eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
667 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺🔻 برگزیده پیام‌های شما عزیزان در خصوص داستان 👇 🔹سلام حاج آقا، طاعات شما قبول و زحماتتان ماجور، داستان یکی مثل همه، فوق العاده بود و نگاه مرا به طور کلی به دنیای دین و دینداران اطراف و خودم حتی😓عوض کرد اون قدری که نمیتونم براتون حدی توصیف کنم، ارتباط با افراد افراطی فرزندان ما را فرسنگ ها از دین و اعتقادات لطیف شان دور کرد، خود و اطرافیان را بر حق و آنها را بی درد و بی دین میپنداشیم تا آنجا که فاصله از زمین تا نا کجا آباد شد بین ما و فرزندانمان و چه دیر فهمیدم 😭😭اما در حال جبران هستم، دعا کنید پل های شکسته میانمان ترمیم بشود، خداوند جبار و هم توبه پذیر است. امشب برایتان خیلی خیلی خیلی دعا کردم، خداوند شما را صالحات باقیات مادرتان قرار بدهد و توفیقات تان روزافزون 🤲🤲 این داستان فوق العاده هست، هر چند که نمی دانم آخرش به کجا ختم میشه ولی هر چی میشه تا اینجا با دل من کاری کرده که فقط خدا می دونه چه قدر حالم خوب شده بعد از کلی خجالت از نگاه افراطی به دین البته 😔 انگار در هر کلمه از جملات داود و نرجس و زینب و آقای مهدوی و حاج خلج و ذاکر و... یک دنیای جدید از دین زیبای اسلام و معارف اهل بیت و عقب نگه داشتن عمدی انسانها از شناخت دین، در رفتار دو طرف موج می‌زنه، اجر شما با صاحب این شبها، نمی دونم با چه زبانی از شما تشکر کنم، فقط بدانید از ته قلبم برای اولین بار امشب که لیلة القدر است برای توفیقات و سلامتی تو دعا کردم🙏🤲💐 🔹سلام حاج آقا! خدا قوت! ببخشید بعضی شبها مزاحم تون میشیم و نقطه نظرات مون رو راجع اون قسمت پخش شده داستان میگیم 🙏🙏 حاج آقا! اعتراف میکنم که اصلا فکر نمیکردم شخصیت آقا داوود اینقدر سر و سنگین و موقر و مأخوذ به حیا باشه 👌 آفرین 👏 چه پسر قابل اعتماد و موجهی 👌 هر کی دیگه ای بود، با دیدن الهام ، پا میداد و ... زینب خانم هم که دیگه نگو 👌👌👌 خانووم ، مودب ، موجه، ايشان هم مأخوذ به حيا... اوایل داستان، احساس می‌کردم، دارم گم میکنم که کدوم شخصیت ها رو می‌خواهید برای مخاطب تون ،به عنوان الگو معرفی کنید( الهام و مامان ش) نه اینکه بگم شخصیتهای خوبی نیستن ،نه اصلا . اتفاقا خانم های خیلی خوبی هستن و ما تو فاميل مونم زیاد داریم. منظورم شخصیت تراز زن اسلامی هست که یک نویسنده ی طلبه ی کاردرست میخواد به زنان جامعه ش معرفی‌ کنه به عنوان‌ معیار ،منظورم هست.✅ الان فکر میکنم متوجه شدم که نه زینب خانم و حاج خانم مهدوی و اینا بايد الگو باشند و البته آقا داوود( البته امیدوارم تا آخر داستان گاف نده یهو😁🙈) خدا قوت🙏 🔹این روزها خاطرات گذشته با خوندن این داستان زنده شده و همش تو ذهنم رژه میره وقتی که ۲۰ سالم بود اوج تلاش و استعداد و انگیزه بودم و داشتم پیشرفت میکردم امثال نرجس اوفتادن دنبالم و رژه رفتن روی فکر خانوادم و مسیر زندگیم عوض کردن نامحرم میبینه نامحرم صدات میشنوه نامحرم ساق دست روشنت رو داشت نگاه میکرد اگر بری دنبال استعدادت خدا و حضرت فاطمه راضی نیستن تو فلان میشی ..... الان بعد ۹ سال هنوز سردرگم و از این شاخه به اون شاخه پریدن و همش این سوال تو ذهنمه که باید بقیه عمرم رو چطور بگذرونم باید چیکار کنم و هنوزم نتونستم بهاش کنار بیام.به نظرم هر شخصی بدترین اتفاق تو جوونیش اینه که گرفتار امثال نرجس و افکارش بشه توی شهرستان و محیط های کوچک تر امثال افرادی که تفکراتشون مثل این نرجس و گروهشه خیلی میدون داری میکنن و نظراتشون قالب میکنن 🔹انتظار هر چیزیو تو داستان داشتم غیر از آهنگ علی عظیمی!👍😂 تک تک شخصیتهایی که دارین میگین رو اطرافم میشناسم و اتفاقایی که میفته کاملا قابل لمسه 🍀 دمتون گرم 🔹این داستان یکی مثل همه برای من خواندنش تکرار دردناک خاطرات کودکی ونوجوانی ام است... نرجس خانمها چنان با نسل ما کردند که بسیاری از دوستانم بریدند از دین و...بچه هایی که اهل احیا وقرآن و...بودند. مال ما اسمش فاطمه بود که البته نام مستعارش رو گذاشته بودند فاطمه کلتی... اگر بدانید چند جوان بدبخت تحجر امثالهم شدند؟ نسل سوخته اگر دهه ۶۰ است نسل ما دهه ۵۰ نسل جزغاله بود وهست... اگر مدیریت وسیاست مرحوم مادر وخدا حفظ کند پدرم نبود خود منهم از دین و...همه چیز بریده بودم. چقدر اشک ریخته باشم پای این داستان خوب است برادر؟؟؟
دلنوشته های یک طلبه
🔺🔻 برگزیده پیام‌های شما عزیزان در خصوص داستان #یکی_مثل_همه👇 🔹سلام حاج آقا، طاعات شما قبول و زحماتتا
🔹سلام وقت شما بخیر . نمازه و روزه هاتون قبول درگاه حق باشه. راست اش من معمولاً رمان ها و داستان های خارجی را به داستان ها و رمان های ایرانی ترجیح می دهم. ولی رمان یکی مثل همه واقعا به دلم نشست. شما در این داستان خیلی خوب واقعیت های جامعه را به تصویر کشیدید. متاسفانه امثال نرجس و ذاکر و محمودی و... تو جامعه ما کم نیستند. که توهم خود حق پنداری مطلق دارند . فکر می کنند خودشون فقط می فهمند. خودشون فقط درست اند . هرکسی که کمی طرز فکرش و عمل اش متفاوت باشه. ( مثل همین داوود) به خودشون خیلی راحت اجازه می دهند هر تهمتی که دل شون می خواد بهش بزنند. مثل همین ذاکر و نرجس که به داوود انگ نفوذی بودن می زنند و میگن هدف اش اینه که می خواد قضیه آندلس پیاده سازی کنه و ... شخصاً خیلی دلم می خواد یک موقعیتی پیش بیاد که حال این جور آدم ها را بگیرم. ولی یه چیزی که خوبه این هست که شما به عنوان یک طلبه این مسائل را در قالب داستان مطرح کردید اگر من یا یک شخص عادی این مسائل را بیان کنه چه تهمت ها که بهش زده نشه. البته من رمان های امنیتی شما را نخوندم ولی اون جایی که گفته بودید من فکر نمی کردم رمان غیر امنیتی یکی مثل همه این قدر محبوبیت کسب کنه. خب دلیل این که این قدر محبوبیت پیدا کرده این هست که شما حرف دل خیلی از مردم جامعه را زدید. البته این نظر شخصی منه. یک خواهش دیگه که از شما دارم این هست که زیاد تر و زود تر پارت گذاری کنید 🔹سلام حاج آقا طاعاتتون قبول درگاه حق انشاءلله🌸 بنده معلم هستم اهل شهر و استان اصفهان🏘 خواستم راجع به داستانی که داخل کانال دارید زحمت میکشید و به اشتراک میگذارید نکته ای رو عرض کنم. جدا از اینکه نمیدونم آخر داستان قراره چه اتفاق هایی بیوفته و سنگ اندازی امثال ذاکر و نرجس و ... که واقعا داخل گروه ها و هیئت ها و مکان های فرهنگی تعدادشون هم کم نیستد و دافعه خیلی زیادی هم برای نسل نوجوان و کودکان دارند بنده با اینکه فارغ التحصیل دانشگاه فرهنگیان هستم و تا حدودی با روش های جذب آشنا شدیم اما خوندن این داستان به خود من خیلی کمک کرد تا با روش هایی که آقای داود دارن پیاده میکنن خیلی به من کمک کرده روش کنترل تعداد زیادی بچه پرانرژی جوری که جذب شما بشن رو داخل مدرسه دارم پیاده میکنم. نکات خیلی ریز تربیتی داره که کسایی که سر و کارشون با بچه هاش متوجه این قضایا میشن. خواستم تشکر کنم چون چندتا از معضلات من معلم رو حل کرده. واقعا خوندن این داستان رو به قشر فرهنگی نه تنها معلم بلکه کسایی که کار فرهنگی میکنند رو پیشنهاد میکنم و لازم میدونم هر آدم فرهنگی باید با یکسری روش ها و مدیریت ها آشنا بشه که خوشبختانه این داستان شما میتونه به انجام این کار کمک زیادی بکنه... انشاءلله بعد از چاپ این کتاب حداقل خود من داخل محدوده اطرافم میتونم این فرهنگسازی و آگاه سازی از روش های جذب حداکثری رو توی مملکت امام زمان به لطف خدا انجام میدم. ... 🔹بنده به عنوان کسی که از اولین کتاب هایی که نوشتید،مطالبتون رو دنبال میکنم و بارها دیدم که بعد از مدتی گفته هاتون به واقعیت پیوسته مطمئنم که شما بی جهت حرفی رو نمیزنید. در مورد موضوع داستان هم باید بگم که چون خودم طلبه هستم کاملا این فضا رو درک کردم و به شدت حرف دل ما رو میزنید. خدا به خودتون و قلمتون برکت بده. یاعلی 🔹سلام داستان یکی مثل همه، و البته شخصیت دیوید خیلی شبیه ماجرا و شخصیت داداشمه تازه متوجه میشم چقدرررررر تو فشار و سختی بوده داداشم خلاصه؛ دست مریزاد و خداقوت بشما آقای حدادپور 🔹سلام حاجی چرا زودتر این داستان را ننوشتی؟ کاش زودتر این چیزها را میدونستم 🔹سلام حاج آقا طاعاتتون قبول ،یه سوال دارم خدمتتون و کاش اینو جواب بدین و تو ذهن من سالها رها نکنید 😅 اینکه اینهمه فکر خوب و ایده و خلاقیت از کجا میاد تو ذهن داوود ؟ چطور میشه یه آدمی با سن کم اینجوری باشه ؟ از چیه و چه کار کرده ؟ چطوری ما اینجوری باشیم ؟ چون طرف مقابل اونها یعنی نرجس و الهه و .... از این فکرا ندارن با اون همه تجربه ......
دیروز تو تلویزیون می گفتند : درماه رمضان تمام شیاطین دربند هستند . . شب رفتم دربند ، اونجا نبودند ، فکر کنم رفته بودند فرحزاد😂
روزهایی که روزه میگیرم حتی دسته های یخچالم خوشمزه به نظر میان😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت شانزدهم مراسم معنوی لیالی قدر شروع شد. با این تفاوت که آن سال، مسجدالرسول شاهد حضور چشم‌گیر والدین در مراسم شب‌های قدر بود. هرکدام که وارد مسجد می‌شد، می‌دید که داود با لباس روحانیت و مرتّب، در حیاط مسجد ایستاده و با گشاده‌رویی به مردم خوش‌آمدگویی می‌کند. بعضی والدین خودشان را معرفی می‌کردند و بابت زحماتی که داود برای بچه‌ها می‌کشد از او تشکر می‌کردند. آشپزخانه یا همان آبدارخانه مسجد هم که ماشاءالله به همت المیراخانم و خانم مهدوی و زینب خانم و سایر خانم‌ها اینقدر روبه‌راه و آباد و مملو از پذیرایی‌ها و نذورات خوشمزه بود که حد و حساب نداشت. از زولبیا و بامیه و چایی و شربت گرفته تا حلوا و کیک فنجونی و... المیرا آن شب موفق شده بود الهام را هم با خود بیاورد. الهام به زینب و مادرش قول داده بود که اگر نرجس یا بچه‌هایش به او گیر دادند، حرفی نزند و مثل کدبانوها فقط برای امام علی خدمت کند. چادرش را درآورده بود و زینب خانم او را مسئول تزیین کردن روی حلواها کرده بود. الهام هم به کمک عسل و غزل که دیگر از بچه‌های گروه تئاترش شده بودند، به تزیین روی حلواها مشغول بودند. المیرا حتی از بچه‌های ایستگاه صلواتی غافل نبود و به محض کم آوردن شربت و چایی در آنجا فورا شارژشان می‌کرد و نمی‌گذاشت شرمنده مردم بشوند. زینب که حواسش به همه‌جا و همه‌کس بود به یکی از خانم‌ها گفت: «حواستون به دخترایی که واسه انتظامات سرِپا ایستادند باشه. اول از اینا پذیرایی کنین.» سپس زینب خانم یک سینی کوچک برداشت و چندتا زولبیا و بامیه و یک کاسه حلوا و یه لیوان چایی داغ و یه لیوان شربت گذاشت در سینی و به یکی از خانم‌ها داد و گفت: «اینو برسون به نرجس خانم. ببین چیزی کم و کسر نداشته باشن.» آن خانم هم رفت و نرجس را وسط بچه‌هایش دید. دید که مشغول است و در غرفه کتاب برای یکی دو تا از خانم‌ها درباره یک کتاب توضیح می‌دهد. وارد شد و به نرجس سلام کرد و سینی را بااحترام به او داد و رفت. در آشپزخانه، الهام رو به زینب‌خانم کرد و با لحنی که مثلا خیلی هم مهم نیست و من فقط به‌خاطر ثوابش تذکر می‌دهم گفت: «حاج آقا همش سر پا ایستاده‌ها. کاش یه سینی کوچیک هم برسونین به این بنده‌خدا!» زینب‌خانم هم که دید الهام راست می‌گوید، گفت: «آره آره. حواسم هست. باشه. بذار یکی از انتظامات پسرا که اومد، یه سینی هم می‌فرستم واسه حاج‌آقا.» الهام گفت: «آره دیگه. بنده‌خدا ... خیلی دارن ... زحمت و اینا ... بنده خدا ...» زینب نگاهی به الهام کرد و گفت: «گرفتم الهام جون! باشه. حواسم هست. شما بفرما سرِ کارِت.» الهام گفت: «کلی گفتم... باشه... » بخاطر این که از زیر نگاه‌های دقیق و حساس زینب خانم فرار کند، فورا رو به مادرش کرد و پرسید: «مامان! کو دارچینا؟ این حلواها بازم دارچین می‌خوان.» المیرا هم جوری که زینب نشنود، سرش را نزدیک گوش الهام کرد و خیلی جدی و با ته‌چاشنی از اخم به الهام گفت: «تو جیبِ آقا داوده! ... دختره ور پریده! سرِت به کارِت باشه.» الهام که از بس خودش را به زور نگه داشته بود که سوتی ندهد، و از یک طرف دیگر هم داشت می‌ترکید از خنده، رو به المیرا گفت: «خُبالا. چه گفتم مگه؟ اَه ... همش فکر بد می‌کنی!» المیرا چنان چشم‌غُره‌ای به الهام زد که الهام سرش را انداخت پایین و به دارچین و حلواها مشغول شد. مراسم بچه‌ها شروع شد. تعداد زیادی بچه‌پسر در مسجد نشسته بودند و قرار بود یک ساعت اول، برنامه مال آنها باشد. خب طبق قراری که داود مشخص کرده بود، برنامه با قرائت آیات قرآن توسط یکی از بچه‌ها آغاز شد. سپس احمد یک ربع درباره شب‌قدر و فلسفه قرآن به سر گرفتن و نزول قرآن حرف زد. بعدش مسابقه حضوری برگزار شد. پانزده‌تا سوال مطرح شد و به کسانی که جواب درست دادند جوایز ساده‌ای دادند. بعدش صالح شروع به مداحی کرد و یک ربع سینه‌زنی کردند. آخرسر هم نوبت داود شد. خب در آن مراسم که اسمش مراسم احیای نوجوانان بود، والدین و سایر مردم هم حضور داشتند. داود به روی سِن رفت و با همان حالت ایستاده شروع به سخنرانی کرد. -خب مراسم خوبی بود. دست بچه‌هایی که کمک کردند و الان هم دارن خدمت می‌کنن و همچنین احمدآقا و آقاصالح و بچه‌های گروهشون درد نکنه. از شما هم ممنونیم که تشریف آوردید و دوستاتون هم با خودتون آوردید. خب حالا یه سوال مهم! شما چقدر با حقیقت video game ها یا همون بازی‌های ویدئویی آشنا هستید؟ @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
با این سوال، سخنش را آغاز کرد. بعد از این که هرکس هرچیزی که بلد بود گفت، خودِ داود شروع کرد و ده دقیقه درباره آن حرف زد. شاید در کل آن ماه رمضان و از زمان حضور داود در آن مسجد، این تنها دقایقی در مسجد بود که اینقدر همه ساکت و شش‌دانگ نشسته بودند و گوش می‌دادند. داود اینقدر ساده و مختصر و دقیق و منصفانه درباره این موضوع حرف زد، که وقتی می‌خواست صحبتش را تمام کند، با اعتراض بچه‌ها و مردم روبرو شد و مجبور شد ده دقیقه دیگر هم ادامه بدهد. تا این که کم‌کم سر و کله مهمانان و سخنران جلسه احیای بزرگ‌ترها پیدا شد. داود همان‌طور که میکروفن در دست داشت، در هر سه شب، با احترام هرچه تمام‌تر از سلمانی در شب نوزدهم، از سعادت در شب بیست و یکم و از بنکدار در شب بیست و سوم دعوت کرد که آن سه نفر را مدیون ادب و احترامش کرد. البته حواسش بود که تعریف‌هایش تملق‌آمیز نباشد. بعد از این که سخنران هر شب بالای منبر می‌رفت، یک صندلی دمِ درِ صحن مسجد گذاشته بودند و داود روی آن می‌نشست و خودش در جلسه حضور داشت. نه این‌که غیبش بزند و نفهمد که در جلسه چه گذشته است! می‌نشست و استفاده می‌کرد و این کار را برای خودش کسر شان و یا اتلاف وقت نمی‌دانست. شب اول به خوبی و خوشی گذشت. با این که در مسجد احیا برگزار شد، اما بازی بچه‌ها تعطیل نشد. با کنترل بیشتر از سوی احمد و صالح و بچه‌های اجرای احکام، پسران در حال و هوای خودشان سیر کردند و کسی مانع آنها نشد. اما در شب دوم، یعنی شب بیست و یکم ماه رمضان، تا مراسم احیای بچه‌ها و سخنرانی کوتاه داود تمام شد، یکی از بچه‌ها با عجله آمد سراغ داود و درِ گوشش گفت: «آقا داود! قسمتِ خانما دعوا شده! خانم مهدوی گفتن هر چه زودتر بیا!» داود به طوری که کسی متوجه نشود و حساسیت به وجود نیاید، بلند شد و رفت ببیند چه خبر است؟ حالا کی بود؟ دقیقا زمانی که سعادت‌پرور منبر رفته بود و قاعدتا داود باید روی صندلی دمِ در می‌نشست. بلند شد و رفت در حیاط مسجد ببیند چه خبر است؟! داود دید مامان غزل و عسل با خواهرش که از خودِ مامانه سر و وضعش ناجورتر بود، گیرِ سمانه افتادند و هرچه زینب خانم و خانم مهدوی تلاش برای آرام کردن آنها دارند، موفق نیستند. همان لحظه، حاجی مهدوی هم آمد. بدبختی روزگار این بود که همان لحظه ذاکر هم از راه رسید. ذاکر تا از راه رسید، بدون این‌که بداند چه خبر است و چه شده؟ شروع کرد با لحن خودش به آن دو زن توپیدن! -مسجد پیداتون شده! با این سر و شکلتون! چیه؟ چرا مسجدو گذاشتین رو سرِتون! آن دو خانم که از این حرف ذاکر خیلی تعجب کرده بودند، به ذاکر گفتند: «آقا مگه اصلا شما بودین و دیدین که چه شده؟ چرا وقتی از چیزی خبر ندارین، قضاوت می‌کنین؟» ذاکر به آنها بی‌اهمیتی کرد و رو به سمانه گفت: «چی شده خواهر؟ حرف گوش نمیدن؟!» سمانه هم نه پیش گذاشت و نه پَس! گفت: «هر چی به این خانما گفتم لطفا مراعات کنین و حالا که اومدین مسجد، لاکِ ناخُنتون رو پاک کنین! موهاتون درست کنین! چادر رنگی که دارین، دورِ خودتون نندازین! اینجا مادرشهید حضور داره! همسر و دختر شهید حضور داره! چرا اینقدر عطر زدین؟ چرا مثل شبی که می‌خواین بین عروسی، اومدین مسجد؟ قبول نمیکنن که نمیکنن!» خاله غزل و عسل گفت: «اولا اینجوری نگفتی و به ما گفتی بی‌حیا! دوما نگفتی چادرو گفتی لَچَک! سوما نگفتی ناخن و گفتی چنگ و چنگال! تو اول برو ادبیاتت درست کن اُمُل خانم! دیگه همینم مونده که تویِ دختر سیبیلو وایسی اینجا و به من تذکر بدی!» خاله غزل تا این حرف را زد، ذاکر عصبانی شد و دستش را به طرف درِ مسجد دراز کرد و رو به آن دو تا خانم گفت: «دهنتو ببند! گفتم دهنتو ببند! بفرما بیرون! اینجا جای شما نیست! خونه خدا پاکه. جای شماها اینجا نیست. بفرما گفتم! میری یا بگم بندازنت بیرون؟» داود فورا رو به ذاکر گفت: «آقا نگید اینجوری! مسجد جای همه است. میشه شما بفرمایین داخل؟ من حلش می‌کنم. ازتون خواهش می‌کنم بفرما داخل!» سپس رو کرد به سمانه و گفت: «خانم شما هم میشه بفرمایید! بفرمایید من با این دو تا خانم صحبت می‌کنم!» رو به خانم مهدوی کرد و گفت: «حاج خانم لطفا این خواهرمون رو راهنمایی کنین داخل! من با این خانما گفتگو می‌کنم!» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
ذاکر تا کلمه گفتگو را شنید، با عصبانیت رو به داود گفت: «چی‌چی رو گفتگو می‌کنم؟ خدا لعنت کنه اونی که تخمِ لَقِ گفتگو و تمدن‌ها و آزادی و این چیزا انداخت تو دهن مردم! که الان آخوندِ جوون و مجرد ما هم به منِ هیئت اُمنا بگه تو برو داخل تا با این چند تا گفتگو کنیم و رفع و رجوعش کنم! ولمون کن بابا! تو اگه عرضه داشتی و چیزی بارِت بود، چهارتا آیه قرآن و حدیث و سیره شهدا به این بچه‌های تُخمِ‌نابسم‌الله یاد میدادی! مبانی بهشون یاد میدادی. نه این که بیفتی وسط و ژینگولک بازی دربیاری!» حاجی مهدوی با تندی و جدیت به ذاکر گفت: «مراقب حرف زدنت باش آقا ذاکر! اگه این آقا داود الان اینجا نبود و زیر پر و بال چهارتا بچه و نوجوون نمی‌گرفت، الان به جز خودمون ده بیست نفر، پشه هم پر نمیزد.» ذاکر گفت: «می‌خوامم پر نزنه! جذب حداکثری به چه قیمت؟ به قیمت تماسح و تساهل با این بی‌حجاب‌های از خدا بی‌خبر؟ نخواستیم آقا! نخواستیم! پس تو حوزه چی به این یاد دادن خداوکیلی؟» مامان غزل و عسل تا این حرف را شنید، خیلی عصبانی شدند. مامانه گفت: «مگه شما صاحابِ اینجایی؟ اصلا من اینجا هرطور دلم بخواد میگردم. اصلا مگه خدا نامحرمه؟ من تو خیابونا چیزی سرم نمیدازم. اما تو این مسجد به خاطر بچه‌م و به خاطر این حاج آقا این شالو انداختم رو سرم. اینم دیگه رو سرم نمیدازم.» بدترین اتفاقی که میشد از آن ترسید، رخ داد و آن خانم، این را گفت و شالش را برداشت و پیچاند دورِ دستش! مانتویی که پوشیده بود دکمه نداشت و اندکی هم در ناحیه دست‌هایش حالتِ شیشه‌ای مانند داشت. به خاطر همین، سر و وضعش خیلی بدتر شد. لحظه به لحظه که می‌گذشت، به التهاب مسجد افزوده میشد و کم‌کم خانم‌هایی که داخل بودند، با شنیدن سر و صدا بلند شدند و به حیاط مسجد آمدند. تدریجا جمعیت خانم‌ها بیشتر شد. همان لحظه، گل بود به سبزه نیز آراسته شد و سر و کله نرجس هم پیدا شد. نرجس تا وضعیت را آنگونه دید، به همه بچه‌هایش گفت شروع کنند و این شعار را با هم سر بدهند: «مرگ بر بی‌حجاب!» دخترانش که تقریبا ده پانزده نفر بودند شروع کردند و با هیجان هر چه بیشتر، این شعار را سردادند. از طرف دیگر، ذاکر هم فورا دوید و درِ مسجد را بست و گفت: «الان زنگ میزنم پلیس بیاد و تکلیف شما را روشن کنه!» البته آن دو تا خانم هم بیکار نبودند و شروع کردند به شعار دادن. و تعدادی از مادرانی که با آنها هم تیپ و قیافه بودند از آنها حمایت کردند و شعار آنها را تکرار کردند. اما متاسفانه شعار آنها جنبه سیاسی به خود گرفت و همه چیز را خراب‌تر کرد. آنها شعار سر دادند: «زن-زندگی-آزادی!» چشم‌تان روز بد نبیند. بگذارید غائله را از جایی روایت کنم که... با کمال صدها افسوس، فیلم آن شب و چند دقیقه بحرانی که داود دچارش شده بود، سر از پیجِ معاندین درآورد. خاله غزل و عسل یواشکی از کل آن ماجرا فیلم گرفته بود و لحظه به لحظه را گزارش میداد. حتی فیلم لحظه‌ای که خواهرش برای این‌که از شرّ ذاکر خلاص شود و دو نفرشان از مسجد بزنند بیرون، از درِ مسجد رفت بالا و خودش را به آن طرف رساند و همه هم برایش سوت و کف زدند و شعار زن-زندگی-آزادی سر دادند. کِی؟ شب شهادت امیر مومنان علی علیه السلام! حتی تا اینجای کار هم خیلی حساس نبود. هر چند کار خیلی بدی بود و کلیپش در همان شب، کل سایت‌ها و پِیج‌های ضدانقلاب را برداشت. اما مصیبت ماجرا آنجا بود که خاله نُخاله غزل و عسل، داود را به عنوان قهرمان ماجرا معرفی کرد و اینگونه گزارش داد: -سلام به همگی. شب بیست و یکم رمضونه. اومدیم مسجد اما این یارو(ذاکر) به ما توهین میکنه و نمیذاره بریم داخل. ما هم شالامونو از قصد برداشتیم. اینا(نرجس و بچه‌هاش) دارن علیه ما شعار میدن و آرزوی مرگ ما رو دارن! دمِ خانمایی گرم که اومدن و دارن شعار میدن و زن-زندگی-آزادی سر دادن. آهان. اینم بگم که تنها کسی که از ما حمایت کرد و جلوی این ریشویِ بداخلاق و بی‌ادب وایساد، این حاج‌آقاست که اسمش آقا داوده اما بچه‌ها از بس دوسش دارن بهش میگن دیوید! ببینین! این(ذاکر) داره چطوری به آقا دیوید توهین میکنه و به ما هم توهین میکنه؟! @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
خاله غزل و عسل، بعد از این که توانست با خواهرش از دیوار مسجد بالا بروند و تا قبل از آمدن پلیس، بزنند بیرون، در ماشین کنار پارکی ایستاده بودند که فورا شروع کرد و فیلمی که گرفته بود را برای همه‌کس و همه‌جا فرستاد. کسی خبر نداشت اما خاله غزل و عسل که اسمش فرانک بود، ادمین یکی از پیج‌های هنریِ توییتر بود و بخاطر این که مثلا از داود حمایت کرده باشد، همان لحظه هشتکی تولید کرد و آن چندثانیه‌ای که داود به ذاکر انتقاد کرده بود و مثلا جلوی او ایستاده بود را با این هشتک‌ها شِیر کرد: «-تنها-نیست» «-تنها-نیست» «-حامی-زن-زندگی-آزادی» «-جای-همه-است» «-به-مردم-پیوستند» فرانک یا خبر داشت یا نداشت، یا خواسته بود یا ناخواسته، اما این خیلی برای داود بد شد. خیلی. هرچقدر بگویم کم است. مخصوصا وقتی گزارشگر شبکه معاند، می‌خواست کل فیلم را در چندین نوبت پخش و تحلیل کند، اینگونه آغاز کرد: و اما بشنوید از آخوندِ جوان و شجاعی که برخلاف دیگر هم‌مسلک‌هایش، جلوی گروه‌های ضدمردمی ایستاد و در شب قدر، از حامیان انقلاب(!) زن-زندگی-آزادی حمایت کرد. آقا داود... یا همون آقا دیوید! آخوندِ مسجدالرسول ... مثل بمب صدا کرد. بمبی که هر لحظه صدای انفجار و تیر و ترکشش بیشتر و بیشتر میشد. تا جایی که داود دو شب خواب و خوراک نداشت. تا این که روز بیست و دوم ماه رمضان، یعنی همان روزی که غروبش باید همه چیز را برای شبِ احیای بیست و سوم آماده می‌کردند، گوشی داود زنگ خورد. داود تا سراغ گوشی رفت، خشکش زد. تا آن روز و آن ساعت، هر کسی به او زنگ میزد، شماره‌اش می‌افتاد و او هم برمیداشت و جواب میداد. اما آن لحظه، شماره‌ای نیفتاده بود و گوشی‌اش داشت زنگ می‌خورد! استرس گرفت. نمی‌دانست بردارد یا نه؟ روی صفحه گوشی‌اش نوشته بود «شماره خصوصی!» و این یعنی کار بیخ پیدا کرده و ... یا حضرت عباس!! @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
✔️ خودتون رو جای داود بذارین بسم الله با این افتضاح ناخواسته تکلیف چیه؟ چیکار می‌کردین؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سلام برادر بزرگوار آقای جهرمی رمانی که در حال انتشار در کانالتونه، یه خصوصیت داره و اونهم اینه که ظاهرا یک ایده و اقتباس و داستان نویسی نیست، حس و حال خاطره داره! شاید چون مخاطب حسابی باهاش همزاد پنداری میکنه؛ خشک مغزهای متحجر، مسموم و بد کردار شبیه نرجس!! دیدیم! واقعا میگم، من به شخصه مصداق عینیش رو دیدم! کار کتاب و سخنرانی و پیچیدن بر پرو پای هر کی که داره رشد میکنه و کاری برای این انقلاب و بچه هاش میکنه! خیلی خاکی و افتادس بنده خدا!!! بس که دستاش حلقه شده دور پای بچه های پاکار تا زمینشون بزنه، کلا خاکه!! ولی خب سر ماجرای ما بد جور کتک خورد!!! نه که ما دفاع شخصی کار هم بودیم ضربه فنی شد نرجس خانم! البته قصد ما ادب کردنش بود؛ میگن ادب شده فعلا، البته توبه کردن هم کاش یاد بگیره. تا قربة الی الله! با تقوای سوراخ سوراخ از حق الناسش! با تحجر و نقدهای غیر علمی و وهم انگیز و خیالبافی هاش و دروغ بستن هاش و دری وری هاش پشت سر این و اون! نوجوونها و جوونها رو از انقلابی ها و مذهبی ها و چادری ها و... زده نکنه، داوود قصه شما تو هیاهو و جنب و جوشش یه سکوتی داره که خیلی درس توشه، نویسنده چیزی که مینویسه باورشه؛ باورهاتون ستودنیه 🔹سلام روزتون بخیر ، و طاعاتتون قبول خیلی ممنون بابت داستان یکی مثل همه واقعا عالی👏👏👏 فقط من اومدم یه مسئولیت به پسرم که ۱۰ سالشه تو مسجد محل بدم ، بهش گفتم وقتی چای آوردن ، تو مسئول پخش قند باش، خیلی سریع پرسید چقدر حقوق میدی؟؟؟😳😳😳 مسجدمونم جوونش منم ۵ تا پیرمرد قسمت مردانه و ۷ و ۸ تا پیرزن هم قسمت زنانه هستن. 🔹من همه کتابهاتون دوس دارم ولی دغدغه خیلی از کتابها دغدغه عمومی مردم و مخصوصا مخالفین دین و نظام نبود، ولی یکی مثل همه درد مشترک 80 میلیون ایرانی هست، چه شیعه، چه سنی، چه کرد، چه لر، چه بلوچ، چه پایتخت نشین، اخه داره تصویر واقعی روحانیتی که سالها توسط رسانه مخالف و نفوذی خائن شکل گرفته رو اصلاح میکنه و تلنگر خیلی قوی برای بعضی دوستان روحانی برای کار پویا اسلامی هست 🔹سلام و وقت بخیر ابتدا از قلم شیوا و روان شما و مخاطب شناسی دقیقتون تشکر میکنم بعضی از داستان‌هاتون در فضای مجازی خوندم و اما این داستان آخر ... شاید علتی که باعث شد برای شما بنویسم اشاره شما به گروه تئاتر دخترانه بود من ورژن دخترانه اش رو تجربه کردم همین چند سال پیش شیراز خودمون با خوندن داستان، تک تک خاطرات گذشته یادم آمد و اشک ریختم و بعد از چند سال رفتم سراغ عکس های قدیمی اما داستان من تفاوت داشت شروع آشنایی من با دخترها از مدرسه بود و بعد دعوت به حسینیه و هیئت شاید تعجب کنید با مستند جادوی خنیا شروع کردم مستند پنج قسمتی ، هر قسمت حدود ۱۰ دقیقه اون زمان چند سالی بود که موسیقی های سبک جدید بین نوجوان ها رواج پیدا کرده بود موضوع جذاب بود و در خلالش از بحث در مورد زندگی خواننده ها و سبک موسیقی شون تا انواع بحث های دینی و مذهبی ( رابطه دختر و پسر ، سبک‌پوشش ، داشتن مرجع تقلید، جن، اثرات موسیقی بر ذهن و جسم، حلال و حرام و مدیریت احساسات و ... ) بگذریم که بعد از چند ماه جلسه با بچه ها ، آنقدر بحث های جالب و شیرین پیش آمد که هیچ وقت فرصت نشد تمام قسمت ها برای بچه ها پخش کنم چه جشن و مراسم هایی که با بچه ها داشتیم چه خنده ها و گریه هایی ... دخترهام همه زندگی من بودند هر سال اردو راهیان، مشهد، کارتینگ، پینت بال، کافه، گلزار شهدا، سینما، انواع اردو های یک روزه و چند روزه و گروه تئاتر .... بگذریم امان از نرجس ها امان از حسادت امان از وقتی که جای خانم مهدوی، نرجس دومی باشه امان امان خدا خیرتون بده که در داستانتون پشتوانه و پناهی برای دیوید در نظر گرفتید 🔹سلام حاج آقا خداقوت به نظرم نوشتن نکات از روی داستانتون برا کسایی که تو کار فرهنگین واجبه من خودم به شخصه کلی نکته یاد گرفتم اصلا باید بشینیم برنامه هامونو از اول بچینیم به نظرم درضمن اون قسمت که الهام شماره داوود و میخواد خیلیییی خوب بود اصلا از این منظر نگاه نکرده بودم و خدایی به نظرم این گوشزد خیلی مفید و به جا بود بازم خداقوت یاعلی🌱 🔹انصافا انقدر که داستان یکی مثل همه داره برای کسایی که تو مجموعه های فرهنگی بودن نکات ریز و کلیدی و میگه این همه دوره تربیتی و ...این نکات مهم و نگفته 🔹سلام آقای حداد پور طاعات قبول تقریبا تمامی آثار شما را مطالعه کردم. وقتی( چرا تو ) را خواندم حالم خیلی بد بود خیلیئ.فکر میکردم هیچ متنی دیگه آنقدر منا آشفته نکنه ولی با خواندن این داستان چندین برابر آشفته تر شدم.حالم بده هر شب اشک میریزم. آخه ۱۵ سال سابقه معاونت فرهنگی تو .......... داشتم اما با مدیری شبیه به ذاکرو اخلاق نرجس!!!! دیگه بریدم . پارسال استعفا دادم و خونه نشین شدم. چندین سال معاون برتر استان بودم.ولی خیلی اذیتم کردند خیلی . به امید ظهور آقا و اصلاح جامعه