eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
674 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی سر و تهِ صبحانه و ناهار آن روز را یکجا با دو سه تا ساندویچ سرهم آوردند. هیچ جا نداشتند. الا خانه اوس مرتضی. داود دست خواهر و خواهرزاده اش را گرفت و رفتند. وقتی به نزدیکی های خانه اوس مرتضی رسیدند، بچه ها دویدند تا زودتر در بزنند. به محض این که در باز شد، بچه ها پریدند تو بغل اوس مرتضی. اوس مرتضی که کارش تعطیل و غیرتعطیل نداشت، آن روز حوصله و اعصاب رفتن به حجره را نداشت. به خاطر همین خانه مانده بود. -سلام بچه ها. سلام عزیزم. سلام قربونتون برم. نیره خانم و دو تا داداش داود تا چشمشان به بچه های هاجر خورد، دور آنها جمع شدند و نیلو و سجاد خیلی خوشحال شدند. نیره خانم وقتی نیلو و سجاد را بوسید، بلند شد. چشمش به هاجر افتاد. دید هاجر یک چشمش خون است و یک چشمش اشک. آغوش مادرانه را باز کرد و او را در بغل گرفت. وقتی لحظات در آغوش کشیدن هاجر تمام شد، نیره خانم دید داود دارد به طرف اتاق میرود. داود دلش نمیخواست مادرش آن سر و صورت زخمی‌اش را ببیند. اما نیره خانم از پشت سر صدایش کرد. داود ایستاد و رو به مادرش کرد. وقتی نیره خانم آن سر و وضع را دید، نزدیکتر شد و دستش را زیر چشم و صورت داود کشید. دست روی لبانش کشید. با دل پر از خون گفت: «چه بر سرت اومده الهی مادر فدات شه!» داود گفت: «خدا نکنه. هیچی. چند تا مشت و لگد سرگردون تو هوا بود. یهو نشستن رو صورت من. تو خودت ناراحت نکن!» این را گفت و قبل از آن که اوس مرتضی خیلی حساس بشود و او هم پرس و جو کند، رفت داخل اتاق و لباس هایش را برداشت تا برود دوش بگیرد. یکی دو هفته گذشت. کم کم داشت هوا گرم میشد. یک شب نیلو و سجاد در حال بازی کردن با برادران داود بودند و اوس مرتضی هم طبق معمول، با لقمه آخر شامش خوابش برده بود که هاجر و داود و نیره خانم نشستند و صحبت کردند. نیره خانم: «الان تکلیف چیه؟ باید یه کاری کنیم. ممکنه هر لحظه طلبکارا بیان اینجا!» هاجر: «من میگم باید بریم با منصور حرف بزنیم که اجازه بده خونه رو بفروشیم. شاید طاوس خانم و عزت خان بتونن راضیش کنند.» داود: «اگه قضیه بدهکاری های تو به گوش اونا برسه، برات بدتر نمیشه؟ شاید خبر ندارن.» هاجر: «نمیدونم. ولی خودمم بعد از این همه وقت، نمیتونم برم خونشون و بگم...» نیره خانم: «اونا حتی وقتی منو میبینن، رو برمیگردونن. حالا بریم بگیم بدهکاریم؟» داود: «کار اونا نیست. تازه، شما دعا کنین نفهمن که منصور خونه شخصی داشته و خریده. وگرنه حتی شاید بخوان خودشون خونه رو بردارن.» هاجر: «پس چیکار کنیم؟ دارم دیوونه میشم.» نیره خانم: «هاجر! اگه نتونی پول جور کنی، چی میشه؟» هاجر بغض کرد. سرش را پایین انداخت. نیره خانم با ترس پرسید: «ینی ممکنه بندازنت زندان؟» هاجر هیچی نگفت و سرش را روی زانوهایش گذاشت. داود رو به مادرش گفت: «مامان! لطفا شما و بابا برین با منصور حرف بزنین! تلاشتون بکنین. شاید راضی شد و خونه رو فروخت و ما از این مصیبت نجات پیدا کردیم.» نیره خانم معلوم بود چندشش میشود که با منصور روبرو شود، اما چاره ای نداشت. از دور نگاهی به اوس مرتضای پیرمرد و باصفا کرد. زیر لب گفت: «خدایا! سر پیری کسی رو پیشِ نامسلمون نفرست!» داود که به کل از قید کنکور و دانشگاه و حوزه زده بود، و مرتب خبرهای قبولی دوستانش در دانشگاه و حوزه میشنید، تصمیمش را گرفت که کار کند و به هر ترتیبی که شده، از طلبکاران هاجر وقت بگیرد. تا این که سه چهار روز بعد از مکالمه آن شب، اوس مرتضی و نیره خانم به ملاقات منصور رفتند. اول که منصور دلش نمیخواست با آنها روبرو شود. یک ساعت معطل شدند تا منصور راضی شده که آنها را ببیند. وقتی با هزار پیغام و پسغام راضی شد و به اتاق ملاقات آمد، سلام سردی کرد و نشست. نیره خانم: «آقا منصور چه خبر مادر؟ خوبی؟» @Mohamadrezahadadpour منصور: «از احوالپرسی شما! چه خوبی؟ چیکار کردین واسم که خوب باشم؟» اوس مرتضی: «آخه پسرم! چه کاری از دست ما برمیاد به جز دعای خیر؟» منصور پوزخندی زد و گفت: «الان دارم تقاص دعاهای خیر شماها رو میدم؟!» نیره خانم: «ناامید نباش! خدا بزرگه. اوس مرتضی رفته با خانواده آسیدهاشم حرف زده. اونا خیلی خانواده خوبی هستن. حرمت اوس مرتضی رو هم حفظ کردن و گفتن که رضایت میدن.» ادامه👇
اوس مرتضی: «مادر آسیدهاشم حتی نذاشت ما حرف بزنیم. نخواست بیشتر از این آبرومون بره! جلوی پسراش و برادراش جوری حرف زد و احترام گذاشت که از ته دل شرمندش شدیم.» منصور تا این را شنید، حرفی نزد و فقط سرش را به نشانه بی اهمیتی، این ور و آن ور کرد. نیره خانم: «منصور جان! اومدم کمک کنی که هاجر از این مخمصه نجات پیدا کنه!» منصور: «چیکار کرده مگه؟» نیره خانم: «عزیزم! جوری حرف نزن که انگار خبر نداری! همین بدهی سنگینی که به بار آورده.» منصور که انگار تا حالا چنین چیزی به گوشش نخورده گفت: «کدوم بدهی؟ چی شده؟» اوس مرتضی و نیره خانم با تعجب به هم نگاه کردند. اوس مرتضی گفت: «همین بدهی که برای جور کردن پول دوا و درمان شما و خریدن خونه...» منصور فورا کلامش را قطع کرد و گفت: «اون هیچ پولی به من نداده! من کار میکردم و پول خودمو در میاوردم. با همین ماشینی که از گاراژ گودرز گرفته بودم، زندگی و خونه جدیدمو خریدم.» نیره خانم که پاک گیج شده بود، به منصور گفت: «چی میخوای بگی؟! این حرفت ینی چی؟» منصور که دیگر از جا بلند شده بود که برود گفت: «من چه میدونم! برین از خودش بپرسین. چند میلیون تومن پول واسه چش بوده؟ کجا خرج کرده!» منصور گردن نگرفت. نیره و اوس مرتضی حریف منصور نشدند. دست از پا درازتر به خانه برگشتند. یک هفته بعد، هاجر بدون این که با داود مشورت کند به زندان رفت و درخواست ملاقات با منصور را داد. چون همسرش بود، راحتتر اجازه دادند. منصور که معلوم نبود چه در سر دارد، برای همان بار اول، تا اسمش را اعلام کردند و متوجه شد که هاجر است، قبول کرد و به اتاق ملاقات رفت. اما کاش یا قلم منصور میشکست و یا قلم هاجر خرد میشد و آن ملاقات نحس صورت نمیگرفت. -دلم برات تنگ شده بود. -دروغ نگو! تو مریضم کردی. منو انداختی پیشِ این دختره مریض که منم مریض بشم. -نگو اینجوری! مگه من خبر داشتم. خودت گفتی مریضم و دیگه نمیخوام با تو باشم. -من این حرفا حالیم نیست. ازت نمیگذرم. اگه بلایی سر من بیاد، من میدونم و تو! -خدا نکنه منصور! دو تا هندونه برات خریدم که با دوستات بخوری! -زهر بخورم. هندونتم بردار و با خودت ببر! اصلا به شعله سر زدی؟ میدونی تو چه حالیه؟ به هوش اومده؟ -نتونستم بهش سر بزنم. نمیدونم. -بفرما! اینم از معرفتت. وقتی بهش نیاز داشتی، اونجوری. حالا هم که دیگه برات فایده نداره، ولش کردی! -منصور من نیومدم واسه این حرفا. من اومدم بهت بگم تو دردسر افتادم. باید هر چه سریعتر تسویه حساب کنم. وگرنه طلبکارا بیچارم میکنن. میندازنم زندان! -کدوم طلبکار؟ از چی حرف میزنی؟! -منصور جان! عزیزدلم! همون پولا که قرض میکردم و میدادم به تو و تو هم رفتی خونه خریدی، الان باید پس بدم. چیکار کنم؟ -من نمیدونم. تو پولی به من ندادی! من و اون شعله زبون بسته، با اون ماشین کوفتی میرفتیم جنس میاوردیم و پخش میکردیم. خودمون خرج خودمونو درمیاوردیم. من هیچ خبری از بدهکاری تو ندارم. چرا میندازیش گردن من؟ راستی! چقدر هست حالا؟ @Mohamadrezahadadpour -منصور! اذیتم نکن. سنگینه. من آه در بساط ندارم. بچه هات بی مادرن میشنا! -هاجر! یه چیزی بگم، راستشو میگی؟ کاش لال شده بود. کاش آن لحظه زمین دهن باز میکرد و یا یک اتفاق بزرگ می افتاد و دیگر آن مکالمه ادامه پیدا نمیکرد. کاش اصلا یک نفرشان یا هردو ایست قلبی... سکته مغزی... اصلا صاعقه می آمد و کل آن زندان را یکجا با هم... منصور دهان پر کرد و رو به هاجر گفت: «هاجر! نکنه سوتی دادی و الان دارن ازت اخاذی میکنن!» هاجر که کلا دوزاری‌اش کج بود و گاهی بعضی حرفا را باید دو بار تکرار میکردند تا شیرفهم شود، با تعجب گفت: «چی؟ نفهمیدم! سوتی چیه؟» منصور چشمانش را بدجنس کرد و گفت: «آره. خودتو بزن به خریت! میگم نکنه رفتی با دیگران پریدی و اونام ازت آتو دارن و مرتب از این و اون قرض میکردی تا بدی اونا و ساکتشون کنی! رک تر بگم؟» ادامه👇
دنیا پیش چشم هاجر سیاه شد. سیاه که چه عرض کنم! آوار شد روی سرش. به نفس نفس افتاد. صدای نفسش را میشنید. با منصور چشم در چشم بود که منصور تیر خلاص را زد و پاشد رفت. گفت: «نکنه داداش عوضیت کسی می آورده پیشِت و... آره هاجر؟ داود هم دستت بوده؟ که اینجوری افتاده دنبال کارِت!» هاجر دیگر دهان و زبانش با هم قفل شده بود. حجم آن بهتان به اندازه ای برای دل و قلب و جانش سنگین بود که حتی از دهان کثیف یکی مثل منصور از خدا بی خبر درآمدن همانا و قالب تهی کردن دختر ساده اما بی نهایت پاکدامنی مثل هاجر همانا! شب شد. داود از سر کار بنایی آمده بود و خستگی زیادی داشت. اما لقمه های کوچک شام در دهان نیلو و سجاد میگذاشت. آن شب با نگرانی مادرش روبرو شد. -چه شده مامان؟! چرا مثل مرغ پرکنده شدی؟! -داود دارم از دلشوره میمیرم. هاجر رفته بوده ملاقات منصور! ظهر رفت. ساعت دو و سه نوبتش بوده. اما هنوز نیومده. دارم دیوونه میشم. -مامان تو الان باید اینو به من بگی؟! چرا خودش به من نگفت؟ ای داد بی داد! بلند شد و رفت آماده بشود که ناگهان صدای زنگ تلفن بلند شد. نیره خانم رفت و گوشی را جواب داد. داود میدید که ثانیه به ثانیه چشم نیره خانم بازتر میشود. نیره گوشی را گذاشت. -وای داود! هاجر! -هاجر چی شده؟ زود باش مامان! -افتاده بیمارستان! گفتن تو خیابون افتاده بوده که یه خانواده ای دلشون سوخته و رسوندنش بیمارستان. داود دیگر منتظر نشد که مادرش حرفش تمام بشود. فورا از خانه زد بیرون و از در خانه تا در بیمارستان که حدودا سه ربع فاصله داشت، دوید. وقتی بالای سر هاجر رسید، دید به او سرم وصل کردند و مرتب به سرم ها انواع سوزن ها تزریق میکنند. داود از صادق که آن شب شیفتش بود پرسید: «صادق چی شده؟ چه اتفاقی واسه خواهرم افتاده؟» صادق گفت: «حمله عصبی! خوب شد خودت اومدی. من به مادرت نمیتونستم بگم.» داود: «چی؟ چی شده؟» صادق: «اینقدر حمله عصبی شدید و بالا بوده که نوار قلبش هر کاری میکنیم عادی نمیشه. دکترش هم نگرانه.» داود با بغض گفت: «یا فاطمه زهرا... چیکار کنیم حالا؟ کی به هوش میاد؟» صادق گفت: «حالا بشین رو اون صندلی فعلا! بشین که میترسم فشار خودتم بیفته.» وقتی داود نشست، صادق یک لیوان آب ریخت و داد به دست داود و گفت: «معمولا اینطور حمله ها به خاطر شدت فشار روانی ایجاد میشه. گاهی یک کلمه حرف... یا یک برخورد... یا یک وحشت... باعث میشه از درون متلاشی بشه و حتی ممکنه بعدش... با عرض معذرت، دچار عوارض قلبی و یا فشار خون و یا چیزای دیگه بشه. باید خیلی مراقبش باشی. حداقلش اینه که افسرده میشه و زمان زیادی طول میکشه.» صادق این را گفت و رفت که به دیگر بیماران رسیدگی کند. داود دستش را روی دستان سرد و بی تحرک هاجر گذاشت و اندکی فشار داد و از عمق جان می‌سوخت و میگفت: «پاشو آبجی! پاشو خودمون با هم درستش میکنیم. پاشو... مگه داداشت مُرده ...» این را گفت و صورتش پر از اشک شد. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
همین حالا قلم‌به‌دستانی كه بتوانند در خدمت آرمان اسلام و آرمان انســانیت این مردم قلم‌زنی كنند و بنویســند، خیلی مورد نیاز است. آیا این‌ها در جامعه ما نیستند؟ هستند. شاید حتی بیشتر از نیازمان هم باشند. پس عیب در كجاست؟ نمی‌شناسیمشان. 📚شهید بهشتی،(گفتارها، گفتگوها، نوشتارها)، صص۷۲-۷۳ https://virasty.com/Jahromi/1688506968465682312
آقاااااا میخواین این دو سه شب، به مناسبت عید غدیر ، داستان منتشر نکنم و بذارم بعد از عید؟!🧐 چهار پنج قسمت دیگه مونده
خُبالا فهمیدیم دیگه پیام ندین😐
جهت اطعام عید غدیر👆🌹 ان‌شاءالله همه ما توفیق داشته باشیم قدمی برای این عید بزرگ برداریم
خود خودشه😂🤣 البته این بنده خدا قیافه اش به بدجنسی منصور نمیخوره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی سه چهار ساعت طول کشید تا هاجر به هوش آمد. دکتر اعصاب و روان توصیه کرده بود به هیچ وجه با او صحبت نکنید و اجازه بدهید خودش شروع به حرف زدن بکند و افرادی را که دوست دارد با آنها صحبت کند، خودش انتخاب کند. حوالی ساعت 9 یا 9 و نیم شب بود که هاجر اسم داود را بُرد. پرستار از اتاق خارج شد و به داود گفت: «آبجیتون میخوان با شما حرف بزنن.» داود که کتابچه دعا دستش بود و گوشه سالن انتظار دعا میخواند، کتابچه را بوسید و به طرف اتاق هاجر رفت. تا رفت داخل، با لبخند سلام کرد و روبروی هاجر ایستاد و گفت: «جونم آبجی؟» هاجر که حال نداشت با بی حالی گفت: «داود کو بچه هام؟» داود گفت: «پیش مامان نیره هستند. مامان میخواس بیاد اما من نذاشتم.» هاجر گفت: «حواست به بچه هام باشه. اگه من دق کردم یا دیگه از این تخت بلند نشدم...» داود با شوخی گفت: «حواسم به بچه هات هست... پیشاپیش روحت شاد اما اصلا نه خودم و نه بچه هات راهتو ادامه نمیدیم. راستی کجا رفتی؟ چرا اینجوری شدی؟» هاجر که مثل مرده ها حرف میزد و کلمات به زور از لابه لای لبهای خشکش به گوش میرسید گفت: «ولش کن. نمیخوام دیگه اسمشو بیارم.» داود گفت: «حرف خاصی بهت زد؟ که اینجوری نابودت کرد!» هاجر هیچی نگفت و چشمانش را بست. چند ثانیه مکث کرد و داود دید که اشک داغ از گوشه پلک های بسته هاجر جاری شد. دستش را دور گردن هاجر انداخت و صورتش را کنار صورت خواهرش گذاشت و گفت: «غصه نخور! دیگه نمیذارم اذیتت کنه.» هاجر از آن شب، چهره و ظاهرش کم کم شروع به تغییر کرد. اینقدر این تغییرات محسوس بود که دو سه هفته بعد از آن شب، یک روز نیلو به هاجر گفت: «مامان چرا یه جوری شدی؟ چرا حتی وقتی خوابیدی، قیافه ات مثل وقتاییه که میخوای گریه کنی؟» بچه ها فقط ابعادشان از ما کوچک تر است. آن هم فقط ابعاد جسمی و ظاهریشان. وگرنه همه چیز را به طور کامل و حتی گاهی بیشتر از آدم بزرگها درک میکنند. داود چسبیده بود به کار. دیگر از پذیرش حوزه و نتیجه دانشگاهش ناامید شده بود و هر روز ساعت هفت صبح تا شش و هفت عصر در کنار اوس محمود بنایِ بددهن کار میکرد. حتی شبها قبل از این که به خانه برگردد، دو سه ساعت میرفت به مطب یکی از دکترهای شهرشان و آنجا را طی میکشید و تمیز و گردگیری میکرد و استکان و ظرفها را میشست. یک شب که مطب دکتر شلوغ بود، دکتر به داود گفت که امشب برو و فرداشب بیا. داود آن شب زودتر رفت خانه. هنوز نماز مغرب نشده بود. کمرش که به زمین رساند، حس میکرد باید هفت هشت ساعت بخوابد که یهو سجاد پرید روی شکم داود. داود، سجاد را گرفت و قلقلک داد و با هم کلی شوخی کردند. همین طور که با سجاد بازی میکرد، برادرانش داشتند در حیاط فوتبال بازی میکردند که داود متوجه بحث نیلو با مادرش شد. کمی خودش را به آشپزخانه نزدیک کرد. -خب چرا مامان بزرگ؟ من دوس دارم اونجوری باشم. -زشته عزیزدلم. دختر باید سنگین رنگین باشه. جلوی مردها زشته با پای بدون شلوار راه بری. داود فهمید موضوع از چه قرار است. با این که از خستگی چشمش قرمز کرده بود و مطمئن بود که اگر سرش به بالشت برسد، تا صبح غش میکند، به برادرانش و سجاد گفت: «همه آماده بشیم بریم مسجد. هر کس اومد، بعد از مسجد، آبمیوه مهمون من!» @Mohamadrezahadadpour در کسری از دقیقه پسرها آماده شده بودند. داود وضو گرفت و آماده شد و همگی عطر زدند و میخواستند بروند که داود به آرامی به مادرش گفت: «دو سه ساعت این بچه ها را میبرم بیرون. آقاجون هم فعلا نمیاد. اگه دیدمش اونم با خودم میبرم آب میوه بخوریم. فقط شما نذار تو دل نیلو بمونه. بذار دامن بپوشه و لاک بزنه. حتی بهش بگو اگه تونست مامانشو آرایش کنه و از این حال و هوا دربیاره، از من جایزه داره. ما تا ساعت 10 بیرونیم. ببینم چیکار میکنی مامان!» نیره خانم گروه خونی‌اش به این حرفها نمیخورد اما دید حرف داود قشنگ و منطقی هست. دل نیلو هم با آن دو سه ساعت آرام میگیرد. سر و لبخندی به نشان تایید تکان و نشان داد. ادامه👇