eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
648 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و ارادت خدمت شما رفقای گرامی🌹 دوستان پیشنهاد دادند که کتابهایی که از ما چاپ شده را مختصرا خدمتتون معرفی کنم: 🔷 حیفا 👈 داستانی برون مرزی درباره دختری جاسوسه که مسئولیت تربیت عناصر داعش را به عهده داشت. 🔷 کف خیابون 👈 داستانی پیرامون فتنه و که از اسرار بسیاری درباره ماهیت فتنه تا سالهای آینده پرده برداری میکند. 🔷 تب مژگان 👈 داستان نفوذ دستگاه بهاییت به خانه عمار (مامور امنیتی) و ترور بیولوژیک همسرش و انحراف دختر و پسر عمار. 🔷 حجره پریا 👈 دغدغه و طوفان علمی و مجازی هفت دختر طلبه باسواد و گمنام علیه گروه های آتئیستی برنامه سازمان میت ترکیه بر علیه آن هفت دختر. 🔷 همه نوکرها 👈 روایت امنیتی از واقعه کربلا به روایت ضحاک بن عبدالله مشرقی. 🔷 دفترچه نیم سوخته یک تکفیری 👈 معرفی ماهیت گروه های تکفیری از درون توسط سه داستان. ______________کتب غیر داستانی👇______________ 🔷 چرا شیعه هستم؟! 👈 شما را با مبانی تشیع آشنا کرده و به شما نیمچه قدرت دفاع از شیعه بودنتان را میدهد. 🔷 چرا سنی نیستم؟! 👈 شما را با مبانی و افکار اهل سنت آشنا کرده و به شما نیمچه قدرت حمله داده و میتوانید با استفاده از منابع خودشان، آنها را محکوم کنید. 🔷 شرح خطبه منا 👈 معرفی و شرح خطبه انقلابی امام حسین علیه السلام در منا و نقد اسلام قشری و عافیت طلبانه در جمع علما و نخبگان دینی و سیاسی. 🔷 ما قبل الشهاده 👈 تحلیل و جریان شناسی تاریخ پس از شهادت پیامبر تا آغاز امامت امام حسین علیه السلام با رویکرد اجتماعی و سیاسی. قطعا شما را از مطالعه بسیاری از منابع شیعه و سنی بی نیاز خواهد کرد. (در دو جلد) جهت تهیه و این کتب، به سایت یا آیدی زیر مراجعه کنید: www.haddadpour.ir @mahanrayan1 ارادتمند: حدادپور جهرمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام🌹وقتتون به خیر🌹عارضم به حضور انورتون .شده با شوق و ذوق دست به شروع یه کار بزنید بعد یهویی یه بنده خدایی پیدا بشه و چنان به برجکتون بزنه که ذوق و استعدادو همه چی رو به هوا بره؟ این رو روش فکر کنید تا یه خاطره براتون بگم. کلاس پنجم ابتدایی بودم و علاقه شدیدی به شعر پیدا کرده بودم تصمیم گرفتم شعر بگم .یه روز نشستم ده پانزده تا کلمات هم وزن پیدا کردم و منظمشون کردم و به شکل شعر در اوردم . خلاصه دنبال مجلسی میگشتم تا هنرم را عرضه کنم .بالاخره یه جمع فامیلی پیدا شد و با معرفی مادرم و دست حضار در حالیکه بادی به غبغب انداخته بودم یک دست پشت کمر گرفته و دست دیگررا در جیب ،مرقومه شریفه را بیرون اورده و با آب و تاب شروع به خواندن کردم. حاج عمو که عاقله مردی بود و بزرگ فامیل در صدر مجلس نشسته بود .مشتاقانه منتظر بودم تا صله ای ،مرحمتی،تشویقی از حاج عمو دریافت کنم .حاج عمو دستم را گرفت .کنار خودش نشاند وبا لحن مشفقانه ای فرمود: ببین عزیز دلم از قدیم الایام گفته اند:شعر نون و اب نمیشه ،اگه میخای تو این دنیای وانفسا از گشنگی نمیری ،برو فکر یه کار دیگه ای باش.همیشه به کسی که اراجیف میگه، میگفتن کاری به کارش نداشته باشین .شعرمیگه. و این گونه بود که از طفولیت با آر پی جی خان عمو برجک حقیر زده شد و من شاعر نشدم. هیچ وقت تو ذوق کسی نزنید مخصوصا بچه ایام عزتتون مستدام🌹 دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سی و نهم» وضع حال و روز مهناز خوب نبود و باید بهش اسراحت میدادم. همکارام میگفتن همش گریه میکرده و جیغ میکشیده! گذاشتم تا صبح بخوابه و بهش شام و صبحونه بدن و استراحت کنه. اما ... وقتی حوالی غروب میخواستم برم خونه، ماشینمو برداشتم و زدم از اداره بیرون. یه بلوار توی شیراز هست به اسم بلوار رحمت. من مسیر بلوار رحمت تا پارک قوری یا از سر رحمت تا ته خیابون آقایی و حسینیه سید انجوی که میخوره به زرهی را خوشم میاد و هنوز علت این علاقه را نفهمیدم. وقتی بخوام با سرعت 60 کیلومتر رانندگی کنم و ترافیک خاصی هم نداشته باشه، کل این مسیر را رانندگی میکنم. مخصوصا اگه حوصله مداحی جواد مقدم و میثم مطیعی و یا آهنگای رضا صادقی و بنیامین را داشته باشم که حالم صلّ علی میشه و باهاشون زیر لب میخونم! حتی ممکنه دو بار یا سه بار برم و برگردم تا یه کم فکرمو بتونم جمع و جور کنم. هر چند الان خوراکم جاده درکه است ... بگذریم ... یادمه که نرسیده به پارک قوری بود که ناخودآگاه پا گذاشتم روی ترمز و بغل پارک کردم. ضبط ماشینم خاموش کردم و رفتم تو فکر! یه چیزی مثل خوره افتاده بود به جونم و نمیدونستم چیه؟ یهو یادم اومد! فورا گوشیمو درآوردم و با اداره ارتباط گرفتم. به سعید گفتم پاشو برو پیش این دختره و یه قلم و کاغذ بهش بده و بگو بازجوت گفته آدرسی که قرار بوده بری اونجا و کلا این شبا اونجا بودی، همین حالا بنویس و برام ارسال کن. بعدش برای عمار زنگ زدم. مژگان خانوم گوشیو برداشت. گفت: «سلام حاج آقا. خوبین؟ بابامو میخواستین؟» گفتم: «په نه په! امشب شب مهتابه، حبیبم را میخوام!» صدای قهقهه مژگان خانوم رفت هوا. خدا حفظش کنه. عمار گوشیو گرفت و گفت: «جانم حاجی!» بدون سلام و علیک گفتم: «عمار اگه ما جای اونا باشیم، نمیگیم این دختره کجاست و کدوم گوریه و چرا گوشیش خاموشه؟ و چرا جواب نمیده و تماس نگرفته؟!» عمار ... حالا غیبت نباشه ها ... کلا وقتی من یه چیز بکر و اساسی میگم، فورا میگه: «همین حالا میخواستم همینو بگم! خوب شد زنگ زدی! اصلا داشتم دنبال شمارت میگشتم!» گفتم: «باحال! پاشو آماده شو که اومدم دنبالت!» گفت: «حاجی نگو میخوای بری سر وقتشون که باور نمیکنم!» گفتم: «مگه فست فوده که بریم سراغشون! آماده شو که کارت دارم.» تا قطع کردم، سعید زنگ زد. گفت: «آدرسو ازش گرفتم. دو تا آدرس هست. اما متاسفانه اختلال در خط ها پیش اومده و بچه ها دارن پیگیری میکنن و نمیدونم آدرسش کی به دستتون برسه؟ ننویسم بهتره. بگید تا بیارم خدمتتون.» گفتم: «سعید لطفا گوشی و خط های مهنازو بردار بیار جایی که برات مینویسم. فقط لطفا برگ ماموریت پر کن و مسلح بیا.» رفتم دنبال عمار. تو راه سر حرفو باز کرد و گفت: «حاجی برنامت چیه؟ چون تو قطعا ریسک نمیکنی و به آدرسی که بهت میده، نمیری! مگه نه؟» گفتم: «آره بابا . مگه بچم؟» گفت: «بسیار خوب. جاشو هماهنگ کردی یا هماهنگ کنم؟» گفتم: «زحمتشو بکش! فقط زود.» عمار هم شروع کرد و هماهنگیا را انجام داد. سعید دوباره زنگ زد. گفت: حاجی صداتو ندارم. ممکنه اختلال خطوط بدتر بشه. کجا بیام؟ منم آدرسو شفاهی بهش گفتم که بیا فلان خیابون ... فلان بیمارستان! همون شب اوضاع بهم ریخته بود و بعضیا ریخته بودن بیرون و ترافیک پیش آورده بودن و سر و صدا و شعار و توهین و... خیلی تو ترافیک معطل شدیم. بازم داشت شکل خیابونا، هم شکل سال فتنه میشد ... بلکه هم بهتر! سعید دوباره زنگ زد. گفت: قربان ببخشید من تو ترافیک گیر کردم. گفتم: ما هم همینطور... به محض اینکه از ترافیک و شلوغیا آزاد شدی، زود بیا به آدرسی که گفتم. گفت: چشم. سرتون درد نیارم. شاید دو ساعت طول کشید تا رسیدیم به بیمارستان. سعید هم نیم ساعت بعد از ما اومد. ما داشتیم آماده میشدیم که سعید زنگ زد و گفتم بیا فلان طبقه و فلان اطاق. اومد و سلام کرد و گوشیا را بهم داد. گفتم: «دستت درد نکنه. خب؟ کو آدرس؟» گفت: «کدوم آدرس؟» با غضب نگاش کردم و گفتم: «ینی چی کدوم آدرس؟» گفت: «همون آدرسی که مهناز بهم داد؟» دستمو دراز کردم جلوش و گفتم: «بعله ... این سوالا چیه؟ بده من آدرسو» با تعجب و ترس گفت: «اما قربان شما که نگفتین آدرسو براتون بیارم!» داشتم کم کم داغ میکردم. گفتم: «چی داری میگی؟ این شر و ورا چیه تحویلم میدی؟ ینی آدرسو نیاوردی؟» گفت: «به روح برادرم قسم نمیدونستم باید کاغذ آدرسو میاوردم. فقط گوشیا را آوردم. گفتم به روح برادرم قسم!» دیگه نفهمیدم چیکار کردم. یقشو گرفتم و چنان محکم زدمش سینه دیوار که بیچاره داد زد و صدای بدی هم داد. اینقدر عصبانی بودم که حتی عمار هم حریفم نمیشد و نمیتونست سعید را از دستم خلاص کنه! تا اینکه ولش کردم. به زمین خورد و نفسش بالا نمیومد.
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
با خشم بسیار زیاد سرش داد زدم و گفتم: «پاشو برو ازم شکایت کن اسکل! پاشو از جلوی چشمام دور شو. پاشو گفتم. برو برام گزارش رد کن و بنویس باهام برخورد فیزیکی کرده.» عمار که بالا سر سعید بود و اونم ترسیده بود و نمیدونست منو آروم کنه یا اون بیچاره را حال بیاره، گفت: «محمد جان عزیزت ول کن. باشه بابا. چیزی نشده که. اصلا میگم مجید آدرسو فورا بیاره. اداره است که. میگم الان بیاره. تو آروم باش یه کم.» سعید به زور نفس میکشید و بدنش کوفته شده بود. وسط درد و نالش به زور گفت: «حاجی من غلط بکنم برای شما گزارش رد کنم. به روح برادرم قسم اگه بگید برو، میرم شهرمون و پشت سرمم نگام نمیکنم. ولی منو ببخش. معذرت میخوام. اصلا تو این فکرا نبودم که بخوام آدرسو بیارم. اینقدر غرق رویا و هیجان عملیات با شما بودم، که روی سر همه ترافیکا پرواز کردم تا به شما برسم. حاجی غلامتم. اما حقم این نیست. اگه میگید دیر میشه که خودم برم بیارم، لااقل اجازه بدید به مجید بگم بیاره!» من از عصبانیت و کمبود وقتی که داشتیم، اصلا نگاش نمیکردم و جوابش نمیدادم. عمار به سعید گفت: «باشه داداش. خودت زنگ بزن مجید برامون بیاره. بهش بگو مسلح بیاد و برگه ماموریتم پر کنه.» سعید به زحمت پاشد و رفت توی راهرو. تا هم یه آبی بخوره و هم به مجید بگه آدرسو برداره بیاره. ادامه دارد... دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour
قابل توجه ادمین های محترم ایتا‼️ امشب شب آخر از این سری تبلیغاتی است که خدمتتون تقدیم شد و همانطور که قبلا هم اعلام شد، ما از فرداشب در این کانال تبلیغ نداریم. احتمالا از اوایل ماه آینده و به مدت یک هفته الی ده روز، تبلیغات خواهیم داشت که البته یکی دوشب قبلش جهت ثبت نام اعلام خواهم کرد. امیدوارم موفق و پیروز باشید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام🌹وقتتون به خیر🌹 شده یه مطلبی این قدر تو رویاهاتون باشه که برای توجیه بهش نرسیدن یه دلایلی سرهم کنین و خودتون هم باورش کنین؟. این رو داشته باشین تا یه خاطره براتون بگم . انتخابات شورای شهر بود و حقیر هم عضو هیات اجرائی ، دونفر از داوطلبین تشابه اسمی داشتن . مثلا عبداله موحد. قبل از شروع تبلیغات به فرمانداری مراجعه کردند و خواستار راه حل شدند. جلسه تشکیل شد و تصمیم براین شد به این دو نفر کد اختصاص داده شودو تاکید شد در تبلیغات از کد استفاده شودو به هواداران هم توصیه شود در برگ رای کد را ذکر نمایند. ونهایتا برای شمارش اگر کد نزده بودند ابتدا کد دارها شمارش شوند .سپس ارای فاقد کد به نسبت ارای اخذ شده هر کدام بینشان تقسیم شود. که این به عدالت نزدیک تر بود.. انتخابات برگزار شد و مشغول تجمیع آرا شدیم .تا پاسی از شب مشغول بودیم تا حدود ۴صبح نتیجه مشخص شد .صورتجلسه کردیم و امضا و خداحافظی. از در فرمانداری زدم بیرون از پیاده رو به طرف ماشین رفتم که یه خیابون پایینتر پارک کرده بودم .شبحی رو پشت درختی دیدم .راستش حول برم دوشت .گفتم نکنه کسی قصد ترورم رو داره .به خودم دلداری دادم که عمو خرت به چند؟مگه کی هستی؟ یه دفعه سرو کله یه نفر پیدا شد .دقت کردم دیدم یکی از دو عبداله موحدها هست که تشابه اسمی داشتن .خیالم راحت شد سلام و علیکی کرد و پرسید:نتیجه مشخص شد ؟.گفتم : بله .با یه امیدواری گفت: من انتخاب شدم؟ گفتم: متاسفانه خیر. از روی تاسف سرشو تکون داد و گفت: من چوب تشابه اسمی رو خوردم خسته و کوفته بودم . دلم میخواست با حرف این بنده خدا سرم رو محکم بکوبم تو تیر سیمانی .آخه این بنده خدا۲۷۶ تا رای داشت .مشابهش هم ۱۴۹ تا مجموع دوتاشون روهم میریختی میشد نزدیک به ارای نفر بیست ونهم. اینو گفتم بدونید چه راحت میشه ادم خودشو توجیه کنه. ایام عزت مستدام. 🌺 دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
توجه لطفا‼️ بنا به درخواست عزیزان، تمامی آثار و کتابهای بنده که قبلا چاپ شده بود، الحمدلله تجدید چاپ شده و با ویراستاری و غلط گیری کامل، آماده ارسال به سراسر ایران میباشد. ضمنا از امشب تا جمعه شب (مورخ ۱۵ تیرماه) از پنج کتاب به بالا، شامل طرح میباشد. جهت سفارش و استفاده از طرح میتونید به آدرس های زیر مراجعه کنید: www.haddadpour.ir @mahanrayan1
سلام دوستان جسارتا امشب داستان با ساعتی تاخیر منتشر میشود. با عرض پوزش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهلم» ما تقریبا آماده بودیم. عمار لباس پرستاری پوشید. منم یه کم سر و وضعم را معمولی تر کردم تا شک برانگیز نباشه. منتظر سعید هم بودیم که بیاد و موقعیتشو بهش بگم و بره سر موقعیتش. گوشی مهنازو روشن کردم. چند ثانیه اول، فورا کلی پیام و گزارش تماس اومد. در بین گزارش تماس ها میگشتم که دیدم هم شماره از شیراز هست و هم از مشهد و هم از تهران. رفتم بخش تماس ها. دیدم یه شماره 0936 هست که چندین بار براش تماس گرفته و تقریبا بیشترین تماس را با اون داشته. با بچه های اداره تماس گرفتم و خواستم که استعلام کنند. خط ها خراب بود و حتی خط من و بچه ها هم به نام خط سوم معروف هست، دچار اختلال شده بود و مدام قطع و وصل میشد. مجید باحال و زبر و زرنگ، قبل از اینکه راه بیفته و بیاد پیش ما، خودش پیگیری و تایید کرد که شماره به اسم خود مهناز ثبت شده ولی دست خودش نبوده. خب این خودش نکته خوبی بود که ما را یه قدم در پرونده پیش ببره. گوشی مهنازو دوباره برداشتم ... رو به قبله ایستادم ... عمار و سعید پشت سرم بودند ... چند لحظه چشمامو بستم ... رفتم حرم بی حرمش ... کلمه به کلمه و آروم و با توجه گفتم: اَللَّهُمَّ اِنِّی اَسئَلُکَ بِحَقِّ فاطِمَةَ وَ اَبیهَا وَ بَعلِهَا وَ بَنیهَا وَ سِرِّالمُستَودَعِ فِیهَا، اَن تُصَلِّیَ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ اَن تَفعَل بِی مَا أنتَ أهلُه وَ لَاتَفعَل بِی مَا أنَا أهلُه... شوخی بازی نبود ... قرار بود نهنگ دعوت کنیم به تله! روی همون شماره 0936 زوم کردم ... شروع به زنگ خوردن کرد ... هنوز کامل زنگ اول نخورده بود که فورا یه صدای زمخت مردونه برداشت و با عصبانیت زیاد گفت: «کدوم گوری هستی؟ الو ... با تو ام ...» یه نفس کشیدم و گفتم: «سلام آقا. وقتتون بخیر.» فورا با تعجب گفت: «شما؟» گفتم: «از بیمارستان ............. مزاحمتون میشم! شما با صاحب این شماره نسبتی دارین؟» با دسپاچگی گفت: «چی شده؟ مهناز خوبه؟» گفتم: «ببخشید که دیر براتون تماس گرفتیم. قصد نگرانیتون ندارم. بالاخره باید بهتون اطلاع میدادیم چون بیشترین تماس را با شما داشتن به شما مزاحمت دادیم. خانمی که این گوشیا توی کیفشون بوده، تصادف کردن و حالشون اصلا خوب نیست.» با ناراحتی و هول شدن گفت: «الان کدوم بیمارستانه؟» گفتم: «خواهش میکنم. بیمارستان ......... واقع در خیابان ......... آقا لطفا یه کم زودتر تشریف بیارین. چون نیاز مبرم به عمل جراحی دارن و باید حتما یه نفر برگه رضایتو امضا کنه.» یه سکوت چند ثانیه ای کرد و بعدش گفت: «نه خیر اقا ... من نامزدش نیستم و باهاش نسبتی ندارم.» گفتم: «باشه. مشکلی نیست. ولی لااقل ما را راهنمایی کنین تا بتونیم به خانوادش بگیم و بیان از این وضعیت نجاتش بدن!» با یه کم تردید گفت: «خانوادش اینجا نیستن. آقا من کاری با ایشون ندارم.» گفتم: «ممنون. ولی ما مجبوریم شماره شما را به پلیس بدیم تا در صورتی که برای این خانم مشکل حادی پیش اومد و شما هم هیچ همکاری نکردین، باهاتون برخورد قانونی بشه. چون الان تنها شماره ای که داریم، شماره شماست که باهاش صد دفعه در این چند روز از شماره شما روی این گوشی تماس ثبت شده و اصلا شاید خودتون متهم باشین! چی کار کنم حالا؟ برگه رضایت اطاق عملو پر میکنین یا بدم به مراحل قانونی و هر اتفاقی که براش افتاد را گردن میگیرین؟» شنیدم که با خودش داشت میگفت: «خدا لعنتت کنه فاحشه ! آخه بی پدر میمردی صبر کنی پاشم و خودم ببرمت بیرون؟ باشه آقا ... اومدم ... لطفا بگین اطاق عمل را آماده کنن تا بیام رضایت بدم.» قطع کردیم و منتظرش شدیم تا بیاد. در همون لحظاتی که منتظرش بودیم، به عمار میگفتم: عجب آدم عوضی شارلاتانی بود! دختر مردمو داشت ول میکرد به امون خدا و هر گونه نسبت و رابطه و حتی آشنایی را انکار میکرد! عمار گفت: حالا باز خوب شد که قبول کرده بیاد. وگرنه باید میرفتیم سروقتش و خونشو پیدا میکردیم و ممکن بود خونه تیمی مهمی باشه و با حمله به اون خونه و لو رفتنش، کیس های مهم و دونه درشتشون را از دست بدیم. گفتم: آره بابا ... اصلا خدا لطف کرد که دلش رحم اومد و قبول کرد که بیاد! حالا دو احتمال داره: یا دختره مثل دسمال چرک هست براشون و کسی مسئولیتش قبول نمیکنه اگه بلایی سرش بیاد. و یا احتمال دوم اینه که این پسره ترسیده اگه دختره را نجات نده، از طرف تشکیلاتشون مورد بازخواست قرار بگیره! عمار گفت: قطعا احتمال دومه اما ... (رفت تو فکر!) نگاش کردم و گفتم: چیه عمار؟ اما چی؟ عمار گوشیشو از جیبش آورد بیرون و همینطور که داشت دنبال شماره ای میگشت، گفت: مجید دیر نکرد؟ دیگه الان باید ترافیکا سبکتر شده باشه! داشت دنبال شمارش میگشت که یهو مجید زنگ زد!
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
حالا ما خودمون داشتیم با هیجان روبرو شدن با شخص مهم تشکیلات اونا آماده میکردیم و از طرف دیگه هم مجید ما را کشت با حرف زدنش! سعید را فرستاده بودیم درب اصلی بیمارستان کمین بده. مجید خودش زنگ زد. عمار فورا گوشیو برداشت و گفت: جونم داش مجید؟ کجایی؟ مجید گفت: حاجی فکر کنم پشت سرتون باشم! این شمایی دیگه؟ سمند جلویی؟ من فقط دیدم یهو عمار از سر جاش مثل برق گرفته ها پاشد و گفت: نه ... کدوم سمند؟ مجید مگه تو الان کجایی؟ مجید گفت: نه؟ ینی چی؟ خب من اینجام دیگه! اومدم همون آدرسی که مهناز داده بود!! عمار محکم به پیشونی خودش زد و با عصبانیت گفت: مجید کی گفت بری اونجا؟ پاشو بیا بیمارستان! مجید با تعجب گفت: وا ... عذابمون نده عامو ... سعید گفت بیام! شنیدم که عمار زیر لب با خودش گفت: ای خدا شهیدت کنه سعید که از دستت راحت بشیم! بازم اشتباه کردی! به مجید گفت: مجید اشتباه شده! پاشو بیا به این آدرسی که میگم ... الو ... الو ... مجید ... مجید با تو ام ... صدامو داری؟ ... الووووووو ادامه دارد... دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام 🌹وقتتون به خیر🌹 دقت کردین بعضی از خانمها دو نوع مهریه دارند؟ میدونم تعجب کردین. چشم توضیح میدم. اولی مال وقتیه که خوشحالن و از خرید میان که همون آیینه و شمعدان و یک جلد کلام الله مجید رو طاقچه که بهش افتخار میکنن و مهمتر از اینا سایه آقاشونه که بالا سرشون بمونه .یا به قول امروزیها قضیه تشت و گل و گلاب و پاشستن و قربون و صدقه اقاشون رفتن .(خدا نصیب همه آقایون بکنه) اما نوع دومش(دور از جون همه آقایون) مال وقتیه که ناراحتن که ۵۰۰ سکه تمام بهار آزادی به نرخ روز اجرای احکام دادگاه بعلاوه نفقه این مدت و دستمزد زحمتهای که واسه نره غول کشیده بصورت یکجا. حالا به عنوان کسی که سرد و گرم روزگار کشیده .استخون خرد کرده ، توصیه میکنم : هروقت دیدید حاج خانم آمپر چسبونده و آب و روغن قاطی کرده، با یه کلمه معجزه گر «چشم بانو» ویه چاشنی تبسم ، قضیه را ختم به خیر کنید تا مورد غضب قرار نگیرید .از من گفتن بود. ایام عزتتون مستدام .🌹 دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠مجالست با اشرار در فضای مجازی💠 فضای مجازی هر چند که به نظر می رسد که مجاز باشد و حقیقت نیست، ولی اگر دقت شود معلوم می شود که حقیقت است نه مجاز؛ زیرا فضایی که امروز از آن به مجازی یاد می شود، جلوه ای از دنیای حقیقی و واقعی است. البته مراد از حقیقت در برابر مجاز، همان واقعیت است؛ وگرنه بسیاری از آن چیزی که در دنیای بیرونی و نیز فضای مجازی وجود دارد، حقیقت نیست، بلکه باطلی است که لباس حقیقت به تن کرده است و تنها بخشی از امور در دنیای بیرونی و فضای مجازی واقعیت با لباس حقیقت است. به هر حال، از آیات و روایات به دست می آید که معاشرت و رفاقت با بدان و حضور در مجالس آنان موجب می شود تا انسان گرفتار افکار و اندیشه های باطل و رفتارهای زشت آنان شود و دنیا و آخرت خویش را تباه سازد. خدا به نقل از کسانی که این گونه با دوستان خلوتی خویش راه باطل گرفته و تباه شدند، می فرماید: یَا وَیْلَتَى لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِیلًا؛ اى واى کاش فلانى را دوست خلوتی خود نگرفته بودم و به خلوتگاه خودمان راهش نداده بودیم. (فرقان،آیه 28) بنابراین، کسانی که در فضاهای مجازی به دنبال مجالست و معاشرت با بدان دروغ پرداز و شبهه افکن و گناهکار هستند، همانند کسانی هستند که در دنیای بیرونی به نشست و برخاست با بدان پرداخته اند. پس آن نهی که درباره مجالست با بدان بیان شده است درباره این مجالست نیز صادق است؛ زیرا فضای مجازی چیزی جز دنیای واقعی نیست؛ و ابزارهای رسانه ای موجب نمی شود تا انسان از فضای واقعی بیرون باشد. انسان مومن وقتی با بدان مجالست می کند، از ایشان تاثیر بد و سوء می پذیرد. این مجالست چه در دنیایی بیرونی باشد یا در دنیای مجازی رسانه ای. از این روست که در روایت آمده است: می فرماید: «لاتصحبوا اهل البدع ولاتجالسوهم فتصیروا عند الناس کواحد منهم قال رسول الله صلی الله علیه و آله: المرء علی دین خلیله وقرینه؛ با بدعتگذاران رفاقت نکنید و با آنها همنشین نشوید که نزد مردم همچون یکی از آنها خواهید بود! رسول خدا فرمود: انسان پیرو دین دوست و رفیقش می باشد! » (اصول کافی، جلد 2، ص ‭‭‭‭375‬‬‬‬ «باب مجالسة اهل المعاصی) همین معنی در حدیث دیگری از امام علی بن ابی طالب علیهما السلام به صورت تاثیر متقابل بیان شده است؛ می فرماید: «مجالسة الاخیار تلحق الاشرار بالاخیار ومجالسة الابرار للفجار تلحق الابرار بالفجار؛ فمن اشتبه علیکم امره ولم تعرفوا دینه فانظروا الی خلطائه؛  همنشینی با خوبان، بدان را به خوبان ملحق می کند؛ و همنشینی نیکان با بدان، نیکان را به بدان ملحق می سازد! کسی که وضع او بر شما مبهم باشد، و از دین او آگاه نباشید، نگاه به دوستان و همنشینانش کنید. اگر همنشین با دوستان خداست او را از مؤمنان بدانید؛ و اگر با دشمنان حق است، او را از بدان بدانید! (بحارالانوار، ج 71، ص ‭‭‭‭197‬‬‬‬) و نیز می فرماید: «صحبة الاشرار تکسب الشر کالریح اذا مرت بالنتن حملت نتنا؛ همنشینی با بدان موجب بدی می گردد؛ همچون بادی که از جایگاه متعفن و آلوده می گذرد؛ بوی بد را با خود می برد. (غرر الحکم) دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از خبرگزاری فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیام سرلشکر سلیمانی به رییس جمهور: 🔹فرمایشات شما مبنی بر اینکه اگر نفت ایران صادر نشود، تضمینی برای صدور نفت کل منطقه نیست و بیانات ارزشمندی که در موضع ایران نسبت به رژیم صهیونیستی فرمودید، مایه افتخار است. 🔹این همان دکتر روحانی است که شناخت داشتیم و داریم و می بایست باشد. fna.ir/bn7yru @Farsna
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و یکم» از عمار پرسیدم: چی شده؟ عمار که داشت تلاش میکرد دوباره با مجید ارتباط بگیره اما موفق نمیشد، با دلخوری گفت: حالا اگه دوباره نمیزنی دهنمون سرویس کنی و بچه مردمو از سقف آویزون نمیکنی، یه اشتباه رخ داده و سعید حواسش نبوده که آدرس اینجا را بده به مجید و مجید هم الان رفته سروقت آدرسی که مهناز داده بوده! تپش قلب گرفتم. با چشمای گرد فقط تونستم بگم: یا فاطمه زهرا ... لابد الان هم هر چی میخوای مجیدو بگیری، خط نمیده! نه؟ عمار گفت: حالا فقط این نیست! نگرانم محمد! گفتم: خب بگو ببینم چته؟ گفت: مجید از ماشین سمندی حرف زد که فکر کرده ماییم و پشت سرش کمین کرده ... میترسم ماشین سمنده ........ با عصبانیت گفتم: حق نداری اگه اینبار خواستم سعیدو بکشم پادرمیونی کنی! پیداش کن عمار! مجیدو پیدا کن تو را به پیغمبر! بیسیم زدم به سعید و گفتم: کدوم گوری هستی؟ سعید فورا گفت: سر کمینم حاجی! خبری نیست. نیومده داخل؟ راستی ازش عکسی ندارین که راحتتر شناساییش کنم؟ با عصبانیت گفتم: میشناسمش که ازش عکس داشته باشم؟ لازم نکرده سوالات حرفه ای ازم بپرسی! وقتی ارتباطم با سعید تموم شد، عمار بهم گفت: محمد نگرانم! اشتباه کردیم که این دو تا بچه را برداشتیم با حکم و مسلح آوردیم عملیات! راست میگفت. تقصیر خودم شد. خودِ خرِ خاک برسرم نباید این تصمیمو میگرفتم و این دو تا بچه سوسولو میاوردم عملیات! اینا کارای خودشونو عالی انجام میدن و نظیر ندارن. نه کار عملیات! ضمنا اگه بیخ پیدا کنه و به مقامات برسه، دادگاهی میشم و حتی ممکنه کار به انفصال از خدمت و ............... خدا .... داشتم دیوونه میشدم... که یهو قوز بالا قوز شد و از ایستگاه پرستاری، مامورمون زنگ زد! عمار گوشیو برداشت. به عمار گفت: آقای دکتر! سلام . وقتتون بخیر! جسارتا همراهان بیمارتون برای پر کردن رضایت نامه تشریف آوردن!! فقط خدا میدونه اون لحظه از نگرانیم برای بی خبری مجید و آتوهای پشت سر هم سعید و دو سه تا قلچماقی که بیرون بودند و باید دستگیرشون میکردیم، چه بر من و عمار گذشت! عمار گفت: خواهش میکنم ... راهنماییشون کنین داخل! گفتم: عمار چرا گفتی بیان این طرف؟ گفت: رسمش همینه! مقامات نیستن که بخوام من برم پیششون! حالا یه کاری کن! داره وقت از دستمون میره! گفتم: دیگه کدوم وقت؟! تموم شد ... دارن میان ... من اصلا از لحاظ عصبی آماده نبودم ... حتی ممکن بود عصبانیتم از حد بیشتر بشه و دو سه تا جنازه بذارم رو دست خودمون! عمار هم نگرانی و دسپاچگی از چهرش آویزون بود ... فقط صلوات میفرستادم و تمرکز کرده بودم! که صدای نزدیک شدن پنج شیش تا پا به درب اطاق ما اومد ... سه نفر بودند ... یهو در زدند .... ادامه دارد... دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour