بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_دوم
سه ماه بعد...
داود و پدرش تلاش میکردند که برای خانه مشتری پیدا کنند و حتی حاضر شده بودند که خانه را زیر قیمت بفروشند. اما مشتری یا پیدا نمیشد و یا تا سر معامله می آمدند ولی با شرط اوس مرتضی مبنی بر اجاره دو ساله آن خانه کنار نمی آمدند.
تا این که یک روز از زندان تماس گرفتند. نیره خانم گوشی را برداشت. شب به داود گفت: «هاجر از زندان زنگ زده و گفته فردا با بچه ها بیایید که میخوام ببینمتون!»
داود پرسید: «سابقه نداشته زنگ بزنه و بگه با بچه ها بیایید!»
نیره خانم گفت: «منم از صبح تا حالا تپش قلب دارم. گفته فقط داود با بچه ها بیاد اما دلم طاقت نمیاره. خودمم میخوام بیایم.»
داود گفت: «مامان! شاید نیایی بهتر باشه. شاید یه چیزی... حرفی... مسئله ای پیش بیاد و دوباره قلبت...»
داود نتوانست نیره خانم را متقاعد کند که با او و بچه های هاجر به زندان نرود. تا این که فردا شد و داود، دست بچه ها را گرفت و به همراه مادرش به ملاقات هاجر رفتند.
تا وارد اتاق شدند، با کمال تعجب دیدند که هاجر نشسته و آماده و منتظر! اما همچنان پژمرده و با موهایی که دیگر خیلی رنگ سیاه نداشت. هاجر بغل باز کرد و بچه ها به آغوشش رفتند.
نیلو گفت: «قربون مامان خوشکلم برم. مامان دفعه دیگه رنگ بیارم که موهات رنگ کنی؟»
هاجر وسط آن قیافه خاموش و مرده، لبش کنار رفت و سرش را تکان داد.
سجاد گفت: «مامان دفتر نقاشیمو آوردم. پیش خودت باشه. قصه های گلی و گل آقا را خودم کشیدم.»
هاجر دفتر را باز کرد و شروع به تورق کرد. دید چقدر نقاشی های قشنگی کشیده. همین طور که داشت به دفتر سجاد و روسری قشنگ نیلو نگاه میکرد، رو به نیره خانم و داود کرد و گفت: «به بابا بگین دیگه فکر فروش خونه نباشه.»
نیره خانم گفت: «تا نفروشیم نمیتونیم بیاریمت بیرون! بذار این کارو با عقل خودمون حل کنیم. تو دیگه دخالت نکن!»
داود دستش را آرام روی زانوی مادرش گذاشت. یعنی«مادرجان! لطفا جلوی بچه ها آروم باش و بذار خودم با هاجر حرف بزنم.»
داود رو به هاجر گفت: «خوبی آبجی؟ کم و کسر نداری؟»
هاجر گفت: «گفتم دست به خونه اون پیرمرد نزنین. دیگه لازم نیست.»
داود صاف و راست تر نشست و جدی تر پرسید: «چی شده مگه؟ چیزی عوض شده؟ کاری کردی باز؟»
@Mohamadrezahadadpour
هاجر همین طور که داشت به آرامی با موهای نیلو بازی میکرد، گفت: «یکی گفت همه بدهیها رو میده... رفت و این کارو کرد... از همشون امضای تسویه حساب گرفت... به منم قول داد تهش از کسی که ادعا کرده بود در امانتش خیانت کردم و پرونده خیانت در امانت برام درست کرده بود رضایت بگیره... ولی بعد از دو سال... ینی الان تقریبا یک ساله که زندانم... دو سال دیگه تحمل کنم، پرونده اونم از گردنم برداشته میشه...»
داود داشت لحظه به لحظه بیشتر میترسید و نمیدانست قضیه چیست و چرا کسی باید اینقدر حال بدهد به هاجر!
هاجر دستی به آرامی روی گونه زیبا و پسرانه سجاد کشید و ادامه داد: «گفته کاری میکنه که نه طلاق بیاد تو شناسنامه ام و نه اجازه میده کسی نگاه چپ به بچه هام کنه... اما از همه مهم تر... اینه که... خونه پنج تا آدم... خونه شصت هفتاد متری که بابا با زحمت آجر آجر درستش کرد، از چنگ بابا در نمیاره...»
داود که داشت عصبی میشد پرسید: «جون بکن ببینم چی میخواد ازت؟ در قِبال چی؟ این کیه اصلا؟»
گفت: «اومده... همین جاست... الان میاد تو...»
لحظه ای نگذشت که در باز شد و همه برگشتند و پشت سرشان را نگاه کردند. نیره خانم با دیدن آنها دوباره به تپش قلب افتاد. داود از عصبانیت، صدای نفس کشیدنش را میشنید. بچه ها نمیدانستند باید بروند به طرفشان یا نه؟
دیدند در باز شد و طاوس خانم و عزت خان وارد شدند. طاوس خانم تا چشمش به بچه های هاجر خورد چادرش را انداخت و بغلش را باز کرد و با شوق زیاد گفت: «سلام قند عسلام. سلام قربونتون برم!»
داود خودش را شکست خورده میدید. همه تلاشش را برای بچه ها و نگه داشتن آنها پیش خودشان و صلب نشدن صلاحیت مادری از هاجر کرده بود اما ... هاجر... تصمیم گرفته بود با آنها معامله کند و...
-نیره خانم! اینجوری نگام نکن. من و عزت خان در جریان کارای هاجر و منصور بودیم. یه روز ... یه دختره زنگ زد خونه... شناختمش... شعله بود... گفت هاجر تصمیم گرفته که من و منصور با هم ازدواج کنیم و با هاجر بشیم هوو! گفتم محاله! چون میدونستم چه عفریته ای هست. گفت میتونی عصر بیایی فلان جا و ببینی! وقتی عصر رفتم و دیدم هاجر و شعله دل میدن و قلوه میگیرن، دلم از هاجر گرفت. زده شدم از هاجر. از کل خانواده شما بریدم. شعله میخواست منو بچرزونه و تونست. من به عزت خان گفتم. عزت گفت اینا لنگه هم هستن. خلاصه نذاشت جلو برم و آسمون رو روی سر منصور و هاجر خراب کنم. تا این که بعضی حاج خانمای مسجد و حسینه اومدند سراغم. فهمیدم هاجر از اونا پول قرض کرده. خیلی کوچیک شدم. به بعضیاشون پرداخت کردم اما بازم عزت خان اجازه نداد که بقیه شو پرداخت کنم.
حال نیره خانم از حرفهای طاوس خانم بد بود. مرتب سرخ و سفید میشد. داود به او آب داد و قلپی نوشید.
-خلاصه تا وقتی که فهمیدم منصور زده اون سید رو کشته. حالا درسته از عمد نبوده. اما چون فرار کرده بوده و نرسونده به بیمارستان و مست بوده و گواهی نامه اش هم اعتبار نداشته و اون ماشین هم بیمه نداشته، همه چیز به ضرر منصور بود و حتی اگه الان مریض نمیشد و مثل یه تیکه گوشت نمیفتاد رو تخت، حالا حالاها باید زندان میموند.
نیلو و سجاد که آن طرف تر نشسته بودند و نقاشیِ مادرشان را میکشیدند، به داود گفتند: «دایی تشنمونه.»
داود بلند شد و به هر دوشون آب داد و برایشان میوه پوست کند.
-الان هم نیومدیم که گله های قدیمی رو زنده کنیم. اومدم برای بچه های منصور کم نذارم...
نیره خانم گفت: «به چه قیمتی؟»
طاوس خانم جواب داد: «به قیمت سبکتر شدن بارِ مجازات دخترت!»
نیره خانم با عصبانیت گفت: «دختر من، عروس خودتونه!»
طاوس جواب داد: «اونم که دخترت یه فاحشه براش گرفت و الان قطع نخاع شده و داره رو تخت جون میکَنه و هر کاری میکنه نمیمیره، دوماد شماست! یادت نرفته که؟!»
نیره با این حرف طاوس، نگاهی به هاجر انداخت و هاجر سرش را از خجالت پایین انداخت.
عزت خان گفت: «هاجر راضی شده که قانونی و بدون درسر بچه ها را بده به ما. معلوم نیست که کی از زندان بیاد بیرون. تازه بعدش هم که بیاد بیرون، دیگه معلوم نیست که قانون اجازه بده که این بچه ها پیش اون باشن!»
داود که خون، خونش را میخورد، نفس عمیقی کشید تا عصبانیت و بهتش را مخفی کند و سپس گفت: «این بچه ها خوب و بد خودشون رو میفهمند. خودشون باید تصمیم بگیرن.»
عزت جوابش داد: «شنیدم رفتی درس آخوندی بخونی. خیلی هم خوب. ولی بعدا یاد میگیری که من ولیِ شرعی و قانونی این بچه ها هستم. باید بچه ها تو خونه من باشن. نه تو خونه پیرمردی که داشت سقف بالای سرش رو میفروخت که دخترشو از هلفدونی بیاره بیرون!»
داود که خیلی جوان تر از آن بود که بخواهد جوابِ زبان تند و تیز و گزنده پیرمردی مثل عزت خان را بدهد، در حالی که صدایش میلرزید گفت: «خواهر من چیزی بدهکار نیست. خیلی هم طلبکاره. داشته پول درمیاورده واسه پسرِ بی قید و مسئولیت تو!»
@Mohamadrezahadadpour
عزت خان شیلنگ را گرفت روی آبرو و شخصیت خانوادگی نیره خانم و اوس مرتضی و با وقاحت تمام گفت: «سیاهه و سند و بنچاق دارین که پول به منصور داده باشه؟ اون همه پول! چند میلیون تومن پول!»
داود با عصبانیت گفت: «ینی چی؟»
عزت خان با جدیت و در کمال بی رحمی گفت: «ینی همین! ینی از خواهرت بپرس! ببین خرج کجا کرده؟ ببین به کی داده که از منصور عزیزتر!»
نویسنده نمیتواند بی طرف باشد. داریم روایت زندگی انسان های واقعی و گوشت و پوست و قلب و جاندار میکنیم. از در و دیوار و اشیا که نمینویسیم. لااقل من نمیتوانم. مهم هم نیست که اساتید و مخاطبان چه قضاوتی بکنند. لذا میخواهم بگویم خاک عالم و آخرت بر سر عزت با همین بی شرم و بی حیایی اش!
تُف تو شرف نداشته اش که سبب شد که با گفتن جمله«ببین به کی داده که از منصور عزیزتر؟!» نیره خانم از خودش بی خود شود و بلند شود و برای اولین بار، جلوی نیلو و سجاد و داود و طاوس و عزت و خانم پلیس و دوربین مداربسته اتاق ملاقات، به سر و صورت خودش و هاجر بزند و نفرینش کند.
نیم ساعت بعد، وقتی داود و مادرش کنار روشویی بودند و داود صورت مادرش را میشست و آرامش میکرد، صدای گریه بچه ها در فضای آنجا پیچید. معلوم بود که عزت و طاوس دارند با چرب زبانی و بوس و بغل، آنها را بدون خداحافظی با خودشان میبرند.
نیره خانم برگشت به طرف در که فورا برود و نگذارد بچه را ببرند و به هر قیمتی هست جلوی آنها را بگیرد که داود...
فورا خودش را به در رساند و جلوی مادرش ایستاد و اجازه نداد مادرش بیرون برود. تصمیم درستی بود. اگر نیره میرفت بیرون، صحنه دردآور و وحشتناکی برای بچه ها پیش می آمد.
نیره خانم هر چه زور زد که داود را از سر راهش بردارد... هر چه جیغ کشید... هر چه به سر و صورت داود زد... هر چه خودش را زد... داود نگذاشت بیشتر از این به قلب مادرش فشار بیاید و بچه ها...
نیره و داود با هم پشت در نشستند و گریه کردند. نیره دیگر نتوانست جلوی کوهِ خشم و غمش را بگیرد و شروع به لعن و نفرین کرد...
-هاجر لعنت به وقتی که تو رو زاییدم. لعنت به وقتی که شیرت دادم. لعنت به وقتی که بزرگت کردم. لعنت به وقتی که مادر منصور پاشو گذاشت تو خونمون. لعنت به وقتی که بزکت میکردم تا دل منصور تو زندان نپوسه. لعنت به من... لعنت به تو هاجر... هاجر الهی خیر از زندگیت نبینی... الهی خوار از دنیا بری... الهی دیگه رنگ خوشی نبینی... این چه حرفی بود که عزت خیر ندیده به ما زد... ینی چی این حرفا؟ این حرفا به اوس مرتضی و بچه هاش نمیاد... دامن و شیر من پاک بوده... پول و عرق جبین بابات پاک بوده... هاجر چرا انگشت نمای خلقمون کردی... چرا کاری کردی که عزت دهنشو باز کنه و این حرفا بارمون کنه؟ اصلا چرا بچه هاتو دادی رفت؟ چرا؟ نمیبخشمت. دیگه نمیخوام ببینمت. شیرم حرومت!
از آن طرف...
هاجر...
صداهای مادرش را میشنید...
و نشسته بود وسط اتاق انتظار...
و مُشت مُشت موهای سرش را از بیخ میکَند...
و سه چهار نفر خانم پلیس هر کاری میکردند که بلندش کنند و دستش را بگیرند، زورشان نمیرسید...
و هاجر لب پایینش را با دندانش گاز گرفته بود و...
فقط موهایش را میکَند...
و فقط موهایش را میکند...
و فقط موهای سرش را مشت مشت میکند و میریخت روی صورتش...
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_سوم
از آن روز تا چند سال، نیره خانم و هاجر یکدیگر را ندیدند. نیره خانم روز به روز قلب و اعصابش داغون تر. هاجر هم یک بارِ بزرگ از عاق مادر و نفرینش بر دوش!
داود خیلی تلاش کرد بین نیره و هاجر صلح و صفا کند. اما چندان موفق نبود. مشکل اعصاب برای نیره خانم، او را با تمام بزرگی و مهر و از خود گذشتگی هایش عوض کرده بود. حرفهایی از عزت خیر ندیده جلوی چشم و گوشش نسبت به دخترش شنیده بود که برایش خیلی سنگین بود.
-مامان جان! اون از خدا بی خبر یه حرفی زد. شما دیگه چرا؟ شما که اینجوری نبودی!
-وقتی جلوی خودمون به خواهرت اینجوری میگن، پشت سرمون چی میگن؟!
-خب ما که میدونیم خبری نبوده و اونا برای این که زیر گند و کثافت پسرشون نرن، اینو گفتن!
-جای من نیستی. الهی هیچ وقت هم جای من نباشی. برو داود. برو.
-خب چرا زدیش؟ آخه اون بیچاره...
-دست خودم نبود. خودمم زدم. خودمم تیکه تیکه کردم.
-الهی دورت بگردم. الهی پیش مرگت بشم.
-خدا نکنه. دعا کن خدا مرگم بده. من دیگه تحمل حرف مردم ندارم.
این شده بود وضع و روزگار نیره خانم.
اوضاع هاجر که معلوم بود. افسرده و مریض، گوشه زندان!
اما داود، به همان سادگی نمیتوانست از نیلو و سجاد دست بکشد. تصمیم گرفت با حاج آقا مشورت کند.
-چیکار کنم به نظرتون؟
-الان شما نمیتونی کاری بکنی. اگه خودت پا پیش بذاری، اسمشو میذارن دخالت و خراب کردن آینده بچه ها و کلی حرف و تهمت دیگه. باید صبرکنی خودِ بچه ها بیان سراغت.
-میذارن به نظرتون؟ پدر و مادر منصور اصلا فکر نکنم اجازه بدن که...
-میفهمم. اما چاره ای نیست. باید ببینی چطوری و کجا میان دنبالت؟! ممکنه حتی سالها طول بکشه. اما باید منتظر بود.
همین طور هم شد. یک سال طول کشید. البته در آن یک سال، گاهی نیلو و سجاد برای نیره خانم تماس میگرفتند و با او حرف میزدند. با این که داود کنار مادرش نشسته بود، اما ترجیح داد وقتی آنها خواستند و اسم داود را بردند، با هم حرف بزنند. آنها فقط میگفتند«دایی داود چطوره؟ سلامش برسون!» اما حرفی از گپ و گفت با داود به میان نمی آوردند.
تا حدودا یک سال و سه چهار ماه دیگر هم گذشت...
داود پایه سوم حوزه را در حال تمام کردن بود و الحمدلله موفق شده بود پایه اول و دوم را با موفقیت طی کند. صبح تا ظهر کلاس میرفت و عصر مباحثه میکردند. شب ها هم گذاشته بود برای مطالعات متفرقه اما لازم. یک روز در مباحثه بود که از مدیریت حوزه به او گفتند تلفن با شما کار دارد.
-سلام.
-سلام مادر. خوبی؟
-فدات شم مادر. جانم؟
-بالاخره نیلو و سجاد زنگ زدند و گفتند با دایی کار داریم.
همان لحظه دل داود لرزید. تلاش کرد خودش را کنترل کند و جلوی مردم گریه نکند.
-گفتم بهش میگم ظهر تماس بگیره. ظهر اگه تونستی یه زنگ بزن. خوشحال میشن.
-حالشون چطور بود؟
-صداشون که خوب بود.
-باشه مامان. زنگ میزنم.
-خدا خیرت بده.
ظهر شد. البته به اندازه سه روز طول کشید تا آن روز ظهر شد. از بس داود انتظار کشید. بعد از نماز، رفت سراغ تلفن کارتی و شماره منزل طاوس خانم را گرفت.
@Mohamadrezahadadpour
صدای دخترانه و بسیار ملوس و مهربان نیلو گفت: «جانم!»
ادامه👇
داود که دو ساعت با خودش کار کرده بود که تا صدای بچه ها را شنید، بتواند خودش را کنترل کند، با لرزش صدا اما شوخ طبعی همیشگی اش گفت: «کو سلامت؟! صد دفعه نگفتم اول باید سلام کنی؟»
نیلو تا صدای داود را شنید، یک جیغ بنفش از سر خوشحالی کشید. داود، تلفن را از کنار دهانش دور کرد و اشک داغ بود که از خوشحالی شنیدن صدای گرمِ نیلو، از گوشه چشمان داود جاری شد.
-سلام خان دایی جون! چطوری؟
-سلام قشنگم. خوبم. تو خوبی؟
-خوبم. دلم برات تنگ شده دایی!
-دل منم تنگ شده بی معرفت. کجا بودی تا حالا؟ چرا یه زنگ نمیزدی؟
-دلم میخواس اما نمیشد.
-گرفتم. باشه. کسی پیشت نشسته؟
-آره. این دیوونه هم پیشمه.
-دیوونه کیه؟! طاوس خانم؟!
تا داود این را پرسید، نیلو مثل بمب از خنده منفجر شد. گفت: «نه! منظورم سجاده. دیوونم کرد از بس میخواد گوشیو ازم بگیره.»
-باشه. گوشیو بهش بده اما بعدش خودت گوشیو بگیر که کارت دارم.
-چششششم. (رو به سجاد) بیا ... بگیر ... عقده ای... اصلا نذاشت یه کلمه حرف بزنم.
صدای تپل و کودکانه سجاد به گوش داود خورد که گفت: «الو ... دایی!»
داود چشمش را بست و گفت: «میوووو!»
سجاد با خنده گفت: «نباید بگی میو! باید بگی الو! بلد نیستی بگی الو؟»
داود با خنده گفت: «سلام دایی کچل!»
سجاد با هیجان گفت: «سلام دایی. دیگه کچل نیستم. موهام دراومده.»
-آفرین. چطوری مرد خدا؟
-خوبم. دایی بیا دنیالمون بریم آب میوه بخونیم.
-آب میوه بخونیم؟ منطورت اینه که اول بریم مسجد نماز بخونیم بعدش بریم آب میوه بخوریم؟
-آره. همون. کی میایی بریم؟
داود با شوخی گفت: «دایی فکر کردم دلت برای خودم تنگ شده!»
-دلم برای خودت تنگ شده.
-خودم تو آب میوه فروشی یا خودم تو خونه و مسجد؟
-دایی. اذیت نکن.
-قربونت برم. باشه. دیگه چه خبر؟
-هیچی. سلامتی. بیا. باشه؟
-باشه. اونجا راحتین؟
-آره. خوبه. اگه نیلوفر نبود بیشتر خوش میگذشت.
صدای نیلو آمد که به سجاد گفت: «ای بی تربیت! اگه به دایی نگفتم که اون شب برای عکس مامان طاوس سیبیل کشیده بودی! اگه بهش نگفتم!»
داود تا این را شنید، اینقدر خندید که حد نداشت. تصور سیبیل برای طاوس خانم، برای داود از پخش صدها فیلم طنز و کمدی خندهدارتر بود.
از آن روز، هفته ای دو سه بار نیلو و سجاد با داود تلفنی حرف میزدند.
@Mohamadrezahadadpour
🔺 تا این که چند ماه بعد... 🔺
چند هفته مانده بود به عید نوروز و کم کم حال و هوای بهار داشت یک روز جمعه (که داود از طرف حوزه رفته بودند کوه) به خانه برگشت که دید نیره خانم در حال صحبت کردن با تلفن است. نیره تا چشمش به داود خورد، به کسی که پشت تلفن بود گفت: «زنده باشید. الان خودش اومد. اجازه بدید... خواهش میکنم... با خودش صحبت کنید.»
نیره خانم گوشی را به طرف داود گرفت و آرام گفت: «طاوس خانمه!»
ادامه👇
داود گلویی صاف کرد و سلام و علیک کردند.
-غرض از مزاحمت میخواستم بگم آفرین به شیری که نیره خانم به شما داد. آفرین به لقمه حلالی که اوس مرتضی به دهانت گذاشت.
-زنده باشین.
-هر کسی این کارو نمیکرد. اما تو و خواهرت کاری کردین که من تا عمر دارم فراموش نمیکنم. همین طور که پسر ناخلف منو... (ادامه نداد و گریه اش گرفت.)
-ما وظیفمون انجام دادیم.
-نه شما وظیفتون نبود. الهی خدا دستتون بگیره. الهی شادیاتو ببینم.
-زنده باشین حاج خانم. ما به شما ارادت داریم.
-زنده باشی. میگم آقا داود!
-جانم حاج خانم!
-میخواستم بگم این بچه ها خیلی اسم شما رو میارن. کاش بیشتر میشد همدیگه رو ببینین.
-حتما. ما که از خدامونه حاج خانم.
-من و عزت خان از پس هم برنمیایم. میترسم بچه ها از اخلاق عزت و من اذیت بشن. اون موقع تا حالا هم بخاطر خدا و حرف مردم بود که بچه ها را پیش خودمون نگه داشتیم. وگرنه من هر چی به عزت خان گفتم که من و تو مالِ بزرگ کردن بچه های این دوره زمونه نیستیم قبول نکرد. همیشه حرف حرف خودشه. الان هم که زنگ زدم، با مکافات راضیش کردم. ما دیگه پامون لبه گوره. باید فکر حج واجب و قبر و قیامتون باشیم. رفتن تنهایی اسم نوشتم برم مکه. عزت گفته من نمیام. بخاطر همین نمیخوام بچه ها پیشِ عزت باشن.
-خدا عمر با برکت به شما بده. پیشاپیش هم قبول باشه انشاءالله.
-زنده باشی پسرم. من یه چیزیو نتونستم به مادرت بگم. (بغض کرد و گفت) به مادرت بگو دامنِ هاجر از برگِ گل پاک تره. هاجر فرشته است. از وقتی عزت اون حرفا رو زد و دل هممون رنجوند، روز خوش ندیدیم. به نیره خانم بگو حلالمون کنه!
داود فقط چشمش را بست و لحظه ای یادش آمد که عزت دهانش را باز کرد و گرفت سرتاپای خانواده آنها را شست و خشک کرد. آرامشش را حفظ کرد و فقط یک جمله گفت: «سلامشون برسونید. خدا عاقبت هممون ختم به خیر بکنه!»
-ایشالله. خلاصه... اگه زحمتتون نیست کاش یه فکری برای نیلوفر و سجاد میکردین.
خب حالا این را همین جا داشته باشید تا بعدا روزهای خوشی و خرمی نیلو و سجاد را ببینیم.
اما کاری که داود و هاجر کرده بودند چه بود که طاوس و عزت خان اینطور شرمنده آنها شدند؟!
🔺🔺 همه چیز مربوط میشود به سه ماه قبل از تماس طاوس خانم با داود...
نیره خانم برای داود زنگ زد و گفت: «ببخشید مادر مزاحم درس و بحثت شدم. هاجر از زندان زنگ زد. من که تا فهمیدم از زندان هست، نمیخواستم جواب بدم اما مسئول زندان گفت کار مهمی پیش اومده و هاجر گفته داداشم بگین بیاد!»
-باشه مامان. شما آروم باش. من میرم ببینم چه میگن؟
داود دلش طاقت نیاورد و همان روز، از مدیر حوزه اجازه گرفت و رفت زندان زنان. با کمال تعجب، دید فرآیند ملاقات با هاجر زودتر از هر زمان دیگر فراهم شد. چون هر بار میرفت، حداقل یک ساعت آنجا معطل میشد.
تا این که هاجر وارد اتاق شد. داود بلند شد و رفت جلو. برخلاف همیشه که فقط داود بغلش را باز میکرد، آن روز هاجر وسط قیافه افسردهاش بغلش را برای داود باز کرد. خواهر و برادر در بغل هم رفتند. همین طور که هاجر در بغل داود بود، داود قربانش میرفت: «ای جانم آبجی! ای جانم! ماشالله معلومه خوب بهت میرسن. پوست و استخون رفتی. اما الان ماشالله به اندازه دو تا بره قاچ و چله...»
@Mohamadrezahadadpour
داود همین طور که داشت مثلا زبان میریخت تا کمی هاجر بخندد و حالش عوض شود، هاجر به آرامی لبانش را باز کرد و درِ گوشِ داود گفت: «داداش!»
داود جمله اش را قطع کرد و گفت: «جونم آبجی!»
ادامه👇
هاجر جمله ای گفت که داود برای یک لحظه مکث عمیقی کرد. مثل این که ساعت زمان برای داود در آن لحظه ایستاده باشد و عقربه اش ذره ای تکان نخورد. هاجر آرام درِ گوش داود گفت: «منصور مُرد!»
داود به آرامی هاجر را از بغلش جدا کرد و روبرو ... به چشمان یکدیگر زل زدند. داود با تعجب پرسید: «مطمئنی؟»
هاجر گفت: «میخوام ببینمش!»
داود گفت: «خودشون گفتن منصور مُرده؟»
هاجر جواب داد: «همین حالا میخوام برم ببینمش!»
داود دیگر حرفی نزد. دید هاجر آماده ایستاده روبرویش. با هماهنگی که به عمل آمد، موافقت کردند که هاجر بتواند جنازه منصور را در سردخانه ببیند. هاجر با سه تا مامور خانم و یک مامور مرد، به همراه داود به سردخانه رفتند. در حالی که دستبند و حتی پابند داشت.
کشوی سردخانه را جلوی چشم هاجر و داود کشیدند. زیپِ کیسه را باز کردند. بقیه عقب ایستادند تا هاجر و داود کمی راحتتر باشند. هاجر کیسه را اندکی کنار زد و چهره منصور نمایان شد. چهره ای تکیده و بی جان با چشمانی نیمه باز.
هاجر گریه اش نگرفت. اصلا چند ماه بود که چون نمیتوانست گریه کند و خودش را تخلیه کند، آن طور ورم کرده بود و چاق تر به نظر میرسید. هاجر رو به جنازه منصور، آهی کشید و با صدای لرزان گفت: «آخ... منصور... چقدر لاغر شدی!»
همین!
داود رو به هاجر گفت: «بریم آبجی؟»
هاجر جواب داد: «صبر کن... میریم حالا... داود! الان چی میشه؟»
داود گفت: «هیچی دیگه... غسلش میدن و تشییع و بقیه کارا.» سپس دست هاجر را گرفت و گفت: «عزیزم بیا بشین اینجا! اصلا بیا بریم. دیدیش که. بریم بهتره.»
هاجر نرفت. رو به داود گفت: «داود! باهاشون حرف بزن تا اجازه بدن خودمون غسلش بدیم.»
داود کم آورد. با همه مطالعات و روح بزرگ و فکرِ خلاقِ تربیتی و شخصیت حوزوی و صبر و قناعتی که داشت، اما آن لحظه جلوی روح هاجر کم آورد. با چهره ای که معلوم نبود اشک دارد یا لبخند، رو به هاجر گفت: «حتما. بسپارش به من!»
داود با مسئولینش حرف زد. قبول کردند. یک نفر مرد از طرف غسالخانه آمد و جنازه منصور را گذاشتند روی سنگ غسالخانه و ...
داود و هاجر لباسشان را عوض کردند. لیف و کف و آب سرد و گرم را آماده کردند. داود با آن مرد که حدودا پنجاه سال سن داشت و آنها را راهنمایی میکرد مشغول زیر و بالا کردن جنازه منصور شدند که برای لحظاتی، آن مرد به زمین خیره شد. فکر نمیکرد یک زن با زنجیری که از طرف زندان به پایش بسته اند، شوهرش را در غسالخانه غسل بدهد. مخصوصا اگر آن شوهر، یکی باشد مثل منصور!
-آقا. آقا با شمام. بفرمایید! چی کار کنیم؟
آن مرد فورا چشمش را بالا آورد و رو به داود و هاجر گفت: «اول باید بشورینش و طاهرش کنین! بعدش غسلش میدیم.»
لحظات خاصی بود. قدرت روایت لحظه به لحظه آن را ندارم. فقط خودشان میدانند و خدای بالای سرشان. داود همین طور که آب میریخت و کف درست میکرد و به سر و صورت و بدن منصور میکشید، زیر لب عاشورا میخواند. اما یک چشمش هم به هاجر بود. هاجر اشکش تا مژه هایش می آمد اما پایین نمیریخت. یک حالت خاصی داشت.
یک ربع بیست دقیقه شد تا تمام بدن منصور را شستند. با آب ولرم و کف بسیار. سپس یک بار با کافور و یک بار با سدر و بار سوم هم با آب کر او را غسل دادند. در هر بار، با راهنماییِ آن مرد، ابتدا سر و گردن... سپس سمت راست... سپس سمت چپ...
داود از چشمان هاجر چشم برنمیداشت. رسیده بود به جایی که در عاشورا میگوییم: «اللهمّ اجعلنی عندک وجیها بالحسین علیه السلام فی الدنیا و الاخره...»
که داود فکری به ذهنش رسید. داود میدانست که باید آن لحظه هاجر گریه کند. شیون کند. تخلیه شود. که اگر نمشید، طلسم بزرگِ روحیِ آن اوضاع و احوال خرابِ هاجر شکسته نمیشد. و تنها چیزی که میتوانست آن لحظه به داد هاجر و خودش و حتی شاید منصور برسد، روضه امام حسین بود...
و داود آن لحظه...
بالای سر جنازه منصور...
برای شرح صدر و باز شدن گره روحیِ خواهرش...
اولین بار روضه خواند...
و با سوزِ روضه خوان های تازه کار گفت: «السلام علیک یا اباعبدالله...»
و هاجر...
گوشه غسالخانه نشست روی زمین...
و جنازه منصور پیشِ رویش...
از همان دقیقه اول روضه...
صد بار پشت سر هم جیغ کشید...
و اشکش از چشمانش، به جای این که جاری شود، پرتاب میشد...
تا آخر روضه...
«و سَیعلَمُ الّذینَ ظَلَموا أَی مَنقَلَبٍ ینقَلِبونَ»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🔹سلام. از این داوودها بازم هست؟
اگر هست ۴ تادختر دارم
ندید میدم
🔹سلام حاجی
تا الان که داستان رو خوندم
چقدر روح هاجر بزرگره
🔹سلام
هیچ جوره خودمو نمیتونم بزارم جای هاجر چقدددددد دل بزرگی داشت باید یاد بگیرم ازش،همسرم خوبه اما گاهی دروغ میگه ک میفهمم وقتی بهش میگم باهام حرف نمیزنه و جای اینکه من حرف نزنم اون نمیزنه
دلم آرامش اون لحظه هاجر تو غسالخونه رو میخاد 😭😭
راستی واسه مادر سیدی ک مریضه و فردا قراره عملش کنن دعا کنید ک خیییییلی برام عزیزه اگر زبونم لال طوریش بشه بچه هاش دوباره یتیم میشن 😭😭
میشه بزارین تو کانال تا همه براش دعا کنن شاید خدا صداشونو شنید😭
🔹سلام حاج آقا
یکبار که نه دو بار این قسمت رو خوندم و با روضه ای که کامل ننوشتید قلب من گنهکار هم شکست😭و هنوز که هنوزه نمی تونم جلوی بغض و اشکم رو بگیرم....خدا عاقبت همه ما رو ختم به خیر کنه انشاء الله 🙏
خدا قوت به شما نویسنده نمونه ای که اینقدر زیبا این لحظات رو بی بدیل به تصویر می کشید🙏
🔹حاج آقا چه کردین با این قسمت...
ماهم با هاجر گریه کردیم...
طفلی هاجر فقط همین و میتونم بگم..
🔹وقتی سحادونیلو رو بردند من دلم انقدربراشون تنگ شد که ازشدت دلتنگی گفتم هاجر چراخودخواهه باپدرش مشورت نکردولی می دونستم خداعاااااشق هاجره واینباریقین پیداکردم
کاش بدونم کیه
کاش زنده باشه
کاش بدونم داوو کیه وسجاد کجاست
ولی هیچ چشمی وهیچ بغضی نمی تونه درمقابل اسم امام حسین مقاومت کنه 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
🔹بعضی مواقع که زورت به هیچی نمیرسه خودتو باید بسپاری به زمان
زمان همه چیو درست میکنه
درسته بعضی مواقع آدمو نابود میکنه ولی مطمئنا درست میشه اینو تجربه کردم که میگم
🔹سلام حاج آقا
شب بخیر
خدا قوت
خیلی خوب داستان رو روایت کردید
مخصوصا ذکر روضه اباعبدالله توسط داوود در غسالخانه
فکر داستان از ذهنمان بیرون رفت و دلمان برای کربلا تنگ شد
خداوند به حق اباعبدالله الحسین علیه السلام ذره ذره وجودتان را پر از یاد و نام اباعبدالله الحسین کند
🔹سلام شب بخیر
ممنون از اینکه درقالب داستان احکام شستن میت رو گفتید. 😞
وامشب ازخداخواستم اون موقع هم که منو دارند غسل میت میدن یکی باشه بالاسرم زیارت عاشورا وروضه امام حسین بخونه😭😭
🔹سلام حاج اقا
واقعیتش امشب ک کار و روح بزرگ هاجر قصه را دیدم تصمیم گرفتم در مورد خواستگارم یه جور دیگه فکر کنم
ایشون یه عیب تو ظاهرش داره (و بنده خدا مقصر نیست در اثر حادثه بوده )کمی عاقلانه تر فکر کنم من نمیتونستم با این قضیه به هیچ وجه کنار بیام اما امشب از روح بزرگ هاجر خجالت کشیدم
میخام این عیب خیلی برام مهم نباشه و حتی کمتر هم حساس باشم بهش، چون اخلاق و اعتقادات این بنده خدا مقبوله و من سر این مشکل عزا گرفتم
خلاصه تصمیم راحتی نیست ولی میخام روحم را حتی اندک، باشه ولی وسعتش بدم
برام دعا کنید موفق بشم
هاجر واقعی قصه تون حالت عرفا را داره
ممنون از نوشته های ارزشمندتون
🔹دو جا با آثار شما اشک ریختم،
یکی 233 کف خیابون
یکی قسمت امشب که داود روضه را شروع کرد . .
ای کاش سطح درک و فهمم از مسائل به داود برسه
🔹با اینکه داستان بود ولی تا گفتین منصور مرده از ته دلم خوشحال شدم و گفتم خدا رو شکر .. ولی عجب دل گنده ای داره هاجر 😢😢😢
🔹چقدر متانت و صبوری داوود و هاجر تحسین برانگیز است
وفاداری هاجر با اینکه اینقدر از طرف منصور و خانوادش چزونده شد عجیب غریبه
حاجی اون اوایل که نظر سنجی مردم رو درباره ی یکی مثل همه۲ گذاشتین قسمتی که میخواست سپیده رو برای منصور بگیره اکثرا نوشته بودن هاجر چقدر ساده بود چقدر احمق بعد دورازجونش الان هم همین نظر رو دارن؟
حاجی خیلی قشنگ مینویسی انگار ما داریم تک تک حوادثی که اتفاق افتاده تو داستان با گوشت و پوست و استخونمون حس میکنیم انگار ما یک ناظر هستیم اون گوشه وایسادیم داریم نگاه می کنیم میشنویم و حس می کنیم و با رنج هاشون قلبمون به درد میاد ، من واقعا دیشب با خوندن اون قسمتی که عزت خان توهین کرده بود به هاجر و بچه هایش رو گرفتند و بردند انگار داشت قلبم تیکه تیکه میشد،با غصه هاشون غصه می خوریم و با امیدواری هاشون امیدوار میشیم ولی افسوس کاری از دستمون بر نمیاد براشون انجام بدیم فقط تو صبوری داوود و هاجر می مونیم چطور این دو میتوانند اینقدر صبور باشند😭
حاجی قلمت پربرکت و پرنور باشه ان شاءالله
🔹وای ی ی خدا جیگرم داره آتیش میگیره
این هاجر چقدر بدبخته چقدر😭
منصور پستی وبی شرافتی روازباباش ب ارث برده بود
اگر باباش زندس
خدا تودنیا وآخرت حقیر وذلیل وبی آبروش کنه
🔹اگر مرده خدا هیچوقت نیامرزش
نمیدونم آخر داستان چطوریه
ولی از خدا میخوام ب حق اون شیر پاک وژن حلالی ک خانواده اوس مرتضی داشتن
نیلو وسجاد برگردن و آقا داوود دایی باغیرت وعاقلشون رو انتخاب کنن🤲🏻🤲🏻
این خانواده چقدر روح بزرگ
دارند خداحفظشون کنه
ولی روح بزرگ داشتن واقعا درد داره
استخوان توگلو
حسین جانم
اللهم الرزقنا💔
🔹 سلام حاج آقا خداقوّت!
🍃 خیلی سعی کردم از اول قصه تا حالا قضاوت نکنم!
چون من جای هیچ کدوم از اونها نبودم و نمی دونم اگه تو اون شرایط قرار میگرفتم چه تصمیمی میگرفتم!
🍃 اما به یه چیز ایمان دارم!
عشق، تمام معادلات را به هم میزنه!
عشق هاجر به منصور با اون همه خطا و ظلمی که در حقش کرده، ستودنیه!
🍃 این که منصور ارزش این عشق پاک و خالص را داشته یا نه بماند،
مهم اینه که هاجر به عنوان یه همسر تا آخر وظیفه اش را درقبال همسرش انجام داد و چه بسا بعد مرگ منصور هم براش از خدا طلب بخشش کنه!
🍃 نمونه هاجر تو تاریخ از اول بوده و هست!
🍃به حضرت آسیه همسر فرعون که فکر می کنم، باورشم برام سخته چه خانمی در کنار چه نامردی زندگی میکرده ولی وظایفش را به خوبی انجام میداده!
🍃وقتی کسی نیّتش فقط رضایت خدا باشه و پای عشق در میان باشه کارهایی می کنه که با حساب دو دو تا چهارتای عقل ما جور در نمیاد!
🍃 سخته ولی ممکنه!!!
دوستی داشتم که چند ماه پیش مرحوم شد،
🍃 همسرش معتاد بود شیشه مصرف می کرد اما جلوی هیچ کس حتی خانواده اش که می دونستند،
🍃آبروش را نبرد و اگه حرفش پیش میومد میگفت همسرم مریضه دعاش کنید!
🍃 عاشق هیچ وقت در حق معشوق خیانت نمی کنه!
🍃♥️ عشق و دیگر هیچ...!
🔹سلام
میخواستم بگم اگه مثل هاجر و از نزدیک ندیده بودم قصه تونو باور نمیکردم.مثل خواهرم که اونروز گفت خب این قصه چقدر مسخره است , خب هاجر وقتی اینقدر خله , پس حقشه.
ولی من با هاجر زندگی کردم.از تمام 17 سالی که باهاش دوستم نمیتونم براتون بگم.
فقط به مخاطبتون بگید که امثال هاجر وجود داره و اینجور آدم ها چوب مهربانی بیش از حدشون. خوردن .فقط همین😭.مطمئنم خدا دوستشون داره
فقط کاش دوست منم یه داوود سر راهش داشت.نه یکی مثل من بی عرضه و بدرد نخور
🔹شیر مادر حلالت حاج آقا
این پیامو با اشک می نویسم...
اگه این قصه واقعیه... خدا ببخشه ما رو که نمی بخشیم...
شکر خدا را که در پناه حسینیـــــــــــــم
عالم از این خوب تر پناه ندارد😭
🔹سلام حاج اقا خدا قوت واقعا نمیدونم این قلم شماست که این طور تودلا رخنه میکنه یاروایت واقعیی که راویشون شما هستین .در هر صورت خداوند بهتون عزت بده ان شالله موفق باشین.
🔹سلام داستان هاجر خیلی سنگینه
ولی خیلی خوب توصیف شده که لقمه حلال و شیر پاک، داوود و هاجر می سازه.... بیشتر خوش به حال اوس مرتضی و نیره خانم که همچین بچه هایی تربیت کردن
ان شاءالله همگی عاقبت بخیر باشیم
🔹سلام.
خداقوت.
چقدر خوبه که زمان میگذره.
گاهی فکر میکنم اگر زمانی، زمان جایی متوقف شود مخصوصا در لحظات سختی و ناراحتی، چقدر زندگی دردآور میشد.
ولی خداروشکر که زمان میگذرد.
و این گذشت زمان عجیب معجزه می کند.
عجیب حق و باطل را از هم جدا میکند و حق به حق دار می رسد.
و باطل خوار و رسوا میشود.
خدایا بابت تمام نعمتهات شکر، بخصوص گذر زمان🤲
🔹سلام حاج آقا
شبتون بخیر
چقدر من با قصه های پرغصه هاجر شما اشک ریختم
مثل الان 😭😭😭😭
هاجر خیلی اشتباه کرد که اون هم بخاطر سن کم و خامیش بود
ولی چقدررر روح بزرگی داشته واقعا
اصلا نمیتونم هضمش کنم که یک زن با اینهمه رنج و سختی چطور میتونه اینقدررر بزرگوارانه رفتار کنه.
هرجا هست براش آرزوی سلامتی میکنم
🔹سلام حاجاقا
هنگ کردم
یعنی هاجر اینقدر بزرگه و دلش دریاست یا هنوزم متوجه نیست چه بلایی سرش اومده و دیوانه وار عاشق منصورشه!
خیلی زیبا لحظات رو توصیف کردید؛ خیلی
🔹ای خدا یه دختری که تو سن کم ازدواج کرده وهیچی نمی دونست و با دل صاف وپاک رفت جلو وهمه رو مث خودش دید با داداش نوجون وباغیرتش درسی امشب به من داد که هیچوقت نه هیجا میتونستم یاد بگیرم نه درکش کنم ...رحمت به شیر پاک ولقمه حلالی که نیره خانم واوس مرتضی بهشون دادن👌چقد گریه کردم با تک تک لحظه هایی که هاجروداود ونیره خانم ونیلو وسجاد وحتی اوس مرتضی گذروندن...یامصیبت حسین (ع)😭...خداآخر عاقبتمون رو ختم بخیرکنه🙏
🔹چه جالب بود این قسمت .
امیدوار هستم حاج آقا دیوید هر جا هستند موفق باشند و یه همسر بسیار فهمیده قسمتشون بشه .
آما هاجر .... از اولش میدونستم این منصوراوایل زندگی چنان محبتی از خودش تو دل این دختره انداخته بود که با همه بدی هاش باز هاجر هم از ابروی اوس مرتضی براش مایه گذاشته هم بعد مرگش غسلش داده .
میتونید از خودش برید بپرسید .
ولی دلم برای نیر خانم خیلی میسوزه .
بچه ها اگر یک درصد سختی بکشند چندین برابرش رو مادرا از درون وجودشون تحمل میکنند
🔹سلام شب بخیر
تا امشب همش میگفتم هاجر احمققققق احمقااااا
ولی چون گفتید بعضی از شخصیتهای داستان تو کانال هستن چیزی نگفتم .
اما امشب میگم هاجر واقعا عجیبه.من هیچ وقت مادر شوهرم و نمی تونم ببخشم ،آفرین به هاجر ،با وجود اینکه درکش نمیکنم و اگر جای اون بودم جنازه منصور و زیر مشت و لگد میگرفتم ،اما بهش میگم مرحبا ،خدا عاقبتش و بخیر کنه
پس هاجر کی دلش خنک میشه؟؟؟!!!