eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
604 ویدیو
119 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی روایت این قسمت، از دشوارترین لحظات روایت این قصه است. چرا که شاید برای شما دو اتفاق خوب در قسمت قبل افتاده باشد و اصطلاحا دلتان خنک شده باشد. اما برای داود و هاجر و اوس مرتضی و نیره خانم، شروع جانکاه‌ترین ساعات و روز عمرشان بود. از عصر همان روز که خبر پیدا شدن ماشین و راننده ای که به آسیدهاشم زده در شهر پیچید، و مردم و کسبه و اهل محل متوجه شدند که داماد اوس مرتضی نمازشب خون و اهل روضه امام حسین علیه السلام، خانم های اهل جلسه و مومن شهر فهمیدند که داماد نیره خانم، در و همسایه و فک و فامیل فهمید که شوهر هاجر، و از همه بدتر، بچه های مسجد و پایگاه و حزب الهی جماعت علی الخصوص بچه های گروه آسیدهاشم فهمیدند که شوهر خواهر داود آن جنایت را مرتکب شده و در رفته و پشت سرش را هم نگاه نکرده، اوضاع پیچیده تر از هر زمان دیگر شد. حداقلش این بود که دیگر روی رفتن تا درِ نانوایی نداشتند. چه برسد که بخواهند بعد از یک عمر باآبرو زندگی کردن، متوجه نگاه های سنگین مردم بشوند. حالا اگر مردم درباره آن با آنها حرف میزدند و ارتباط کلامی برقرار میشد، خیلی سوزش کمتر از وقتی بود که حرفی نمیزدند اما جوری خیره خیره به آنها نگاه میکردند که یک «حواسمون هست که دوماد شما یه شهر رو عزادار کرد اما ما یه جوری رفتار میکنیم که مثلا بگیم شماها که گناهی نداشتین و گناه کسی پای یکی دیگه نمینویسن و حالا اشکال نداره و ما باهاتون خیلی عادی هستیم و اصلا هم درباره تون فکر نمیکینم و نمیگیم که شماها خبر داشتین و از قصد چیزی نگفتین وگرنه خیلی باید اسکل باشین که دخترتون با یه قاتل زندگی کنه اما نه اون بفهمه و نه شماها!»یِ خاصی تهِ نگاهشان بود. حتی با دوباره داغ شدن بحث از دنیا رفتن آسیدهاشم، مسیر سخنرانی منبری ها و مداحان شهر هم عوض شده بود و در هر جلسه ای، وقت و بی وقت، برای شادی روحش طلب فاتحه میکردند! وقتی اوس مرتضی بیچاره و بدبخت و بی گناه و یا نیره خانمِ باحیا و سر به زیر و مهربان و بی زبان در جلسه ای حضور داشتند، آن آخوند و مداح بعد از طلب فاتحه، یکباره بدون هیچ مقدمه و دلیل خاصی، بیخود و بی جهت یادش می آمد که یک خاطره از آسیدهاشم تعریف کند و آخرش هم میگفت: «خدا باعث بانیِ از دنیا رفتن چنین جَوون های خداجو و حزب الهی رو...» که چشمشان به اوس مرتضی و نیره خانم می افتاد و یادشان می افتاد که داماد خیره سرِ این بیچاره ها زده و در رفته، پشت میکروفن آهی میکشیدند و دنباله اش میگفتند: «لا اله الا الله... چی بگه آدم ... بگذریم! لطفا صلوات ختم کنید!» متوجهین؟ به قرآن اگه متوجه باشید! به خدای احد و واحد اگه لحظه ای درک بکنید که اوس مرتضی و نیره خانم چی کشیدند؟ چه برسد که درک کنید چه بر سر داووووووود آمد!! از حرف و حدیث و تیکه و طعنه و به در بگو تا دیوار بشنودِ کسانی که از قبل باهاش مشکل داشتند گرفته تا جایی که علی رغم این که در آزمون کتبی حوزه علمیه نمره خوبی گرفته بود اما در تحقیقات محلی، به خاطر همین حرف و حدیث ها رد شد! به خدا رد شد. حتی به خودش هم گفتند که بخاطر چه رد شده؟! گفتند بخاطر«خوش نام نبودن خانواده سرِ تصادفِ دامادشون با یه پاسدارِ فرمانده پایگاه!» عینا همین را گفتند. نه یک کلمه بیش و نه یک کلمه کم! اما همه این وقایع، حکمِ آرامش پیش از طوفان را داشت. چطور؟ دو سه هفته پس از دستگیری منصور، هنوز ملت همیشه در صحنه به بازی با آبرو و اعصاب و زندگی خانواده داود مشغول بودند که... ساعت هفت و هشت روز جمعه ای بود و نیلو و سجاد خواب بودند و هاجر هم سرش را زمین گذاشته بود. داود کنج اتاق، کنار نیلو و سجاد نشسته بود و مشغول خواندن دعای ندبه بود که یکباره صدای پریدن کسی به حیاط آمد. داود دلش ریخت. فورا مفاتیح را بست و به حیاط رفت که دید دو سه تا مرد گنده جلویش ظاهر شدند! @Mohamadrezahadadpour داود که دل و قلبش کنده شده بود، دید آن دو سه مرد با فحاشی و توحش هر چه تمامتر، حیاط خانه را به هم ریختند. داود شروع به سر و صدا کرد. -شماها کی هستین؟ چه خبره؟ یواش تر! تو این خونه بچه خوابیده! میترسن. که دید دو سه نفرشان به طرفش آمدند. داود که دم در اتاق ایستاده بود، تا دید آنها قصد دارند به داخل اتاق هجوم ببرند، دو دستش را باز کرد و محکم جلوی درِ اتاق ایستاد. -کجا نامسلمونا؟ کجا؟ اینجا زن مسلمون خوابیده! خواهرم خوابیده! ادامه👇
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی صبح روز بعد، محمد در کتابخانه حوزه بود که پیامک صفیه را روی گوشی همراهش دید. نوشته بود: «سلام. خوبی. صبح بخیر. دیشب زنگ نزدی!» محمد همان لحظه گوشی‌اش را شارژ کرد و برای صفیه زنگ زد. -سلام. خوبی؟ -سلام. ممنون. شما چطوری؟ -الهی شکر. صفیه کاش بودی اینجا. اتفاقات جالبی افتاده. -من حتی نمیتونم از درِ خونه مادرم بیرون برم. حتی خونه خاله‌ام که دو قدم بیشتر تا خونه مادرم فاصله نداره، نمیتونم برم. -راستی بچه‌مون چطوره؟ -خوبه. خدا را شکر. -به اسمش هم فکر کردی؟ -حالا میخواستم همینو ازت بپرسم. اگه پسر شد اسمش میخوای چی بذاری؟ چون مامانمم میگفت شاید پسر بشه. -نمیدونم. ولی کلا از اسم محمد خیلی خوشم میاد. ولی باید یه چیز دیگه هم بعدش باشه که بتونم راحت اسمشو تلفظ کنم. -چی تو نظرته؟ -من خیلی اسم طاها رو دوست دارم. هم قرآنی هست. هم اسم پیامبر هست. هم اسم قشنگیه. -تا حالا بهش فکر نکرده بودم. بنظرم قشنگ میاد. -پس از حالا بهش میگم طاها؟ -زود نیست؟ بذار جون بگیره. بذار تو دلم تکون بخوره. -میخوره ایشالله. غصه نخور. از حالا وقتی خواستی باهاش حرف بزنی، بهش بگو طاها. طاهاجان. -محمد کی میایی؟ -خدا بزرگه. نمیدونم تا کی اینجا مراسم باشه. ولی شاید مثلا دوزادهم سیزدهم محرم راه بیفتم بیام جهرم. ادامه 👇👇