بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هجدهم
روایت این قسمت، از دشوارترین لحظات روایت این قصه است. چرا که شاید برای شما دو اتفاق خوب در قسمت قبل افتاده باشد و اصطلاحا دلتان خنک شده باشد. اما برای داود و هاجر و اوس مرتضی و نیره خانم، شروع جانکاهترین ساعات و روز عمرشان بود.
از عصر همان روز که خبر پیدا شدن ماشین و راننده ای که به آسیدهاشم زده در شهر پیچید، و مردم و کسبه و اهل محل متوجه شدند که داماد اوس مرتضی نمازشب خون و اهل روضه امام حسین علیه السلام، خانم های اهل جلسه و مومن شهر فهمیدند که داماد نیره خانم، در و همسایه و فک و فامیل فهمید که شوهر هاجر، و از همه بدتر، بچه های مسجد و پایگاه و حزب الهی جماعت علی الخصوص بچه های گروه آسیدهاشم فهمیدند که شوهر خواهر داود آن جنایت را مرتکب شده و در رفته و پشت سرش را هم نگاه نکرده، اوضاع پیچیده تر از هر زمان دیگر شد.
حداقلش این بود که دیگر روی رفتن تا درِ نانوایی نداشتند. چه برسد که بخواهند بعد از یک عمر باآبرو زندگی کردن، متوجه نگاه های سنگین مردم بشوند. حالا اگر مردم درباره آن با آنها حرف میزدند و ارتباط کلامی برقرار میشد، خیلی سوزش کمتر از وقتی بود که حرفی نمیزدند اما جوری خیره خیره به آنها نگاه میکردند که یک «حواسمون هست که دوماد شما یه شهر رو عزادار کرد اما ما یه جوری رفتار میکنیم که مثلا بگیم شماها که گناهی نداشتین و گناه کسی پای یکی دیگه نمینویسن و حالا اشکال نداره و ما باهاتون خیلی عادی هستیم و اصلا هم درباره تون فکر نمیکینم و نمیگیم که شماها خبر داشتین و از قصد چیزی نگفتین وگرنه خیلی باید اسکل باشین که دخترتون با یه قاتل زندگی کنه اما نه اون بفهمه و نه شماها!»یِ خاصی تهِ نگاهشان بود.
حتی با دوباره داغ شدن بحث از دنیا رفتن آسیدهاشم، مسیر سخنرانی منبری ها و مداحان شهر هم عوض شده بود و در هر جلسه ای، وقت و بی وقت، برای شادی روحش طلب فاتحه میکردند! وقتی اوس مرتضی بیچاره و بدبخت و بی گناه و یا نیره خانمِ باحیا و سر به زیر و مهربان و بی زبان در جلسه ای حضور داشتند، آن آخوند و مداح بعد از طلب فاتحه، یکباره بدون هیچ مقدمه و دلیل خاصی، بیخود و بی جهت یادش می آمد که یک خاطره از آسیدهاشم تعریف کند و آخرش هم میگفت: «خدا باعث بانیِ از دنیا رفتن چنین جَوون های خداجو و حزب الهی رو...» که چشمشان به اوس مرتضی و نیره خانم می افتاد و یادشان می افتاد که داماد خیره سرِ این بیچاره ها زده و در رفته، پشت میکروفن آهی میکشیدند و دنباله اش میگفتند: «لا اله الا الله... چی بگه آدم ... بگذریم! لطفا صلوات ختم کنید!»
متوجهین؟
به قرآن اگه متوجه باشید!
به خدای احد و واحد اگه لحظه ای درک بکنید که اوس مرتضی و نیره خانم چی کشیدند؟ چه برسد که درک کنید چه بر سر داووووووود آمد!!
از حرف و حدیث و تیکه و طعنه و به در بگو تا دیوار بشنودِ کسانی که از قبل باهاش مشکل داشتند گرفته تا جایی که علی رغم این که در آزمون کتبی حوزه علمیه نمره خوبی گرفته بود اما در تحقیقات محلی، به خاطر همین حرف و حدیث ها رد شد! به خدا رد شد. حتی به خودش هم گفتند که بخاطر چه رد شده؟! گفتند بخاطر«خوش نام نبودن خانواده سرِ تصادفِ دامادشون با یه پاسدارِ فرمانده پایگاه!» عینا همین را گفتند. نه یک کلمه بیش و نه یک کلمه کم!
اما همه این وقایع، حکمِ آرامش پیش از طوفان را داشت. چطور؟
دو سه هفته پس از دستگیری منصور، هنوز ملت همیشه در صحنه به بازی با آبرو و اعصاب و زندگی خانواده داود مشغول بودند که...
ساعت هفت و هشت روز جمعه ای بود و نیلو و سجاد خواب بودند و هاجر هم سرش را زمین گذاشته بود. داود کنج اتاق، کنار نیلو و سجاد نشسته بود و مشغول خواندن دعای ندبه بود که یکباره صدای پریدن کسی به حیاط آمد. داود دلش ریخت. فورا مفاتیح را بست و به حیاط رفت که دید دو سه تا مرد گنده جلویش ظاهر شدند!
@Mohamadrezahadadpour
داود که دل و قلبش کنده شده بود، دید آن دو سه مرد با فحاشی و توحش هر چه تمامتر، حیاط خانه را به هم ریختند. داود شروع به سر و صدا کرد.
-شماها کی هستین؟ چه خبره؟ یواش تر! تو این خونه بچه خوابیده! میترسن.
که دید دو سه نفرشان به طرفش آمدند. داود که دم در اتاق ایستاده بود، تا دید آنها قصد دارند به داخل اتاق هجوم ببرند، دو دستش را باز کرد و محکم جلوی درِ اتاق ایستاد.
-کجا نامسلمونا؟ کجا؟ اینجا زن مسلمون خوابیده! خواهرم خوابیده!
ادامه👇
با سر و صدای داود، هم نیلو و سجاد از خواب پریدند و هم هاجر. بچه ها شروع به جیغ زدن کردند و به طرف هاجر دویدند. هنوز هاجر فرصت نکرده بود که روسری به سرش بیندازد...
که...
استغفرالله...
که آن دو سه مرد، یقه و گردن داود را گرفتند و او را به یک طرف پرت کردند و وارد اتاق شدند. زن و بچه شروع به جیغ کشیدن کردند.
داود که دهان و دندانش خونی شده بود، داشت خون لبش که پاره شده بود را از دهانش پاک میکرد که وسط جیغ و فریادهای هاجر و بچه ها شنید که هاجر با وحشت گفت: «جلال گوشتی! جلال تو رو به امام حسین! جلال! بچم! بچمو کجا میبری؟»
داود هم که به اسم بچه حساس!!
و به جیغ و فریاد ناموسش زیرِ دست و پای دو سه تا غول بیابونیِ نامحرمِ نامرد، حساس تر...
بلند شد و به طرف جلال دوید. دید جلال گوشتی، سجاد را زده زیر بغلش و میخواهد از حیاط خارج شود. داود پرید جلوی جلال و جوری دستش را دور کمر سجاد حلقه زد که جلال هر چه با مشت و لگد به سر و صورت و کتف داود زد، نتوانست داود را از سجاد جدا کند.
داود همان طور که سجاد را محکم گرفته بود، همان طور که مشت و لگد به سر و صورت و تن و بدنش میخورد، دورِ جلال میچرخید تا ضربه ای به سجاد نخورد. مردم از سایه جلال میترسیدند چه برسد که بخواهند با عصبانیتش روبرو بشوند و از دستِ درشت و سنگینش مشت و لگد بخورند.
جلال که از کندن و بردن سجاد ناامید شده بود، سجاد را ول کرد و داود و سجاد با هم به زمین خوردند. سجاد طوریش نشده بود. هاجر و نیلو با جیغ و فریاد خودشان را به وسط حیاط رساندند. هاجر فورا سجاد را از روی زمین برداشت. اما متاسفانه سجاد دوباره همان طور شده بود و بخاطر شوک زیاد، گریه اش بند آمده بود و چشمانش داشت میرفت.
نیلو هم بالای سر داود نشست و وقتی شکستن دندان و صورت خونی داود را دید، وحشت کرد که جلوتر برود. فقط با داد میگفت: «دایی... دایی... دایی!»
جلال به آن دو نوچه اش اشاره کرد. دقیقه ای نگذشته بود و داود هنوز حالش سر جا نیامده بود که هاجر و بچه ها دیدند که آن دو نفر، گاز و یخچال خانه را برداشتند و بلند کردند و با خودشان بردند.
هاجر که اصلا در آن دنیا نبود، با فریاد و چک و بوس و هر چه بلد بود، مشغول به هوش آوردن سجاد بود.
-سجاد! مامان چشماتو باز کن! سجااااد... یا حضرت زهرا بچم ... بچم ... سجااااااد...
داود حتی نا نداشت ناله کند. بی حال و بی جان روی کاشی های سرد حیاط افتاده بود. یک شبح از جلال گوشتی را دید که به طرف هاجر رفت و گفت: «اینا را برداشتم جای قسط این ماهت. این پسره کله شق رو هم زدم آش و لاش کردم جای قسطِ دو ماه قبل. اگه این پسره به کله اش نزنه که بره شکایت کنه، تا اینجای سودِ پولم بی حسابیم. میمونه سه ماه دیگه. کاری نکن که دوباره برگردم.»
وسط گریه های نیلو، داود شنید که جلال گوشتی لحظه رفتن از خانه به هاجر گفت: «راستی... یه مهمون دیگه هم داری!»
این را گفت و پوزخندی زد و رفت. به محض این که رفت، بچه ها و هاجر دیدند که صاحب خانه، همان که یکبار داود را هل داده بود و پیشانی اش را شکسته بود، وارد شد. با دو سه نفر دیگر.
داود به زور توانست بنشیند. هنوز چشمش به طور واضح، جایی را نمیدید. خدا رو شکر، چشم و صورت سجاد برگشته بود و درست شده بود و داشت گریه میکرد. داود فهمید که صاحب خانه دوری در خانه زد و روی یکی از پله ها نشست.
-کل پول پیشِ خونه را برمیدارم جای چند ماه اجاره عقب مونده ات. باقیمونده وسایلات رو هم برمیدارم جای یکی دو ماه آخر. تهش سه چهار ماه دیگه میمونه. این کاغذو امضا کن که همشو یه جا بهم میدی! بعدش پاشو گورت کم کن و از این خونه برو!
@Mohamadrezahadadpour
هاجر که آن لحظه فقط به تمام شدن آن غائله فکر میکرد، همین طور که خودش و بچه ها گریه میکردند، به داخل اتاق رفت و کیف و لباسهای خودش و بچه ها را برداشت و پوشیدند. به داود کمک کرد و سر و صورتش را شست و لباس عوض کردند و از خانه خارج شدند.
اما طبق معمول، کوچه مملو از همسایه ها بود. زنان و مردان و پیران و جوانانی که حتی یک نفر هم برای دفاع از آن سه چهار نفر مظلوم جلو نیامدند! داود در حالی که سجاد را روی شانه اش خوابانده بود و دست نیلو را در دست داشت و کیفش را هم از گردن آویزان کرده بود، جلو افتاد و هاجر هم دنبال سرش.
ادامه👇
نمیدانستند کجا باید بروند؟ نمیشد مستقیم بروند خانه اوس مرتضی. آن لحظه فقط دلشان میخواست از آن کوچه و از چشمان زل زده مردم فرار کنند. مردمی که حداقل باید سرشان را پایین بیندازند و رد شوند و نادیده بگیرند و به صورت زن و بچه ها و داود زل نزنند، ایستاده بودند و نگاه میکردند و نهایتا نچ نچ میکردند.
رفتند و رفتند تا این که سر از همان امامزاده درآوردند.
یکی دو ساعت آنجا بودند. نشسته بودند زیر درخت وسط امامزاده و دو سه تا بسکوییت باز کرده بودند و با یه لیوان آب میخوردند تا تهِ دلشان را بگیرد و ضعف نکنند که هاجر به داود گفت: «داداش یه چیزی باید بهت بگم!»
داود که بخاطر زخم و پارگی لبش، خیلی نمیتوانست حرف بزند، رو به هاجر کرد. هاجر گفت: «منصور یه خونه اجاره کرده بود که بعدش فهمیدم پولایی که از من به زور میگرفته و من از بقیه قرض و نزول میکردم، داده به صاب خونه و خونشو خریده.»
داود به زور توانست بگوید: «به نام کیه؟»
هاجر گفت: «به نام خودشه فکر کنم.»
داود گفت: «فکر نکنم بده که قرض و قولتو رو باهاش بدی! حداکثر میگه برو بشین توش تا بچه هام بی سر پناه نشن!»
هاجر گفت: «اگه بتونیم خونه رو بفروشیم...»
داود گفت: «مگه چقدر دیگه مونده؟ چقدر بدهکاری؟»
-به اندازه سه چهار ماه پولِ نزول به جلال و سه چهار ماه اجاره به صاب خونه و هر چی هم از این و اون گرفتم. خیلی میشه.
-لیست کسایی که بهشون بدهکاری داری؟
-آره. تو کیفمه. نوشتم.
بعد شروع به گشتن در کیفش کرد. دفترچه کوچکی که حاصل منگنه کردن چند کاغذ به هم بود، درآورد.
-اینا. این لیست همه طلبکارام هست.
داود آن را گرفت و نگاهی به آن انداخت. همین طور که کم کم برگ میزد و جلوتر میرفت، چشمش بازتر و تعجبش زیادتر میشد. با تعجب به هاجر گفت: «هاجر تو از این همه آدم... اقوام و غیراقوام... آشنا و غریبه... وای خدای من! اصلا باورم نمیشه! اینا چطور به تو پول میدادند؟ تو چطور تونستی از اینا پول قرض کنی؟ بابا و مامان با این آدما همیشه تعارف داشتند! وای هاجر چی کار کردی؟!»
هاجر آهی کشید و گفت: «وقتی دستت خالی باشه و از همه جا ناامید باشی، وقتی یکی رو پیدا میکنی و فکر میکنی فقط اون میتونه بهت اعتماد کنه و بهت پول بده تا بزنی به زخمات، راحتتر میتونی ازش قرض کنی. من پیش هر کسی رفتم و ازش پول گرفتم، اون لحظه فقط به اون فکر میکردم و تا ازش نمیگرفتم ولش نمیکردم.»
داود سری از باب تاسف تکان داد و گفت: «اگه همین اصرار و اعتمادت به درگاه خدا برده بودی، به نظرت بازم این اتفاقات میفتاد؟! هاجر تو منگنه بدی گیر کردیم! خیلی بد.»
هاجر هیچی نگفت و فقط به دوردستی خیره شد که بچه ها بازی میکردند.
داود در حالی که دفترچه را بست و در جیبش گذاشت، جمله آخرش را گفت و بلند شد و به دنبال بچه ها رفت. گفت: «وقتی خدا یادمون بره، واگذارمون میکنه به همه الا خودش!»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_نوزدهم
سر و تهِ صبحانه و ناهار آن روز را یکجا با دو سه تا ساندویچ سرهم آوردند. هیچ جا نداشتند. الا خانه اوس مرتضی. داود دست خواهر و خواهرزاده اش را گرفت و رفتند. وقتی به نزدیکی های خانه اوس مرتضی رسیدند، بچه ها دویدند تا زودتر در بزنند. به محض این که در باز شد، بچه ها پریدند تو بغل اوس مرتضی. اوس مرتضی که کارش تعطیل و غیرتعطیل نداشت، آن روز حوصله و اعصاب رفتن به حجره را نداشت. به خاطر همین خانه مانده بود.
-سلام بچه ها. سلام عزیزم. سلام قربونتون برم.
نیره خانم و دو تا داداش داود تا چشمشان به بچه های هاجر خورد، دور آنها جمع شدند و نیلو و سجاد خیلی خوشحال شدند. نیره خانم وقتی نیلو و سجاد را بوسید، بلند شد. چشمش به هاجر افتاد. دید هاجر یک چشمش خون است و یک چشمش اشک. آغوش مادرانه را باز کرد و او را در بغل گرفت.
وقتی لحظات در آغوش کشیدن هاجر تمام شد، نیره خانم دید داود دارد به طرف اتاق میرود. داود دلش نمیخواست مادرش آن سر و صورت زخمیاش را ببیند. اما نیره خانم از پشت سر صدایش کرد.
داود ایستاد و رو به مادرش کرد. وقتی نیره خانم آن سر و وضع را دید، نزدیکتر شد و دستش را زیر چشم و صورت داود کشید. دست روی لبانش کشید. با دل پر از خون گفت: «چه بر سرت اومده الهی مادر فدات شه!»
داود گفت: «خدا نکنه. هیچی. چند تا مشت و لگد سرگردون تو هوا بود. یهو نشستن رو صورت من. تو خودت ناراحت نکن!»
این را گفت و قبل از آن که اوس مرتضی خیلی حساس بشود و او هم پرس و جو کند، رفت داخل اتاق و لباس هایش را برداشت تا برود دوش بگیرد.
یکی دو هفته گذشت. کم کم داشت هوا گرم میشد. یک شب نیلو و سجاد در حال بازی کردن با برادران داود بودند و اوس مرتضی هم طبق معمول، با لقمه آخر شامش خوابش برده بود که هاجر و داود و نیره خانم نشستند و صحبت کردند.
نیره خانم: «الان تکلیف چیه؟ باید یه کاری کنیم. ممکنه هر لحظه طلبکارا بیان اینجا!»
هاجر: «من میگم باید بریم با منصور حرف بزنیم که اجازه بده خونه رو بفروشیم. شاید طاوس خانم و عزت خان بتونن راضیش کنند.»
داود: «اگه قضیه بدهکاری های تو به گوش اونا برسه، برات بدتر نمیشه؟ شاید خبر ندارن.»
هاجر: «نمیدونم. ولی خودمم بعد از این همه وقت، نمیتونم برم خونشون و بگم...»
نیره خانم: «اونا حتی وقتی منو میبینن، رو برمیگردونن. حالا بریم بگیم بدهکاریم؟»
داود: «کار اونا نیست. تازه، شما دعا کنین نفهمن که منصور خونه شخصی داشته و خریده. وگرنه حتی شاید بخوان خودشون خونه رو بردارن.»
هاجر: «پس چیکار کنیم؟ دارم دیوونه میشم.»
نیره خانم: «هاجر! اگه نتونی پول جور کنی، چی میشه؟»
هاجر بغض کرد. سرش را پایین انداخت. نیره خانم با ترس پرسید: «ینی ممکنه بندازنت زندان؟»
هاجر هیچی نگفت و سرش را روی زانوهایش گذاشت.
داود رو به مادرش گفت: «مامان! لطفا شما و بابا برین با منصور حرف بزنین! تلاشتون بکنین. شاید راضی شد و خونه رو فروخت و ما از این مصیبت نجات پیدا کردیم.»
نیره خانم معلوم بود چندشش میشود که با منصور روبرو شود، اما چاره ای نداشت. از دور نگاهی به اوس مرتضای پیرمرد و باصفا کرد. زیر لب گفت: «خدایا! سر پیری کسی رو پیشِ نامسلمون نفرست!»
داود که به کل از قید کنکور و دانشگاه و حوزه زده بود، و مرتب خبرهای قبولی دوستانش در دانشگاه و حوزه میشنید، تصمیمش را گرفت که کار کند و به هر ترتیبی که شده، از طلبکاران هاجر وقت بگیرد.
تا این که سه چهار روز بعد از مکالمه آن شب، اوس مرتضی و نیره خانم به ملاقات منصور رفتند. اول که منصور دلش نمیخواست با آنها روبرو شود. یک ساعت معطل شدند تا منصور راضی شده که آنها را ببیند. وقتی با هزار پیغام و پسغام راضی شد و به اتاق ملاقات آمد، سلام سردی کرد و نشست.
نیره خانم: «آقا منصور چه خبر مادر؟ خوبی؟»
@Mohamadrezahadadpour
منصور: «از احوالپرسی شما! چه خوبی؟ چیکار کردین واسم که خوب باشم؟»
اوس مرتضی: «آخه پسرم! چه کاری از دست ما برمیاد به جز دعای خیر؟»
منصور پوزخندی زد و گفت: «الان دارم تقاص دعاهای خیر شماها رو میدم؟!»
نیره خانم: «ناامید نباش! خدا بزرگه. اوس مرتضی رفته با خانواده آسیدهاشم حرف زده. اونا خیلی خانواده خوبی هستن. حرمت اوس مرتضی رو هم حفظ کردن و گفتن که رضایت میدن.»
ادامه👇
اوس مرتضی: «مادر آسیدهاشم حتی نذاشت ما حرف بزنیم. نخواست بیشتر از این آبرومون بره! جلوی پسراش و برادراش جوری حرف زد و احترام گذاشت که از ته دل شرمندش شدیم.»
منصور تا این را شنید، حرفی نزد و فقط سرش را به نشانه بی اهمیتی، این ور و آن ور کرد.
نیره خانم: «منصور جان! اومدم کمک کنی که هاجر از این مخمصه نجات پیدا کنه!»
منصور: «چیکار کرده مگه؟»
نیره خانم: «عزیزم! جوری حرف نزن که انگار خبر نداری! همین بدهی سنگینی که به بار آورده.»
منصور که انگار تا حالا چنین چیزی به گوشش نخورده گفت: «کدوم بدهی؟ چی شده؟»
اوس مرتضی و نیره خانم با تعجب به هم نگاه کردند. اوس مرتضی گفت: «همین بدهی که برای جور کردن پول دوا و درمان شما و خریدن خونه...»
منصور فورا کلامش را قطع کرد و گفت: «اون هیچ پولی به من نداده! من کار میکردم و پول خودمو در میاوردم. با همین ماشینی که از گاراژ گودرز گرفته بودم، زندگی و خونه جدیدمو خریدم.»
نیره خانم که پاک گیج شده بود، به منصور گفت: «چی میخوای بگی؟! این حرفت ینی چی؟»
منصور که دیگر از جا بلند شده بود که برود گفت: «من چه میدونم! برین از خودش بپرسین. چند میلیون تومن پول واسه چش بوده؟ کجا خرج کرده!»
منصور گردن نگرفت. نیره و اوس مرتضی حریف منصور نشدند. دست از پا درازتر به خانه برگشتند.
یک هفته بعد، هاجر بدون این که با داود مشورت کند به زندان رفت و درخواست ملاقات با منصور را داد. چون همسرش بود، راحتتر اجازه دادند. منصور که معلوم نبود چه در سر دارد، برای همان بار اول، تا اسمش را اعلام کردند و متوجه شد که هاجر است، قبول کرد و به اتاق ملاقات رفت. اما کاش یا قلم منصور میشکست و یا قلم هاجر خرد میشد و آن ملاقات نحس صورت نمیگرفت.
-دلم برات تنگ شده بود.
-دروغ نگو! تو مریضم کردی. منو انداختی پیشِ این دختره مریض که منم مریض بشم.
-نگو اینجوری! مگه من خبر داشتم. خودت گفتی مریضم و دیگه نمیخوام با تو باشم.
-من این حرفا حالیم نیست. ازت نمیگذرم. اگه بلایی سر من بیاد، من میدونم و تو!
-خدا نکنه منصور! دو تا هندونه برات خریدم که با دوستات بخوری!
-زهر بخورم. هندونتم بردار و با خودت ببر! اصلا به شعله سر زدی؟ میدونی تو چه حالیه؟ به هوش اومده؟
-نتونستم بهش سر بزنم. نمیدونم.
-بفرما! اینم از معرفتت. وقتی بهش نیاز داشتی، اونجوری. حالا هم که دیگه برات فایده نداره، ولش کردی!
-منصور من نیومدم واسه این حرفا. من اومدم بهت بگم تو دردسر افتادم. باید هر چه سریعتر تسویه حساب کنم. وگرنه طلبکارا بیچارم میکنن. میندازنم زندان!
-کدوم طلبکار؟ از چی حرف میزنی؟!
-منصور جان! عزیزدلم! همون پولا که قرض میکردم و میدادم به تو و تو هم رفتی خونه خریدی، الان باید پس بدم. چیکار کنم؟
-من نمیدونم. تو پولی به من ندادی! من و اون شعله زبون بسته، با اون ماشین کوفتی میرفتیم جنس میاوردیم و پخش میکردیم. خودمون خرج خودمونو درمیاوردیم. من هیچ خبری از بدهکاری تو ندارم. چرا میندازیش گردن من؟ راستی! چقدر هست حالا؟
@Mohamadrezahadadpour
-منصور! اذیتم نکن. سنگینه. من آه در بساط ندارم. بچه هات بی مادرن میشنا!
-هاجر! یه چیزی بگم، راستشو میگی؟
کاش لال شده بود. کاش آن لحظه زمین دهن باز میکرد و یا یک اتفاق بزرگ می افتاد و دیگر آن مکالمه ادامه پیدا نمیکرد. کاش اصلا یک نفرشان یا هردو ایست قلبی... سکته مغزی... اصلا صاعقه می آمد و کل آن زندان را یکجا با هم...
منصور دهان پر کرد و رو به هاجر گفت: «هاجر! نکنه سوتی دادی و الان دارن ازت اخاذی میکنن!»
هاجر که کلا دوزاریاش کج بود و گاهی بعضی حرفا را باید دو بار تکرار میکردند تا شیرفهم شود، با تعجب گفت: «چی؟ نفهمیدم! سوتی چیه؟»
منصور چشمانش را بدجنس کرد و گفت: «آره. خودتو بزن به خریت! میگم نکنه رفتی با دیگران پریدی و اونام ازت آتو دارن و مرتب از این و اون قرض میکردی تا بدی اونا و ساکتشون کنی! رک تر بگم؟»
ادامه👇
دنیا پیش چشم هاجر سیاه شد. سیاه که چه عرض کنم! آوار شد روی سرش. به نفس نفس افتاد. صدای نفسش را میشنید. با منصور چشم در چشم بود که منصور تیر خلاص را زد و پاشد رفت. گفت: «نکنه داداش عوضیت کسی می آورده پیشِت و... آره هاجر؟ داود هم دستت بوده؟ که اینجوری افتاده دنبال کارِت!»
هاجر دیگر دهان و زبانش با هم قفل شده بود. حجم آن بهتان به اندازه ای برای دل و قلب و جانش سنگین بود که حتی از دهان کثیف یکی مثل منصور از خدا بی خبر درآمدن همانا و قالب تهی کردن دختر ساده اما بی نهایت پاکدامنی مثل هاجر همانا!
شب شد. داود از سر کار بنایی آمده بود و خستگی زیادی داشت. اما لقمه های کوچک شام در دهان نیلو و سجاد میگذاشت. آن شب با نگرانی مادرش روبرو شد.
-چه شده مامان؟! چرا مثل مرغ پرکنده شدی؟!
-داود دارم از دلشوره میمیرم. هاجر رفته بوده ملاقات منصور! ظهر رفت. ساعت دو و سه نوبتش بوده. اما هنوز نیومده. دارم دیوونه میشم.
-مامان تو الان باید اینو به من بگی؟! چرا خودش به من نگفت؟ ای داد بی داد!
بلند شد و رفت آماده بشود که ناگهان صدای زنگ تلفن بلند شد. نیره خانم رفت و گوشی را جواب داد. داود میدید که ثانیه به ثانیه چشم نیره خانم بازتر میشود. نیره گوشی را گذاشت.
-وای داود! هاجر!
-هاجر چی شده؟ زود باش مامان!
-افتاده بیمارستان! گفتن تو خیابون افتاده بوده که یه خانواده ای دلشون سوخته و رسوندنش بیمارستان.
داود دیگر منتظر نشد که مادرش حرفش تمام بشود. فورا از خانه زد بیرون و از در خانه تا در بیمارستان که حدودا سه ربع فاصله داشت، دوید.
وقتی بالای سر هاجر رسید، دید به او سرم وصل کردند و مرتب به سرم ها انواع سوزن ها تزریق میکنند. داود از صادق که آن شب شیفتش بود پرسید: «صادق چی شده؟ چه اتفاقی واسه خواهرم افتاده؟»
صادق گفت: «حمله عصبی! خوب شد خودت اومدی. من به مادرت نمیتونستم بگم.»
داود: «چی؟ چی شده؟»
صادق: «اینقدر حمله عصبی شدید و بالا بوده که نوار قلبش هر کاری میکنیم عادی نمیشه. دکترش هم نگرانه.»
داود با بغض گفت: «یا فاطمه زهرا... چیکار کنیم حالا؟ کی به هوش میاد؟»
صادق گفت: «حالا بشین رو اون صندلی فعلا! بشین که میترسم فشار خودتم بیفته.»
وقتی داود نشست، صادق یک لیوان آب ریخت و داد به دست داود و گفت: «معمولا اینطور حمله ها به خاطر شدت فشار روانی ایجاد میشه. گاهی یک کلمه حرف... یا یک برخورد... یا یک وحشت... باعث میشه از درون متلاشی بشه و حتی ممکنه بعدش... با عرض معذرت، دچار عوارض قلبی و یا فشار خون و یا چیزای دیگه بشه. باید خیلی مراقبش باشی. حداقلش اینه که افسرده میشه و زمان زیادی طول میکشه.»
صادق این را گفت و رفت که به دیگر بیماران رسیدگی کند.
داود دستش را روی دستان سرد و بی تحرک هاجر گذاشت و اندکی فشار داد و از عمق جان میسوخت و میگفت: «پاشو آبجی! پاشو خودمون با هم درستش میکنیم. پاشو... مگه داداشت مُرده ...»
این را گفت و صورتش پر از اشک شد.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
همین حالا قلمبهدستانی كه بتوانند در خدمت آرمان اسلام و آرمان انســانیت این مردم قلمزنی كنند و بنویســند، خیلی مورد نیاز است. آیا اینها در جامعه ما نیستند؟ هستند. شاید حتی بیشتر از نیازمان هم باشند. پس عیب در كجاست؟ نمیشناسیمشان.
📚شهید بهشتی،(گفتارها، گفتگوها، نوشتارها)، صص۷۲-۷۳
https://virasty.com/Jahromi/1688506968465682312
آقاااااا
میخواین این دو سه شب، به مناسبت عید غدیر ، داستان #یکی_مثل_همه۲ منتشر نکنم و بذارم بعد از عید؟!🧐
چهار پنج قسمت دیگه مونده
دلنوشته های یک طلبه
آقاااااا میخواین این دو سه شب، به مناسبت عید غدیر ، داستان #یکی_مثل_همه۲ منتشر نکنم و بذارم بعد از ع
اصلا تقصیر منه که فکر اعصاب و روانتون هستم و دلم واسه شماها میسوزه😌