eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
105.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
737 ویدیو
129 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی روایت این قسمت، از دشوارترین لحظات روایت این قصه است. چرا که شاید برای شما دو اتفاق خوب در قسمت قبل افتاده باشد و اصطلاحا دلتان خنک شده باشد. اما برای داود و هاجر و اوس مرتضی و نیره خانم، شروع جانکاه‌ترین ساعات و روز عمرشان بود. از عصر همان روز که خبر پیدا شدن ماشین و راننده ای که به آسیدهاشم زده در شهر پیچید، و مردم و کسبه و اهل محل متوجه شدند که داماد اوس مرتضی نمازشب خون و اهل روضه امام حسین علیه السلام، خانم های اهل جلسه و مومن شهر فهمیدند که داماد نیره خانم، در و همسایه و فک و فامیل فهمید که شوهر هاجر، و از همه بدتر، بچه های مسجد و پایگاه و حزب الهی جماعت علی الخصوص بچه های گروه آسیدهاشم فهمیدند که شوهر خواهر داود آن جنایت را مرتکب شده و در رفته و پشت سرش را هم نگاه نکرده، اوضاع پیچیده تر از هر زمان دیگر شد. حداقلش این بود که دیگر روی رفتن تا درِ نانوایی نداشتند. چه برسد که بخواهند بعد از یک عمر باآبرو زندگی کردن، متوجه نگاه های سنگین مردم بشوند. حالا اگر مردم درباره آن با آنها حرف میزدند و ارتباط کلامی برقرار میشد، خیلی سوزش کمتر از وقتی بود که حرفی نمیزدند اما جوری خیره خیره به آنها نگاه میکردند که یک «حواسمون هست که دوماد شما یه شهر رو عزادار کرد اما ما یه جوری رفتار میکنیم که مثلا بگیم شماها که گناهی نداشتین و گناه کسی پای یکی دیگه نمینویسن و حالا اشکال نداره و ما باهاتون خیلی عادی هستیم و اصلا هم درباره تون فکر نمیکینم و نمیگیم که شماها خبر داشتین و از قصد چیزی نگفتین وگرنه خیلی باید اسکل باشین که دخترتون با یه قاتل زندگی کنه اما نه اون بفهمه و نه شماها!»یِ خاصی تهِ نگاهشان بود. حتی با دوباره داغ شدن بحث از دنیا رفتن آسیدهاشم، مسیر سخنرانی منبری ها و مداحان شهر هم عوض شده بود و در هر جلسه ای، وقت و بی وقت، برای شادی روحش طلب فاتحه میکردند! وقتی اوس مرتضی بیچاره و بدبخت و بی گناه و یا نیره خانمِ باحیا و سر به زیر و مهربان و بی زبان در جلسه ای حضور داشتند، آن آخوند و مداح بعد از طلب فاتحه، یکباره بدون هیچ مقدمه و دلیل خاصی، بیخود و بی جهت یادش می آمد که یک خاطره از آسیدهاشم تعریف کند و آخرش هم میگفت: «خدا باعث بانیِ از دنیا رفتن چنین جَوون های خداجو و حزب الهی رو...» که چشمشان به اوس مرتضی و نیره خانم می افتاد و یادشان می افتاد که داماد خیره سرِ این بیچاره ها زده و در رفته، پشت میکروفن آهی میکشیدند و دنباله اش میگفتند: «لا اله الا الله... چی بگه آدم ... بگذریم! لطفا صلوات ختم کنید!» متوجهین؟ به قرآن اگه متوجه باشید! به خدای احد و واحد اگه لحظه ای درک بکنید که اوس مرتضی و نیره خانم چی کشیدند؟ چه برسد که درک کنید چه بر سر داووووووود آمد!! از حرف و حدیث و تیکه و طعنه و به در بگو تا دیوار بشنودِ کسانی که از قبل باهاش مشکل داشتند گرفته تا جایی که علی رغم این که در آزمون کتبی حوزه علمیه نمره خوبی گرفته بود اما در تحقیقات محلی، به خاطر همین حرف و حدیث ها رد شد! به خدا رد شد. حتی به خودش هم گفتند که بخاطر چه رد شده؟! گفتند بخاطر«خوش نام نبودن خانواده سرِ تصادفِ دامادشون با یه پاسدارِ فرمانده پایگاه!» عینا همین را گفتند. نه یک کلمه بیش و نه یک کلمه کم! اما همه این وقایع، حکمِ آرامش پیش از طوفان را داشت. چطور؟ دو سه هفته پس از دستگیری منصور، هنوز ملت همیشه در صحنه به بازی با آبرو و اعصاب و زندگی خانواده داود مشغول بودند که... ساعت هفت و هشت روز جمعه ای بود و نیلو و سجاد خواب بودند و هاجر هم سرش را زمین گذاشته بود. داود کنج اتاق، کنار نیلو و سجاد نشسته بود و مشغول خواندن دعای ندبه بود که یکباره صدای پریدن کسی به حیاط آمد. داود دلش ریخت. فورا مفاتیح را بست و به حیاط رفت که دید دو سه تا مرد گنده جلویش ظاهر شدند! @Mohamadrezahadadpour داود که دل و قلبش کنده شده بود، دید آن دو سه مرد با فحاشی و توحش هر چه تمامتر، حیاط خانه را به هم ریختند. داود شروع به سر و صدا کرد. -شماها کی هستین؟ چه خبره؟ یواش تر! تو این خونه بچه خوابیده! میترسن. که دید دو سه نفرشان به طرفش آمدند. داود که دم در اتاق ایستاده بود، تا دید آنها قصد دارند به داخل اتاق هجوم ببرند، دو دستش را باز کرد و محکم جلوی درِ اتاق ایستاد. -کجا نامسلمونا؟ کجا؟ اینجا زن مسلمون خوابیده! خواهرم خوابیده! ادامه👇
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی صبح روز بعد، محمد در کتابخانه حوزه بود که پیامک صفیه را روی گوشی همراهش دید. نوشته بود: «سلام. خوبی. صبح بخیر. دیشب زنگ نزدی!» محمد همان لحظه گوشی‌اش را شارژ کرد و برای صفیه زنگ زد. -سلام. خوبی؟ -سلام. ممنون. شما چطوری؟ -الهی شکر. صفیه کاش بودی اینجا. اتفاقات جالبی افتاده. -من حتی نمیتونم از درِ خونه مادرم بیرون برم. حتی خونه خاله‌ام که دو قدم بیشتر تا خونه مادرم فاصله نداره، نمیتونم برم. -راستی بچه‌مون چطوره؟ -خوبه. خدا را شکر. -به اسمش هم فکر کردی؟ -حالا میخواستم همینو ازت بپرسم. اگه پسر شد اسمش میخوای چی بذاری؟ چون مامانمم میگفت شاید پسر بشه. -نمیدونم. ولی کلا از اسم محمد خیلی خوشم میاد. ولی باید یه چیز دیگه هم بعدش باشه که بتونم راحت اسمشو تلفظ کنم. -چی تو نظرته؟ -من خیلی اسم طاها رو دوست دارم. هم قرآنی هست. هم اسم پیامبر هست. هم اسم قشنگیه. -تا حالا بهش فکر نکرده بودم. بنظرم قشنگ میاد. -پس از حالا بهش میگم طاها؟ -زود نیست؟ بذار جون بگیره. بذار تو دلم تکون بخوره. -میخوره ایشالله. غصه نخور. از حالا وقتی خواستی باهاش حرف بزنی، بهش بگو طاها. طاهاجان. -محمد کی میایی؟ -خدا بزرگه. نمیدونم تا کی اینجا مراسم باشه. ولی شاید مثلا دوزادهم سیزدهم محرم راه بیفتم بیام جهرم. ادامه 👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی جوزت وارد خانه بنجامین شد و در را بست. همه جا تاریک بود. دکمه بالای کلاهش را زد و یک چراغ برای دیدن بهتر روشن شد. هر جا که سر میچرخاند، همانجا روشن میشد و میتوانست به راحتی کارش را انجام بدهد. داروین در گوشش گفت: «جوزت! فقط دو دقیقه وقت داری.» جوزت جواب داد: «باشه.» سپس کیف دستی اش را زمین گذاشت و سه چهار چیز از آن درآورد. در خانه امن لئو و لیام، بین آنها مختصر بحثی درگرفت. لئو: «چند بار تاکید کردم که راه جایگزین برای قطع شدن برق یا از کار افتادن دوربین ها یادت نره!» لیام که پشت سیستمش بود و تند تند کار میکرد جواب داد: «این مشکل فنی نیست. نمیدونم چه مرگش شد. هر چی هست، فنی نیست. از فنی خیالم راحته.» لئو در پنجره رفت و از فاصله تقریبا دویست متری، به خیابان نگاه انداخت. خانه بنجامین از آنجا پیدا نبود اما میشد خیابان را تا چشم کار میکند دید. گفت: «خیابون خلوته. باد و بارون هم نمیاد. مطمئنی که مشکل نرم افزاری پیش اومده؟» لیام که مشخص بود اعصابش خُرد است و لئو روی مخش دارد راه میرود با بی حوصلگی جواب داد: «گفتم که. فنی نیست. اگه این کوفتی دوباره بروزرسانی بشه، درست میشه.» لئو برگشت رو به طرف لیام و گفت: «لیام ما از وقتی که فقط آمریکا خدمت میکنیم و بیرون نرفتیم، حس میکنم دقتت کم شده. میدونی این چندمین باگی هست که تو این پروژه...؟» لیام نگذاشت جملاتش تمام بشود که صدایش را اندکی بالا آورد و گفت: «چرا تعارف میکنی و نمیگی که از وقتی پای میشل به این پروژه باز شد، حواسم منو بهم ریخت؟ چند دفعه بهت گفتم که میشل...؟» لئو نگذاشت لیام ادامه بدهد. با صدای بلندتر از صدای لیام جواب داد: «دهنتو ببند و به کارت برس!» این را که گفت، یک لحظه لیام و لئو با هم چشم تو چشم شدند. اما در خانه باروتی و لِنکا کاملا فضای متفاوتی حاکم بود. در حالی که میشل چشم از لوسی(سگ آبراهام) برنمیداشت و حرصش گرفته بود که لوسی آن روز سر کارشان گذاشت، لنکا و باروتی از آبراهام خواستند که با تار یک آهنگ از دوران جوانی اش بنوازد. آبراهام که اولش امتناع میکرد، اما اصرارهای لِنکا نمیگذاشت که بی خیال بشود و نهایتا بنجامین خواهش کرد و گفت: «بزن! دوس دارم بشنوم.» آبراهام که این را شنید، همین طور که لحظاتی با بنجامین چشم تو چشم شده بود و یک لبخند گوشه صورت پیر اما پرانگیزه اش داشت، باروتی تار آورد و آن را به دست بنجامین داد. لنکا دوباره برای همه قهوه ریخت و اندکی هم نور را کم کردند. در آن لحظه، آبراهام مهم ترین بخش از ماموریتش را با تمرکز و چشمان بسته، که نواختن ریتم قدیمی اما معروف آفریقای جنوبی به نام «ریتم زندگی» است، با دقت و ظرافت هر چه تمامتر شروع کرد. هنوز بیست ثانیه اول نگذشته بود و آبراهام تازه داشت با آن سرپنجه های جادویی اش زمینه سازی میکرد که میشل چشم از لوسی برداشت و چشمش به بنجامین افتاد. دید بنجامین چشمانش را بسته و در سکوت و بی تحرکی عجیبی به سر میبرد. از آن طرف، جوزت کارش در خانه میشل تمام شده بود. به نقطه اولش برگشت. ساک کوچکی را که همراه داشت، دوباره باز کرد و شیشه عطری که همراهش بود را در آن گذاشت و زیپش را کشید و نوک انگشتش را روی گوش سمت راستش گذاشت و گفت: «داروین تموم شد. بزنم بیرون؟» داروین که در خانه اش کل خیابان را رصد میکرد، با دیدن صحنه آرام خیابان گفت: «بزن بیرون. فقط حواست باشه که میشل عادت داره که در رو فقط یکبار قفل میکنه. قفل دوم رو نزن!» جوزت گفت: «باشه. پس اومدم.» این را گفت و راه افتاد. خیلی آرام و عادی، وقتی از خانه زد بیرون، داشت عرض خیابان را طی میکرد که صدای تار زدن آبراهام را شنید و لبخندی به گوشه لبش نشست و همین طور که آن آهنگ انگار داشت او را به سالهای دوری میبرد، نفس عمیقی کشید و نگاهی به آسمان انداخت و به راهش ادامه داد. آبراهام داشت لحظه آسمان را در لابلای ریتم زندگی مینواخت. لحظه ای که به قول آن شاعر قدیمی آفریقای جنوبی؛ خداوند در لحظه ای که پدر و مادر در آغوش هم آرمیده‌اند، نوری را از آسمان به قلب پدر و مادر میتاباند و آن نور به بچه ای تبدیل میشود که راه پدر و مادر را تا آسمان میکشد و دست آنها را میگیرد و همین طور که تاتی تاتی میکند، آنها را به آسمان میبَرد. ادامه ... 👇
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [مشکل دنیا این است که افراد نادان به خود یقین دارند، در حالی که افراد دانا سرشار از تردیدند. برتراند راسل] آن شب محمد و استاد تولّایی بیش از سه ساعت با هم قدم زدند و گفتگو کردند. حالی که محمد داشت، جوری بود که نه سرما را احساس می‌کرد و نه گرسنگی. حس می‌کرد هر چه تا الان خوانده... خودتان قضاوت کنید! -الان چرا نگرانی؟ -حس می‌کنم کم آوردم. -جلسه اول این احساس بهت دست داده؟ زود نیست؟ -از همین می‌ترسم. اون خیلی آماده است. -قرار بوده آماده نباشه؟ ناسلامتی استاده. یک عمر مسیحی به دنیا اومده و مسیحی زندگی کرده. نه یه مسیحی معمولی. کسی که کلی طرفدار داره. عمرشو تلف نکرده. دانشمنده. و چون بین مسلمونا بزرگ شده، از کوچیکی نسبت به عقایدش آبدیده شده. آبدیده‌تر از اونی که یکی مثل من و تو بخواد اذیتش کنه. -قصد من اذیت نیست. ولی هیچ وقت فکر نمی‌کردم اینقدر دستم خالی باشه. -محمد مگه تو برای مناظره و بحث رفتی اونجا؟ -خب نه! من رفتم که یاد بگیرم. رفتم که عهدین رو از زبان خودشون یاد بگیرم. -یه سوال بپرسم راحت و صادقانه، مثل همیشه که صادقانه جواب میدی، جواب میدی؟ -حتماً. بفرمایید! -داره از مسیحیت خوشِت میاد؟ -خوشم نیومده. کم آوردم. -چرا خوشِت نیومده؟ -چون میدونم خیلی باگ داره. بیچاره‌ها حتی در یومیه خودشون هم موندن. چه برسه که یکی مثل من بخواد ازشون خوشش بیاد و جذبشون بشه. -حالا قبول ندارم که میگی در یومیه خودشونم موندن اما این که میدونی خیلی باگ دارن، بازم خوبه. چرا دقیق نمیگی چته؟ -من فکر نمی‌کردم دستش اینقدر پر باشه! جوری که حس کنم دست من خیلی خالیه. نمیدونم میتونم منظورمو برسونم؟ -چطور؟ میشه بگی از وقتی رفتی و نشستی، چیکار کردین؟ -کلاس از پرسش‌های من شروع شد. دو تا موشک انداختم ببینم چه کاره است؟ دست گذاشتم مستقیم رو حلازادگی و یا پاکدامنی مسیح و مریم. -جوابتو داد؟ -نیمه و ناقص. کامل نه. یه جورایی مسیر بحث و سوالاتمو برد به طرف تعالیم عهدین. -خب نگفتی که طبق تعالیم خودِ عهدین این سوالات واست پیش اومده؟ -چرا اما گفت تو هنوز با روح عهدین آشنا نشدی! -روح عهدین؟ آهان، شاید منظورش همون مراحل فهم عهدین و آیا ما میتونیم به مقصود اصلی جملات عهدین پی ببریم و این چیزاست. درسته؟ -دقیقاً. خدا را صد هزار بار شکر می‌کنم که با شما هرمنوتیک خوندم. با حداقل‌های فهم بهتر متن و مقصود متکلم و این چیزا آشنام. و الا الان معلوم نبود بتونم نماز بخونم یا نه؟! -متوجه شدم. بعدش شروع کرد و از عهدین و لطایف و ظرایفش واست گفت. درسته؟ -از اول انجیل شروع کرد و صفحه صفحه جلو اومدیم. من خیلی نسبت به اصالت انجیل می‌خواستم گیر بدم اما با دو جمله، خلع سلاحم کرد. دیگه چیزی نداشتم بهش گیر بدم. -چی گفت؟ -گفت اولاً ما اصلاً ادعا نداریم که از طرف خداست. ثانیاً حتی از زبان و قلم عیسی هم نیست. گفت انجیل زندگی عیسی از چهار زاویه مختلف است. -خب الان این کجاش اذیتت کرده؟ ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی با شهادت امیر مومنان علیه السلام، مطابق وصیت ایشان مردم با امام مجتبی علیه السلام بیعت کردند و ایشان را به عنوان خلیفه پس از پدرشان انتخاب کردند. دست مخفی یهود که دید به فاصله چهل و هشت ساعت پس از شهادت و دفن امیر مومنان، عبدالرحمن توسط امام مجتبی و فقط با یک ضربه قصاص و به درک واصل شد، نفر موثرتر خود را وارد بازی کرد و به اشعث دستور داد که خودش و پسرش تمام وقف و تمام قد در خدمت «شمر» باشند. شمر برای دو ماموریت مهم انتخاب شده بود که یکی مقدمه و دومی ماموریت اصلی به حساب می آمد. با مقدمه چینی که اشعث و محمد در بیت امام مجتبی کرده بودند، حوادثی در کمتر از هفت ماه اتفاق افتاد که هنوزم که هنوز است، تاریخ دانان و تاریخ نویسان از درک اوج سیاست و مهره چینی داخل و خارج از مدینه توسط آل اُمیه و دستان مخفی یهود عاجزند و انگشت به دندان اند. دو بار، در کمتر از شش ماه امام مجتبی ترور شد. اما هم زمان که برای حذف فیزیکی شان اقدام می شد، دستان مخفی، زیرک ترین همسر معاویه که معشوقش و از یهودیان دو نژاده بود و «میسون» نام داشت و مادر یزید شد، ابتدا به بهانه درمان ناباروری «جعده»ی دختر اشعث و همسر امام مجتبی، و سپس به بهانه نجات امت اسلام از فتنه، و در نهایت با وعده خواستگاری از او برای پسرش یزید، روز به روز به جعده نزدیک تر شد. همگی در مدینه بودند. جده از ابتدا با زینب کبری و ام البنین و سایر مخدرات و محترمات حرم سر نامهربانی و ناسازگاری داشت. مخصوصا وقتی می دید که آنان به واسطه آوردن پسران رشید و جنگاور و تواضع و تقوای مثال زدنی، بیشتر در معرض توجه بقیه هستند. تا اینکه با هماهنگی که شمر و اشعث و محمد بن اشعث با دستگاه معاویه کردند، ابتدا فرماندهان بزرگ امام مجتبی ترور شدند و سپس رئیس ستاد کل نیروهای نظامی که به نوعی همه کاره‌ی امور نظامی و سیاسی امام مجتبی بود و «عبید الله بن عباس» نام داشت، توسط عُمال معاویه تطمیع و خریداری و سپس به یکی از مناطق خوش آب و هوای اطراف اورشلیم پناهنده شد. وقتی ستاد سقوط کرد و صف مردمی از هم پاشید و شیرازه حکومت امام مجتبی به لرزه درآمد، معاویه پیشنهاد مذاکره مستقیم داد و به محض اینکه امام مجتبی با اکراه و بعد از بارها اصرار از سوی معاویه، امام حسن پذیرفت و اصطلاحا صلح نامه شکل گرفت. دستان مخفی به کمک شمر و اشعث و محمد بن اشعث وارد فاز جدیدی شد و اینقدر علیه امام حسن علیه السلام ضد تبلیغ کردند که در مدت ده سال، یعنی از سال چهل تا پنجاه قمری، ایشان کاملا از چشم و افکار عمومی افتاد و به عنوان یک فرمانده یا زمامدار سازشکار و گمراه کننده مومنین معرفی شدند. تا اینکه نهایتا امام مجتبی در سال پنجاه قمری، وقتی با تلاش های شمر و اشعث و محمد ابتدا از حاکمیت خلع شدند و دستان مخفی یهود موفق شد که حکومت امامان معصوم را در همان سال چهل و یک هجری از دست با کفایت اهل بیت خارج کرده و به معاویه و سران بنی امیه بسپارد، ده سال بعد، با تحریک جعده توسط میسون (مادر یهودی یزید) در خانه خود ترور شدند و به شهادت رسیدند. پس از شهادت ایشان، میسون روی حرفش نماند. هرچند تا قبل از رسیدن زینب کبری و ام البنین و بقیه جعده را از محل جنایتش دور کردند اما او به وصل یزید نرسید و نهایتا مجبور به ازدواج با یک شخص دیگر شد. جالب است که یک سال پس از ازدواج جعده با آن شخص، جعده باردار شد و دو سه تا فرزند به دنیا آورد! اما به هر حال، اراده الهی بر این بود که فرزنددار شدن از امام مجتبی در دلش بماند. چرا که خداوند در قرآن فرموده: «اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ» خداوند از همه بهتر می داند که رسالت خود را در کجا قرار بدهد. ادامه ... 👇