند و هنوز ازدواج نکرده بودند، وقتی در کوچهها رد میشدند، زنان و دختران در پشتِ بامها جمع میشدند تا ایشان را ببینند. از بس زیبا بودند امام مجتبی. بخاطر همین، از حضور آنها در پشت بام، سایههایشان در کوچه میافتاد و ایشان عبور میکردند و میرفتند. عزیزانم! باید به خودمون برسیم. مومن نباید شلخته باشه. پیر و جوون هم نداره. رعابت محرم و نامحرمی جای خودش. اما نباید شلخته پلخته باشیم. باید وقتی مردم به ما نگاه میکنند، متوجه بشوند که ما برای ظاهر خودمون ارزش قائلیم. فقط به فکر باطن نیستیم و سر و وضعِ ظاهرمون هم برامون مهمه.]
🔶خیابان🔶
الهام در ماشینش در کنارِ یکی از خیابان های شهر نشسته بود و لایو سخنرانی داود را نگاه میکرد. با این که داود جدی و عادی داشت حرف میزد اما الهام لبخند ثابتی به لب داشت و چشم از روی صفحه گوشی و چهره داود برنمیداشت.
داود میگفت: «نباید با رفتارمون... با ظاهرمون... با اخلاقمون... با حرف و کلماتمون باعث بشیم کسی به مسجد و مسجدیا بدبین بشه. گناه دل شکستن و یا این که کسی حالش از ما و ظاهرمون و مسجدمون به هم بخوره، گردنمون هست. از خودم شروع میکنم. نمیذارم بوی عطرم تکراری بشه. نمیذارم نامرتب و با ظاهر نامناسب جلوی شما و بچهها حاضر بشم. البته کاری نمیکنم که جلب توجه کنما. اما حواسم هست که حالتون از من بهم نخوره.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
الهام که دیگر الهام دو ساعت قبل نبود، هر وقت فیلمبردار، دوربین را از روی داود برمیداشت و در جمعیت میچرخاند و یا وقتی که موقعِ مداحی صالح بود و سخنرانی داود تمام شد، اذیت میشد و دلش میخواست همهاش داود باشد. الهام هم مثل بقیه دوست نداشت حرفهای داود تمام شود. البته دلیل الهام کجا و دلیل مثلا حاجی محمودی و حاجی مهدوی و یا دلیل فرهان و بابای ورزشکارش کجا؟!
بگذارید از جشن آن شب بگویم.
🔶مسجد الرسول🔶
صالح عینکی برخلاف ظاهرش آن شب تَرَکاند و سنگ تمام گذاشت. پانزده دقیقه چنان مداحی کرد که پیر و جوان و مرد و زنِ حاضر در مسجد به وجد آمدند. حتی دو سه تا بچه شیطون آنقدر به وجد آمدند که وسط جمعیت بلند شدند و لحظاتی را با قِرهای مبسوطی که در کمر داشتند، زینت بخش مجلس شدند و اسباب خنده جمعیت فراهم شد. صالح از پشت بلندگو به احمد با همان لحن سرودی که میخواند، به طرف بچههایی که قر میدادند اشاره کرد و گفت: «جمع کن این بساط فسق و فجور ... جمع کن این بچههای شَر و شور... احمد جان!»
احمد هم دید اگر به گروه اجرای احکام بسپارد، امکان دارد گوش و گوشواره را با هم بیاورند و صورت خوشی نداشته باشد. به خاطر همین، خودش آستین را بالا زد و رفت وسط آنها نشست و همین طور که خودش هم کف میزد، کنترلشان کرد.
بعد از آن مداحیِ شاد و خودمانی، صالح یک شعر کوتاه که فقط پنج بیت داشت وکاغذهایش از موقع نماز جماعت بین مردم توزیع شده بود، خواند و همه شروع کردند با او خواندند. زمانی که این شعر را میخواند، نباید کسی دست میزد. بلکه همه دستهای راستشان را بلند کرده بودند و شعارگونه به طرف جلو تکان میدادند.
مسجد که تا آن زمان چنین شکوه و جذابیتی به خودش ندیده بود، غرق در سرور و شادی بود. البته منهای هیئت اُمنا و خادم مسجد که مثل مجسمه سنگی روی صندلیهایشان نشسته بودند و جوری نگاه میکردند که انگار نعوذبالله داشتند معصیت میکردند.
داود همان طور که حواسش به جلسه و صالح و بچهها و جمعیت پدر و مادرها بود، چشمش خورد به وسط حیاط مسجد. دید نرجس و چند نفر از خانمها در حال گفتگو با حاج خانم مهدوی و حاجی مهدوی هستند. از تکان دادن انگشتان نرجس در حال حرف زدن و فاصله اندکی که با حاجی و حاج خانم داشت، میشد فهمید که چقدر عصبانی هست و در آن لحظه، در حال دعوا کردن با آنهاست. داود میدید که حاجی و حاج خانم، بخاطر این که خیلی جلب توجه نشود، نرجس را به گوشه مسجد، یعنی جایی که غرفه کتاب و محل استقرار الهه بود، کشاندند.
داود مانده بود که برود و حاجی و حاج خانم مظلوم را از دست نرجس و بچههایش نجات بدهد یا نه؟ اما ترجیح داد نرود. نشست سر جایش. کمکم به پایان همخوانی بزرگ مردم و صالح نزدیک میشدند که داود از جیب قبایش(که البته لباده خودش نبود و احمد برایش آن قبا را آورده بود.) کلی شکلات بیرون آورد و روی سر جمعیت ریخت. بچهها برای جمع کردن دو تا شکلات بیشتر به بالا و پایین میپریدند. خیلی به همه خوش گذشت. ولی همچنان داود، هر از گاهی به حیاط مسجد نگاه میکرد و حواسش به دعوای آنها بود.
آن شب گذشت. نگذشت. در واقع جشن تمام شد اما مگر بچهها قصد رفتن از مسجد داشتند. مخصوصا بچههای متوسطه اول که دورِ دستگرمی را تمام کرده بودند و قرار بود از شب تولد امام حسن، جدّی وارد مسابقات حذفی شوند. احمد و داود و صالح خیلی زیاد خسته بودند. اما نمیشد چشم از روی بچهها برداشت. تصمیم گرفتند از آن شب تا آخر ماه مبارک، شیفتی استراحت کنند. حتی احمد توانست با بعضی پدرمادرها صحبت کند و آنها را به صورت شیفتی در مسجد نگه دارد. این پیشنهاد احمد به طور وحشتناکی با استقبال والدین مواجه شد! باور این همه استقبال از این مسئله برای خودشان هم عجیب بود. بخاطر همین احمد دست گذاشت روی بچههایی که اخلاقشان بدتر و پرحاشیهتر بودند. آنها را به بهانههای کودکانه در مسجد نگه میداشت و شیفتی از چهار نقطه استراتژیک و دو نقطه حساس مراقبت میکردند.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
با اصرار داود، احمد و صالح استراحت کردند. و بعد از نماز صبح، داود مثل جنازهها افتاد گوشه مسجد و دیگر نفهمید چه شد. وقتی بیدار شد، تقریبا ساعت 10 و نیم قبل از ظهر بود. وقتی بلند شد و رفت وضو گرفت، قبل از آن که به حجره برود و ببیند مسابقات در چه وضعیتی هست، پشت همه درهای دستشوییها را چک کرد. دید مطلب اضافهای نوشته نشده و اصلا بچهپسرها وقت نکردهاند پشت درهای مستراح را با جملات ناب و ذکر آمالشان مزین کنند.
وقتی به درِ حجرهاش رسید، دید آقا و خانم مهدوی و زینب خانم منتظرش ایستادهاند. با هم سلام و حال و احوال کردند و رفتند گوشه مسجد و نشستند. حاجی مهدوی عروسش را معرفی کرد. داود هم به ادب، احوالپرسی رفیقش را از همسرش کرد و خاطرش بابت بهتر شدن حاج آقا راحتتر شد.
حاجی مهدوی: «ایشون عروسم هستند. خودشون تحصیل کرده حوزه هستند و حتی سالها در حوزه تدریس داشتند. دغدغه کار فرهنگی برای دخترخانمها دارند. گفتند بشینیم با خودتون صلاح مشورت کنیم.»
داود: «بزرگوارین. اول بگید جشن و مراسم دیشب چطور بود؟»
حاجی مهدوی: «من واقعا لذت بردم.»
حاج خانم: «مخصوصا از سخنرانی خودتون. خیلی قشنگ بود. دست شما درد نکنه.»
زینب خانم: «من توفیق نداشتم و کاری پیش اومد و بلافاصله بعد از نماز رفتم اما تعریف جشن از دخترام و حاج خانم و بقیه خانما شنیدم.»
داود: «حاج آقا چرا دیشب وسط حیاط مسجد دعوا بود؟ چی میگفتند؟ اینا کی بودند؟»
حاجی خندهای کرد و گفت: «این که دعوا نبود. ما عادت داریم به این چیزا. اینا یه گروه افراطی هستند که به اسم کتاب و کتابخوانی کمکم در بین یه عدهای جا باز کردند. با کمکهای ذاکر، با یکی دو تا نهاد و ارگان ارتباط گرفتن و با حمایت و پولهای اونا تبدیل به این افتضاحی شدند که هستند. یواش یواش به خودشون حق دادند که در همه چیزها از عینک خودشون دخالت و اظهار نظر کنن. بخاطر همین درباره همه نظر دادند و خیلیها که با مسلک خودشون جور درنیان، تکفیر میکنند و حتی براشون پروندهسازی میکنند. خیلیها را از مسجد و خدا و پیغمبر و انقلاب دور کردن. و جسارتا الان هم سوزنشون گیر کرده روی شما!»
داود: «لابد دیشب هم بخاطر کف زدن مردم در مسجد و شادی بچهها و این چیزا اوقاتشون تلخ بود و داشتند سر و صدا میکردند. درسته؟»
حاج خانم گفت: «بله. بخاطر همین. توقع دارن که از حالا هر کاری خواستین بکنین، در کنار نظر و فتوای آقا، نظر اینا هم لحاظ بشه.»
داود با حالت تمسخر گفت: «حتی ممکنه نظر آقا مثبت باشه در یک موضوعی، اما نظر اینا منفی باشه. لابد توقع دارن که نظر اینا بر نظر حضرت آقا ارجح باشه!»
زدند زیر خنده. مهدوی گفت: «دقیقا همینه. پسرم فقط یه جمله بگم و از این مسئله رد بشم. من حدس میزنم اینا زهرشون رو به جان شما بریزن. اگه ذاکر رو رودروی خودت نمیبینی، چون اون عادت داره در سایه ضربه بزنه. اینا را میندازه وسط و خودش میره در خلوت با چند تا گُنده میشینه و زیر آب شما را میزنه. گفتم که حواستون جمع باشه. ببخشید. جسارت کردم.»
داود گفت: «نه اتفاقا چقدر خوب شد که گفتید. دستتون درد نکنه. ولی اگه صلاح بود، یه جلسه با این خانمه جور کنید تا بشینیم ببینیم چی میگه این بنده خدا؟ ظاهرا خیلی آتیشش تنده!»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
حاج خانم: «نمیاد رودررو با شما حرف بزنه. به بهانه این که با نامحرم حرف نمیزنن، با شما چشم تو چشم نمیشن. ما که میدونیم چیزی تو کمچه ندارن. بهانه میارن که با شما رودررو نشن. شما فکرتون مشغول اینا نکن. این خانما رو به ما خانما بسپارین. ما بلدیم چطوری از شرمندگیشون دربیاییم. شما حیف هستید. نباید وقتتون مشغول اینا بشه. سرتون بندازین پایین و به حرف کسی گوش ندین و ماشالله گاز بدید و برید جلو. به نظر ما الان وقتشه که شما فعالیتتون رو توسعه بدین. بقیشو عروسم میگن.»
زینب خانم، با همان وقار و وزانت خاص خودش، سرش را از حیا پایین انداخته بود و گفت: «زیاد وقت شما را نگیرم. ببینید. ما با اعتراض و اشتیاق خانوادههایی روبرو شدیم که یا با مسجد قهر کرده بودند و دوباره بخاطر اصرار پسربچههاشون و دوست شدن با شما با مسجد آشتی برقرار کردند و یا خانوادههایی که اصلا اهل این چیزا نبودن و بخاطر پسراشون، پاشون به مسجد باز شده. خب این وسط دخترا دیدند که پسرا داره خیلی بهشون خوش میگذره و مرتب پسرا رفتند تعریف شما و دوستاتون کردند، دخترا هم مشتاق شدند که بیان مسجد. ولی ما الان ایده جذابی برای دخترا نداریم. نمیدونم باید چیکار کنم؟ دخترایی تو همین رِنج سنی. ابتدایی و متوسطه اول و دوم.»
داود گفت: «من مطالعه تخصصی روی بانوان نداشتم. اگه الانم میبینین که رو پسرا موفق بودیم، بخاطر این بوده که من فقط یه آبجی داشتم که اونم از خودم چندین سال بزرگتر بود و تو یه خانواده تقریبا پسرونه و مردونه بزرگ شدم. دو سه تا داداشام رو خودم بزرگ کردم.»
حاج خانم: «الهی زنده باشی و زنده باشن.»
داود: «تشکر. عزیزان شما هم تندرست باشن. عرض میکردم. ولی پریشب با یکی از دوستام که مطالعات بانوان خونده و بچه اطراف شیراز هست و اتفاقا برعکس من، تو یه جوِ دخترونه و زنونه بزرگ شده، تلفنی صحبت کردم. یه حرفی زد که... نمیدونم والا... من که خیلی کیف کردم از پیشنهادش. ولی نمیدونم اگه بگم... قبول میکنین؟ یا اصلا ظرفیت اجراش در این مسجد و محله هست یا نه؟»
حاجی: «بگو پسرم. بگو.»
حاج خانم و زینب خانم با اشتیاق کامل گفتند: «بفرمایید!»
داود با ته خندهای که در چهره داشت و هر لحظه منتظر عکس العمل خاصی بعد از بیان پیشنهادش بود، گفت: «گروه تئاتر!»
برای لحظاتی، آن سه بزرگوار ساکت شدند. حاجی و حاج خانم به چهره داود زل زدند و زینب خانم هم به گوشه مسجد خیره شد!
داود سکوت آنها را شکست و گفت: «این رفیقِ شیرازیِ ما گفت که در دخترای نوجوون دو تا حس وجود داره که در اغلب کارای فرهنگی اصلا دیده نمیشه. تعارف هم نداریم. یکیش میل به تبرّج و دیده شدن. و دومیش هم کمبود اعتماد به نفس. بنظرِ اون بنده خدا و بنظرِ خودِ من، تئاتر میتونه این دو تا رو پوشش بده و اصلا یک فصل جدید با مدیریت خودتون و با توجه به سیلِ دختران با تیپهای مختلف در محل و این مسجد شروع کنین.»
زینب خانم و حاج خانم نگاهی به هم کردند و لبخند زدند. زینب خانم گفت: «من به هر چیزی فکر میکردم الا تئاتر! انتخاب هوشمندانهای هست. و البته جاانداختنش بسیار مشکل.»
داود گفت: «بنظرم اصلا سخت نیست. فقط کافیه یه تبلیغات سنگین انجام بدین و به اسمِ بزرگترین گروه نمایشی استان، یک نمایش سنگین برای شب عید فطر که جشن داریم آماده کنید. و بخاطر این که مبتلا به شرّ این داعشیا نشین، و همچنین بخاطر این که دخترا و پسرا تو مسجد با هم قاطی نشن و حاشیه پیش نیاد و هیئت اُمنا جیغ بنفش نکشه، یه مدرسه یا یه مکان بزرگ بگیریم و تمرینات رو اونجا انجام بدین.»
زینب خانم گفت: «بسیار خوب. من هستم. توکل بر خدا. فکر نمیکنم حاجآقا و حاجخانم هم مخالفتی داشته باشن.»
حاجی و حاج خانم هم تایید کردند. حاجی با شیطنت و شیرینی خاصِ پیرمردانه گفت: «اگه یه نقش خوب هم بتونین واسه این حاج خانم ما پیدا کنین، یه بانی پیدا میکنم که همه خرج و مخارج تئاتر از رو دوشمون برداره.»
همشان زدند زیر خنده.
داود گفت: «آدمِ این کاره میخواد. باید یکی باشد که از هنر سر در بیاره. در نوشتن متن... انتخاب نمایشنامه و از همه مهمتر، بکار گرفتن نابازیگرها. دیگه قصه کارگردانی و این چیزا داستان خاص خودشو داره.»
همه در فکر فرو رفتند. تا این که یکباره زینب لب باز کرد و گفت: «من یک نفر سراغ دارم که اگه قبول کنه و بیاد، همه دخترا عاشقش میشن و اونم عاشق کارای هنری و این چیزاست!»
حاج خانم رو کرد به زینب و پرسید: «کی؟ میشناسمش؟»
زینب با لبخند گفت: «آره. چرا نشناسیش؟ الهام خودمون... دختر المیرا خانم.»
پیشنهاد تئاتر توسط داود، به تنهایی چالش برانگیز بود اما با انتخاب الهام توسط زینب، چالشبرانگیزتر هم شد.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت دوازدهم
🔶مسجدالرسول-کتابخانه مسجد🔶
خبر راهاندازی گروه تئاتر مثل بمب در کل شهرستان صدا کرد. چه برسد به آن محله! نرجس اگر کاردش میزدی، خونش درنمیآمد. فورا دوباره تشکیل جلسه داد تا ببینند چه خاکی باید به سر کنند؟!
سمانه که آن روز از همه زودتر آمد و صندلیها را برای جلسه مرتب کرده بود، اولین کسی بود که حرف زد. سمانه گفت: «خانم ایزدی! اگه اون شب شما کوتاه نمیومدید و اجازه میدادید شعار مرگ بر بیحجاب سرمیدادیم، این آقای طلبه معلوم الحال خودشو جمع و جور میکرد! از امشب سر و کله انواع و اقسام شیاطین به مسجد باز میشه! اینم در این شرایط که مسجد پر از پسرای جوون و نوجوون هست. خانم ایزدی ما نباید مماشات کنیم.»
نرجس جوابش را داد و گفت: «اگر آن شب به زینب سیلی نمیزدم، شاید میتوانستیم شعار بدیم. ولی گولِ بازیِ زینب رو خوردم. زینب خودشو انداخت جلو تا من فقط با اون روبرو بشم. این رو آقای ذاکر بعدا بهم گفت. کاش نمیزدمش تا زبونم دراز باشه. ولی دیگه اینبار گولِ عملیات روانی زینب رو نمیخورم.»
سمیه در اسکلی لنگه نداشت با بغض گفت: «خانم من دیشب خوابِ یکی از شهدا را دیدم. اگه خدا قبول کنه، مدتی هست که با اون شهیدِ عزیز نامزد شدیم.»
بقیه خوشحال شدند و به سمیه «مبارک باشه. ایشالله تا بهشت با هم باشین.» گفتند!!
سمیه هم سرش را لحظاتی پایین انداخت و مثلا خجالتِ ریزی کشید و ادامه داد: «آره. میگفتم. شهیدم خیلی دلخور بودند. هرچی رفتم دنبالشون و گفتم چرا ازم روبرمیگردونی؟ نگام نکرد. از یه چیزی ناراحت بودن و چشماشون غصه داشت.»
سمانه فورا از فرصت سواستفاده کرد و گفت: «بفرما! اینم یه نشونه بد! دیگه شهدا چطوری باید به ما بگن که این طلبه مایه نحس و ننگ این مسجد میشه؟!»
سمیه گفت: «امروز غروب میخوام برم سرِ مزارِ نامزدِ شهیدم و اینقدر گریه کنم تا خودش یه راهی پیشِ پامون بذاره.»
الهه که کلا فازش به اینها نمیخورد به سمیه گفت: «آبجی میگما! حالا از کجا معلوم که بخاطر اتفاقات اخیرِ مسجد، نامزدِ شهیدت ناراحته؟ شاید به خاطر این که با تو نامزد شده، پشیمونه بنده خدا!»
همه به الهه بد نگاه کردند. نرجس به الهه گفت: «اصلا کی گفت تو بیایی اینجا؟ اینو کی راه داده جلسه؟»
الهه با تعجب گفت: «چرا خانم؟! چی گفتم مگه؟ آخه سمیه جون که با نامزدش هم صحبت نشده! از کجا معلوم که...»
نرجس با تندی به الهه گفت: «اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی، میندازمت بیرون! مراعات لطفا! مراعات این جلسه نمیکنی، لااقل مراعاتِ دل و حالِ خوشِ سمیه رو داشته باش!»
همه ساکت شدند و الهه هم سرش را زمین انداخت!
نرجس گفت: «احتمالا دخترا امشب برای ثبت نام میان مسجد! ما نباید بیکار بشینیم. فراخوان بدین که حضورِ همه خواهرانِ آمر و ناهی امشب الزامی است. امشب تنگه کوه احد را نباید رها کنیم. رها کردن تنگه کوهِ احد همانا و از دست رفتن دستاوردهای معنوی و فرهنگی ما هم همانا!»
سمانه گفت: «حتما. چشم. فقط واسم سواله که چرا آقای ذاکر تا الان اقدامی نکردند؟! قصد ندارن یه کاری کنن؟»
نرجس لبخندی زد و گفت: «چرا. آقا ذاکر مشغوله ماشالله. دارن از بالا اقدام میکنن.»
🔶دفتر کار ذاکر🔶
ذاکر که فکرش بابت داود و طرح تئاتر برای دختران مشغول بود، تلفنش را برداشت و برای حاج آقا سلمانی(همان روحانی بلندپروازی که در قسمت اول، چند نفر را با خودش به دفتر حاجی خلج برده بود و تلاش میکردند سلمانی را به به جای مهدوی به مسجدالرسول بفرستند اما خلج قبول نکرد) تماس گرفت.
-سلام علیکم و رحمت الله!
-سلام حاج آقا سلمانی بزرگوار! احوال شما؟
-خدا را شکر. هستیم. شما چطورین؟
-والا چه عرض کنم؟ شکر. بد نیستم. حاج آقا گله دارم ازت. از همتون. از حوزه علمیه!
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
-خیر باشه آقای ذاکر! چه قصور و تقصیری از ما سر زده؟
-شما که میدونستین مسجد ما چقدر مهمه. چرا این جوانکِ آخوندنما رو فرستادین؟
-والله بالله من هر چی گفتم، کسی حرف منو گوش نداد. چی شده حالا؟ گند بالا آورده؟
-گَند مالِ یه ساعتشه.
-میدونم. میدونم حاجی. دل ما هم از دست همچین طلبههایی خونه. مطمئنم دل امام زمان هم خونه.
-من کاری به این چیزا ندارم. پاشو بیا از امشب مسجد ما! مسجد خودتم میگم یکی دیگه بره تا چراغش خاموش نشه.
-نمیشه قربونت برم. نمیشه حاجی. حوزه نمیذاره! حاجی خلج نمیذاره.
-پس من چیکار کنم؟ ما دیگه نمیتونیم این داود رو تحمل کنیم. این خیلی مشکل داره.
-والا چی بگم. فقط یه راه داره.
-چی؟ بگو خب!
- ببین حاجی! اگه ازش جرم خاصی سراغ دارین، مستقیم برو دادسرای ویژه روحانیت تا دخلش رو بیارن! اما اگه فعلا چیزی ازش نداری، برو حوزه. رو پیشِ حاجی خلج. برو با حاجی خلج ببند. طلبکار باش ازش. بگو چرا اینو فرستادی؟ از حوزه فیتیلهاش رو بکشی پایین بهتره. دیگه تا عمر داره قد راست نمیکنه.
-ای ول. راست میگی. اگه از حوزه بزنیمش بهتره. دیگه حوزه تاییدش نمیکنه و هیچکس و هیچجای دیگه راهش نمیدن.
-آره. برو بگو آبرو حوزه داره میره. علما رو آبروی حوزه حساسن.
-آره. راس میگی. خوب شد واست زنگ زدم. دستت درد نکنه. راس میگفتن که آخوند رو باید به آخوند واگذار کرد!
-زنده باشی. بازم من درخدمتم. علاقه خاصی هم به این مسجدی که هستم ندارم. وقت و دانش ناقابلی دارم که گرفتم کفِ دستم و هر جا تکلیف باشه میام.
-حواسم هست. گزینه ما خودتی دلاور!
-کوچیک شمام.
این را گفتند و قطع کردند. ذاکر گرفت که باید آب را از سرچشمه گلآلود کرد. پاشد رفت حوزه.
🔶حوزه علمیه🔶
ذاکر در دفتر حاج آقا خلج نشسته بود. روبروی یکدیگر. حاج آقا خلج مثل همیشه با ادب و متانت، سرشان را پایین انداخته و تسبیح کوچکی در دست داشتند و هر از گاهی به چهره ذاکر نگاه میکرد.
ذاکر سخنش را اینطور شروع کرد: «ما همیشه مدیون زحمات علما و مراجع و روحانیت بودیم. از قدیم الایام، مردم با روحانیت مانوس بودند و درِ خونه علما به روی همع باز بوده. مثل خودتون. مثل مرحوم ابوی که خدا روحشون رو شاد کنه. من یادمه که بچه بودم و ابوی شما چه منبرها میرفتند و چه موعظهها میکردند.»
حاجی خلج گفتند: «تشکر. خداوند ارواح همه علما و گذشتگان را شاد کنه.»
ذاکر: «انشاءالله. بله. عرض میکردم. ما همیشه مدیون زحمات علما بودیم. علما پناه مردم و دین بودند. اما الان نمیدونم چه اتفاقی افتاده که باید در مسجدی که چندین قرن تاریخ داره و جاپایِ علما و بزرگان هنوز از اون مسجد خشک نشده، باید صدای کف زدن و جیغ بچههایی بشنویم که اصلا معلوم نیست طهارت میگیرن یا نه؟ میان نماز جماعت اما مشخص نیست که وضو دارن یا نه؟ حالا خودشون هیچ. بابا و مادراشون با اون سر و وضع و جلافت و بیحیایی رو چیکارشون کنیم؟»
حاجی خلج هیچی نگفت و حتی سرش را هم تکان نداد. گذاشت ذاکر خوب حرفایش را بزند.
ذاکر گفت: «حاج آقا جان! شما بزرگ ما هستین. منو هم میشناسین. زیر منبر خودتون بزرگ شدم. آدمشناسم. بالاخره یه عمر کار کردم و میدونم کی چی کاره است و کی چی کاره نیست. اگه نظر منو بخواید، این آقا داود اصلا این کاره نیست. ینی کلا تو خط من و شما و علما نیست. رفتار و افکارش خطرناکه. کاش از اولش با من مشورت کرده بودین تا ریز و درشتشو بریزم رو دایره و بفهمیم داود کیه! این آقا داود نه تنها انقلابی نیست بلکه مسئله داره. تو خط مستقیم نیست. کاراش همش شبهه داره. حتی خوفِ این وجود داره که ای چه بسا نفوذی باشه.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
خلج با شنیدن این کلمه، طاقت نیاورد و برای لحظاتی چشمانش را با جدیت هر چه تمامتر در چشمان ذاکر دوخت. ذاکر که آمده بود تا به هر ترتیبی هست ریشه داود را از بیخ و بُن بکَند، کوتاه نیامد و ادامه داد و گفت: «باور بفرمایید! من صلاح و خوبی و مصلحت روحانیت و اسلام و انقلاب رو میخوام. این بچه اصلا بزرگتر و کوچکتر حالیش نیست. تفکراتش مسمومه. معلومه که ذهن و وجود طاهر و پاکی نداره. مشخصه که به بهانه هنر، فقط دنبال حاشیه و این چیزاست. حالا هم اومده تز داده که دخترا تئاتر کار کنن! میبینید خداوکیلی؟! میبینید با ناموس امیرالمومنین و ناموس شهر و محله من و شما داره چیکار میکنه؟ میخواد دخترامون رو قَوّال کنه! بهخدا قدیم اگه به کسی میگفتن قَوال، فحش محسوب میشد! اما الان تو ذهن و فکر این آقا داود شما نه تنها هیچ قبحی نداره بلکه داره جوری زمینه سازی میکنه که دختر بیحیاها و مامانای از خودشون خرابتر، پاشون به آخرین سنگر حزب الله که مساجد هست باز بشه و اونجا رو تبدیل کنن به آندِلُس! خداوکیلی اینا اون چیزی نیست که تو حوزهها به اینا یاد میدین. این معلومه که از جای دیگه داره آب میخوره. من که بالاخره میفهمم این آدم کیه و به کجا وصله! ولی گفتم اول بیام پیش خودتون تا گرهی که میشه با دست باز کرد، با دندون باز نکنیم. ببخشید. اطاله کلام شد. ضمنا هیئت اُمنا هم سلام خدمتتون رسوندند.»
لحظاتی گذشت و حاجی خلج همچنان سرش پایین بود و ذکر میگفت. ذاکر هم حس و حال قهرمانان را داشت و منتظر بود که طعمهای که پهن کرده، اثرش را بگذارد و ماهی بزرگش را شکار کند و برود. که یکباره دید حاجی خلج گوشی همراهش را از جیبش درآورد و برای داود تماس گرفت و گذاشت روی آیفون!
-سلام حاج آقا.
-سلام و رحمت الله. چطوری پسر جان؟
-دستبوسم. مشتاق دیدارم. شما چطورین؟
-ولله الحمد. خوبم خدا را شکر. از وقتی رفتی مسجدالرسول، نه دیدمت و نه صدات شنفتم. گفتم خودم زنگی بزنم و حال و احوالی بپرسم.
-خدا از بزرگی کمتون نکنه حاج آقا جان. به خدا شرمندم. وظیفه من بود که تماس بگیرم و بیام خدمتتون. ببخشید. اینجا خیلی کارِ زمین مونده داره. احمد و صالح هم آوردم اما اصلا نمیرسیم حتی یه سحری درست و حسابی بخوریم. از بس بچهها جمع شدن و اینجا مشغولن.
-الهی شکر. شیر مادرت حلالت. روسفیدم کن.
-من آبرو و همه وجودمو گذاشتم وسط.
لحظات سرنوشت سازی بود. ذاکر با خودش فکر میکرد که حاجی خلج فعلا دارد موضعِ داود را بیحسی میزند تا سوزنِ بزرگ و کلفتِ نقد و گلایه را به جان داود فرو کند. هیجان داشت و منتظر بود ببیند حاجی خلج چه میکند. که دید...
-داود جان! زنگ زدم دو تا مسئله بهت بگم. اول این که صبح و ظهر و شب برات دعا میکنم. دعا میکنم روسفید بشی. دعا میکنم مِهرت تو دل مردم بیفته و موفق باشی.
داود با شنیدن این جمله بیاختیار گریهاش گرفت. هرچند تلاش میکرد که صدای نفسهای داغش به آن طرف خط نرود، اما با شنیدن این جمله حاجی خلج، دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. آدم است خب. حق دارد. گاهی آدم هر چند هم موفق باشد و یا پوستش کلفت باشد و وسط میدان، آبرویش را کفِ دستش گذاشته باشد و برای اسلام و انقلاب تلاش کند، اما گاهی نیاز دارد یک بزرگتر، یک استاد، یک مراد، یک پیر، یک صاحب نفس، درِ گوشش بگوید دمت گرم! درِ گوشش بگوید ای ولا! بگوید میخوامت! بگوید دُرُستی! بگوید همین خط را بگیر و تا ته برو. داود هم نیاز داشت. و چه به موقع خدا به دلِ صافِ آن مدیر حوزه و روحانی خودساخته انداخته بود که برای کسی که جایِ پسر نداشتهاش بود تماس بگیرد و با یک جمله«دعات میکنم» دلش را گرمتر کند.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
همین طور که داود چشمانش اشکی بود اما دل و خاطرش روی ابرها بود، حاجی خلج گل دوم را هم به او زد و گفت: «مطلب دوم این که من مبلغ ده میلیون تومن برای مرحوم پدرم نگه داشته بودم که از طرف ایشون برای سفر کربلا خرج کنم. بنظرم اگه روح پدرم مطلع بشه که یه جوون با عرضه تر از پسر خودش، رفته تو مسجدش و داره کار فرهنگی میکنه، راضی تر باشه که به جای این که من برم کربلا، بدم به شما تا هر طور صلاح دونستی، در کار فرهنگی خرج کنی.»
دیگر چشمان داود نمیدید از اشک. دیگر توان کنترل نفسهایش را نداشت. زبانش بند آمده بود از آن همه بزرگواری و توجه. بله توجه.
حاجی خلج ادامه داد و گفت: «دست و بالم خالیه وگرنه بیشتر کمکت میکردم. حالا اینو میزنم به حسابت. اگه کم و کسری داشتی، تعارف نکن و به خودم بگو تا یه فکری به حالش بکنم. خب به کارت برس. کاری با من نداری؟»
داود هم مثل خودم، وقتی بغض و اشکش توامان میشد، قادر به ادای کلمات نبود. فقط توانست بگوید«دستبوسم. خدا از بزرگی کمتون نکنه.»
تا بوده و نبوده، علمایِ ربانی در حوزهها و بلاد، لنگرِ آرامش و ایمان مردم بوده و هستند. علمایی که طلبهپروری آنها کیمیای محبت و اکسیرِ حیاتبخش علمای فردا و فرداهاست. تا باد چنین بادا.
فکر نمیکنم لازم باید بگویم که در آن لحظه، ذاکر چه حالی داشت و چطور مانند ژلهء آفتاب خورده، ولو شد روی صندلی! حتی به مخیلهاش نمیآمد که حاجی خلجِ خوش قلب و بزرگوار، اینطور حالِ اساسی از آنها بگیرد و تمام آن حال را یکجا بفرستد به سینه و دلِ داود.
اما...
قصهء خودِ ذاکر به جاهای باریکتری داشت میکشید. چرا که به قولِ قدیمی ها« نزن دری را با انگشت... که میزنن درت را با مُشت»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
به مناسبت لیالی قدر، قسمت دوم سخنرانی را تقدیم میکنم.
امیدوارم با دقت مطالعه کنید و به اشتراک بگذارید
تقدیم با احترام 👇🌷
1_995860871.pdf
835.5K
ترور امام جامعه به دست کدام گروه محتمل تر است؟!
#بخش_دوم
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
سخنرانی مهم شب۲۱ ماه رمضان۱۴۰۲
#لطفا_نشر_حداکثری
تمام روزها روزه
نماز شب دعا، شبها
همیشه دست بر تسبیح،
همیشه ذکر بر لبها
و آخر با وضو کشتند،
علی را خشکِ مذهبها... !
https://virasty.com/Jahromi/1681263064906797637
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻صحبتهای جالب شیخ حسین انصاریان(دامت توفیقاته) در مراسم احیای دیشب
🔹روی گنهکاران، اسم بد و زشت نگذارید؛ خلاف قرآن و حرام است.
🔹گناهکار را نترسانید.
🔹اگر گنهکاری بازداشت شد، به دروغ نگویید که فردا صبح اعدام میشوی. عباد خدا را نترسانید. وحشت در دل او وخانوادهاش نیاندازید.
🔹 استاد شهیــد مطهــری:
🔹 یک وقت میگوییم علــــی(ع) را "که" کُشت و یک وقت میگوییم "چه" کُشت؟
اگر بگوییم علی را "که" کُشت؟!!
البته عبد الرحمن ابن ملجم
و اگر بگوییم علی را "چه" کُشت؟
باید بگوییم: جمود، خشک مغزی و خشکه مقدسی!
🔹 همینهایی که آمده بودند علی را بکشند، از سر شب تا صبح عبادت میکردند، واقعاً خیلی تأثرآور است ؛ علی به جهالت و نادانی اینها ترحم میکرد، تا آخر هم حقوق اینها را از بیت المال میداد.
🔹 ابن ابی الحدید میگوید، اگر میخواهید بفهمید که #جمــود و #جهــالت چیست، به این نکته توجه کنید که اینها وقتی که قرار گذاشتند این کار را بکنند، مخصوصاً شب نوزدهم رمضان را انتخاب کردند و گفتند: ما میخواهیم خدا را #عبادت بکنیم و چون میخواهیم امر خیری را انجام بدهیم، پس بهتر این است که این کار را در یکی از شبهای عزیز قرار بدهیم که اجر بیشتری ببریم....
📚اسلام و نیازهای زمان، ج ۱، ص ۷۷
داستان #یکی_مثل_همه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت سیزدهم
🔶محل کار ذاکر🔶
حاج عبدالمطلب اصلا نمیتوانست درک کند که چرا و به چه علت، ذاکر اقدام به زدن زیرآبش کرده؟ چرا که ذاکر را از اولِ گزینشش تا آن روز، زیرِ پر و بال خود نگه داشته و همیشه از او حمایت کرده بود! در همین فکرها بود که اول تصمیم گرفت برود و با فرهادی بزرگ حرف بزند. اما دید که خود فرهادی بزرگ در جلسه تودیع و معارفه حضور داشته و اگر خبر از حال و روز ذاکر نداشت، محال بود که بازنشستگی او را در دستور و جریان بیندازد. پس مراجعه به فرهادی بزرگ، گزینه مناسبی نبود. مراجعه به کسی که خودش بخشی از پازل است و میخواسته بدون سر و صدا، صرفا با یک سلام و صلوات و جلسه تودیع و معارفه عادی، سر و تهِ قضیه را ببندد، منطقی به نظر نمیرسد.
چاره ای نداشت مگر این که به مدیر کل حراست سازمان مراجعه کند. مدیر کل حراست سازمان، یک مرد پخته و جاافتاده به نام حاجی کاظمی بود. حاجی کاظمی که مافوق فرهادی بزرگ و از او باتجربهتر بود، از اول انقلاب با حاج عبدالمطلب سابقه دوستی داشت و همیشه این دو نفر، حرمت یکدیگر را حفظ میکردند. حاج عبدالمطلب فورا بلند شد و آماده رفتن به دفتر حاجی کاظمی شد. همین طور که میخواست از درِ خروجی برود بیرون، از جلوی درِ اتاق ذاکر رد شد. ذاکر که خبر از تصمیم حاج عبدالمطلب نداشت، با دیدن او و شتابش در رفتن به بیرون، قلبش هُرّی ریخت.
دقایقی بعد، حاج عبدالمطلب روبروی حاجی کاظمی نشسته بودند. حاجی کاظمی گفت: «خوش تشریف آوردی. ماه رمضون هم اومدی که نتونم پذیرایی کنم.»
حاج عبدالمطلب گفت: «تو همیشه لطف داری به من. الان هم برخلاف میل باطنیم اینجام. البته از دیدنت خوشحالما. اما کاش واسه یه دلیل دیگه اومده بودم.»
حاجی کاظمی با حاج عبدالمطلب چشم در چشم شد و گفت: «خیر باشه. چی شده؟»
-خیر و شرش نمیدونم. ولی... متوجه شدم که ذاکر داره کارایی میکنه که نه به گوش من و شما میرسه و نه با اخلاق و این چیزا سازگاره.
-همین که عموهاش واسطه گزینشش شدن و خیلی هم دو آتیشه است و هیئت اُمنای یه مسجد هست و تو کار کتاب و این چیزا هم هست؟
-دقیقا. ماشالله خوب آمارش داری!
-از بس همکاراش از دستش شاکی هستن. از بس بیچارهها ازش میترسن. نیشش شامل حال تو هم شده؟
-داشت بدون این که من خبر بشم و شما مطلع بشی، درخواست بازنشستگیمو جعل میکرد و در گردش و دستور مینداخت. من متعجبم که چطوری تونسته بود فرهادی رو خام کنه!
-الان میخواستم همینو بپرسم! مگه میتونه بدون دستور و امضای فرهادی، این کارو بکنه؟!
-کرده و شد. اینقدر که آتیشِ فرهادی داغ بود و منو مستقیم برد جلسه تودیع و معارفه!
-بذار حدس بزنم. لابد تودیعِ شما و معارفه... معارفه خودِ ذاکر! درسته؟
-دقیقا! بخاطر همین میگم فرهادی با این سن و سالش، چطور خامِ ذاکر شده و چنین تصمیمی گرفته؟
-خب این مسئله مهمه اما فکر نکنم برای این اومده باشی. چون اینو میتونستی داخلیِ خودتون حلش کنی. چه خدمتی از من ساخته است؟
-خب نه دیگه! این صرفا یه مسئله داخلی نیست. مخصوصا این که فرهادی مسئولیت بزرگی داره و شش هفت تا مثل بخشِ من زیر مجموعهاش هست. اگه قرار باشه اینجوری آدما رو حذف و جابجا کنه، بنظرت یه گوشه کار نمیلنگه؟!
-تو خبر از بقیه بخشها داری؟ جاهای دیگه هم اینجوری حذف و منصوب میکنه؟
-خبر که نه! من فقط بخش خودمو میبینم. نظارت بر اون کار شماست.
حاجی کاظمی چند لحظه سکوت کرد. فکر کرد. چند لحظه بعد گفت: «بنظرم شما رو ذاکر کار کن. اینم دستور شفاهی. خودم دارم بهت میگم. منم رو فرهادی کار میکنم. میخوام یه بار برای همیشه ببینیم چرا همکارا اینقدر از این دو تا شاکیَن؟
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
-چشم. ذاکر با من. دسترسیهاشو ببندم؟
-اگه لازم شد، خودمون میبندیم. شما چراغ خاموش کارتو بکن.
-بسیار خوب. یک هفته دیگه گزارششو تقدیم میکنم.
-عالی. حله. چون منم باید دقیقا یه هفته دیگه یه تصمیم مهم بگیرم. به نتیجه کارِ تو درباره ذاکر و نتیجه کارِ خودم درباره فرهادی مربوطه.
-خیره انشاءالله!
-بعدا میگم.
🔶مسجدالرسول🔶
تب و تابِ مسابقات خیلی زیاد بود. بچهها مرتب در حال دعوا و جر و بحث بودند و شلوغ پلوغ! احمد و صالح اصلا نمیتوانستند لحظهای بچهها را رها کنند. حاجی و حاج خانم مهدوی یک اتاق دیگر به داود داده بودند و آنجا هم تجهیز شده بود اما تعداد اینقدر زیاد بود و تنوع برنامهها زیاد شده بود و علاوه بر مسابقات ps ، مسابقات دیگر هم در حال برگزاری بود که حد و حساب نداشت.
آقا جواد که قبلا دربارهاش حرف زدیم و سیبیلهای درشتی داشت، یک شب آمد پیشِ داود و گفت: «میخوام یه کار خیر، شادی امواتم انجام بدم.»
داود پرسید: «خرج داشته باشه یا نه؟»
جواد گفت: «اگه خرج داشته باشه و بتونم از پسش بر بیام، اشکال نداره.»
داود گفت: «تعداد بچهها زیاده. اگه تو مسابقات ps بازنده بشن، کمکم تهدادشون کم میشه و ناامید میشن و از مسجد میرن. چون مسابقات ما حذفی هست. بنظرم رسید که کاش اتاق دوم که در اختیارمون هست، دو تا فوتبال دستی بزرگ داشتیم و کاری میکردیم که بچهها اوقات بیشتری تو مسجد بگذرونن.»
فرداش داود دید که آقا جواد دو تا میز فوتبال دستی نو خریده و با خودش آورد مسجد. هیجان بازی فوتبال دستی به گونهای بالا بود که بچهها از همان اول که چشمشان به آن دو تا میز خورد، در مسجد لحاف انداختند.
در طرف دیگر، خانم مهدوی و زینب تصمیم گرفتند درباره کارِ گروه دختران با داود صحبت کنند. وقتی جلسه تشکیل شد، زینب خانم گفت: «ما تونستیم حدودا هفتاد و پنج نفر اسم بنویسیم. دختران دبستانی و متوسطه اول و یه تعداد کم از متوسطه دوم. اینا کسانی هستند که آمادگی دارن که هر ساعتی و هر جا تماس گرفتیم، بیان و متن بگیرن و شروع کنیم باهاشون تمرین کنیم. ولی تعدادی هم داریم... حدودا سی چهل نفر... که اینا تمایل و استعداد برای گروه سرود دارند. گروه سرود رو خودم میتونم دنبال کنم اما گروه تئاتر رو به یکی از خانمای با استعداد سپردم. کمکم باید پیداش بشه. چون دعوتش کردم که بیاد و همین الان در جلسه و در حضور شما ببندیم و اگر نکتهای دارین، ملاحظه کنن.»
داود گفت: «خیلی عالیه. خیلی زمان نداریم. این خانمی که گفتین، فرمودین طلبه است؟ بلده؟ این کاره است؟»
زینب خانم نگاهی به خانم مهدوی کرد و لبخندی زدند و گفت: «این خانم در اصل، لیسانس کارگردانی داره. از اولش هم چادری و اینا نبوده. خانوادش هم خیلی خانواده خوبی هستن. مخصوصا مادرش که زن خیلی مهربون و فعالی هست. وضعشون هم خیلی خوبه. دوستی و رفاقت این دختر و مادر با من و حاج خانم باعث شد ارشد کارگردانی را رها کنه و بیاد طلبه بشه. در نوشتن متن و ایدههای هنری خیلی عالیه. الان هم داره رساله سطح سه حوزه مینویسه. البته تا نیومده اینو هم بهتون بگم که بخاطر بعضی رفتاراش، هم خودش اذیت شد و هم حوزه.»
داود با تعجب گفت: «مثلا چه رفتارهایی؟»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
زینب خانم گفت: «حالا بیادش خودتون میبینید. تیپ و ظاهرش در چارچوب مقررات حوزه نمیگنجه. شاید از نظر جامعه خیلی چیز خاصی نباشهها اما خب، بالاخره حوزه خواهران واسه خودش مقرراتی داره و باید همه بهش ملزم باشن. منم یکی دو بار بهش با زبان نرم تذکر دادم. دختر خوبیه. گارد نگرفت. بیاثر هم نبود. ولی دیگه وقتی دیدم داره ازم دور میشه، بیشتر اصرار نکردم و نخواستم بینمون فاصله بیفته. اینا رو که گفتم، قصدم جسارت نبود. میخواستم بدونین وقتی دخترای نوجوون شنیدن که قراره کی باهاشون تئاتر کار کنه، اینقدر استقبال شده. وگرنه خیلی از اینا منو نمیشناسن. بخاطر این که الهام خانم در فضای مجازی هم فعاله و بلاگر شده، بین دخترای غیر مذهبی دهه نودی و هشتادی طرفدار داره.»
داود گفت: «ولابد خانوادههاشون هم بخاطر همین خانمی که میگین، راضی شدن بچههاشون بیان تو گروه شما و پاشون به مسجد باز بشه. ینی خانواده دخترا هم به نوعی به این خانم طلبه بلاگر علاقه دارن. درسته؟»
زینب: «دقیقا. وگرنه من که نمیتونم به خودم دروغ بگم. هنر آنچنانی ندارم که بتونم دخترای دهه نودی و هشتادی جذب کنم و نگه دارم. خانم ایزدی و بچههاش هم که دیگه نگم. اونا از من بدتر.»
داود: «بزرگوارید. نکته مهمی که تو ذهنم بود همین بود. لابد تا الان خبر به گروه خانم ایزدی و اینا رسیده و آماده برخورد با دخترا و خانمایی هستن که قراره بیان. بخاطر همین پیشنهاد میکنم دخترا و مادراشون اینجا نیان.»
خانم مهدوی گفت: «خب اینجا نیان، کجا برن؟ مدرسه مثلا؟»
داود گفت: «آره. مثلا مدرسه. حتی اگر کار تئاتر خوب پیش رفت و کار قشنگی شد، دو سه روزِ عید فطر، صبح و عصر، سانسِ اکران و اجرا میذاریم.ضمنا فعلا نظرم اینه که فقط خانما بیان تماشا کنن و برن. ینی یه تئاتر مفصل و زنونه. فعلا لزومی به کشوندنش به مسجد و دعوت از آقایون و این چیزا نیست.»
خانم مهدوی گفت: «شما با دو سه تا جمله همه سوالات ما رو جواب دادین. اینی که گفتین خیلی خوبه. این که فقط زنونه باشه و...»
زینب فورا گفت: «مکان و سانس اجرا و این چیزا. عالیه.»
همان لحظه که سرگرم بحث و برنامهریزی بودند، صدایی آمد و با همان نرمش و لطافت دخترانه گفت: «سلام!»
خانم مهدوی و زینب خانم برگشتند و دیدند الهام است. الهام که منتظر بود داود هم برگردد و او را ببیند و واکنشش را با دیدن او ببیند، دید خیلی عادی جواب سلامش را داد اما برنگشت و نگاه نکرد! بلکه به نوشتن چیزی روی کاغذ کوچکی که در دست داشت مشغول شد.
الهام از این واکنش داود خیلی متعجب شد و آن را نوعی بیتوجهی به خود تلقی کرد. دید داود انگار نه انگار! سرش را انداخته روی کاغذ و تند تند دارد مطلبی را یادداشت میکند.
الهام به جمع آنها پیوست. بعد از آنکه با زینب و خانم مهدوی حال و احوال کرد، زیرچشم به داود نگاه میکرد. اما انگار داود اصلا در این دنیا نبود. وقتی نوشتنش تمام شد، عادی رو به خانم مهدوی کرد و گفت: «دیگه غیر از مکان تمرین و زمان اجرا و مخاطب، چیز دیگه ای هم هست که صحبت کنیم؟»
زینب جواب داد: «گروه سرود!»
داود گفت: «آهان. آره. داشت یادم میرفت. یه سرود قشنگ پیدا کنید. خیلی واجب نیست که برای بار اول، مفاهیم دینی و انقلابی در اون سرود باشه. کاملا زنانه و لطیف و آهنگین. با همون وزانتی که خودتون ماشالله بلدید.»
الهام با شنیدن این کلمات از داود خیلی خوشحال شد. لب باز کرد و گفت: «من یه همخوانی قشنگِ دخترانه سراغ دارم. مالِ یه گروه هنری هست که مازندران زندگی میکنن. خیلی قشنگ خونده شده. اونو میتونم در اختیارتون بذارم.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
داود رو به الهام کرد. این اولین باری بود که داود مستقیم با الهام حرف میزد. داود با لحن مودب و عادی و همیشگی خودش گفت: «خوبه. چند تا دمِ دست داشته باشین تا بتونین دو تا رو انتخاب کنین و بسم الله بگین. فقط یه نکته! لطفا نه در سرود و نه تئاتر، تعداد را منحصر به افرادی که از اول با شما هستند نکنید. تا یک شب قبل از اجرا، هر کی اومد، قدمش برچشم. کسی رو طرد نکنین.»
تا خانم مهدوی و زینب خانم خواستند حرف بزنند، الهام پیشدستی کرد و با لبخندی ملیح گفت: «چشم. حواسمون هست. ممنون که این نکته رو متذکر شدید.»
داود رو به حاج خانم مهدوی گفت: «بسیار خوب. اگر امری ندارین، بنده زحمت کنم.»
الهام با خودش گفت: «اِ اِ اِ ... داره میره! همین؟» به خاطر همین، گلویی صاف کرد و از داود پرسید: «متن سرود و متن پیشنهادی برای تئاتر، چطوری مزاحم بشم و به دستتون برسونم؟ واتساپ؟ ایتا؟ کجا؟»
🔺 خب این یک سوال عادی نبود. یه لحظه stop کنید لطفا تا قشنگ، این سوال را برایتان بشکافم. لازم است که عارض شوم؛ در این یک سوال، حداقل هفت هشت ده تا خواسته رندانه وجود دارد. البته خدمت شما درس پس میدهم. شما خود بحمدلله از منِ بینوا مُلّاترید. اما برخی از جملات مقدّر در این یک سوال عبارتاند از: 1. کاش شماره همدیگه رو داشته باشیم. 2. کاش متن رو به خودتون نشون بدم. نه به یکی دیگه. 3. خب حالا شماره همراهتون چنده؟ 4. تو کدوم پیامررسان راحتتری که بهت پیام بدم؟ 5. میخوام برای اصلاح و حذف و اضافه متن، رابطه کاریمون شکل بگیره. 6. لطفا منو به یکی دیگه حواله نده. فقط خودت. 7. دو تا کار دستمهها. هم سرود. هم تئاتر. باید دوبرابر بهت مراجعه کنما و تو هم دو برابر برام وقت بذاری. بعدا نگی نگفتی! نگی خَستم! نمیرسم! 8. این دو تا متن، صرفا پیشنهاد هست. اگه به متنای دیگه رسیدم، اونا رو هم میفرستم که با هم بررسی کنیم. تا اولی رو دیدی فکر نکنی کار تموم شده و بگی علی برکت الله! 9. خب حالا اینا پیشنهاد منه. تو هم باید پیشنهاد بدی بلا! برو دو تا متن خوب پیدا کن و بهم پیام بده تا منم بررسی کنم و بهت بگم. 10. من از اولش گفتم قصد مزاحمت دارما. کلاس نذاری واسم. و... 🔺
اما واکنش داود در برابر این حرف الهام خیلی جالب بود. چون مثل کسی که اصلا چیزی را نشنیده و متوجه حرف طرف مقابلش نشده، رو به خانم مهدوی کرد و گفت: «راستی من یه چیزی یادم رفت که خدمتتون عرض کنم. ببینید! میدونم تیر و ترکش داره. ولی میگم ببینم نظرتون چیه؟»
خانم مهدوی گفت: «بفرمایید!»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
همان طور که خانم مهدوی و داود مشغول صحبت بودند، زینب خانم چادرش را آورد جلوی دهانش و رو به الهام، با لبخند و خواهرانه گفت: «عزیزم کاش شماره حاج آقا را نمیگرفتی. چون ما هم تا الان شماره از ایشون نگرفتیم و هر کاری بوده، با حضور حاج خانم و حاج آقا خدمت ایشون رسیدیم.»
الهام خودش را جمع و جور کرد و آروم گفت: «من منظور بدی نداشتم!»
زینب خانم با لبخند گفت: «من تو رو از مامان المیرات بیشتر میشناسم دختر. میدونم تهِ دلت هیچی نیست. بیشتر دقت کن.»
الهام هم لبخند زد و گفت: «چشم. حواسم هست.»
که یکباره خانم مهدوی رو به زینب خانم کرد و گفت: «حاج آقا پیشنهاد خوبی دارن اما نمیدونم عملی باشه یا نه؟»
زینب خانم حواسش را معطوف به داود کرد و گفت: «ببخشید. نشنیدم. بفرمایید.»
داود گفت: «من میگم چون بچهها اغلب غیر بالغ هستند و شاید اصلا روزه نگیرن، کاش بتونیم بگیم ظهر همه بیان نماز جماعت و یه افطاری ساده و کله گنجشکی واسشون تهیه کنیم. تا هم بخ همین بهانه تا ظهر روزه بگیرن و عادت کنن که روزه بگیرن. و هم نمازجماعت ظهرها از این حال و هوا دربیاد.»
زینب و خانم مهدوی به هم نگاه کردند. زینب خانم پرسید: «ینی وسط روز... ظهر... تو مسجد... نمیدونم والا...»
که الهام گفت: «زینب خانم یادتونه اولین بار من و شما چطوری با هم آشنا شدیم؟»
هر سه نفری برگشتند و به الهام توجه کردند. زینب خانم گفت: «یادم نیست! چطوری؟»
الهام گفت: «یادتونه همون سالی که مادرتون از دنیا رفته بودن و ماه رمضون بود؟ یادتونه مراسم ترحیم ایشون تو همین مسجد بود؟ یادتونه ظهر بود و همه روزه بودن و منم نوجوون بودم و ضعف داشتم؟»
زینب لبخندی زد و گفت: «آره آره. خب؟»
الهام گفت: «اون روز شما با این که عزادار بودین و ماه رمضون بود و خودتون هم روزه بودین، اما منو کشوندین کنار و دو تا کیک فنجونی و یه لیوان آب دادین که بخورم و ضعف نکنم. یادتونه؟»
زینب با همان لبخندش گفت: «آره که تو بجای تشکر، گفتی کیک دومی سِفته و تازه نیست؟»
الهام هم لبخند زد و گفت: «دقیقا! فقط شما حواست به ضعف کردن من بود و روزه کله گنجشکیمو تو مسجد باز کردی. اینو هیچ وقت یادم نمیره.»
داود با شنیدن این حرف از الهام، نگاهی به خانم مهدوی کرد و گفت: «درس ادیب اگر بود زمزمه محبتی... جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را»
تصمیم گرفتند عملیاتی کنند اما...
خب کار به همین راحتی نبود.
نمیدانم اگر داود از تبعات این پیشنهادش خبر داشت، باز هم این پیشنهاد را میداد یا نه؟
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
لطفا خطیب توانا آشیخ حسین انصاریان را با حرفها و تحلیل و جوسازی و تفسیرهای آبکی، هل ندید به طرفی که دیگر نشود جمعش کرد.
لازم باشد بزرگان ورود میکنند.
لطفا حد و حرمت نگه داریم.
میشود فقط با یک ملاقات کوتاه و محترمانه و سازنده، تا قبل از احیای شب بیست و سوم، اگر مسئلهای هست حل شود. هر چند قطعا مسئلهای نیست و ایشان همیشه راهنما و بزرگ خطبا خواهند بود.
https://virasty.com/Jahromi/1681328630999424354
📚 سایت عرضه آثار حدادپور جهرمی
www.haddadpour.ir
تحویل درب منزل
ارسال رایگان پنج کتاب به بالا
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت چهاردهم
🔶مسجدالرسول🔶
احمد و صالح همه بچههای ابتدایی را جمع کردند و داود برای آنها چند دقیقهای صحبت کرد.
-شما هنوز به سن تکلیف نرسیدید. نمازخوندن و گرفتن روزه بر شما واجب نیست. اما اگر مثلا روزه کلهگنجشکی بگیرید تا خدا ازتون راضی باشه، خیلی خوبه و خیلی ثواب داره. بزرگان و شهدا از همین دوران نوجوانی و نماز و روزههای مستحبی شروع کردند که یه روز آدمهای بزرگی شدند و بعضیاشون هم شهید شدند. ما میخوایم از امشب، بچههایی که از قبل از نماز صبح اینجان و در نمازصبح شرکت میکنن و قصد روزه دارند، بهشون سحری بدیم.
تا این را گفت، بچهها خیلی خوشحال شدند و یک هورای بلند سر دادند. داود گفت: «حالا اگه بگم با هماهنگی پدر و مادراتون حتی میتونید اگه خواستین همین جا استراحت و بازی کنید و یه چیز جذاب دیگه... اگه گفتین؟!»
همه پسرها با صدای بلند همهمه کردند و هر کسی یک چیزی میگفت. داود گفت: «یه لحظه چیزی نگین. نه. چیزی که تو ذهن منه و میخوام بگم، اصلا به ذهنتون هم نمیرسه. بیخودی زور نزنین. خودم میگم. ایشالله قراره از فرداظهر، برای بچههایی که تکلیف نیستن اما روزه کلهگنجشکی میگیرن، همین جا... تو مسجد... لقمه و شربت بدیم.»
تا این حرف از دهانش خارج شد، اینقدر بچهها خوشحال شدند و هورا کشیدند که صدای آنها در کل مسجد پیچید. داود و صالح و احمد به زور بچهها را ساکت کردند. داود گفت: «ضمنا میتونین اگه دوست یا داداش کوچولو دارین که روزه کلهگنجشکی میگیره و دلش میخواد بیاد مسجد، با خودتون بیارینش تا هم بازی کنه و هم ظهر با شماها افطار کنه.»
احمد یک طرح و پوستر قشنگ طراحی کرد و اسمش گذاشتند«طرح افطاری کلهگنجشکیها». داد به صالح و صالح هم در تمام گروههایی که به اسم دیوید زده بودند پخش کرد.
حاجی مهدوی به داود گفت: «طرح خوبیه اما ممکنه نتونیم هزینهاش تامین کنیم.» بخاطر همین داود مجبور شد که به آن مبلغ ده میلیون تومانی که حاجآقا خلج به او داده بود دست بزند و سه میلیون تومان از آن را برای این برنامه هزینه کند. هیچ کس حتی خود داود فکرش را نمیکرد که فردای آن روز، ابتدا سه چهار نفر از والدین که بیشتر عِرق مذهبی داشتند برای کمک کردن به تامین مالی این طرح پا پیش بگذارند. اما دو روز بعد، چند نفر از والدینی که چندان مذهبی نبودند اما از حضور و شور و شوق فرزندانشان در مسجد راضی بودند، مبلغ قابل توجهی را به داود دادند تا خیال داود برای اجرای این طرح تا آخر ماه مبارک، راحت شود.
بچهپسرها چنان در حس و حال روزهداری رفته بودند که دیدن داشت. مثلا وقتی فرید باید دسته بازی را به آرمان میداد ولی از این که باخته و تیمش در آستانه حذف شدن است ناراحت بود، آرمان که مثلا حواسش بود که روزهاش با حرفهای ناجور باطل نشود اما داشت از دست فرید حرص میخورد، به او گفت: «دسته بازی رو میدی یا قید روزهام بزنم؟»
فرید که در مارموزی دومی نداشت جواب داد: «بدبخت همین که یه فحش زشت اومده تو فکرت، روزهات باطله. پاشو برو خونتون و بگو یه تخممرغ برات ببندن و همین حالا افطار کن! دیگه روزه گرفتنت فایده نداره. روزه خورِ بدبخت!»
آرمان هم کم نیاورد و گفت: «به من میگی روزهخور بدبخت؟ اگه راس میگی بعد از ظهر که روزه نیستم بیا بیرون از مسجد تا بهت بگم بدبخت کیه؟»
فرید گفت: «برو مینیم بابا... تو اگه عرضه داشتی همین حالا جوابمو میدادی!»
آرمان که دیگر خونش به جوش آمده بود رو به طرف آسمان کرد و گفت: «خدایا یه لحظه روتو برگردون اون طرف تا من به این مادرمحترمِ پدر صلواتیِ خواهرپرمشغله نشون بدم عرضشو دارم یا نه!»
این را گفت اما دیگر منتظر نشد که مطئن بشود که آیا خداوند سبحان روی مبارکش را آن طرف کرده یا خیر؟ چنان زیر گوشِ فرید زد که لوستر مسجد در چشمان فرید روشن شد. خب فرید هم دست و پا بسته نبود. اما روشش فرق میکرد و نوعِ مقابلهاش با بیچاره بیاعصابی مانند آرمان، بیشتر به جنایت و مکافات شبیه بود تا یک دعوای کودکانه! بخاطر همین، چند ثانیه بعد از خوردن سیلی، در حالی که بقیه بچهها نگاهش میکردند و منتظر عکسالعملش بودند، خودش را روی زمین انداخت و شروع به رعشه کرد! چنان بندری میرعشید، که دل و قلب بچهها کَنده شد و فورا فرستادند دنبال داود و احمد و صالح!
داود تا به دمِ در حجره رسید و وضع و اوضاع فرید را دید، متوجه شد که دارد فیلم بازی میکند و مشکلی ندارد. به خاطر همین یک کلمه درِ گوشِ احمد گفت و رفت. گفت: «دوتاشون بسپار به اجرای احکام.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
بچههای اجرای احکام از خدومترین بچههایی بودند که تا مرز آسفالت شدن دهان بچه مردم، اخلاص بخرج میدادند. البته هدفشان این نبود که کسی را به زور به بهشت ببرند. بلکه ماموریت آنها این بود که با کسانی که زندگی را برای دیگربچهها جهنم کردهبودند برخوردِ مطابقِ مقتضایِ حالِ آنان کنند. کاری کردند که فرید حتی اگر دست خودش هم نباشد، دیگر تا قیام قیامت رعشه نکند و البته آرمان هم، فایلِ اسامی و مشاغلِ فک و فامیل بچهها از ذهنش شیفت دِلیت شود.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا این که روز دوم اجرای طرح افطاری کلهگنجشکیها، بچهها در صفِ نمازجماعت ظهر بودند و نماز تمام شده بود که اتفاق بدی افتاد.
شاید بالغ بر ده دوازده ردیف نمازگزار در مردان شکل گرفته بود. نود درصد از نمازگزاران بچهها بودند. هشت درصد والدینشان. دو درصد هم پیر و پاتالها. قرار شد یکی از بچهها لیوانهای یک بار مصرف توزیع کند و نفر پشت سرش، با کِتری بزرگی از شربت، لیوان بچهها را پر کند. برای این که بچهها بیشتر خوششان بیاید، دو تا قالب یخِ مَشتی هم در کِتر انداخته بودند.
احمد آن لحظه در صحن مسجد نبود. در وضوخانه بود و داشت برای بارِ شانزدهم وضو میگرفت. صالح هم داشت تعقیبات و دعای یاعلی و یاعظیم میخواند. داود هم همانطور که سرِ سجاده و رو به قبله بود، داشت برگههایی که زینب و الهام برایش آورده بودند و متن پیشنهادیِ تئاتر بود را مرور میکرد و اصلا حواسش به پشت سرش نبود.
یکی از بچهها که لقب«میرکِتر» به او داده بودند و مسئولیتش ریختن شربت گوارا در لیوانهای بچهها بود از همان سرِ صف، شروع کرد و دانهدانه لیوانها را که دست بچهها بود پُر میکرد. حاجی محمودی هم که از دو روز قبل، با داود و تیمش سرسنگین شده بود و همش منتظر بود ذاکر یک کاری کند و فیتیله آنها را از آبا پایین بکشد، همیشه عادت به سجدههای طولانی بعد از نمازش داشت. مش حسین هم ردیف اول، دو سه نفر قبل از حاجی محمودی نشسته بود. داشت با دیدن صحنه افطار بچهها در روز روشن و در خانه خدا، دندانهایش را محکم روی هم میفشرد. او یک تیک عصبی داشت و دست خودش نبود. جوری که گاهی که فشارش از دست اطرافیانش بالا میرفت، پای سمت راستش یهو تکان میخورد.
میرکِتر داشت مثل بچه آدم کارش را انجام میداد و برای بچهها شربت میریخت و قدمقدم به مش حسین نزدیکتر میشد. مش حسین هم که از یک طرف بویِ خوشِ شربت به مشامش خورده بود و از طرف دیگر تحمل دیدن بچهها را نداشت، یهو تیک گرفت و پایش به شدت تکان خورد. تکان خوردن پای مش حسین همانا و هول شدن میرکتر هم همانا! تا میرکتر هول شد، پاهایش دورِ هم پیچید و روی یکی از مُهرها سُر خورد و معلق در زمین و هوا ماند.
خب بدترین اتفاقی که میشد در آن لحظه بیفتد افتاد. یعنی اگر به کسی پولِ درشت میدادی و میگفتی از هیچی نترس و از عمد و بابرنامه قبلی برو کلِ شربتها را روی کله حاجی محمودی بریز و کِتر مسی بزرگ را از بغل، چنان محکم به سر او بکوب که صدای برخورد سِنج بدهد، عُمرا نمیتوانست اینقدر دقیق انجام دهد. خدا شاهد است که نمیتوانست. بالاخره یک جای کار میلنگید.
بیچاره میرکتر! چنان روی سر و گردن حاجی محمودی فرود آمد که از ترس، زبانش بند آمد. خب سایر بچهها که شاهد این صحنه هستند در اینگونه لحظات چه میکنند؟ هیچی! مشخص است. زمین و زمان را از خنده و خوشحالی گاز میگیرند. یک ثانیه بعد از آن فاجعه، چنان صدای خنده و نعره خوشحالی سردادن بچهها در مسجد پیچید که برای لحظاتی صدای خواندن تعقیبات توسط صالح را کسی نشنید.
داود فورا کاغذها را انداخت و به طرف حاجی محمودی رفت. اول میرکتر را از روی زمین بلند کرد و سپس دستش را زیر سرِ حاجی محمودی گذاشت و او را با عزت و احترام بلند کرد. اما محمودی... که از عصبانیت چشمانش قرمز شده بود، چنان داود را هل داد که داود تعادلش را از دست داد و محکم نشست روی زمین! محمودی با صدای بلند شروع کرد و هر چه در طول آن هفت هشت روز دندان روی جگر گذاشته بود به یکباره بُرونریزی کرد.
-دست به من نزن نسناس! مسبب این وضعیت تویی. تو پای این کرهخرها را به خونه خدا باز کردی. الان هم این مسجدو داری به گند میکشی! پاشو برون بیرون ببینم! پاشو از مسجد من برو بیرون!
بچهها تا این صحنه و فریادها و بیادبیِ محمودی را دیدند قفل کردند. الان نوبت صالح بود که یکجوری جو را جمع کند و عملیات روانی راه بیندازد تا بچهها فکر کنند خبر خاصی نیست و اشکال ندارد. صالح پشت بلندگو گفت: «بچهها... یکصدا... همه با من... باصدای بلند و آهنگین و مشتهای گِره کرده: داد نزن دلاور... ما همه با هم هستیم!»
بچهها هم از خدا خواسته شروع کردند و با نعره فریاد میزدند و میگفتند: «داد نزن دلاور... ما همه با هستیم.»
صالح ادامه داد: «عاشق مسجدیم و هیچکجا هم نمیریم.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
بچهها با صدای بلند: «عاشق مسجدیم و هیچکجا هم نمیریم.»
صالح هفت هشت مرتبه این را گفت و بچهها هم بلند تکرار میکردند. والدین هم که از خنده رودهبُر شده بودند، با بچهها و صالح همکاری میکردند و شعار میدادند.
صالح چنان صدای میکروفن را بلند کرده بود که لیچارها و در و وریهای محمودی به داود به گوش حتی خودش هم نمیرسید. چه برسد به دیگران. صالح که نگاهش به دهان محمودی بود، تا دید محمودی میخواهد توهینهای آبدار کند فورا و محکم با صدای بلند، رو به بچهها گفت: «امام فرمودند تمام عصبانیت خود را سرِ آمریکای جهانخوار خالی کنید. همه با هم: مرگ بر آمریکا!»
صدای مرگ بر آمریکای بچهها چنان طنینانداز شده بود که صدایشان تا سر کوچه میرفت.
صالح: مرگ بر اسرائیل!
بچهها: مرگ بر اسرائیل!
هفت هشت مرتبه هم این شعارها را دادند. تا این که داود و مردم زیر دست و بال محمودی را گرفتند و بلندش کردند و او را روی صندلی نشاندند. صالح میدانست که پیرمردها را فقط با تکریم میتوان آرام کرد. بخاطر همین، و تا آتش شعار دادن بچهها داغ بود، شروع کرد: «محمودی محمودی ... خدا نگهدار تو!»
همه بچهها: «محمودی محمودی ... خدا نگهدار تو!»
اما صالح یک رگِ شیطنتِ آخوندی ویژهای داشت. نمیخواست داود تک بیفتد و مظلوم بماند. به خاطر همین ادامه داد و با صدای بلند گفت: «دیوید خان دیوید خان... خدا نگهدار تو!»
بچهها: «دیوید خان دیوید خان... خدا نگهدار تو!»
صالح: «ذاکر و محمودیها ... همه به قربان تو!»
بچهها: «ذاکر و محمودیها ... همه به قربان تو!»
یکباره صالح چشمش به چشم محمودی افتاد. دید شعار آخر را خراب کرده و نباید این را میگفت. دیگر شعاری در آستین نداشت. باید تمام میشد آن اوضاع! فکری به ذهنش خطور کرد. رو به قبله کرد و گفت: «همه رو قبله... دست به دعا... دعای سلامتی آقاجانمان... بسم الله الرحمن الرحیم... اللهمّ کن لولیک...»
بچهها: «الحجه بن الحسن... صلواتک...»
🔶مدرسه دخترانه🔶
قرار نبود آن همه شلوغ شود اما تقریبا سالن آمفیتئاتر مدرسه پر بود. با این که عصر بود و دو ساعت بیشتر تا افطار نمانده بود. اما حدود صد نفردختر با انواع و اقسام تیپها و قیافهها و حدود سی چهل نفر مادرشان حضور داشتند که وضع و حال و سر و شکلشان از دخترانشان بدتر بود و حداقل هفت هشت برابر دختران نوجوان و جوانشان آرایش داشتند.
زینب خانم پشت تریبون رفت و بعد از حال و احوال با حضار گفت: «خیلی خوشحالم که در این جمع باشکوه دور هم جمع شدیم. امیدوارم نتیجه کار خیلی جذاب بشه. مسئولیت این کل این برنامه با من هست و مادران و دختران عزیزم میتونن هر وقت لازم شد با خودم ارتباط بگیرن. قراره این تئاتر در سه روز که به مناسبت عید فطر تعطیل هست اجرا بشه. پس خواهش اولم اینه که کسانی که فکر میکنن در اون ایام مسافرت میرن و حضور ندارن، به ما بگن تا بهشون نقش و دیالوگ ندیم.»
همه داشتند با دقت گوش میدادند.
-مطلب دوم این که گروه سرود هم داریم. متن گروه تئاتر و گروه سرود آماده است. عزیزانی که تا الان اسم نوشتند، حدودا 66 نفر برای تئاتر اسم نوشتند و طبق لیستی که من دستمه، حدود چهل نفر هم برای گروه سرود اسم نوشتند. ظاهرا بعضی از مادران عزیز هم مایل بودند در گروه تئاتر حضور داشته باشن که داریم بررسی میکنیم. ماشالله به این روحیه. ماشالله به این انگیزه و اراده.
همان لحظه بود که الهام از درِ آخر سالن وارد شد. زینب خانم تا الهام را دید، لبخندی زد و گفت: «کسی که هم من منتظرش بودم و هم شما تشریف آورد. کسی که کارگردانی تئاتر را بعهده داره و انشاءالله ازشون حداکثر استفاده را میکنیم.»
همه برگشتند و نگاهی به پشت سرشان انداختند. تا دختران چشمشان به الهام خورد، چنان کف و هورایی کشیدند که سالن رفت هوا! الهام وسط دست و جیغ و هورای آنها قدمقدم جلوتر رفت تا این که رفت بالا و روی سِن ایستاد.
-سلام. خیلی خوشحالم که برای بار اول، یه تئاتر تو شهر خودمون و جمعِ دخترونمون تمرین و اجرا میکنیم.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇