eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.5هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
553 ویدیو
112 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
مایک حرفش را قطع کرد و گفت: «اما در عوض، هر کاشف و مخترعی رو یه روزی مال خودتون میکنید!» جوزف خندید و در حالی که یک دستش در جیبش و با دست دیگرش سرش را میخاراند، به طرف بن هور رفت. دید بن هور چشم از مانیتور برنمیدارد. یکباره صدای بلک آمد که در بیسیمِ مارشال گفت: «پس چه غلطی میکنی مارشال؟ آتیششون بزن تا بتونیم به طویله و خونه های پشتش نفوذ کنیم. زود باش عوضی!» 🔺روستای محل درگیری در لحظه ای که آنها در حال مکالمه بودند، یک عراقیِ لاغر اندام و حرفه ای، چنان مثل شَبَح از لابلای آتش و گلوله ها رد شد و خودش را به کوچه پشتیِ آمریکایی ها رساند که کسی متوجه حضورش نشد. وقتی به دیوار پشتی تکیه زد، نوک انگشتش را کنار گوش راستش گذاشت و گفت: «ولید! من رسیدم. پشت دیوار اصلی ام.» صدا از پشت خط آمد که گفت: «دریافت شد. همون جا بمون تا خبرت کنم!» چند ثانیه بعد، دو تا پهباد موشک انداز که در بالای سر عراقی های مسلح بودند، زمین و زمان را برای آنان تبدیل به جهنم کردند. از 10 یا 12 تا ماشین مسلحان عراقی، شش هفت تا را به آتش کشیدند. جنازه روی جنازه بود که به زمین می افتاد. مردان آتش گرفته از ماشین ها داشتند تبدیل به جزغاله میشدند. علاوه بر آنها شیشه ها و در و دیوار خانه‌ی دهاتی های آن کوچه از شدت موج انفجار به زمین میریخت. صدای جیغ و سر و صدای زن وبچه های مردم در صدای مهیبِ موشکها و گلوله ها گم شده بود. 🔺قهوه خانه نزدیک روستا بقیه مسافران کم‌کم کارشان تمام شده بود و داشتند یواش یواش از قهوه خانه خارج میشدند که ناگهان صدای زوزه موشک ها و خمپاره ها همه جا را به هم ریخت. همه سرشان به طرف آسمان بلند شد و میخواستند نگاه کنند تا ببیند چه خبر است که صدای مهیب اولین انفجار و سپس انفجارهای پیاپی در اطراف روستا و قهوه خانه، زمین و آسمان را برای آنها به آتش کشید. شاید موشک سوم یا چهارم بود که اینقدر به نزدیکی قهوه خانه خورد که در چشم به هم زدنی قهوه خانه را با خاک یکسان کرد. صدای جیغ و وحشت زنان و کودکان با صدای داد و فریاد مردان با هم آمیخته شده بود. مثل روز، همه جا روشن شده بود و دود و خاک زیادی به هوا بلند شده بود. اما آن هواپیماهای جنگی ول کن نبودند و دو سه بار دیگر شلیک کردند. عاتکه که به زمین افتاده بود و گوشش جایی را نمیشنید، دید سگش بالای سرش ایستاده و دارد تلاش میکند که عاتکه را هوشیار کند. عاتکه به زور و بدون تعادل از سر جایش بلند شد. مرتب زمین میخورد. نگران آن مادر و دختر بود. به طرف آنها رفت. دید هر دو روی زمین افتاده اند و نزدیک است که زیر دست و پای جمعیت له بشوند. اول سراغ میا رفت. دید از گوش و گردن میا خون داغ در حال جوشیدن است. متوجه شد که میا جان داده و مثل گلی پرپر شده است. با تاسف و ناراحتی، روسری که دور گردنش بود را باز کرد و روی صورت و بدن میا انداخت. سراغ اِما رفت. دید سر و صورت اِما خونی و گرد و خاکی است. اما هنوز جان دارد و نبض و نفس در تن و بدنش مانند شمعی در مسیر باد، در حال خاموش شدن است. عاتکه با این که حالش بد بود، اَما اِما را رها نکرد و با هر زحمتی بود، او را از آن معرکه دور کرد. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
⛔️توجه توجه⛔️ پس از گذشت یک دهه از چاپ مستند ضدصهیونیستی حیفا و انتشار بیش از ۱۲۰ هزار نسخه توسط نشر معارف(نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌ها) 🔻انتشار رمان🔻 💥حیفا(۲)💥 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی شبهای پاییز۱۴۰۲ لطفا با ارسال این بنر و یا هرطور که بلدید، هر کسی را که عاشق رمان با طعم واقعیت و هیجان است، به مطالعه فصل دوم حیفا دعوت کنید. همین الان! ایتا / سروش / روبیکا / گپ / تلگرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدا را شکر دست بانیان خیر درد نکنه🌷 هر کسی که ذره ای به ترویج فرهنگ کتابخوانی و نذر کتاب کمک کرد، ان‌شاءالله در پیشگاه خداوند ماجور باشد.
خدا را شکر وقتی نیت‌های خیری در کار باشه، سبب خشنودی دلها و ترویج خوبی‌ها میشه.
✔️ حدود پنجاه بسته کتاب، به صورت نذر، برای سراسر کشور ارسال شده. از عزیزانی که دریافت کردند خواهشمند است که اگر شرایطش را داشتند، با ارسال عکس از کتابها گزارش بدهند. ممنونم ضمنا پیشنهاد میکنم کتابها را وقف در گردش کنید تا به دست تعداد بیشتری برسد و استفاده کنند.
🔶 جالبه که برای اکثر کسانی که میخواستیم بفرستیم، تاکید می‌کردند که کتاب محمد ۱ و ۲ حتما باشه🧐😅 خداییش هنوز نمیدونم چرا این دو تا کتاب، یهو اینجوری گرفت؟! با این که موضوعش اصلا امنیتی نیست اگر کسی دلیلشو میدونه، بگه ما هم بدونيم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت چهارم 💥 تیم اولِ بلک از سمت راست طویله وارد شد. تیم دوم، مسئولیتِ پشتیبانی از تیم اول را به عهده داشت. تا آن لحظه حتی یک نفر هم تلفات نداده بودند. برعکس عراقی ها که فکرش را نمیکردند با همچین جهنمی مواجه شوند. بلک که نفر اول گروه اول و پیشتاز بود، به سرعت و با بی رحمی جلو میرفت و هر جنبنده ای را که روبریش سبز میشد، یک گلوله وسط پیشانی اش میکاشت. از دیواری که آن شبح پشت آن مخفی شده بود رد شد و متوجهش نشد. تو گوشش صدای مارشال را شنید که گفت: «از طویله رد شو و به طرف چپ برو! یه کوچه باریک هست.» بلک: «فهمیدم. دو تا در هست. کدومش؟» هم زمان، عراقی که پشت دیوار مخفی شده بود، خیلی حرفه ای و بی سر و صدا قدم به قدم با آنان جلو میرفت. مارشال: «دوتاش به هم راه داره.» بلک که پشت سرش، یعنی در کوچه مجاور همچنان جنگ بزرگی در حال ادامه بود، با لگد به درِ سمت راست زد و خودش و افرادش وارد حیاط کوچکی شدند. مارشال گفت: «نزدیکه. باید هفت هشت متریت باشه!» بلک با نورِ جلویِ کلاهش مسیرش را به طرف جلو ادامه داد تا این که دید یک نفر روی زمین افتاده! با احتیاط کنارش نشست. افرادش فورا دورِ او و مردی که روی زمین افتاده بود حلقه زدند و مراقب اطراف بودند. شبح هم از شکاف دیوار و در تاریکی مطلق آنجا داشت صحنه را میدید. بلک گفت: «پیداش کردم!» شبح دوباره دستش را گذاشت روی گوشش و آهسته به ولید گفت: «گندش بزنن. پیداش کردن! پیداش کردن! مفهومه؟» 🔺مقر فرماندهی ارتش آمریکا بن هور که داشت از دوربین کلاهِ بلک و تصویری که روی مانیتور افتاده بود همه چیز را میدید، در چشمانش برق خاصی نمایان شد و با خوشحالیِ توام با اندکی استرس، کف دو دستش را محکم به هم چسباند و زیر لب گفت: «خدا را شکر! بیارینش. فرزندمو بیارین. بیارین پیش خودم. زود. زودِ زودِ زود.» 🔺روستای محل درگیری در جبهه مقابل، یعنی در طرفی که عراقی های مسلح حضور داشتند و میجنگیدند، جوانی بسیار چابک و قدبلند به نام ولید حضور داشت. ولید که فرمانده میدانی آن گروه عراقی بود، وقتی دید که غافلگیر شده، در بیسیم به کسی که پشت خط بود باصدای بلند، جوری که او بتواند بشنود گفت: «تمرکزشون روی یه نقطه است. دیر رسیدیم. پیداش کردند.» با این که صدای درگیری زیاد بود و به سختی میشنید، در بیسیم دستور آمد که: «برگردید. احتمال بمباران منطقه وجود داره. برای این که شما نیفتید دنبالشون، احتمالا کل منطقه رو بمباران میکنن که بتونن راه باز کنند و نیروهاشون رو از روستا خارج کنند.» ولید که غیرتش قبول نمیکرد عقب نشینی کند، اما اطرافش پر از جنازه نیروها و بچه هایش بود، در بیسیم گفت: «دریافت شد.» در حالی که پشت یک دیوار نیمه خراب شده سنگر گرفته بود، خطش را عوض کرد و در بیسیم گفت: «از ولید به کلیه نیروها! بکشید عقب! گفتم بکشید عقب!» شش هفت نفر جوابش را دادند و با گفتن کلمه «دریافت شد!» شروع به عقب نشینی کردند. اما یکباره صدای زنی از پشت خط آمد که گفت: «من بهشون خیلی نزدیکم. ولید اگه خودتو به موقعیت جنوب غربی برسونی، محاصره میشن. شنیدی ولید؟» ولید که صدای هواپیماهای بمب افکن را از دور میشنید به زنی که پشت خط بود گفت: «نمیشه رباب! برگرد. تا دو دقیقه دیگه این ضلع از روستا با خاک یکسان میشه. برگرد رباب! مفهومه؟» رباب که پشت دیوار و در نزدیکی آمریکایی ها بود، پارچه روی دهانش را پایین کشید و گفت: «کاش هیچ وقت فرمانده نمیشدی! سرباز که بودی، شجاع تر بودی. اهل محاسبه و مصلحت نبودی. کاش هیچ وقت مجبور نبودم بهت بگم مفهومه!» ولید گفت: «نظر خودمم همینه. بعدا حرف میزنیم. رباب! زاویه دوم پشت سرت که تا انتها بری، یه موتور هست. صاحبشو فرستاده بودم پشت سرت که شهید شد. من بچه های مجروح رو میکشم عقب! تو طرف من نیا! با همون موتور برگرد عقب! مفهومه؟» رباب از شکاف دیوار میدید که آمریکایی ها دارند آن مرد عراقی را آماده رفتن میکنند. بلندش کردند و روی شانه یک نفرشان انداختند. در حالی که دندانش را از حرص به هم فشار میداد به ولید گفت: «مفهومه اما ولید ... فقط بیست متر باهاش فاصله دارم! حداقل بذار بزنمش! که نتونن سالم ببرنش!» ولید گفت: «دستور چنین کاری رو نداریم. صدای هواپیماها نزدیک تر شده. زیر سی ثانیه وقت داریم. رباب! تو رو جان مادرت برگرد!» ادامه...👇
آمریکایی ها حرکت کردند و جلوی چشم رباب، آن مرد را با خودشان بردند. رباب که اگر کاردش میزدی خونش در نمی آمد، با شنیدن نام مادرش مشت محکمی به دیوار کنارش زد و از همان راه باریکِ پشت سرش خودش را به زور به موتور رساند. صدای بمب افکن ها جوری می آمد که انگار مستقیم، بالای سرشان بودند. اینقدر نزدیک و هولناک! رباب موتور را از روی زمین بلند کرد. دو سه بار هندل زد. تا این که بار چهارم روشن شد. از وسط دود و آتشی که اطرافش بود، در حالی که روی موتور خم شده بود، گاز میداد و به طرف جلو میرفت. بمباران شروع شد. با انفجار بمب اول، خانه ای که پشت سر رباب بود و فقط بیست سی متر با او فاصله داشت، به هوا رفت. جوری که کل آن فضا روشن شد. موج انفجارش به رباب و موتورش رسید. رباب به زور توانست تعادلش را روی موتور حفظ کند و زمین نخورَد و به مسیرش ادامه بدهد. از سنگ و لاخ کوچه ها بالا و پایین میپرید و جلو میرفت. صدای انفجارهای پی در پی تمام فضای روستا را درمینوردید. میخواست بپیچد که یک لحظه برق نگاهِ کوچکی در خانه سمت راستش که با موشکباران آن شب به هوا رفته بود، توجهش را به خود جلب کرد. یک لحظه احساسش گفت بایست و رباب هم فورا ترمز جلو و عقبِ موتور را با هم گرفت و به زور ایستاد. به طرف عقب برگشت. دور زد. متوجه شد که درست دیده! دید که یک دختر حدودا پنج ساله با موهای سوخته و سر و صورت خونی، بدون کفش و دمپایی و در حالی که لباس قرمزِ گل گلی اش زیر خاک و خُل است، کنار خرابه نشسته و دو دستش را روی گوشش گرفته و به حدی ترسیده که فکِ پایینش در حال لرزیدن است. رباب حتی فرصت ایستادن نداشت. چرا که بمب افکن داشت کوچه را به طرف نیروهای عراقی شخم میزد و جلو می آمد و نزدیک بود که به رباب برسد. رباب نفهمید چه کار میکند. فقط یاعلی گفت و زیر بازوی دختر را گرفت و به زور روی موتورش انداخت و گازش را گرفت و رفت. چیزی نگذشت که تمام آن کوچه و حتی بقایای خانه خراب شده آن دخترک بیچاره توسط بمب افکن ها از روی زمین محو شد. اما ... رباب... وسط آن آتش و دود و جهنم... خم شده بود روی موتور تا ترکشها به آن دختر نخورد... و گازش را گرفت... و در دل تاریکیِ بیابانِ بعد از دِه گم شد. 🔺خانه روستایی عاتکه- منطقه رطبه عاتکه که خودش در حادثه آن شب زخمی شده بود، برای اِما کم نگذاشت. اول از همه این که بستر او را در اتاقی از خانه اش انداخت که توجه کسی را جلب نکند. سپس کم کم به او رسیدگی کرد. از آماده کردن آب گرم و شست و شوی جای زخم های اِما تا پانسمان کردن با پارچه هایی که در خانه داشت. برایش انواع سوپ و غذاهای مقوی میپخت و آن را کم کم در دهانش میریخت. تا این که پس از یکی دو روز اِما به هوش آمد. او که تا آن زمان با عاتکه هم صحبت نشده بود وسط هشیاری و بی هوشی شروع کرد و اسم دخترش را به زبان آورد. با زبان آمریکایی. عاتکه که از زبان آمریکایی چندان سر در نمی آورد، با زبان عراقی خودش به او فهماند که خون زیادی از او رفته و نباید از سر جایش تکان بخورد. اِما با دیدن خانه روستایی و تخت و خوابیدنش در آنجا متعجب شده بود. او عاتکه را نمیشناخت و چیزی از آن شب به جز انفجارهای مکرر به خاطر نداشت. اما دلشوره عجیبی داشت و نگران تنها دخترش بود. تا این که آن شب به زور خوابش برد. فردا نزدیکی های ظهر، وقتی چشم باز کرد، دید عاتکه روی زمین نشسته و دارد حبوبات تمیز میکند. اِما تکانی به خودش داد و توانست رو به طرف عاتکه بچرخد. عاتکه که چهره ای گِرد و مهربان و اندکی توپُر داشت، با دیدن چشمان بازِ اِما لبخندی زد و یک کاسه شیر تازه که از قبل آماده کرده بود، برای اِما آورد و کمکش کرد تا همه کاسه را بخورد. اِما که با دیدن مهر و محبت های عاتکه و کمک های بی دریغش نسبت به او احساس خوبی داشت، با او همکاری کرد تا باندهای دست و گردنش را عوض، و سر و وضعش را مرتب تر کند و با حالت بهتری روی تخت بنشیند. تا حوالی عصر... عصر، همین طور که عاتکه حیاط روستایی را مرتب میکرد، متوجه شد که دو تا سنگ ریزه به حیاط افتاد. نگاهی به اِما انداخت. دید اِما هم متوجه افتادن سنگ ریزه ها به حیاط شده است. عاتکه کف دستش را به نشانِ امنیت و «نگران نباش» به اِما نشان داد تا نگران نشود. لحظاتی بعد، به پشت در رفت و به محض شنیدن اولین صدای در، پشت در ایستاد و در را باز کرد. ادامه...👇