بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت شانزدهم
🔺زندان
مهرداد در زندان، روی تختش دراز کشیده بود. تختش طبقه اول بود و بالای سرش یک تخت دیگر قرار داشت. عکس سه در چهار فرحناز را چسبانده بود به زیر تخت بالایی تا وقتی دراز کشیده و سرش را روی بالشت قرار میدهد و یا وقتی چشمانش را باز میکند، اولین و آخرین کسی که را که میبیند فرحناز باشد.
تخت روبرویی او یک مرد پخته و حدودا پنجاه ساله قرار داشت که آقامراد نام داشت. آقا مراد (که داستان زندگیاش از آن داستان های مهیج و اعصاب خرد کن است که بالاخره با به زندان افتادنش همه چیز ختم به خیر میشود!) وقتی که دید مهرداد دراز کشیده و به عکس خانمش زل زده، گفت: «هنوز همین یکی رو داری؟»
مهرداد یهو به خودش آمد و از این حرف آقامراد خنده اش گرفت و جواب داد: «آره بابا. همین برای هفت پُشتم بسه.»
-قشنگه که بعد از این همه سال هنوز همو دوس دارین. والا زن خدابیامرز من که چشم دیدنمو نداشت. منم از اون بدتر.
-پس سه تا دخترت چی میگن این وسط؟
-اونا که مال پنج سال اول زندگیمون بود که جوون بودیم و حوصله داشتیم. زن بدی نبود. همین که با اخلاق سگی من میساخت، دمش گرم. ولی خواهرش نشست زیر پاش و زشتمون کرد و رفت.
-خدا رحمت کنه خانمت!
-این عروسکِ دخترته؟
-نه. من بچه دار نمیشم.
-ینی بچه دار نمیشی و اینقدر زن و شوهری همدیگه رو دوس دارین؟! مگه میشه؟
-شده دیگه. خانمم یه جوریه که هیچ وقت پا تو کفشم نمیکنه. همیشه اولویتش منم. با این که اون نماز میخوند و عِرق فرهنگی و این چیزا داره اما حتی یه بارم تو چشمم نزد که چرا نماز نمیخونی و چرا فلان نمیکنی!
-شاغله؟
-مشاور اقتصادی و بازرگانی چند تا هلدینگه.
-ینی بهت نیاز مالی نداره و اینقدر باهات راه میاد؟!
-اون هیچ نیاز مالی به من نداره. هفته ای یه روز کار میکنه و در ماه چهارصد میلیون ماشالله درآمد داره. ولی با همه اینا از مادر به من مهربون تره.
-عجیبه. شاید چون تا حالا ندیدم از این زنا. باباش آدم حسابیه؟
-زدی وسط خال. آره. باباش و مامانش آدم حسابیان. مخصوصا باباش. البته خودشم با بقیه فرق میکنه.
-نگفتی این عروسکه چیه؟
-آهان. این. مال کسیه که قراره دخترخوندم بشه!
-بچه گرفتین؟
-داریم میگیریم.
-بنظرت وقتی بچه بیاد وسط، بازم زنت اینقدر حواسش بهت هست؟
-اینقدر حواسش به من بوده که عروسک مخصوص دختره رو واسم آورده تا دلم نپوسه.
-نشد. نگرفتی چی میگم. میگم تا حالا کسی نداشتین و دلتون به هم قرص بوده. نشه یهو یه بچه بیاد و حواستون از هم پرت کنه.
-خانمم این مدلی نیست. درسشو پس داده. مثلا رفت و ته و توی اون بی شرفی که منو به این فلاکت انداخت درآورده و فهمیدیم اصلا پاسدار و سردار نبوده! یا مثلا شرکتمو جوری اداره کرده که از خودمم بهتر. هر چی بهش گفتم حق امضای نهایی بهت میدم و کارا رو خودت جمع و جور کن، گفت نمیخوام سایه ات از شرکت و پای برگه ها و اسناد شرکت برداشته بشه. از اون مدل خانماس که هر روز حتی با تماس تلفنی یادم میکنه.
-به گوشی اکبر دراز زنگ میزنه؟
-آره دیگه. باز خدا پدر اکبردراز بیامرزه که تونست قاطیِ یه مشت میوه و خرت و پرت، گوشی بیاره داخل! خانمم به وکیلم گفته و یه پولی ریخته به حساب اکبردراز تا هر وقت خواست زنگ بزنه و با من حرف بزنه.
-والا دمش گرم. راستی دیروز چرا نیومدی هواخوری؟
داشتند حرف میزدند که اکبردراز آمد و سلام نکرده گفت: «آقامهندس! عیالتون کارتون دارن!»
مهرداد فورا از روی تختش بلند شد و گوشی را از اکبر گرفت و به راهرو رفت.
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
-جونم خانمی!
-سلام عزیزم. خوبی؟
-صدات که میشنوم خوب میشم. تو چطوری؟
-خوبم. خدا را شکر. میگم میخواستم یه اجازه ازت بگیرم!
-جونم! بگو.
-من الان با بهار خانم هستم. داریم میریم خونشون. قضیه اش مفصله اما دیگه نه میتونه برگرده به خانه امید و نه میشه روی مامانش حساب کرد.
-مامانش دیگه کیه؟ مگه میدونی مامانش کیه؟
-آره. گفتم که مفصله. بعدا همه چی برات میگم.
-باشه اما ینی مامانش پیدا شده و گرفتن بهار کنسله؟!!
-نه نه ... گفتم که مفصله ... بعدا میام و حضوری برات تعریف میکنم. فقط الان یه چیزی! خونه خودمون دارن میشورن. دو سه روزی کار داره. از امروز باید خودمو وقف بهارجون و آبجیش کنم...
-خواهرش؟!
-آره. باید برم خونشون. میخواستم اگه اجازه میدی، این دو سه شبو اونجا بمونم. تا خونه خودمون آماده میشه.
-خونشون کجاس؟ خطرناک نباشه!
-حواسم هست. خیالت راحت.
-باشه. اشکال نداره. چرا نمیشه برگرده خانه امید؟ چی شده مگه؟
-یهو با لودر اومدن و دیواری که طرف خیابون بوده، ریختن پایین و درش هم کندند!!
-ینی چی؟ از طرف کی؟ کجا؟
-نمیدونم. بابام داره پیگیری میکنه. بگم برات زنگ بزنه؟
-بزنه که خوبه! بدونم چی شده. الان داری با بهار میری خونشون؟
-آره. کنارم نشسته.
-میتونه گوشیو بگیره؟
فرحناز به بهار گفت: «مهرداده. میخواد باهات حرف بزنه!»
مهرداد چیزی نمیشنید.
تا این که فرحناز گفت: «الو مهرداد!»
مهرداد: «جانم! چی شد؟»
فرحناز با لبخند گفت: «هیچی! خانم خانما میگه من با نامحرم حرف نمیزنم. حتی شاکیه که چرا اون دفعه که دیدیش، بی هوا دست کشیدی رو سرش و موهاش!»
مهرداد هم خندید و ذوق کرد. گفت: «خب حالا که چی؟ ینی یه عمر قراره نامحرم باشم؟»
فرحناز: «متاسفانه باید بگم آره. چون بابا و بابابزرگت به رحمت خدا رفتن. بخاطر همین فقط میتونی یا با باران محرم بشی و صیغه مثلا پنجاه ساله بخونی یا با بهار. به دوتاشون نمیتونی محرم بشی.»
مهرداد آه عمیقی کشید و گفت: «دو سه سال که اینجام و گرفتارم. انشالله بعدش که آزاد شدم، یه خونه دو طبقه میگریم که اونام راحت باشن.»
فرحناز: «ایشالله. خدا بزرگه. دلم روشنه که زودتر آزاد میشی. کاری نداری؟ چیزی لازم نداری؟»
مهرداد: «نه. خیر پیش. مراقب خودت باش.»
فرحناز: «چشم. دوستت دارم.»
مهرداد: «من بیشتر.»
فرحناز گوشی را قطع کرد و به مسیر ادامه دادند. نگاهی به بهار انداخت. دید بهار به او خیره شده. با لبخند کوچک همیشگی بر لب اما با چشمی که حکایت از غم داشت.
-چیه عزیزم؟
-نگران مامانم هستم.
-آخی. منم همینطور. نگران نباش. فردا میرم بهش سر میزنم.
-خیلی مامان خوبیه. دلم میسوزه که الان داره اینقدر درد میکشه و اذیت میشه.
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
-عزیزکم. میفهمم. براش دعا کن که نجات پیدا کنه. راستی تو فکر آبجیت نیستی؟
-چرا. خیلی زیاد. خیلی هیجان دارم.
-از کی فهمیدی که آبجی داری؟
-یادم نیست. اما خیلی وقت نیست. بعد از این که به فیروزه جون گفتم مامان!
-من بعضی وقتا خیلی متوجه حرفات نمیشم. مثل همین حالا. راستی بهار! تو نمیدونی خراب کردن دیوار خانه امید کار کیه؟
هنوز بهار جواب نداده بود که دیدند راننده به سر کوچه خانه فیروزه خانم رسید. فرحناز گفت: «برید داخل لطفا! بعد از فرعی دوم پیاده میشیم.»
راننده رفت داخل کوچه. فرحناز حواسش به راننده و پیاده شدن بود و یادش رفت که جواب سوالش را از بهار بگیرد.
-ممنون آقا. همین جاس.
راننده ایستاد. فرحناز تا ویلچر بهار را از صندوق عقب ماشین درآورد، مشغول پیاده کردن و نشاندن بهار روی ویلچرش بود که دیدند در باز شد.
راننده خدافظی کرد و رفت.
فرحناز دید در باز شد و باران با همان چهره معصوم و ناز، یک چادر رنگی با یک روسری قشنگ پوشیده و در قاب در ایستاده.
بهار سرش را بالا آورد و به قاب در نگاه کرد. بهار و باران با هم چشم به چشم شدند. فرحناز دید باران همان طور که در قاب در ایستاده، صورتش را برد زیر چادرش و شروع به گریه کرد. بهار هم صورتش را برد زیر چادرش و همان جا به گریه افتاد.
فرحناز نمیدانست باید چه کند؟ فقط به آنها نگاه کرد. دید باران صورتش را پاک کرد و به طرف ویلچر بهار رفت. بهار هم آغوشش را کامل باز کرد و دو تا خواهری به آغوش هم رفتند.
همه چیز در سکوت محض در حال اتفاق بود. بهار حتی سلام هم نکرد. کلا بهار کلمه ای با باران حرف نمیزد. فقط به هم نگاه میکردند. فرحنازِ باسوادِ مدعیِ مذاکره و علمانیت و اروپا درس خوانده، خودش را وسط یک مذاکره و یک عالمه مکامله در خاموشی میدید که فقط با چشم ها و نگاه ها در حال انجام بود. فقط با نگاه.
رفتند داخل. فرحناز که داشت نگاهی به یخچال و خانه می انداخت و از اوج تمیزی و شکوه سادگی آن خانه و زندگی لذت میبرد، رفت سراغ بهار و باران. دید یک ساعت است که کنار هم نشسته اند و فقط به چشمان هم زل زده اند.
اصلا بیان آن لحظات در قدرت هیچ قلمی نیست. بیانِ یک عالمه حرف با نگاه های زل زده به هم. کسی نمیداند که چه در آن لحظات گذشته و چه بین چشمان آن دو خواهر رد و بدل شده که به کلمات درآورد و تایپ کند و بنویسد.
شاید نیم ساعت دیگر گذشت. فرحناز که با دیدن آنها در کنار هم، خستگی از جانش در رفته بود، دید آرام آرام از گوشه چشمان آن دو خواهر اشک جاری است. دید پس از چند لحظه، هر دو صورتشان را تمیز کردند.
فرحناز دوید وسط سکوتشان و گفت: «ببینین دخترا!»
هر دو به آرامی از هم رو برگرداندند و به او نگاه کردند.
-ما دو سه روز اینجا هستیم. بعدش همگی با هم میریم خونه ما. تو این مدت باید بدونم چطوری میخوابین؟ چطوری بیداری میشین؟ چی میخورین؟ با چی بازی میکنین؟ از چی بدتون میاد؟ از چی خوشتون میاد؟ باشه؟
بهار گفت: «باشه. باران جون هم موافقه.»
در همان لحظه بود که باران رو به طرف حیاط کرد و به در نگاه کرد. چند ثانیه بعد از آن در زدند. فرحناز میخواست برود پشت در که بهار گفت: «بذار خودش باز کنه. با خودش کار دارن.»
فرحناز که تلاش میکرد خیلی تعجب نکند و کم کم به آن حرفها عادت کند، راحت نشست. باران بلند شد و چادرش را پوشید و رفت دم در. وقتی در باز کرد، فرحناز میدید. دید یک پیرمرد آمده دم در.
-سلام دخترجان. بفرما! اینم سه تا نون داغ. کاری نداری؟ التماس دعا.
همین چند کلمه را گفت و رفت. باران در را بست و آمد. بهار گفت: «این آقا خیلی مهربونه. هفت هشت سال هست که هر روز که میره نونوایی، دو سه تا نون اضافه تر میخره و میاره اینجا و به باران میده و میره.»
فرحناز گفت: «خدا خیرش بده. هنوز هستند آدمایی که حواسشون به در و همسایه باشه.»
بهار گفت: «شاید باران راضی نشه که با ما بیاد خونه شما!»
فرحناز با تعجب گفت: «چرا؟ اونجا رو دوس نداره؟»
بهار جواب داد: «بخاطر همسایه های اینجا. مامانم چند بار میخواسته با کمک خانم لطیفی از اینجا بره. اما فهمیده که همسایه ها راضی نیستند. حتی همسایه ها بهش گفتن خودت برو اما باران اینجا باشه.»
- خب خیلی دوسش دارن. راستی میدونن که دختر خاصی هست؟
-فکر نکنم. میدونن که باران یتیمه و نمیتونه حرف بزنه. ولی نمیدونن که تو دلش براشون دعا میکنه. فقط میبینن که وقتی یه چیزی نذر باران میکنن، دعاشون مستجاب میشه.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بخشی از کتاب #کف_خیابون۱
درباره حجاب
که حدودا ۹ سال پیش نوشتم
دقیقا حکایت این روزهاست
لطفا حداقل این👆 تکه از متن کتاب را همین حالا دوباره مطالعه کنید.
#حجاب
کتاب #کف_خیابون۱
کتاب #کف_خیابون۲
#حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
سلام علیکم
اتفاقا ده ها نفر همین درخواست را کردند
اما نمیشه بزرگوار
هر چیزی اصول و قاعده خودش را دارد
باید به اندازه و بر اساس چارچوب خودش نوشت
نه این که چون جمعیتی زیادی آن را دوست دارند، من هم الکی طولانیش کنم تا حالا حالاها تمام نشود!
منطق داستان بعلاوه اطلاعات بنده از اوضاع و احوال واقعی بزرگوارانی که در داستان ها از آنها سخن میگویم، به بنده اجازه اطاله و یا اختصار بدون توجیه نمیدهد.
پس اجازه بدید بهینه و بموقع روایت را شروع و روایت را تمام کنم.
البته همه این حرفها و درخواستها نشان از توجه و محبت و درجه یک بودن شما عزیزانم دارد.🌹❤️
داستان #بهار_خانم
#حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
🔹سلام روزتون پر از برکت داستان بهار خانم بینظیره مخصوصا قسمت دیشب که یاد آ ور ذکر های هنگام پخت غذا،پوشش خانم ها،و شهادت خانم ها بودواقعا لذت بردم
همیشه فکر میکردم با خدمت به همسر هست که میشه شهید محسوب شی و حالا که متوجه شدم که کارهای منزل و خدمت به چه ها اینقدر ارزشمند دیدگاهم به خدمات جور دیگه ای شد و همچنین پوشیدن چادر فکر نمیکردم چنین مقامی داره،داستان دیشب تلنگر خیلی خوبی برای من بود امیدوارم هر روز بیشتر از روز قبل خدا به قلم تون برکت بده و حال زندگی تون خوب خوب باشه، جناب حدادپور لطفاً از طرف من از همسر بزرگوار تون تشکر کنید که اینچنین محیط، آ رامش بخشی رو برای شما فراهم کرده چون نوشتن چنین داستان های به یه ذهن فعال و اکتیو و خلاق پر از آ رامش نیاز داره،به عنوان یه خانم به همسرتون افتخار میکنم و خدا روشکر میکنم
🔹سلام حاجی
من از اون دسته آدمایی نیستم که حوصله داشته باشم یه روز کامل بشینم و شب منتظر یه قسمت بشم. من آدمی بودم که سیزده بدر رو فدای جومونگ کردم.
واسه همین تصمیم گرفتم دندون رو جگر بذارم یه شب قسمت بهارخانم رو نخونم بجایش فردا شب دوقسمت باهم بخونم. اما با کمال تعجب دیدم یه قسمت بیشتر نذاشتین.
نکنید با روحیه حساس ما اینکارارو🥴
🔹سلام علیکم
ای کاش از زمانی که دختر کوچک بودیم خانه داری برامون مثل شهادت ارزشمند نشان داده شده بود
خانه داری برای برخیمون که کم نیستیم یک تکلیف بوده وهست
اینکه کارهای تکراری خانه رو بیشتر روزها بدون هیچ کمک وزبان سپاسگزاری انجام بدیم یک پشتوانه ی ایمانی خوب ومحکم میخواد
دیشب با خوندن قسمت بهارخانوم خیلی گریه ام گرفت
سالهای سال کار کنی بامنت و نارضایتی و.. خرابش کنی
درصورتی که میشه با هاش صعود کنی
خانه داری در جامعه ی ما نه دراقوام من که بیشتر کاربیرون ازمنزل باموقعیت اجتماعی بالا دارن جایگاه خاصی نداره
یکی مثل همه ۲ روی من تاثیرخاصی نزاشت وخیلی حرص خوردم
ولی بهارخانوم یه جورخاص هست
باید تمرین کنم ویادم نره
استادشجاعی میگن بیشترما میخوایم سلوکمون رو جایی پیدا کنیم درحالی که خدا برامون با همون کارها وشرایطمون گزاشته
ولی این حرف برایم قابل هضم نبود
این قسمت رو باید بارها بخونم
لطفا بازم برای ما مادرهای خانه دار بنویسید
🔹سلام حاج آقا خدا قوت
داستان یکی مثل همه بعد مدتها کاری کرد که یه متن خیلی طولانی آنلاین بخونم، (کتابای فیزیکی که اصلا صحبتشم نکن)بعد از اون کتابای کف خیابون ۱و۲ حیفا و چندتا کتابای دیگه تون رو خوندم.
شیوه نوشتن تون خاص و جذاب هست و علاوه بر اینکه مسائل خیلی مهم و نابی رو خیلی ریز و مجلسی به خواننده آموزش میدین، همین نکاتی که تو داستان بهار خانوم مطرح شد .
نکته دیگه اینکه مدل دینی که معرفی میکنید مدلی هست که این روزها خیلی ازش فاصله گرفتیم و خیلی از مشکلات الان جامعه بخاطر همینه (این مدل رو دوست دارم و واقعا نیاز الان جامعه میبینم) .
خدا خیرتون بده
🔹نمیدونم چرا نوشتن(حالت کلی ) و نظر دادن درباره مسائل کلی مثل داستان های شما و یا بقیه چیزا انقدر برام سخته، نمیدونم مشکل از کجاست.
دوست داشتم ازتون کمک بگیرم چون مدل فکریتون رو دوست دارم و خودم هم تاحدودی همینطوری فکر میکنم.
امیدوارم این فتح بابی باشه برای راهنمایی گرفتن تو باقی مسائلی که تو ذهنم گره شده
🔹سلام حاجی
اون اوایل که داستان های شما رو پیگیر بودم میخوندم با خودم میگفتم من چقدر عاشق ژانر امنیتی بودم و خودم خبر نداشتم ولی کم کم با مثبت کرونا دیدم نههه ژانر طنز هم دوس دارم الان بعد یکی مثل همه ۱ و ۲ و این شاهکار جدیدتون ، بهار خانوم فهمیدم من ژانر خاصی رو دوست ندارم بلکه اونی که دوس دارم قلم شماست 😍
اصلا شما هرچی بنویسی من دوست دارم 😜
🔹هیچ چیزی تو این عالم اتفاقی نیست
اصلاً شانسی نداریم
همه اش خداست که داره خدایی میکنه
چقدر طعم عاشقی و عشق با خدا چشیده نشده است ،وقتی اولین تجربه ی آشنایی با کانال شما بهار خانوم بود
باور من اینه که تمام این کلمات واقعیت محض هست ،دست هدایتگری پشت قلم شماست ،که یا آگاهید به این مسئله یا جنس این عنایت رو قطعاً تا حالا متوجه شدید.
قبلنا تو خیالم فکر می کردم یعنی میشه یه روز یکی پیدا بشه این حس و حال معنوی رو خوب، طوری که به آدم بچسبه بتونه به قلم بیاره؛
قشنگ دارید همین کار رو می کنید🥰
#بهار_خانوم
🔹سلام و درود خدمت جناب آقای حدادپور بزرگوار
خواستم سپاس و تحسین و تقدیر خودم را بعنوان یک زن مسلمان ایرانی از نسل اول انقلاب خدمت تان اعلام و اظهار کنم.
در یک سال اخیر در جریان بلوای "زن، زندگی، ازادی" معلوم شد که چرا رهبر روشن ضمیرمان از خیلی سال پیش بر پاشنه اشیل بودن موضوع "زن" برای نظام جمهوری اسلامی تاکید کردند.
و شما به تیزبینی و حواس جمعی که از یک عالم دینی انتظار میره، بخوبی در همین یک سال اخیر در داستان های تان بر این موضوع زن تکیه کردین و مهم اینه که این تکیه شما از جنس پررنگ کردن چهره های مثبت و بسیار جذاب از شخصیت های زن در قصه های تان است.
دست مریزاد
بنظرم این نوع مواجهه با قضایای فرهنگی از بهترین و کارسازترین مواجهه هاست.
دعای حضرت صاحب الامر عج بدرقه راهتان باد. 🙏🍀🌺🍀🙏
🔹《ینی بهت نیاز مالی نداره و اینقدر باهات راه میاد!》
این قسمتو من که یک خانمم و دارم کار میکنم تو جمع خانوما خوب میفهمم...میبینم خانومایی که تا مستقل و دست به جیب میشن محل دادن به شوهر و زندگی شون کم میشه هم بخاطر فشار و شدت کاری که باید معتدل کنن و هم که فک میکنن اینکه پول دارن پس به شوهر نیاز ندارن....
🔹سلام و عرض ادب
نمیدونم از حال ما خبر دارید یانه! برادر بزرگوار جای داستانهاتون درد میگیره... هر ۲۴ ساعت نه هاااا از همون لحظه که هر قسمت تموم میشه🤭
خدا کنه گیر یه نویسنده بیفتید، قطرهچکونی داستان بذاره براتون، یه هفته نذاره، بعد دوباره دو سه قطره بچکونه، یهشب نذاره. ببینید ما چی میکشیم😬
حالا نمیدونم دعا بود یا ...😅
خدا بخیر کنه
🔹سلام علیکم
نمیدونم اینجا باید پیام میدادم یا نه
یه نکته ای که مخاطبین داستان بهار بهش اشاره نکردن شخصیت فرحناز است
چقدر دانا و با کمالات است .
با وجود این که نیاز مالی ندارد
شیک پوش و ....
اما برای هر کار مهمی از همسرش اجازه میگیره
به همسرش اقتدار و شخصیت میده
بابت زندان رفتن و کار اشتباهش سرزنشش نمیکنه
خودش اهل خمس و واجبات
خودش رو گم نکرده توی این همه پول و .....
و برای همین خداوند راضی شده بهار و باران پیشش باشند و روز به روز رشد کنه ..
🔹سلام و رحمت
جای تبریک و تشکر داره
1.مدت ها بود در بحث فرزند آوری به کنشگر ها می گفتم اینقدر تبلیغات تون صاف قشر مذهبی رو هدف نگیره اونم این طور صریح و بی مزه و بدون رفع گره های ذهنی
خدا را شکر که کتاب نقش درستی به تیپ فرحناز داده
2.در فرزند آوری همیشه به ما اعتراض می کنند که مردم را با توجه به وضعیت معیشتی شون به دردسر می اندازید
شما معنی درستی از فقر و ثروت با مقایسه فیروزه و فرحناز و همسرانشان به مردم نشان دادید
نام ها هم به دقت انتخاب شده و پیام داره
3.یکی از بدترین بلاهایی که سر ایرانی ها آمد و ای بسا بدتر از جنگ تحمیلی بود قتل هزاران کودک و جنین بیگناه به دلایل مسخره از جمله معلولیت و حتی حذف و قتل یکی از قل ها در دوقلو و سه قلو بودن بچه ها در پروسه فجیع و بی منطق و حتی غیر علمیِ غربالگری است
بدون هيچ اشاره ای نشان داده اید که دوقلو داشتن، بضاعت مالی کم و یا معلول بودن دلیل حذف این بیگناهان نیست
خلاصه ازتون انتقاد کرده بودم
الان جا داره تشکر کنم
قلمتان مستدام و ذخیره دنیا و آخرتتان باد
🔹سلام و وقت بخیرو خداقوت ممنون بابت داستان زیباتون که اینطور واقعیت هارو انعکاس میدین و از این طریق به افراد گوشزد میکنید و یه جورایی یه یادآوری می کنید که حواس جمع بشیم نسبت به چیزایی که میدونستیم اما بنابه هر دلیلی اون مورد رو در زندگی نادیده میگیریم مطمئنم همچین آدمایی هستن واینکه داستان واقعی هست یانه برای من مهم نیست برای من این مهمه که وقت که یه قسمت از داستان رو میذارید من یه درس میگیرم و حواسم بیشتر جمع میشه و یا برام یادآوری میشه حالا میفهمم که درآمدحلال و باخدا بودن چه تاثیری روی تربیت انسان هاداره قلمتون خیلی قوی هست خوشحالم و افتخار میکنم که کانالتون رو پیدا کردم البته من قبلش از طریق گعده های دانشگاه با کتاب حیفا شما آشنا شدم و بعد از اون چندتا کتاب دیگه از شما خوندم انشاءالله که پیشرفت روزافزون داشته باشید و همیشه سلامت باشید 🤲
خیلی تشکر میکنم ازتون 🙏
درپناه امام زمان باشید 🌹
انشاءالله که منم یروز بتونم که یک قدم درراستای اهداف انقلاب داشته باشم
ببخشید پیامم طولانی شد
ممنون🌹🌹🌸
🔹رازعاشق ماندن مهرداد بعد از این همه سال چیه؟
دختری که شاید موقعیت اجتماعی و پولش بهتر ازهمسرش هست ولی اقتدار شوهرش را حفظ میکنه، هرکار میخواد انجام بده ازش اجازه میگیره، اولویتش شوهرش هست، حواسش به او هست، حالا که با اوازدواج کرده قصد تغییرش ندارد و مرتب نصیحتش نمیکند که نماز بخون و روزه بگیر.
او خودش خوب هست و حرف اول واخرش مهرداد هست. شوهرش هم حرفش را گوش میدهد و عاشقش شده ومطمئنا از رفتار مذهبی خانمش تاثیر می پذیرد
علیکم السلام
لطفا به پیام های چند روز قبل در همین کانال مراجعه کنید و فایلهایی را که در خصوص بحث خمس فرستادم، مطالعه بفرمایید. روان نوشته شده و کار شما را راه میاندازد.
ضمنا
لطفا درباره مسائل دینی و شرعی به هیچ وجه خجالت نکشید. راحت بپرسید(البته از دیگر اعزه روحانی. چون بنده چندان توفیق پاسخگویی ندارم) و جواب دریافت کنید تا خدایی نکرده چیزی به گردنتون نیفته.
قسمت آخر داستان شیرینِ #بهار_خانوم را از دست ندید😊😉
امشب
انشاءالله ساعت ۲۰
گل باغا🌷