eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
668 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
😊🌷
الهی شکر☺️ تبریک میگم به قول مادرم؛ کسی که دختر نداره، هیچی نداره😊 ان‌شاءالله قسمت همه آرزومندان بشه.
مطالعه تنها راهش مطالعه است ما فقط با مطالعه میتونیم، چند قرن بیشتر از سن و سالمون بفهمیم و رفتارهای حساب شده تری داشته باشیم. هم خودش اهل مطالعه بود و هم مرحوم آسیدهاشم و روحانی که امام جماعتشون بود، بهش کتاب میرسوندند‌. یادتونه که.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی هر چه دورِ پسرِ حدودا سه چهار ساله و دخترِ پر احساس و فوق العاده باهوشِ هفت هشت ساله شلوغ باشد و برایش قصه گل آقا و گلی خانم تعریف کنند و دو سه رنگ ماژیک برایشان بخرند و دیوارِ بزرگِ پلاستیکی برای نقاشی و بازی آنها نصب کنند و با انواع و اقسام خوراکی ها سرشان را گرم کنند و چند ساعت تلوزیون و برنامه کودک پخش کنند و یک داییِ گرمِ باهوشِ اهلِ فکر و تربیت کودک مثل داود در کنارشان باشد، بالاخره هر چه به ساعت های پایانی شب نزدیک و نزدیک تر میشوند و تب و تابِ انواع خوشی ها و لذت ها فروکش میکند، آخرش در می آیند و با ابرویی در هم کشیده و بغضی جانسوز میپرسند: «کو مامانم؟» هر چه و هر طور که به آنها جواب بدهید، بغضشان بیشتر میشود و میپرسند: «مامانم کی میاد؟» نه میشود دروغ گفت و نه میشود راستش را گفت. چون نه خبر داری و نه اصلا معلوم است که چه شود و کی برگردد؟ و خدا به حق آبروی فاطمه زهرا نیاورد لحظه ای را که بچه ای بفهمد که انگار خبری نیست و ترس و وحشتِ بی مادری بیفتد به جانش! دیگر آن موقع است که دنیا روی سر کودک... سپس دنیا روی سر اطرافیان خراب میشود. حتی وقتی آدم بزرگ ها در سنین بزرگسالی طعم بی مادری را بچشند، واقعا یتیم میشوند و جای زخمش اذیتشان میکند. چه برسد به بچه ای که مادرش نمرده. که شاید اگر مرده بود، میگفتیم خاک سرد است و کم کم آرام میشود و... داود و نیره خانم هر چه به مراجع قانونی مراجعه کردند و هر چه با چهار تا بزرگتر مشورت کردند و گفتند که این زن، مادر دو تا طفل صغیر است و نباید از بچه هایش دور بشود و بچه ها چه گناهی کرده اند و ... فایده ای نداشت. حتی یک نفر که خیلی وارد بود و از طرف پدری، اقوام دورِ داود بود به نیره خانم و داود گفت: «پیشنهاد میکنم دنبالش نباشید. چون اگر زندان مادر طول بکشه، ازش سلبِ صلاحیت مادری میشه. با وضعِ بدِ پدر بچه ها و این که اونم زندانه، قانون میتونه درباره بچه ها تصمیم بگیره و خودتون میفتید تو دردسر.» وقتی داود و نیره خانم از دفتر کسی که این حرف را زد آمدند بیرون، داود کنار خیابان ایستاده بود تا تاکسی بگیرد و مادرش را از زیر آفتاب بردارد و ببرد به خانه که یهو حال نیره خانم بد شد. حتی ما منتظر بودیم زودتر حال نیره خانم بد بشود. اما آن زن، تا آن زمان صبوری کرده بود. آن لحظه، گلاب به رویتان، این قدر بالا آورد که رنگش شد مثل گچ. داود که خیلی ترسیده بود، به تاکسی که برای آنها ایستاده بود، پول بیشتر داد تا آنها را به در خانه برساند. @Mohamadrezahadadpour در را باز کردند و رفتند داخل. داود که حال مادرش در دستش بود و میدانست که الان اتفاق بدی می افتد، فورا به برادرانش گفت: «دست نیلو و سجاد را بگیرین و ببرین تو کوچه. یه کم بیرون بازی کنید و تا نگفتم نیایید داخل!» هنوز بچه ها درِ خانه را پشت سرشان چفت نکرده بودند که داود صدای جیغ بسیار بلندی از اتاق شنید. تا به طرف درِ اتاق رفت، دید مادرش در را از پشت قفل کرده و دارد محکم به صورت خودش میزند و پشت سر هم جیغ میکشد. اینقدر نیره خانم به صورت و دماغش کوبید که خون از لابلای دستانش بیرون میپرید. و این قدر جیغ هایش از عمق جان و سوزناک بود که بعد از هفت هشت ده تا جیغ بلندی که زد، گلویش قفل شده بود و دیگر صدایی نداشت. ادامه👇
داود که هول شده بود، با دست و پای لرزان، پشت در ایستاده بود و از پشت آینه مادرش را میدید. وقتی در قفل باشد و مادرت در آن وضعیت، خانه خراب میشوی! میدید که مادرش اینقدر عصبی و تحقیرشده و بیچاره و تنها و مظلوم شده که تا خودش را تیکه تیکه نکند، آرام نمیشود. داود که تمام صورتش با دیدن آن صحنه هولناک خیس اشک شده بود، دستش را از دستگیره در جدا نمیکرد و محکم به طرف داخل فشار میداد و تند تند به در و شیشه در میکوبید و با گریه و به زحمت میگفت: «مامان.... نزن... تو رو امام حسین نزن. نزن مامان... مامان یه لحظه درو باز کن... فقط یه لحظه... مرگ داود... گفتم مرگ داود... فقط یه لحظه درو باز کن مامان...» نیره خانم خودش را از دست هاجر کرد ذره ذره! از بس به صورت خودش چنگ و سیلی و مشت زد. داود هم با دیدن آن صحنه، ذره ذره پشت در اتاق آب شد و ضجه زد و بخاطر خرد شدن اعصاب مادرش دلش میخواست همان لحظه زمین دهن باز کند و زنده زنده خودش را دفن کند. نیره خانم از دو سه روز بعد تا الان قرص قلب میخورد. هر شب باید قرص قلب بخورد. حتی هر از گاهی تپش قلب میگیرد. دو سه هفته گذشت و هاجر همچنان در زندان! داود پس از مشورت با دیگران، تصمیم گرفت که خواهرزاده هایش را برای ملاقات مادرشان به زندان ببرد. حواسش به روحیه هاجر هم بود و میخواست اتفاق بدتری برای روحیه هاجر نیفتد. در راه که سوار تاکسی بودند و با نیره خانم، نیلو و سجاد را برای ملاقات با مادرشان به طرف زندان میبردند، داود به بچه ها گفت: «مامانتون اینجا کار میکنه. فعلا باید باشه تا یه کم بیشتر پول جمع کنه و بتونه براتون چند تا اسباب بازی بزرگ بخره و برگرده خونه.» بچه ها نمیدانستند که مادرشان زندان است. وقتی بچه ها مادرشان را در یک اتاق قشنگ و با مختصر میوه و پذیرایی(که آن هم نیره خانم آورده بود) و یک خانم پلیس دمِ در دیدند و برگشتند، نیلو سوال خیلی سخت و نفسگیری از داود پرسید که معلوم شد نمیشود یک کلمه به بچه ها دروغ گفت! پرسید: «دایی چرا زندانِ سرِ کارِ مامانم اینقدر پلیس داشت؟» چه بگوید داود؟! چقدر و تا کی باید سانسور کند که مادری در پیش چشمان بچه هایش خراب نشود؟! بگذریم. دو سه ماه بعد، یک نامه به در خانه نیره خانم آمد. نیره خانم که درگیر پخت و پز برای بچه ها بود، صبر کرد تا داود بیاید و برایش بخواند. نامه از طرف دادگاه بود. اولش فکر کردند که یک طلبکار جدید پیدا شده. اما... دو روز بعدش قرارِ دادگاه داشتند. هر چه نیره خانم اصرار کرد که او هم بیاید، داود با قسم حضرت زهرا نگذاشت مادرش بیاید. خودش و اوس مرتضی رفتند. هاجر را دست بسته از زندان آوردند. داود و اوس مرتضی دیدند که نصف موهای سر هاجر سفید شده. از غم آبرو... از غم دوری از بچه ها... از غم قلبِ ناراحتِ مادرش و... وقتی یک نفر به عنوان وکیل آمد و نشستند و قاضی آمد و دادگاه تشکیل شد، موضوع روشن شد. نه دوربین مخفی بود و نه سرکاری! چون مشخص شد که آن آقای کت و شلواری، وکیل آقا منصور بود! منصور از هاجر شکایت کرده بود که چرا هاجر با وارد کردن یک زن مریض به زندگی اش او را مریض کرده؟! خدا شاهد است که عین واقعیت را میگویم. منصور اقدام به شکایت علیه هاجر کرده بود. همین قدر وقیح و مریض و هر کلمه ای که بلدید و جا دارد به او نسبت داد. داود و اوس مرتضی از همه جا بی خبر بودند و اصلا کسی به جز هاجر و منصور و شعله خبر نداشتند که ماجرا چیست؟ داود پرسید: «مگه الان اتفاقی برای منصور افتاده؟ لطفا یکی واسه ما توضیح بده که چی شده؟!» وکیل منصور گفت: «بله. متاسفانه موکلم مبتلا به یک بیماری لاعلاج شدند که بخاطر ازدواج با کسی بوده که این خانم(اشاره به هاجر) با نیرنگ به شوهرش قالب کرده. این خانم(اشاره به هاجر) اینقدر زرنگ و حساب شده عمل کرده که برای خالی کردن از زیر شانه تمکین و تعهدات زناشویی، برای همسرش خانمی آورده که مریض بوده و با علم به این مسئله، موکلم را مبتلا به بیماری لاعلاج کرده.» داود و اوس مرتضی که دهانشان باز مانده بود، نگاهی به طرف هاجر کردند! داود گفت: «اینا چی میگن هاجر؟ داستان چیه؟» هاجر ابتدا هیچی نگفت. فقط رو به سمت وکیل کرد و با همان چهره پلاسیده و مُرده، لبان خشکش را باز کرد و پرسید: «اون خانم کجاست؟ با اون خانم حرف زدین؟» @Mohamadrezahadadpour وکیل منصور حرفی زد که... گفت: «متاسفانه اون خانم... به نام خانم شعله سعدی... فرزند حشمت... دو هفته پیش بر اثر همون بیماری لاعلاج از دنیا رفتند. متوفی به چندین درد پیچیده مبتلا بود و دو ماه پایان زندگیش ازش قطع امید کردند و بخاطر این که مغز و جمجه اش پر از کرم های ریزِ خونخوار شده بود، خود به خود از روند درمان خارج شد و نهایتا دوام نیاورد.» از عاقبت شعله همه در سکوت عمیق فرو رفته بودند. تصور صحنه ای که وکیل درباره بیماری و مرگ شعله شرح داد، تن و بدن آنها را میلرزاند. ادامه👇
هاجر نفس عمیقی کشید و وسط آن سکوت پرسید: «خب... الان... منصور چطوره؟» وکیل عینکش را از چشمش برداشت و اندکی چشمش را مالاند و سپس گفت: «متاسفانه به خاطر شدت هجوم افکار منفی و ترس از آینده و وحشت از ابتلای به بیماری شعله، موکلم هفته قبل اقدام به خودکشی کردند...» چشمان هاجر و داود و اوس مرتضی گرد شد و برای لحظاتی از سر جایشان کنده شدند... که وکیل ادامه داد: «که البته ناموفق بود اما خبر بدتر اینه که از ناحیه نخاع آسیب دیدند.» همه چشمان به لب های وکیل منصور بود. ادامه داد و گفت: «الان تقریبا از ناحیه گردن به پایین فلج هستند اما اون چیزی که شرایط ایشون را بدتر کرده اینه که دکترش میگفت به خاطر یک بیماری نادر، مغزشون در حال تحلیل و کوچک شدن هست!» هر کس جای هاجر و داود و پدرش بود، یا آن لحظه میگفت «خدا را شکر» و یا میگفت «الله اکبر» و یا یک جوری ابراز خوشحالی میکرد. اما آن سه نفر اصلا از وضعیت اتفاق افتاده برای منصور و شعله، ابراز شادی نکردند. بگذریم... هاجر در کل دادگاه هایی که داشت به سه سال زندان بعلاوه رد مال به صاحبانش یعنی طلبکارها محکوم شد. دیگر برای او نمیشد کاری کرد. باید یا تحمل حبس میکرد و یا پول درشتی جور میکرد و طلبکارها را راضی میکرد که کمتر حبس بکشد. چند ماه دیگر گذشت. اوس مرتضی تلاش میکرد برای خانه مشتری پیدا کند و داود هم در کنار تربیت بچه ها و بنایی و مراقبت از وضعیت قلبِ مادرش، گاهی به هاجر سر میزد و بچه ها را میبرد پیش هاجر تا نخِ تسبیح مادر و فرزندی آنها قطع و یا سست نشود. یک هفته مانده بود به اول مهر که داود و بچه ها و نیره خانم و اوس مرتضی نشسته بودند و برای بچه ها هندوانه قاچ میزدند که در زدند. وقتی داداشِ داود رفت در را باز کرد و برگشت، به داود گفت: «حاج آقا کارت داره!» داود با شنیدن کلمه حاج آقا تعجب کرد. رفت دم در. دید همان حاج آقایی است که آسیدهاشم خدابیامرز با او خیلی مشورت میکرد و قبولش داشت و مدتی در مسجدشان اقامه نماز میکرد. -مزاحم شدم. -مراحمید. اصلا فکرش نمیکردم شما را اینجا ببینم. -من باید زودتر از اینا میومدم. کوتاهی کردم. ببخشید. -چطور؟ نه. شما همیشه محبت دارید. -زنده باشی. میخواستم بهت یه خبر خوش بدم. -خبر خوش؟! مگه واسه منم خبر خوش اتفاق میفته؟! -حالا اتفاق افتاده. میخواستم بهت بگم که من دو ماه به صورت مستمر پاشدم رفتم قم دنبال کارِت. -قم؟! کدوم کارم؟! -همین که پارسال ثبت نام حوزه کردی و کتبی خیلی خوب شدی اما در تحقیقات به خاطر مشکلات خانوادگی جواب منفی دادند، رفتم و با حوزه حرف زدم. -ای خدا! خب؟ -آره. رفتم و خلاصه اش کنم... تو میتونی از امسال بیایی و حوزه درس بخونی. داود داشت بال در می آورد. پرسید: «حاج آقا جدی میگی؟» -حتی یه خبر خوش تر هم دارم. -دیگه چی از این خوش‌تر؟ -با حوزه خودمون هماهنگ کردم و گفتند اگه معدلش خوب باشه و بتونه نظر اساتیدش رو جلب کنه، میتونه جهشی بخونه و دو پایه را در یک سال بخونه تا عقب موندگی که داشته جبران کنه. داود خیلی خوشحال شد. گفت: «اصلا باورم نمیشه. فکر میکردم به کلی فراموش شدم.» -من همیشه تو فکرت بودم اما واقعا کاری از دستم برنمیومد. فقط برات دعا میکردم. آسیدهاشم درباره شما میگفت این پسر خیلی به درد انقلاب و مردم میخوره. میخوام منم سهمی داشته باشم. شما میتونی از هفته آینده بیایی و درس و بحثت رو شروع کنی. فعلا برات کد نمیاد اما اگه نمره های دو پایه ات خوب بشه و تلاش کنی، هم میتونی سال دیگه بشینی پای سوم و هم برات کد طلبگی و کد شهریه رهبری میاد. گاهی فکر میکنی فراموش شده ای. اما خداوند بندگانی دارد که یاد تو را در قلب آنان می اندازد تا از دور هوایت را داشته باشند. شاید علی الظاهر در آن لحظات سخت، برایت کار خاصی نکنند اما نَفَسَت بندِ دعای نیمه شبِ آنان است. تا وقتش برسد... و از جایی که فکرش را نمیکنی دستت را بگیرند... و بگویند بگو «یا علی» و از سر جایت بلند شو! البته اگر تو را در کورانِ حوادثِ روزگار، صابر و شاکر ببینند. و بشوی یکی مثل داود! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به به😍 سرودی زیبا از حسین طاهری عزیز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی سه ماه بعد... داود و پدرش تلاش میکردند که برای خانه مشتری پیدا کنند و حتی حاضر شده بودند که خانه را زیر قیمت بفروشند. اما مشتری یا پیدا نمیشد و یا تا سر معامله می آمدند ولی با شرط اوس مرتضی مبنی بر اجاره دو ساله آن خانه کنار نمی آمدند. تا این که یک روز از زندان تماس گرفتند. نیره خانم گوشی را برداشت. شب به داود گفت: «هاجر از زندان زنگ زده و گفته فردا با بچه ها بیایید که میخوام ببینمتون!» داود پرسید: «سابقه نداشته زنگ بزنه و بگه با بچه ها بیایید!» نیره خانم گفت: «منم از صبح تا حالا تپش قلب دارم. گفته فقط داود با بچه ها بیاد اما دلم طاقت نمیاره. خودمم میخوام بیایم.» داود گفت: «مامان! شاید نیایی بهتر باشه. شاید یه چیزی... حرفی... مسئله ای پیش بیاد و دوباره قلبت...» داود نتوانست نیره خانم را متقاعد کند که با او و بچه های هاجر به زندان نرود. تا این که فردا شد و داود، دست بچه ها را گرفت و به همراه مادرش به ملاقات هاجر رفتند. تا وارد اتاق شدند، با کمال تعجب دیدند که هاجر نشسته و آماده و منتظر! اما همچنان پژمرده و با موهایی که دیگر خیلی رنگ سیاه نداشت. هاجر بغل باز کرد و بچه ها به آغوشش رفتند. نیلو گفت: «قربون مامان خوشکلم برم. مامان دفعه دیگه رنگ بیارم که موهات رنگ کنی؟» هاجر وسط آن قیافه خاموش و مرده، لبش کنار رفت و سرش را تکان داد. سجاد گفت: «مامان دفتر نقاشیمو آوردم. پیش خودت باشه. قصه های گلی و گل آقا را خودم کشیدم.» هاجر دفتر را باز کرد و شروع به تورق کرد. دید چقدر نقاشی های قشنگی کشیده. همین طور که داشت به دفتر سجاد و روسری قشنگ نیلو نگاه میکرد، رو به نیره خانم و داود کرد و گفت: «به بابا بگین دیگه فکر فروش خونه نباشه.» نیره خانم گفت: «تا نفروشیم نمیتونیم بیاریمت بیرون! بذار این کارو با عقل خودمون حل کنیم. تو دیگه دخالت نکن!» داود دستش را آرام روی زانوی مادرش گذاشت. یعنی«مادرجان! لطفا جلوی بچه ها آروم باش و بذار خودم با هاجر حرف بزنم.» داود رو به هاجر گفت: «خوبی آبجی؟ کم و کسر نداری؟» هاجر گفت: «گفتم دست به خونه اون پیرمرد نزنین. دیگه لازم نیست.» داود صاف و راست تر نشست و جدی تر پرسید: «چی شده مگه؟ چیزی عوض شده؟ کاری کردی باز؟» @Mohamadrezahadadpour هاجر همین طور که داشت به آرامی با موهای نیلو بازی میکرد، گفت: «یکی گفت همه بدهی‌ها رو میده... رفت و این کارو کرد... از همشون امضای تسویه حساب گرفت... به منم قول داد تهش از کسی که ادعا کرده بود در امانتش خیانت کردم و پرونده خیانت در امانت برام درست کرده بود رضایت بگیره... ولی بعد از دو سال... ینی الان تقریبا یک ساله که زندانم... دو سال دیگه تحمل کنم، پرونده اونم از گردنم برداشته میشه...»
داود داشت لحظه به لحظه بیشتر میترسید و نمیدانست قضیه چیست و چرا کسی باید اینقدر حال بدهد به هاجر! هاجر دستی به آرامی روی گونه زیبا و پسرانه سجاد کشید و ادامه داد: «گفته کاری میکنه که نه طلاق بیاد تو شناسنامه ام و نه اجازه میده کسی نگاه چپ به بچه هام کنه... اما از همه مهم تر... اینه که... خونه پنج تا آدم... خونه شصت هفتاد متری که بابا با زحمت آجر آجر درستش کرد، از چنگ بابا در نمیاره...» داود که داشت عصبی میشد پرسید: «جون بکن ببینم چی میخواد ازت؟ در قِبال چی؟ این کیه اصلا؟» گفت: «اومده... همین جاست... الان میاد تو...» لحظه ای نگذشت که در باز شد و همه برگشتند و پشت سرشان را نگاه کردند. نیره خانم با دیدن آنها دوباره به تپش قلب افتاد. داود از عصبانیت، صدای نفس کشیدنش را میشنید. بچه ها نمیدانستند باید بروند به طرفشان یا نه؟ دیدند در باز شد و طاوس خانم و عزت خان وارد شدند. طاوس خانم تا چشمش به بچه های هاجر خورد چادرش را انداخت و بغلش را باز کرد و با شوق زیاد گفت: «سلام قند عسلام. سلام قربونتون برم!» داود خودش را شکست خورده میدید. همه تلاشش را برای بچه ها و نگه داشتن آنها پیش خودشان و صلب نشدن صلاحیت مادری از هاجر کرده بود اما ... هاجر... تصمیم گرفته بود با آنها معامله کند و... -نیره خانم! اینجوری نگام نکن. من و عزت خان در جریان کارای هاجر و منصور بودیم. یه روز ... یه دختره زنگ زد خونه... شناختمش... شعله بود... گفت هاجر تصمیم گرفته که من و منصور با هم ازدواج کنیم و با هاجر بشیم هوو! گفتم محاله! چون میدونستم چه عفریته ای هست. گفت میتونی عصر بیایی فلان جا و ببینی! وقتی عصر رفتم و دیدم هاجر و شعله دل میدن و قلوه میگیرن، دلم از هاجر گرفت. زده شدم از هاجر. از کل خانواده شما بریدم. شعله میخواست منو بچرزونه و تونست. من به عزت خان گفتم. عزت گفت اینا لنگه هم هستن. خلاصه نذاشت جلو برم و آسمون رو روی سر منصور و هاجر خراب کنم. تا این که بعضی حاج خانمای مسجد و حسینه اومدند سراغم. فهمیدم هاجر از اونا پول قرض کرده. خیلی کوچیک شدم. به بعضیاشون پرداخت کردم اما بازم عزت خان اجازه نداد که بقیه شو پرداخت کنم. حال نیره خانم از حرفهای طاوس خانم بد بود. مرتب سرخ و سفید میشد. داود به او آب داد و قلپی نوشید. -خلاصه تا وقتی که فهمیدم منصور زده اون سید رو کشته. حالا درسته از عمد نبوده. اما چون فرار کرده بوده و نرسونده به بیمارستان و مست بوده و گواهی نامه اش هم اعتبار نداشته و اون ماشین هم بیمه نداشته، همه چیز به ضرر منصور بود و حتی اگه الان مریض نمیشد و مثل یه تیکه گوشت نمیفتاد رو تخت، حالا حالاها باید زندان میموند. نیلو و سجاد که آن طرف تر نشسته بودند و نقاشیِ مادرشان را میکشیدند، به داود گفتند: «دایی تشنمونه.» داود بلند شد و به هر دوشون آب داد و برایشان میوه پوست کند. -الان هم نیومدیم که گله های قدیمی رو زنده کنیم. اومدم برای بچه های منصور کم نذارم... نیره خانم گفت: «به چه قیمتی؟» طاوس خانم جواب داد: «به قیمت سبکتر شدن بارِ مجازات دخترت!» نیره خانم با عصبانیت گفت: «دختر من، عروس خودتونه!» طاوس جواب داد: «اونم که دخترت یه فاحشه براش گرفت و الان قطع نخاع شده و داره رو تخت جون میکَنه و هر کاری میکنه نمیمیره، دوماد شماست! یادت نرفته که؟!» نیره با این حرف طاوس، نگاهی به هاجر انداخت و هاجر سرش را از خجالت پایین انداخت. عزت خان گفت: «هاجر راضی شده که قانونی و بدون درسر بچه ها را بده به ما. معلوم نیست که کی از زندان بیاد بیرون. تازه بعدش هم که بیاد بیرون، دیگه معلوم نیست که قانون اجازه بده که این بچه ها پیش اون باشن!» داود که خون، خونش را میخورد، نفس عمیقی کشید تا عصبانیت و بهتش را مخفی کند و سپس گفت: «این بچه ها خوب و بد خودشون رو میفهمند. خودشون باید تصمیم بگیرن.» عزت جوابش داد: «شنیدم رفتی درس آخوندی بخونی. خیلی هم خوب. ولی بعدا یاد میگیری که من ولیِ شرعی و قانونی این بچه ها هستم. باید بچه ها تو خونه من باشن. نه تو خونه پیرمردی که داشت سقف بالای سرش رو میفروخت که دخترشو از هلفدونی بیاره بیرون!» داود که خیلی جوان تر از آن بود که بخواهد جوابِ زبان تند و تیز و گزنده پیرمردی مثل عزت خان را بدهد، در حالی که صدایش میلرزید گفت: «خواهر من چیزی بدهکار نیست. خیلی هم طلبکاره. داشته پول درمیاورده واسه پسرِ بی قید و مسئولیت تو!» @Mohamadrezahadadpour عزت خان شیلنگ را گرفت روی آبرو و شخصیت خانوادگی نیره خانم و اوس مرتضی و با وقاحت تمام گفت: «سیاهه و سند و بنچاق دارین که پول به منصور داده باشه؟ اون همه پول! چند میلیون تومن پول!» داود با عصبانیت گفت: «ینی چی؟» عزت خان با جدیت و در کمال بی رحمی گفت: «ینی همین! ینی از خواهرت بپرس! ببین خرج کجا کرده؟ ببین به کی داده که از منصور عزیزتر!»