🔹سلام حاج آقا اول اینکه خدا از سر تقصیراتتون بگذره داستان رو هر شب جای حساس تموم میکنید و ماهم تا شب بعد در کما هستیم😬😬
دوم اینکه واقعا خیلی شرایط سختی هست بنظرم همون شب باید با حاج آقا خلج در جریان میذاشتن
و چقدر مسائلی مشابه این پیش بیاید و ما راحت طلبه یا مداح رو قضاوت کنیم
مثل همین دو روز پیش که تمام کانال های انقلابی شده بودن اهل فهم و عرفان و از سخنان حاج آقا انصاریان تفسیر به رای میکردند
واقعا خدا کمک کند بصیر باشیم
و سوم اینکه خدا نگذره از امثال ذاکر و نرجس و گروهش که همیشه باعث دردسر میشن و جامعه رو به منجلاب میکشند
🔹سلام
خب داود خیلی بچگی کرد. وقتی کسی با یک نفر دیگه(با هر سر و وضع و حجابی) اینطوری صحبت میکنه وظیفشه که تمام قد در برابر فرد فحاش بایسته نه اینکه تازه بره با خانمی که مورد ظلم واقع شده گفتگو کنه! میخواست به چی برسه اون موقع دقیقا؟
اگر همون موقع واکنش درستی میداشت هم میتونست با اجتماع مسجدیون نرجس و ذاکر رو راحت بزنه کنار هم این افتضاح بعدش به وجود نمیومد؛ خب اون خانم های بدبخت هم حق داشتن دیگه بالاخره فقط دارن فحش میخورن و هیچکی هم نیست ازشون دفاع کنه. سر لج و لج بازی بچه گانه با اینکه بی حجاب ها نیت بدی هم واقعا نداشتن هلشون دادن سمت ضد انقلاب. البته اون تیکه داستان برای اینکه شما بهتر اشتباهات جبهه انقلاب رو به نمایش بذارید لازم بود وگرنه اگر انقدر حرص نمیخوردیم انقدرهم رومون تاثیر نمیذاشت.
الان هم راهی به ذهنم نمیرسه واقعا. باید بره اطلاعات توضیح بده تابعد ببینیم چی میشه.
🔹سلام علیکم
والا حاج آقا بجای آقا داوود بنده خدا ما قشنگ قالب تهی کردیم
خدا لعنت کنه ذاکر ها و دار و دسته نرجس ها رو
خدا زبون اون سمانه ها رو که تیشه به ریشه اسلام و وحدت مملکت اسلامی میزنن
والا بابت سوالی که کردید
قطعا ما نمیتونیم جای داوود حرف بزنیم و بگیم چیکار میکردیم چون در لحظه ذهن آدم از کار میوفته اما حسی که به داوود و کارهاش دارم اینه که میتونه ماجرا رو جمع کنه
و بنظرم شاید شبیه چیزایی که تو این چند وقته دیدیم فرانک هم بعد از توبیخ شدن ویدیو بگیره بگه اشتباه کردم 😂
🔹من جای داوود بودم عطاش رو به لقاش میبخشیدم،میگفتم مسجدو و انقلاب همش واسه خودت ذاکر و البته نرجس
متاسفانه حوصله ی جر و بحث با این جنس افرادو ندارم😔
🔹سلام
ازابتدای داستان وهماهنگی با قصه
ومحک زدن رفتارهام واندیشه هام
فهمیدم گاهی زینب بودم گاهی متاسفانه نرجس
خیلی دوست داشتم مثل داوود خلاقیت فرهنگی داشتم ولی خوب نداشتم
درنتیجه اینجای داستان هم نمیتونم خودم روجاش بگذارم
تنها بااسترس منتظر بقیه داستانم
🔹سلام حاج آقا
داوود خیلی قوی باشه ک نشکنه
خدا نکنه آب گل آلود بشه 💔😔
خدا نکنه فرصتی پیش بیاد که هر کسی از هر جایی ک دلش از کارت پُره فرصت پیدا کنه 😔
خدا به داوود صبر بده
حتی اگر خوب های روزگار هم بیان و ازش دفاع کنند، قدرت شایعه و تهمت و پخش حرف الکی خیلی بیشتر از حقیقت هست
انگار اصلا همه میخوان باور کنند ک حرف هایی ک تازه پخش شده درسته💔
خیلی شرایط سختیه
شاید خودت خیلی مهم نباشی
ولی وقتی میگن فلانی با این کاراش آبروی بسیجی و مسجدی و چادری و روحانی میبره میخواهی دق کنی
وقتی همه کارهات رو بیان جوری تفسیر کنند ک شایعه عین حقیقت جلوه داده بشه
وایی خیلی سخته
و تنها چیزی ک بهت آرامش بده اینجا هست ک اگر قراره آبرو داشته باشیم خدا بهمون آبرو بده بنده ی خدا چکارست
همه چیز درست میشه
ماه پشت ابر نمیمونه
ولی توی این امتحانات سخت هست ک اخلاص خودت و عقایدت رو بهتر درک میکنی و هر چه اینان بیشتر آرامشت بیشتر
🔹با سلام و ادب، تنها ابزاری که میشه باهاش
به شایعات فضای مجازی پاسخ درخور داد و افتضاحات ناخواسته را جمع و جور کرد همون فضای مجازیه! آقا داود باید بدون فوت وقت یه ویدئو پر میکرد و خودش شخصا تمام ماجرا رو شرح میداد و از دروغ پردازی خاله غزل و عسل اعلام برائت میکرد.
بعد هم اون ویدئو رو در صفحه خودش میگذاشت و برا ادمین چند تا کانال پر جمعیت مذهبی هم میفرستاد و والسلام.
🔹هیچی آقا
ما که خونه نشین و البته عصبی و خسته شدیم از دست امثال ذاکرها و نرجس ها
من که واسه داوود و داوودها دعا میکنم که خدا به جون و صبر و اعصابشون برکت بده...
🔹سلام حاج اقا
راستش اول از این ک اینقد قلم شیوایی دارید بهتون تبریک میگم و ممنونم ک مثل خیلی از دوستانتون حیا و دین رو صرفا در حجاب نمیبینید اگرچه ک حجاب واجب شرعیه ولی نوع تذکر و بیانش هم مهمه
چقد ظریف و با دقت موضوع داستانتونو انتخاب کردید و این اولین باره ک میبینم یک روحانی متعادل وجود داره ک هم حرام خدارو همونجور ک حرامه بیان میکنه و هم حلال خدارو
چققققققدر از امثال نرجس ها وذاکرها بدم میاد...چقدر تو دانشگاه و جامعه باهتشون مواجه شدم
من خودم بک دختر مذهبی و باحجابم ولی ولی از تندروییی امثال نرجس حسابی شاکیم
متاسفانه تو جامعه و مخصوصا الان حرفم نمبشه زد.تا حرف بزنی میشی حامی زن زندگی هرزگی حرف نزنی خب میبینی دارن دینو نابودمیکنن
از نظر ی عده دختر باحجاب بو عطر نمیده. لباساش سیاهه..چادرش فقط بو اتو میده..کفشاش سیاهه..چادرش تا رو ابروشه..از صورتش فقط بینبش پیداس..قیافه زرد و مرده داره..همیشه اتموعه و باهمه دعوا داره و فقط با چادریا دوسته
و اگ بخوای اراسنه باشی میشی تبرج و اسلام امریکایی و و و
خلاصه دمتون گرم و دعای امام زمان بدرقه راهتون ک اسلام خدا رو زیبا ب مردم میشناسونین و در عین حال از بی حیایی و عیب و ایراد بدحجابی میگید
اجرتون با صاحب همین ماه
🔹سلام و ادب
اول اینکه من فکر می کنم که اون شماره خصوصی از طرف دادگاه ویژه و یا پلیس یا اطلاعات و... نبوده
دوم اینکه این دیوید شما از ی جهاتی مانند دیوید ماست 😊
ای کاش قدرت ریسک پذیری و جسارتش هم مثل ایشون بود... اشکال نداره پیدا میشه ان شاءالله...
سوم اینکه کاملا حال دیوید را درک می کنم چون خودم در همین حال بودم...در حاااالی که خودت هیچ کاره ای اما دیگران تو را مقصر می بینن و همه کاسه و کوزه ها سرت شکسته میشه... اما خدا اینجا خیلی خوشکل خدایی اش را نشون میده... دیدم ک میگم 😊
چهارم اینکه شما نمی تونی از داستان های امنیتی جدا بشی و بِبُری... ما رو گول نزنین 😊
یعنی حتی اگر اندازه ی شماره خصوصی هم باشه بازم نهادهای اطلاعاتی امنیتی را پاشون را به داستان باز می کنید. 😉
پنجم پیامم را بگذارید تو کانال، چون می خوام همه برام دعا کنن.. در پیچ تاریخی از زندگیم هستم و تصمیمی ک دارم واقعا فرداش معلوم نیست... دعا کنید هر چی خیر هست برای همه مسلمین و صدقه سر همه، منِ کمترین رقم بخوره 🙏
🔹نمیدونم چرا من باید عضو کانالی باشم که توش یه رمان که تو درصد زیادی از کلیات و برخی جزییات، شبیه به ماجرای همسرم هست، بارگذاری میشه!
داشتم سعی میکردم فراموشش کنم آنچه بر ما گذشت رو، ولی ...
انگار قراره یادم نره!
پرسیدید اگه به جای داوود بودید چه میکردید؟
خودم رو مطمئن نیستم
ولی همسرم، صبر کردند و توسل و توکل!
و اونقدر متانت به خرج دادن که هنوز که هنوزه هر کی میشنوه، کفری میشه از دستشون!
خدا هم که عاشق آدمای صبوره، سنگ تمام گذاشت واسشون...
فدای مرام و معرفتش...
🔹سلام. وقت بخیر. بعضی نظرات رو ک میخونم بدجوری ذهنم ب هم میریزه. مثلا نظر اون شخصی که گفته بود توقع نداشتم داوود انقدر سنگین باشه!!! خب چرا واقعا توقع نداشتی؟؟ مگر طلبه ای که فیلم نگاه میکنه دنبال دختربازیه؟ توروخدا یه ذره به نوع نگاهتون ب جامعه فکر کنید. ببینید که رگه هایی از نرجس توی بخش زیادی از قشر مذهبی هست و بیچاره کرده هممونو. یا اون شخصی که برگشته میگه حاج آقا اول فکر میکردم قراره الهام و المیرا رو الگو نشون بدید بعد فهمیدم نه زینب و خانم مهدوی الگو هستن به به و چه چه! انگار ما بلد نیستیم از یک داستان لذت ببریم! حتی وسط داستان خوندن هم باید مراقب باشیم نکنه کسی گمراه نشه نکنه اقای حدادپور خلاف رفته باشه. توروخدا این نظر رو پخش کنید تا ببینیم ما از کجاها داریم میکشیم. چققققدر درد دارم از جماعتی که مدام فکر میکنن باید دیگران رو به صلاح و هدایت برسونن ... علیکم انفسکم!!!!!
قسمت آخر رو الان خوندم. واقعا یک پای این فاجعه وحشتناک اگر متحجرین بی فکر نیستن پس کیه 😞
🔹این شبها که کتاب "یکی مثل همه" آقای حدادپور جهرمی را میخوانم چقدر شخصیت نرجس برایم آشناست. از وقتی چشم باز کردم در محیطهای فوق مذهبی بودم و با این حجم از خشم و حقد و غضبِ به اصطلاح دینی بسیار آشنا هستم.
برای مصاحبهی خادمی به دفتر مورد نظر رفتم. پیش از آن میدانستم با چه افراد و طرز فکری مواجه خواهم شد. دو خانم در شدیدترین نوع پوشش در مکانی که همه خانم بودند، با چاشنی سختگیری و جدیت بالا مسئول سنجش بودند طوریکه اگر آنها را خازنِ تادیبگاه الهی یعنی جهنم قرار میدادی عمرا کسی از زیر دستشان به بهشت در نمیشد.
دانه دانه چهره و صورت و قد و بالای افراد را رصد میکردند بدنبال آرایش دائم و چه و چه ...
عجیب اینکه آنجا هم گویی قانون مشخصی نداشت و اندکی عشقیطور بود. دخترکی به سن و سال من با مژه مصنوعی نشسته بود. بدون اینکه اشاره ای به چهره اش شود گویی پذیرش شد و خانمی به سن مادرم با اینکه تمام ابروهایش ریخته بود بخاطر تتو از مصاحبه رد شد...
عجیب بود برایم که خود مصاحبه کننده هم تتوی ابرو داشت. سوالی میپرسیدند که اصلا جالب نبود : "حجابت جمع و جوره؟"
همینطور که در دلم چند مورد بود که میترسیدم بخاطرش رد شوم داشتم فکر میکردم نوبتم که شد حسابی از خجالتشان درمیآیم و میگویم یعنی چه؟ منظورتان چیست؟ این چه سوالی است؟ اصلا چرا آن زن بیچارهی شهرستانی را رد کردید. خانمی که بر اثر سن تمام ابروهایش ریخته بود و مجبور به تتو شده بود. آن خانم اصلا مویی بر صورت داشت؟؟ همان خط ساده را هم پاک کند و مثل سرطانی ها زندگی کند؟؟ این چه قوانین مسخره ای است؟ شما همانهایی هستید که بعد از نماز جمعه شعار مرگ بر بی حجاب سر میدهید و تفکرتان این است که جامعه باید برای بی حجاب ناامن شود و زندگی برایشان زهرمار شود تا به راه راست هدایتشان کنیم.
داشتم در دلم دعوا میکردم که نوبتم شد. دخترم مدارکت. بفرماییدی گفتم و نگاهم را به زمین دوختم.
همان سوال تکراری: "حجابت جمع و جوره؟"
محکم به سرتا پای سیاهپوش و سادهی خودم اشاره کردم و گفتم:" حجابم همینه!"
دوباره پرسید. من هم دوباره با تاکید گفتم:"عرض کردم همینه."
گفت :"یعنی بیرون هم چادری هستی؟ میتونی چادرتو جمع کنی؟"
درحالیکه بدجوری بهم برخورده بود گفتم :" بیرونم همینی هستم که الان میبینید."
اون خانم از جوابم کمی بهش برخورد و سوالی کرد که از بقیه نپرسیده بود:"کی شما رو معرفی کرده؟"
گفتم:"خانم ..."
مثل بقیه قبلیها گفت:"بسیار خب با شما تماس میگیریم."
خداحافظی کردم و رفتم. همینطور که بسمت در اصلی حرم قدم میزدم باخود گفتم: " چرا ادم جایی برود که سیستم را قبول ندارد و هر روز حرص بخورد. آیا باید میامدم؟ با این اخلاقها و رفتارهای توهینآمیز چه کنم؟ این چه مدل مصاحبه ای بود. آرامتر که شدم گفتم آیا تمام ۶۰۰۰ نیروی خدام چنین اخلاقی دارند؟ آیا همه از این سیستم راضی اند؟ یاد آقای پویانفر افتادم ... لبخندی بر لبم نشست و در دل گفتم :"حاجی شما چطوری اینا رو تحمل میکنی؟"
خودم جواب خودم را دادم و گفتم:"به عشق امام رضا هرکاری میسر است. بگذار کسانی هم باشند که در کنار دینبازی و افراطیگری های برخیها ملاطفتی با زائر کنند و غبار از گرد و روی راهش بکاهند."
مقابل گنبد طلا در سقاخانه نشستم. دستی بر صورتم بردم. بینی ام عجیب درد میکرد و داشت متورم میشد. میدانستم که باید خودم را به خانه برسانم و چسب بزنم. بی مهابا همانجا نشستم و با یک مداحی و زل زدن به گنبد طلا اندوه از جان شستم.
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت هفدهم
🔺 [-الو. سلام علیکم
-سلام. خدا قوت. طاعاتتون قبول!
-تشکر. از شما هم قبول باشه انشاءالله.
-ممنون. آقا داود. درسته؟
-بله. درخدمتم.
-خدمت از ماست حاج آقا. فرصت دارین حضورا چند دقیقهای درخدمتتون باشیم؟ البته میدونم که مشغول امور تبلیغی هستین و ماشالله موفق هم هستین و سرتون این روزا حسابی شلوغه!
-خواهش میکنم. بله. میشه خودتون معرفی کنید؟
-بله. حتما. بنده کوچیک شما مظفری هستم. آدرس یکی از دفاترمون رو خدمتتون میدم. انشاءالله فردا یا فرداشب... هر طور خودتون صلاح بدونین و فرصت داشته باشین، درخدمتتون باشیم. البته اینم بگم که دوس دارم یه افطاری ما را قابل بدونین.
-نه بابا. این چه حرفیه؟ شما بزرگوارین. من هر ساعتی بگین میام. مشکلی ندارم. یکی رو اینجا جای خودم میذارم.
-خیلی هم عالی. پس اگه موافق باشین، برای یک ساعت قبل از افطار درخدمتتون باشیم. یه لقمه افطار ساده پیش ما باشین تا در ثوابش شریک بشیم.
-حتما. خواهش میکنم. فقط میتونم بپرسم موضوع چیه؟ تا با آمادگی بیشتری بیام.
-موضوع خاصی نیست. انتقال تجارب و یه گپ و گفت خودمونی. هیچ جای نگرانی نیست.
-چشم. پس لطفا آدرس دفترتون رو بفرمایید.] 🔺
داود آدرس دفتر آن بنده خدایی که خودش را مظفری معرفی کرده بود را در گوشهای یادداشت کرد. ذهنش خیلی مشغول شده بود. دیگر آن خنده ساده و همیشگی بر لبانش نبود. مرتب به گوشهای خیره میشد. خیلی کار روی زمین مانده بود. چرا که هم شب سوم احیا را در پیش داشتند و هم جمعیت خیلی زیادی آن شب قرار بود در مراسم شرکت کنند.
اما ذهن داود به خاطر هجمه سنگینی که در فضای مجازی علیه او شکل گرفته بود، حسابی مشغول شده بود. انسان ضعیفی نبود اما چون تجربه اولش بود و هجمهها هم بیسابقه بود، نیاز به زمان داشت تا بتواند خودش را جمع و جور کند. حتی میشنید که پشت سرش حرف میزنند و آرام با نگاهشان او را دنبال میکنند.
سومین شب قدر شد و داود آن شب نتوانست قسمت سوم بحثش را در احیای بچهها ارائه کند. با این که خیلی بچهها مشتاق بودند، اما داود با گفتن جمله«آمادگی ندارم. باشه سر فرصت!» آنها را رفع و رجوع کرد.
از طرف دیگر، بخاطر بازتاب خیلی وسیع و بدی که آن کلیپ در فضای مجازی داشت، شب بیست و سوم سه برابر شبهای دیگر جمعیت آمده بود. حالا یا آمده بودند ببینند چه خبر است و آن آخوند که در فضای مجازی و شبکههای بیگانه سر و صدا کرده کیست؟ یا هر چه! خلاصه آن شب خیلی شلوغ شده بود. از همه تیپها. مخصوصا تیپهایی که مسجدی نبودند و سر و شکل آنها فرق داشت. بنکدار وقتی وارد جلسه شد، داود استقبال خوبی از او کرد. او را از وسط جمعیت عبور داد و بالا برد و بنکدار هم شروع به سخنرانی کرد.
هنوز دقایقی از سخنرانی بنکدار نگذشته بود که داود و مردم دیدند یهو بندکدار از روی منبر بلند شد و طلب صلوات کرد. وقتی داود برگشت ببیند چه خبر شده؟ با صحنهای مواجه شد که... در چشمش اشک شوق حلقه زد. بخاطر شدت اشک، جلویش را نمیدید. دید حاج آقا خلج جلو افتاده و با ده دوازده نفر از طلبهها و روحانیون وارد مجلس شدند.
برای کسانی که طلبه نیستند، و یا ناخواسته اسمشان سر زبانها نیفتاده، و ناخواسته بدنام نشدهاند، دلشان در طی یک تماس تلفنیِ محترمانه نلرزیده و زانویشان شل نشده، درک این صحنه که استاد... مراد و بزرگ و مدیر انسان، تصمیم بگیرد علیرغم درد زانو و میگرن، در شب قدر، جلوی چشم مردم، دست کلی آخوند و طلبه را بگیرد و وارد مجلسی شود که تو برای احترام به حضار و مجلس احیای شب قدر دمِ در نشستهای اما همه دارن یکجور خاصی به تو نگاه میکنند... درک و توصیف این صحنه خیلی سخت است.
سخت است که بگویم آن لحظه دل داود یک بغل میخواست. که دید جلوی همه جمعیتی که حتی در حیاط مسجد نشسته بودند و هزاران نفر آدم جمع شده بودند، حاج آقا خلج تا به داود رسید، با لبخندی پر مِهر، آغوشش را باز کرد و جلوی همه داود را در بغل گرفت و لحظاتی داود را از بغلش جدا نکرد.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
شاید صدها نفر، دوربینهای تلفن همراهشان را روشن کرده و از آن صحنه فیلم میگرفتند. از صحنهای که عالم و بزرگ یک شهر، در جلسه احیایِ طلبهای شرکت کرده که رادیوهای بیگانه و رسانههای معاند خیلی دلشان میخواهد او را عَلَم کنند و او را به سر دیگر روحانیون و علما بکوبند!
وسط سیلابِ صلواتِ جمعیت، وقتی داود از بغل حاجآقا جدا شد اما هنوز بوی عطر گلنرگس حاجآقا خلج را میداد، تعارف کرد که حاجآقا را به صدر مجلس ببرد. اما حاج آقا خلج قبول نکرد. فورا حاجی مهدوی یک صندلی آورد و آن را کنار صندلی داود گذاشت و حاج آقا خلج، کنارِ داود، دمِ در نشستند و به مردم خوشآمد گفتند.
حاجی محمودی درِ گوشِ ذاکر گفت: «این دیگه چه مدلیه؟ چرا حاجی خلج نیومد بالای مجلس؟ چرا کنارِ ما ننشست؟»
ذاکر که اگر کاردش میزدی خونش درنمیآمد با حرص و عصبانیت گفت: «اومده که بگه این بچه تحت حمایت خودمه! اومده بگه اگه کسی چپچپ به این نگاه کرد با من طرفه! اومده بگه تاییدش میکنم و جای نگرانی نیست! اومده بگه داود از خودمونه!»
داود که اصلا در این عوالم نبود. صورتش را زیر عبایش گرفته بود و قادر به کنترل گریههایش نبود. مجلس ساکت بود و همه به طرف بنکدار نگاه میکردند و منتظر ادامه منبر بودند. که حاجی خلج، دست راستش را آرام از عبا خارج کرد و آرام روی زانوی داود گذاشت. یعنی «آروم باش پسر! آروم باش. خودتو کنترل کن. درست میشه.»
داود هم آرام گرفت. بنکدار منبر را ادامه داد: «برای کوچکی همچون من خیلی سخته که در جمعی سخنرانی کنم که علما حضور دارند. مخصوصا این که استاد بزرگ و مجتهد عالیقدری شرف حضور داشته باشن که استاد اساتید ما و استاد چندین نسل از علمای این خطه بوده و هستند. کسب اجازه میکنم از این استاد فرزانه...»
بعد از منبر و مراسم احیا، المیرا خانم و زینب خانم و خانم مهدوی و... سفره ساده سحری در حجره دیوید انداختند و همه روحانیون و حاج آقا خلج را دعوت کردند. حاجی خلج هم خیلی کریمانه پذیرفت و وارد حجره دیوید شد. حجرهای که تا یک ساعت قبل از آن، بچهها آنجا را کرده بودند مثل بازار شام! با دو سه تا مانیتور. حاجی نشست و همه هم اطرافش نشستند و سحری خوردند.
داود درِ گوش حاجی گفت: «بزرگی کردین. اصلا فکرش نمیکردم شما تشریف بیارین. حتی محال بود یه روز تصور کنم که شما تو این حجره قبول زحمت کنین و سحری بخورین. مخصوصا با کسالتی که دارین. تا عمر دارم مدیونتونم.»
حاجی خلج هم سرش را به طرف داود کج کرد و گفت: «هفتاد سال از خدا عمر و عزت و آبرو گرفتم واسه همچین شبی. اگه این پا و کمر و سر و دست و جانم یاری نکنه که خودمو به موقع برسونم و پیشِ تو بشینم و به مردم خوشامدگویی کنم، میخوام هم اصلا نباشه و اینا رو نداشته باشم.»
سحری را خوردند و همانجا نماز صبح را به جماعت اقامه کردند. وقتی ماشین را آوردند درِ مسجد که حاجی خلج سوار بشود و برود، حاجی همه را راهی کرد و رفتند و خودش ماند و داود. به داود گفت: «ببین پسرم! پیرمردا و پیرزنها و متدینینی که در طول سال در مسجد حضور دارن، مسجد شده خونه دومشون. یه حق آب و گل واسه خودشون قائلند. بندگان خدا چون سنشون زیاده و یا یه کم ممکنه تند برخورد کنند، دلیل نمیشه که بگیم همیشه ناحق میگن. تو باید اول با اینا میبستی. ببین! یه چیزی بهت میگم، آویزه گوشِت کن. همه چیز تو این مملکت، بستنی هست. ینی باید بری ببندی. اگه میخوای کمتر مزاحمت بشن، باید قبلش بری دمِ چار نفرو ببینی. نظرشونو جلب کنی. اعتمادشون جلب کنی. بفهمن که از خودشونی. بفهمن که نیتت خیره. متوجه بشن که کارِت درسته. نه این که یهو لخت شی و بپری تو استخرِ حوادث!»
داود که انگار داشت آبِ حیات از کلام حاجی خلج مینوشید، شش دانگ حواسش را جمع کرده بود و گوش میداد.
-آدمایی مثل تو حواسشون به ظرفیتهای بچههای خودمون نیست. همینایی که تو اسمشون میذاری افراطی و تند و جوشی و از این دست کلمات، والله همیشه هم غلط نمیگن. همیشه هم اشتباه نمیکنن. تو چرا اول با اینا ننشستی؟ تو چرا اول با اینا دمخور و دوست نشدی؟ چرا ظرفیت ایجاد نکردی؟ یهو یه عالمه بچه ریختی رو دلِ اینا؟ خب این بچهها بیکَس و کار نیستن. پدر و مادر و خواهرایی دارن که یواش یواش سر و کلشون به مسجد پیدا میشه. خیلی هم خوب. کسی نمیگه بده. ولی اینا چی میشن؟ بچههای جوونتر خودمون که یه عمر تو مسجد هستن و هیئت اُمنای خودمون چی میشن؟
داود سرش را پایین انداخته بود و فقط میآموخت.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
-ماشالله همتون فقط فکر جذب لاکچریها و از ما بهترونید. ببخشید پس تکلیف این دخترخانمای باحیا و چادری چی میشه؟ اینو کی جذبش کنه؟ این دل و دماغ نداره؟ نباید بهش توجه بشه؟ نباید دخترای خودمون که یه عمر با چادر حضرت زهرا زندگی کردن و اهل تبرج و این چیزا نبودن، نباید یکی به فکر گل دادن به اینا باشه؟ چرا همتون ریختین تو مترو و خیابون و پیادهرو و فلان و بهمان، مرتب به خانمای اونجوری گل و جایزه میدین؟ چرا دهتا گل از اونا خوشکلتر و خوشبوتر به دخترخانمای چادری و محجبه خودمون نمیدین؟ حواست به اینا باشه. برنامه برای پسرا داری، خیلی هم خوبه. اما حواست به دخترا هم باشه.
داود فقط نگاه!
-پس دو تا چیز یاد بگیر. خیلی به دردت میخوره. البته اشکال از من و امثال منم هستا. کاش به جای این که مرتب برای شماها تو حوزه درس اخلاق بذاریم و چهارشنبهها سفت و سخت، حضور و غیاب کنیم که همه تو درس اخلاق شرکت کنن، کاش این چیزا را یادتون داده بودیم. کاش یه گوشهای دور هم جمع شده بودیم و مردمداری یاد گرفته بودیم. کاش من یادم بود و بهتون این چیزا رو زودتر میگفتم. منم مقصرم. ما هم مقصریم. اما... اجمالا این دو تا نکته رو بگم و برم... یکی این که در کنار تعامل و اثرگذاری رو بقیه مردم، از بچههای خودمون هم غافل نشو! همین خانمچادریا و پسر مذهبیا. نگو اینا همیشه هستن و مهم نیست! خیلی هم مهماند. از اینا غافل نشو که قافیه رو میبازیم. به قول رهبر معظم انقلاب، اینا موقع خطر از انقلاب دفاع میکنن و جلوی گلوله سینه ستبر میکنن. دوم این که ظرفیتسازی. اگه قراره مسجدِ خونه خدا، بشه پناهگاهِ دختر و پسرایی که تیپ و قیافشون با من و تو فرق داره، باید اول از همه، ظرفیتشو ایجاد کنی. باید اول از همه، ذهن و شعاع دیدِ متدینین و هیئت اُمنا را توسعه بدی. تا فکر نکنن کار داره از دستشون کنده میشه. تا فکر نکنن داره مسجد میشه بچهبازی. اگر هم نتونستی فکرشون رو توسعه بدی و مدام سنگاندازی کردند، برو دنبال راه حلش. حتی به قیمت عوض کردن کادر و هیئت اُمنا. اما از راه خودش. تاکید میکنم؛ از راه خودش. باید راهشو یاد بگیری پسر جان! برم دیگه. فی امان الله!
همین طور که خلج داشت سوار ماشین میشد، داود فورا شانه سمت راست خلج را بوسید و گفت: «خیلی استفاده کردم. ممنونم. راستی حاج آقا... از بالا زنگ زدن و منو خواستن! چیکار کنم؟»
خلج که سوار ماشین شده بود، لبخندی زد و به داود گفت: «مثلا چقدر بالا؟ از خدا بالاتر؟»
این را گفت و به راننده اشاره کرد که برود. راننده هم ماشین را روشن کرد و به آرامی از کنار داود دور شدند. و داود با لبخندی که به خاطر این جمله طلایی حاجی خلج روی لبش نقش بسته بود، سر جایش خشکش زد و رفتن و دور شدن ماشینِ حاج آقا را تماشا میکرد.
اما...
در فضای مجازی، هشتکهای مربوط به داود همچنان ترند اول بود. مصیبتی بود که ضدانقلاب شروع کرده بود اما برخی از انقلابی و بهظاهر انقلابیها قصد نداشتند به راحتی از کنار آن عبور کنند! مخصوصا در ایتا حسابی عدهای از خجالت داود درآمدند و شروع به تولید محتواهایی کردند که اگر کسی خبر نداشت فکر میکرد همانجا حضور داشتند و از نزدیک، شاهدِ عداوت و بدجنسیِ داود بودهاند.
یکی از متوهمها شروع به تحلیل کرده بود که: «پس دادسرای روحانیت کجاست و چرا جلوی امثال این آخوند را نمیگیرند؟ کسی که علیه مسجد و حجاب و امر به معروف و نهی از منکر موضع میگیرد، فردا لابد جلوی آقا هم موضع میگیرد! تا کجا مماشات؟ تا کجا سکوت؟»
متوهم دیگری نوشته بود: «اگر به ظاهر این آخوند نگاه کنید، اصلا لباس و عمامه پیامبر به چهره زشت و کریه(!) او نمیآید! قطعا نفوذی است و حتی ای چه بسا لازم باشد که دستگاههای امنیتی وارد شوند و نسل این نفوذیها را گم و گور کنند!»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
یکی از ادمینهای تعطیلالعالمین درباره داود نوشت: «اگر امروز جلوی او گرفته نشود، به خداوند احد و واحد قسم کفنپوش به آن مسجد میرویم و امت حزبالله به تکلیف شرعی و انقلابی خود در قبالِ این ترک فعل متولیان فرهنگی عمل خواهد کرد!!»
جالبتر از همه سلطانالمتوهمین بود که نوشته بود: «اینها همهاش سناریو است. سناریوی از پیش تعیین شده. بارها گفته بودیم که ایادی استکبار جهانی در لباس روحانیت قرار است که جنبش فواحش را در دست بگیرند و پدرخواندههای معنوی این حرکت غیرقانونی شوند. به گزارش منبعی که خواست نامش فاش نشود؛ این آخوندنمایِ پر حاشیه، سابقه حبس و محکومیت داشته و برای اخذ ویزا و پناهندگی به کشورهای مطبوعش که احتمالا انگلستان یا اسراییل باشد، اقدام به این حرکت شنیع کرده است!!»
احمد و صالح نشسته بودند ورِ دلِ داود و اینها را بلند برایش میخواندند. داود هم لحظه به لحظه چشمش باز و بازتر میشد! تا جایی که دیگر جا نداشت و نزدیک بود پلکش پاره شود! از بس از این دست تحلیلهای شخمی تخیلی برایش خواندند!
تا آنجا که یکی کلیپش درآمد که در لایو گفته بود: «میگن... من ندیدم... انشاءالله دروغ باشه... اما میگن کلیپی از یه آخوند دراومده که داره علیه خانمهای چادری شعار میده و حتی عمامهاش را به نشان اعتراض از سر درآورده!!!» مجری هم در جوابش گفت: «انشاءالله دروغ باشه!» او هم گفت: «بله. انشاءالله دروغ باشه!»
اتفاقا همین لایو را الهام در خانهاش داشت میدید. خونش به جوش آمد و فورا زیر آن لایو کامنت گذاشت و نوشت: «حاجآقا یه فیلمِ دیگه هست که منم ندیدم. اگه پایهای بشینیم نقدش کنیم!»
تا الهام این را نوشت، ملت همیشه در صحنه شروع به ارسال ایموجیهای خنده و پاره شدن از خنده کردند. تا جایی که ادمین پیجی که لایو از آن پخش میشد، مجبور به بستن کامنتها شد و کلا درِ ارسال پیام در خِلال لایو را گِل گرفت.
فردای آن روز، همه چیز مطابق همیشه گذشت. نماز جماعت برگزار شد و داود چند کلمه حرف زد. بچهها کمکم آمدند. به ادامه بازی و مسابقه مشغول شدند. گروه صالح به تمرین سرود پرداخت. احمد با تیمهایی که درست کرده بود، گوشهای از مسجد دور هم مینشستند و حرف میزدند.
تا این که داود آماده شد و رفت به آدرسی که به او داده بودند. تا زنگ زد، یک آقای جاافتاده و با محاسنی تقریبا سفید، شیک اما با چهره و چشمانی معنوی در را باز کرد. با لبخند سلام گرمی کرد و داود را در آغوش گرفت.
-خوش آمدید حاج آقا.
-تشکر. مزاحمتوت شدم.
-نخیر. مراحمید. خوشحالم کردید. بفرمایید داخل. بفرمایید.
داود وارد یک خانه بسیار تمیز و باکلاس شد. دو نفر در یک اتاق مشغول گفتگو بودند و در را هم بسته بودند. یک مرد جوان هم در آشپزخانه مشغول خدمت بود که تا داود را دید، دست به سینه سلام کرد. داود هم احترام کرد و سپس وارد اتاقی شدند که آن مرد جاافتاده به داود تعارف کرد.
اتاقی که داود به آن وارد شد، سه در چهار، با سه چهار تا مبل، اسباب پذیرایی و با تصویری از یک منظره زیبا بود. رنگ پردهها و طرح قالی و کاغذ دیواری جوری بود که انسان در آن احساس آرامش میکرد.
-چه حال؟ چه خبر؟
-الحمدلله. تشکر.
-این دو سه روز از بس تعریف شما را شنیدم، برای دیدارتون خیلی مشتاق بودم. فکر نمیکردم ماشاءالله اینقدر جوان باشین.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
-زنده باشین.
-اگه اذیت هستین، میخواین عباتون دربیارین و راحت بشینید. اگرم که راحتید که...
-ممنون. راحتم. لطف دارین.
-زنده باشی.
دقایقی به ذکر سرگذشت داود و مسجد و این حرفها گذشت. داود یخش باز شد و راحت حرف میزد. اینقدر برخورد آن مرد، خوب و با احترام همراه بود که داود راحت حرفش را میزد و هر چه در دل داشت گفت.
-واقعا صبر زیادی دارید. مرحبا به اون پدر و مادری که یه همچین پسری تربیت کردند.
-لطف دارین. صبر، لازمه کار ماست. استادمون که خدا حفظشون کنه، همیشه میگن ما باید حداقل صد برابر مردم صبور باشیم.
-همین طوره. بالاخره شما ورثه انبیا و اولیا هستین. ما مردم عادی به شما نگاه میکنیم و درس میگیریم.
-من خیلی مشتاقم که حرفای شما را هم بشنوم.
-من عرض خاصی ندارم. بدون تعارف، دارم استفاده میکنم. به مردم و بچههای اون محل حق میدم که اینقدر مجذوب شما بشن. شما ماشالله هم خوب حرف میزنین و هم مشخصه که عمرتون تلف نکردین و خیلی اهل مطالعه بودید.
-زنده باشید. نظر محبت شماست.
-دیگه کمکم داره موقع اذان و افطار میشه. دو تا جمله از من داشته باشین. هر وقت هم لازم شد، چه در خصوص این دو جمله و چه در خصوص هر چیز دیگهای، میتونید رو من حساب کنید.
-خواهش میکنم. یادداشت کنم؟
-نیار نیست. شما ماشالله خودتون به این چیزا واقفید. نکته اول اینه که از حالا امکان داره انواع و اقسام تماسها و پیشنهادات به شما بشه. همین طور که در طول این دو سه روز، دو مرتبه از خارج از کشور با شما تماس گرفتند اما شما به تماس خارج از کشور جواب ندادید. آفرین به شما. خیلی کارِ پخته و درستی کردید. معلوم میشه که دنبال حاشیه نیستید. مراقب طعمهها باشید.
داود که با شنیدن این حرف متعجب شده بود، خیلی خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید.
-و اما نکته دوم این که پیشنهاد ما اینه که به فعالیتتون ادامه بدید. دلسرد نشید. امثال شما باید به داد این مردم برسند و اعتماد جوان و نوجوان را به مسجد و دین و انقلاب جلب کنه. حالا کجا و چطوری میخواید ادامه بدید، نمیدونم و در حیطه آخوندی شما وارد نمیشم. حرفم کلی هست. منظورم فقط اون محله نیست. کلا بیشتر وارد فاز تبلیغ بشید. اگر شما و امثال شما بیشتر در بین مردم باشید، خطرات اخلاقی و سیاسی و امنیتی و اجتماعی جامعه ما خیلی بهتر مدیریت و حل میشه. همین. این دو تا نکتهای بود که میخواستم بگم.
داود لبخندی زد و با اندک نگرانی که داشت گفت: «حتما. چشم. ینی دیگه مشکلی نیست؟»
لبخندی زد و گفت: «از اولش هم مشکلی نبوده. ما از همه چیز خبر داشتیم.»
داود گفت: «اما جوسازی بعضیا در فضای مجازی و اینا...»
-نه حاج آقا! اصلا نگران نباش. رسانههای معاندین که تکلیفشون معلومه. اگه الان دارن آخوند آخوند میکنن، واسه رضای خدا نیست. میخوان شکاف اجتماعی رو بیشتر کنن. ادمینهای داخلی هم که بیچارهها بُرش خاصی ندارن. یه مدت داغ میشن و فورا هم سرد میشن. چون قدرت تحلیل ندارن و گاهی این نداشتن قدرت تحلیل، با بیتقوایی و بیخبری قاطی میشه، دقیقا در مسیری میُفتن که دشمن واسشون تعریف کرده و ناخودآگاه غرقش میشن. شما نگران هیچکدومشون نباش. حتی بنظر من عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. شما به همین مسیر ادامه بده. بریم افطار؟
بلند شدند و رفتند یک افطار ساده کردند. نماز را به امامت داود خواندند. بعدش هم یک شام مفصل خوردند. وقتی داود از مظفری خداحافظی کرد و رفت، مظفری گوشی همراهش را درآورد و شروع به تماس گرفت.
-درود بر حاج عبدالمظلب عزیز! احوال شما؟
-سلام برادر. تشکر. قبول باشه.
-ممنون. اطاعت امر شد. بنده خدا خیلی طلبه بزرگوار و به روز و سالمی هست.
-گفتم که. بچه خیلی خوبیه. دستت درد نکنه. لازم بود که بدونه که حواستون هست و پشتش خالی نیست.
-آره. شماره همراهمو بهش دادم که اگه کاری داشت زنگ بزنه.
-خیلی هم عالی. دستت درد نکنه.
-فقط یه چیزی! حواست به ذاکر هست؟
-اونو بسپار به خودم. خاطر جمع.
-حله. کاری نداری حاجی؟
-زنده باشی. خیر پیش.
-یاعلی.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...