eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.6هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
557 ویدیو
112 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت هفتم 💥 🔺سه روز بعد... در حومه بغداد، حدفاصل پنج کیلومتری تا پایگاه نظامی آمریکا سه ایست و بازرسی قرار داشت که تماما توسط ارتش آمریکا کنترل و انجام میشد. تنها جایی از عراق بود که تمام حلقات ایست و بازرسی، توسط خود آمریکایی ها انجام میشد. از سه روز قبل تا آن روز، تیمِ رباب به عنوان تیم عملیات و پیشرو که ده نفر بودند، به همراه تیم ولید به عنوان تیم پشتیبانی یا سایه، که آنها هم ده نفر بودند به تدریج به بهانه های مختلف وارد حدفاصل یک کیلومتری پایگاه نظامی شده بودند. در آن یک کیلومتر، مملو از مغازه های مکانیکی و صافکاری بود که به خاطر جمعیت زیاد مراجعین به آنجا، آمریکا هم دلش میخواست آن منطقه را برای حفظ امنیت پایگاه خود خلوت کند و هم حریف آن جمعیت نمیشد و مجبور بود اینقدر بر آنها سخت بگیرد که خودشان بگذارند و بروند. رباب در پوشش یک بانویِ گاری‌دار حاضر شده بود که روی گاری‌اش میوه های پلاسیده و درجه چندم عرضه میکرد. در فاصله های معینی که قرار گذاشته بودند، نُه نفر نیروی خود را طوری چیدمان کرده بود که میتوانستند در یک لحظه جاده را ببندند و حدفاصلِ حلقه دوم و سوم ایست و بازرسی، قیامت به پا کنند. رباب آرام در گوشی‌اش با ولید صحبت میکرد. -امروز روز دهم هست که ابومجد را گرفتند. طبق اخبار و اطلاعاتمون باید امروز از پایگاه خارجش کنند. -ریسکش خیلی بالاست. مگر این که کسی که خبر آورده، دقیق گفته باشه. نگاه کن رباب! ببین از اذان صبح تا الان، چند تا ماشین از پایگاه خارج شده و رفته؟ چطوری میخوایم بفهمیم که کدومش حاملِ ابومجد هست؟ -ماشین حمل اُسرا متفاوته. یادت رفته؟ -یادم نرفته. اما ... نگرانم ... یه چیزایی با هم جور درنمیاد! -خودمم میدونم. اما ترجیح میدم اعتماد کنم. بذار ببینم! درست دارم میبینم؟ بالاخره ماشین ویژه حمل اُسرا اومد بیرون؟ -بذار ببینم! آره. در تیررسم هست. ازت خواهش میکنم مراقب خودت باش! موفق باشی دخترِ بانو حنانه! رباب با شنیدن این حرف، لبخند خاصی به لبش نشست. خط را عوض کرد و همین طور که اندکی گاری میوه ها را به طرف جاده میبرد، به تیمش گفت: «آماده عملیات! هدف تایید شد! آماده عملیات!» پوشیه ای که به صورت داشت را کمی پایین تر کشید که چشمانش خوب ببیند. که در گوشش یک نفر گفت: «هدف از نقطه اول رد شد.» رباب چرخ را نگه داشت. دو متر بیشتر تا جاده فاصله نداشت. دید سه ماشین مجهز و بزرگ در حال نزدیک شدن به او هستند. ماشین اول و ماشین سوم، مملو از سربازان آمریکایی به نظر میرسید و ماشین دوم، ماشین حمل اُسرا بود. در همین فکرها بود و با چشمش داشت همه جا را می‌پایید که در گوشش صدا آمد: «هدف از نقطه دوم و سوم هم عبور کرد.» رباب همین طور که میخواست دستش را به زیر میوه ها ببرد و کم کم اسلحه اش را بیرون بیاورد، ناگهان یک خانم باردار عراقی به همراه دو بچه اش آمدند تا میوه بخرند! رباب که دید الان دردسر بزرگی ایجاد میشود و جان آن خانواده به خطر می‌افتد، فورا به آن خانم گفت: «امروز کار نمیکنم. چیزی نمیفروشم. برید از اینجا! برید!» همان لحظه در گوشش گفتند: «هدف داره به شما نزدیک میشه. از نقطه چهار و پنج هم عبور کرد. ما پشت سرش هستیم.» آن زن عراقی اما دلش میوه میخواست. رو به رباب گفت: «باردارم. دلم سیب میخواهد. سیب های شما چقدر قرمز است.» رباب که داشت عصبی میشد، فورا همه پلاستیک سیب را برداشت و گذاشت در بغل زن و با عصبانیت گفت: «برو از اینجا! اینا همش واسه خودت! برو خواهر! برو!» فورا برگشت و نگاهی به طرف خودروها کرد. دید کمتر از صد متر با او فاصله دارند. که همان لحظه، بدبختی دوم در حال شکل گرفتن بود. چون بچه های شیطون آن زن، توپشان را یهو محکم شوت کردند. به طوری که توپ آنها به طرف جاده افتاد و تِلو تِلو از جاده هم گذشت و به آن طرف افتاد. یکی از بچه ها دوید که برود توپش را بردارد که رباب در یک ثانیه تصمیم گرفت اسلحه اش را بیرون بیاورد و به آنها نشان بدهد و گلنگدن را بکشد و بترسند و فرار کنند. همین کار را هم کرد. با عصبانیت، اسلحه اش را بیرون آورد و با فریاد گفت: «گفتم برو تا کار دستِ خودت و بچه هات ندادم!» ادامه... 👇
آن زن و بچه هایش تا چشمشان به اسلحه خورد، جیغ کشیدند و پا به فرار گذاشتند. با صدای جیغ آنها توجه همه به طرف آن زن و بچه هایش و نهایتا رباب جلب شد. چیزی که نباید اتفاق می افتاد. که در همان لحظه، رباب انگشتش را گذاشت روی گوش راستش و گفت: «آرپیجی! بزنش!» چند ثانیه بعد از این جمله، یک گلوله آرپیجی شلیک شد و ماشین اول رفت هوا و در مسیر برگشتش روی ماشین دوم فرود آمد. اینقدر زاویه درستی انتخاب کرده بود آن آرپیجی‌زن، که قشنگ به هدف خورد و حتی ماشین سوم با همان سرعتی که داشت، به عقبِ ماشین جلویی که خودروی حمل اُسرا بود و گفته بودند ابومجد در آن قرار دارد، کوبید! دو نفری که در ماشین اول بودند جزغاله شدند و اثری از آنها نماند. بقایای لاشه ماشین اول چنان به سقف خودروی حمل اُسرا خورد که راننده و کمک راننده در دم نفله شدند. رباب در گوشش گفت: «فقط پانزده ثانیه وقت داریم. الان میان. زود باشین بچه ها!» تا این را گفت، همه آن ده نفر، یک دایره آتش در اطراف آن دو خودرو ایجاد کردند و هر کسی بود و نبود را به گلوله بستند. رباب و افرادش دایره وار میچرخیدند و چنان حلقه آتشی ایجاد کرده بودند که ولید از بالا با دوربین اسلحه تک تیراندازش به آن صحنه نگاه میکرد و رباب را میدید که دارد چه آتشی برپا میکند. لبخند خاصی میزد و زیر لب برای رباب «لا حول ولا قوه الا بالله» میخواند و میگفت: «چه تربیت کردی بانو حنانه! ماشاءالله! خدا به داد من برسه با این شیرزن!» وقتی رباب مطمئن شد که همه به درک واصل شده اند، دستور قطع آتش داد و خودش به همراه دو نفر دیگر به طرف درِ خودروی حمل اُسرا رفتند. به مکافات آن در را باز کردند. چون بدنه اش ضد گلوله بود، اتفاق خاصی در داخلش نیفتاده بود. وقتی در باز شد، رباب با احتیاط به داخل رفت. دید یک نفر، کیسه به سرش کشیده اند و دستانش را از پشت بسته و روی زمین دراز کشیده است و هیچ سربازی در آن اتاق نیست! رباب با احتیاط رفت بالای سر آن اسیر. بسم الله گفت و کیسه را برداشت. تا برداشت، در کمال تعجب و ناباورانه دید که او ابومجد نیست. بلکه یک عراقی زبان بسته را به آن حالت بسته بودند و کف ماشین خوابانده بودند! عراقی با ترس به رباب گفت: «من بیگناهم! به خدای کعبه بیگناهم. من کاره ای نیستم. من کاره ای نیستم!» همان لحظه، یکی از نیروهایش که رفته بود ماشین سوم را چک کند، خبر آورد و گفت: «بانو! بانو! در خودروی سوم هیچ کس نبود! ماشین به جز راننده و کمک راننده اش خالی بوده. اونا هم دو تا عراقی بیچاره بودند! آمریکایی نبودند.» رباب با عصبانیت روی خط ولید رفت و گفت: «ولید! رو دست خوردیم! مفهومه؟» ولید با تعجب گفت: «مطمئنی؟ خودش باید باشه!» رباب گفت: «ولی این نیست. این تله است. دور و برمون چه خبره؟» ولید فورا با دوربینش نگاهی به اطرافش انداخت و دید از جلو و عقب جاده، چندین خودروی جنگی مجهز، با آخرین سرعت در حال پیش روی به طرف رباب و نیروهایش هستند. ادامه... 👇
ولید گفت: «دستور تخلیه محل! سریع! از همون طرفی برید که اون زنه با بچه هاش فرار کردند.» این را گفت و مغز راننده اولین خودرویی که در حال نزدیک شدن به رباب و نیروهایش بود، نشانه گرفت. به محض شلیک، به هدف خورد و ماشین با همان سرعتی که داشت، ابتدا به طرف راست منحرف شد و سپس اینقدر با سرعت جلو رفت، که دیوار وسط دو تا از مغازه های مکانیکی اطرف را به زمین آورد. رباب و نیروهایش در حال ترک محل بودند. سوار ماشینشان شدند و با آخرین سرعت، به طرف کوچه پس کوچه ها رفتند. ولید به رباب گفت: «رباب! صدامو داری؟» رباب جواب داد: «میشنوم!» ولید: «اصلا با پشت سرتون درگیر نشین! تکرار میکنم؛ با پشت سرتون درگیر نشین. اونا با ما. شما فقط به فکر رد شدن از وسط قلب حلقه اول آمریکایی ها باشید.» رباب: «مفهومه.» ولید وقتی خیالش اندکی راحت شد، به نیروهایش گفت: «هر کی هر چی داره، بریزه وسط. نباید آمریکایی ها از این جاده دورتر بشن و دستشون به رباب و بچه هاش برسه. مفهومه؟» همه تایید کردند و جنگ تمام عیاری بین آنها صورت گرفت. 🔺سه ساعت بعد- مقر فرماندهی ارتش آمریکا ابومجد با دشداشه ای سفید و با یک عینک به چشمانش، مرتب و آراسته روی یک صندلی نشسته بود و یک تسبیح از تربت امام حسین در دست چپش داشت. اطرافش بلک و مایک و جوزف و بن هور نشسته بودند. بن هور: «مرحبا ابومجد! مرحبا! کار امروزت خیلی عالی بود.» مایک: «اگر اطلاعات تو نبود، ما خیلی تلفات میدادیم.» بلک: «من فکر نمیکردم اطلاع داشته باشن که تو اینجایی و اینجوری بخوان تو رو از چنگ ما دربیارن!» جوزف: «ابومجد! این که گفتی اونا میدونن که ما هر از ده روز انتقال اُسرا داریم، جا خوردم. چون خودمم به این مسئله دقت نکرده بودم. و وقتی گفتی امروز حتما میان دنبالت، خیلی باورم نشد. و وقتی گفتی دستتون بهشون نمیرسه و اونا مثل شبح در دل شب و روز عملیات میکنند، گفتم داره اغراق میکنه! مرحبا! خوشم اومد.» بن هور گفت: «چرا ساکتید عالی جناب؟ شما هم جمله ای بگید!» ابومجد ابتدا به نقطه ای خیره شد و سپس تسبیحش را دست به دست کرد و گفت: «اونا به این اکتفا نمیکنن. اگر فرصت کنند و برگردن، از امشب باید منتظر حملات راکتی باشید.» بلک پرسید: «به این پایگاه؟» ابومجد سرش را تکان داد و تایید کرد. مایک پرسید: «پیشنهاد خودت برای مقابله با اون اشباح چیه؟» ابومجد سرش را پایین انداخت. چند لحظه ای سکوت کرد و سپس در حالی که به بن هور چشم دوخته بود گفت: «اینجا ... وسط شما ... در این پایگاه ... کسی یا کسانی هستند که اخبار را به راحتی در اختیار اونا میذارن.» با این جمله سنگین ابومجد، همه سکوت کردند و با تعجب به هم نگاه کردند. ابومجد ادامه داد: «تا اونا مطمئن نشن که من از اینجا رفتم، یک روز خوش نمیبینید!» بن هور گفت: «ینی به جای این که فعلا وقتمون رو تلف کنیم و دنبال موش باشیم، باید دنبال این باشیم که خبر از اینجا درز کنه و به اونا برسه و مطمئن بشن که شما از اینجا رفتین! درسته؟» ابومجد گفت: «تنها راهش همینه. جای من اینجا نیست.» بلک و مایک به هم نگاه کردند. مایک گفت: «درسته. باید ابومجد رو از اینجا ببریم.» بلک گفت: «هماهنگ میکنم. با هلیکوپتر از پایگاه بلند شید.» ابومجد سرش را پایین انداخت و به فکر رفت. جوزف از بن هور پرسید: «بسیار خوب! اما به کجا؟ مقصدتون کجاست استاد؟» بن هور که مشخص بود از سطح بالای همکاری ابومجد برای لو دادن آن عملیات خیلی خوشحال است، گفت: «چند روز دیگه... اردن! فعلا اردن.» رو به ابومجد کرد و گفت: «موافقید عالی جناب؟» ابومجد با شنیدن کلمه اردن، هیچ عکس العمل خاصی از خود نشان نداد. دوباره سرش را پایین انداخت و همان طور که با تسبیحش ذکر میگفت، به نقطه ای چشم دوخت. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
🌿همین الان، در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها به یادتونم🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت هشتم 💥 🔺حاشیه حله-منزل بانو حنانه دو هفته گذشت. اِما حالش خیلی بهتر شده بود. حنانه، پارچه روی آخرین زخمی را که روی پهلوی راستِ اِما بود، باز کرد. همین طور که جای زخم را تمیز میکرد میگفت: «دیگه حالت خیلی خوب شده. تو زن قوی هستی. منظورم قدرت های عادی نیست. تحمل زخم های عمیقی که داشتی، فقط با ایمان و صبر ممکنه.» اِما که جلوی حنانه نشسته بود و حنانه پشت سرش بود، به نقطه ای خیره شده بود و یاد آن شب افتاد و گفت: «من که ندیدم اما فکر کنم زخم‌های بدن دخترم ده برابر من بود. بدنِ ظریف و بچه گونه دخترم تحمل اون همه زخم و آتش را نداشت.» حنانه پنبه را در آب جوش زد و همین طور که اطراف زخم را تمیز میکرد، نفس عمیقی کشید و گفت: «خدا رحمتش کنه. عاتکه گفت که به اندازه مادرش زیبا بوده.» اِما به آرامی اشک از گوشه چشمش جاری شد و گفت: «میا از منم زیباتر بود. خیلی زیباتر. الان کجا میتونه باشه دخترم؟» حنانه که کارش تمام شده بود، دستش را به گرمی و مهربانی روی شانه اِما گذاشت و گفت: «پیش خداست. بازگشت همه ما به طرف خداست. امروز میخوام شما را با یه نفر آشنا کنم.» اِما گوشه چشمش را پاک کرد. حنانه بلند شد و دستش را به طرف اِما گرفت و گفت: «بلند شو دخترم! با من بیا!» اِما دست حنانه را گرفت و بلند شد و با هم به طرف حیاط رفتند. دید لیلا در حیاط خانه دارد بازی میکند. اِما گفت: «چند بار میخواستم از شما بپرسم اما نشد. به شما نمیخورد که دختری به این کوچکی داشته باشید.» حنانه لبخندی زد و جواب داد: «سرنوشت این دختر تقریبا مثل سرنوشت شماست. در یک شب... در یک منطقه... همه خانواده اش را از دست داد و الان اینجاست.» اِما دوباره به آن دختر زل زد و پرسید: «ینی این دختر هم به خاطر اون شب... حمله ارتش آمریکا...» حنانه ادامه داد: «زبونش بند اومده. نمیتونه حرف بزنه. ولی ببین چقدر تند و سریع میدوه!» اِما نگاهی انداخت و لبخند زد. پرسید: «میدیدم که شما هر روز باهاش ورزش میکردید.» حنانه: «دختر مستعدی هست. وقتی دختر خودم در این سن و سال بود و آموزشش رو شروع کردم، شاید به چابکی لیلا نبود.» اِما یادش آمد که یک شب یک خانم جوان را در حیاط دیده بود که از در خارج شد و رفت. گفت: «اون خانمی که آن شب اینجا بودند و گفتید از حضور من مطلع نشه، دخترتونه؟» حنانه: «بله. رباب! لیلا بنظرم از رباب قوی تر میشه. جَنَمشو داره.» اِما که داشت برایش جالبتر میشد پرسید: «قصد دارید این دخترو تربیت کنید؟» حنانه لبخند زد و گفت: «قصد دارم یادش بدم که از پس خودش بربیاد. شما حاظرید به من کمک کنید و با لیلا دوست بشید؟» اِما: «ولی من خیلی اینجا نمیمونم!» حنانه: «تا خبری از شوهرتون به دست نیاریم و مطمئن نشیم که شما در خطر نیستید، جایی نمیتونید برید!» اِما دید حرف حنانه منطقی است. سرش را تکان داد و دوباره به لیلا زل زد. گفت: «دختر مهربونی به نظر میاد!» 🔺شرق اردن-پایگاه تخصصی نظامی آمریکا وقتی ابومجد بیدار شد، دشداشه سفیدی بر تن داشت. چشم و صورتش را مالاند. دید بن هور کنار پنجره ایستاده و بیرون را تماشا میکند. از تختش پایین آمد. گلویش را صاف کرد و به طرف پنجره و بن هور رفت. دید در محوطه، تعداد پنجاه شصت نفر زن و کودک آمریکایی در حال احوالپرسی و بوسیدن شوهران و پسرانشان هستند. بن هور همین طور که بیرون را نگاه میکرد گفت: «میبینید عالی جناب! میبینید دنیا چقدر جای خوبی میشد اگر جنگی نبود و اگر این ها مجبور نبودند کیلومترها دور از خانواده هاشون بجنگند؟ میبینید چقدر زن و بچه های افسران ارتش آمریکا و انگلیس و بقیه متحدانمون مظلوم هستند؟» ابومجد فقط بیرون را نگاه میکرد و هر از گاهی بازوی سمت راستش را میمالاند. جای سوزنی که به او زده بودند، همچنان سوزش و خارش داشت. بن هور ادامه داد: «اینجا شرق اردن هست. آمریکا در این جا دو تا پایگاه نظامیِ تخصصی داره که خدمات مربوط به افسران و خانواده هاشون رو هم پیگیری میکنه. همه افسران آمریکایی که در خاورمیانه حضور دارند و علیه تروریست به آمریکا خدمت میکنند از خدمات این پایگاه استفاده میکنند.» این را که گفت، عینکش را عوض کرد و رو به ابومجد گفت: «بگذریم! ما امروز و فردا دو تا کار مهم داریم که قبلش از شما عذرخواهی میکنم. دست من نیست. روند قانونی اینجاست. باید انجام بشه!» ابومجد نفس عمیقی کشید و از تماشای خانواده افسران آمریکایی چشم برگرداند و رو به بن هور گفت: «چیکار باید بکنم؟» ادامه...👇
بن هور گفت: «اینا میخوان مطمئن بشن که شما دروغ نمیگید! امروز و فردا، در ساعات غیر مشخصی از شبانه روز به شما دستگاه دروغ سنج نصب میکنند و سوالاتی از شما میپرسند.» ابومجد که معلوم نبود چه احساسی دارد اما خیلی هم از آن حرف بن هور خوشش نیامده بود پرسید: «دیگه؟!» بن هور جواب داد: «دیگه این که دو تا کارشناس به صورت حضوری و یک تیم ده نفره به صورت غیرحضوری، شما را مورد ارزیابی قرار میدهند. باید بتونید نظرات این دو تیم را به خودتون جلب کنید تا بتونیم...» ابومجد کلام بن هور را قطع کرد و گفت: «تا بتونیم چی؟ بهم پناهندگی بدین؟ من از شما درخواستی کردم که الان مجبور باشم برم زیر دستگاه دروغ سنج؟ قراره کاری کنم که باید اول اعتماد شما را جلب کنم؟ چرا با من صادقانه حرف نمیزنید؟ چرا نمیگید چی میخواید؟» بن هور گفت: «حق باشماست. منم جای شما بودم مقاومت میکردم. اما ... از شما خواهش میکنم فقط همین دو روز به حرف من گوش بدید تا من یک عمر در خدمت شما باشم!» ابومجد گفت: «من نیازی به خدمت شما ندارم. بعلاوه این که ... حالم از یهودی بودن شما به هم میخوره. حالم از ابراز محبت شما و عالی جناب گفتنت بد میشه. شما جان مرا نجات دادید. درست! هرچند نمیدونم چرا؟ من نمیتونم برگردم عراق و اگر برگردم باید یک عمر مخفی زندگی کنم و الا دَخلمو میارن، اینم درست. اصلا به خاطر این که میدونستم جانم در خطر هست و اونا به راحتی از من نمیگذرن، با شما همکاری کردم و هر چی میدونستم به شما و اون سه چهار تا افسر آمریکایی گفتم تا خلاص بشم از اون وضعیت! ولی علت کارهای شما را نمیفهمم! اگر اسیرم، بهم بگید. اگرم ماجرا یه چیز دیگه است، صادقانه مطرح کنید!» بن هور لبخندی زد و دو سه قدم جلوتر آمد و به چهره ابومجد زل زد و گفت: «ابومجد به من اعتماد کن! حتی اگر از من و یهودی بودنم بدت میاد. ازت خواهش میکنم مقاومت نکن!» ابومجد دیگر حرفی نزد و فقط رو به پنجره و حیاط آنجا کرد و خیره شد. 🔺حیاط پایگاه تخصصی آمریکا در اردن مارشال(همسر اِما) و جیمز(افسر) در گوشه ای از حیاط ایستاده بودند و به بقیه نگاه میکردند. مارشال لباس فرم نداشت و با سر و وضع معمولی در کنار جیمز ایستاده بود. جیمز که اغلب اوقات دستش در جیبش بود و پاهایش به آرامی تکان میخورد، به مارشال گفت: «بهترین تصمیم رو گرفتی. منم به کمکت نیاز داشتم. همه توانمو میذارم تا بتونی یه ردی از همسر و دخترت پیدا کنی!» مارشال گفت: «از کی شروع میکنی؟» جیمز جواب داد: «از همین حالا! دنبالم بیا!» با هم به بار رفتند و یکی دو ساعت آنجا بودند. تا این که جیمز گفت: «نقشه اینه که امشب تلاش میکنیم به کمک هم از اینجا فرار کنیم. همکارم تونسته بفهمه که یکی دو نفر از اردنی ها که اینجا کار میکنند، پول دوست هستند و برای چند دلار هر کاری بگی میکنن. از همونا شروع میکنیم تا ما رو از اینجا ببرن.» مارشال پرسید: «فقط از اینجا بیرون میبرن؟» جیمز: «میگیم میخوایم به عراق بریم. یا خودشون میتونن یا یکی رو به ما معرفی میکنن.» مارشال آمد دوباره سوال بپرسد که جیمز فورا گفت: «بسپارش به من! نگران نباش. تو فقط قول بده که بدون هماهنگی با من جایی نری و سر همه قول هایی که به هم دادیم، بمونی! وگرنه اگه بدون تو برگردم و بخوای منو قال بذاری، پرونده خیانت و فرار از جنگ و پناهندگی به دشمن به همراه زن و دخترت برات درست میکنم. میگیری چی میگم؟» مارشال که دید جیمز خیلی صریح و جدی این حرف را زده و شوخی ندارد، سرش را تکان داد و ته مانده استکانش را بالا بُرد. 🔺اتاق سنجش ابومجد روی یک صندلی نشسته بود و روبرویش یک آمریکایی با لباسِ سفیدِ پرستاری نشسته بود. اتاق مجهز به انواع سیستم های دروغ سنج بود که خیلی زیبا طراحی شده بود و از تمیزی و معطر بودن آن معلوم بود که برای افراد عادی استفاده نمیشود. آن پزشک یا پرستاری که روبروی ابومجد بود دو سیم به قفسه سینه ابومجد و یک سیم به مچِ راست و یک سیم دیگر به مچ دست چپش متصل کرده بود. با زبان انگلیسی گفت: «آقا ... آمادگی دارید؟» ابومجد خیلی عادی و از روی بی توجهی و کم حوصلگی گفت: «شروع کنید!» دو تا مانیتور روشن بود و که یکی ضربان قلب و دیگری فشار خون و نبض ابومجد را نشان میداد. آن پزشک با گفتن جمله«باید فورا جواب بدید و اگر بیشتر از دو ثانیه مکث کنید، جواب منفی تلقی میشه. لطفا فقط با بله یا خیر جواب بدید!» شروع کرد و تند تند از ابومجد سوال پرسید. -اسم شما ابومجد هست؟ -بله ادامه... 👇
-شما اهل عراق هستید؟ -بله -شما یک همسر و دو دختر دارید؟ ابومجد با شنیدن اسم همسر و دخترانش یک لحظه کوتاه مکث کرد اما فورا گفت: «بله» -آقا لطفا مکث نکنید! دوباره شروع میکنیم! اسم شما ابومجد هست؟ -بله -شما اهل عراق هستید؟ -بله -شما یک همسر و دو دختر دارید؟ -بله -شما قصد کشتن نیروهای آمریکایی داشتید؟ -بله -آیا الان همچنان قصد دارید با آمریکا بجنگید؟ -بله -شما آمریکا را دشمن درجه یک خودتون میدونید؟ -نه 🔺 اتاق کنترل در اتاق کنترل که در کنار اتاق سنجش بود، بن هور و بقیه نشسته بودند و تا ابومجد گفت که آمریکا را دشمن درجه یک خودش نمیداند، همه به هم نگاه کردند. اما بن هور چشم از دوربینی که صورت ابومجد را نشان میداد، برنداشت. 🔺اتاق سنجش -شما با قصد قبلی و به نیت توطئه اینجا هستید؟ -خیر -شما را دستگیر کردند؟ -بله -شما با دوستاتون در شب عملیات درگیر شدید؟ -بله -اگر باز هم آنها را ببینید با آنها درگیر میشید؟ -بله -شما شیعه هستید؟ -بله -شما از تشکیل حکومت اسلامی در عراق ناراحتید؟ -بله -شما از تشکیل حکومت داعش ناراحتید؟ -بله -شما دو تا دختر و یک همسر دارید؟ -بله -شما تا الان به ما دروغ گفتید؟ -خیر -شما قصد دارید به ما دروغ بگید و از حسن نیت ما سواستفاده کنید؟ -خیر -شما مجتهد و استاد سطوح عالی هستید؟ -بله -شما تا الان کسی رو به قتل رسوندید؟ اینجا بود که ابومجد مکث و شروع به سرفه کرد. 🔺 اتاق کنترل همه به مانتیورها چشم دوخته بودند و تمام حرکات ابومجد را زیرنظر داشتند. دیدند که دکتر برای ابومجد آب ریخت و به او تعارف کرد. ابومجد لیوان آب را از دکتر گرفت و همان طور که چشمش بسته بود و جرئه جرئه مینوشید و سرش بالا و بالاتر میرفت، ناگهان چشمانش را به دوربین زل زد و چشم در چشم همه کسانی که او را میدیدند، علی الخصوص بن هور گفت: «بله!» با گفتن بله، آن چند نفر به همهمه افتادند. بن هور که همچنان در چشمان ابومجد زل زده بود، مشتش را باز کرد و دکمه کوچکی را که روی میز بود فشار داد و گفت: «حالا!» 🔺 اتاق سنجش با گفتن کلمه حالا، ناگهان ابومجد دید که کسی که با لباس پرستاری روبرویش نشسته، از زیر میزش ساطور بزرگی را درآورد و به طرف سر و گردن ابومجد حمله کرد. با بی رحمی هرچه تمام میزد. ابومجد که هنوز آب خوش از گلویش پایین نرفته بود، فقط فرصت کرد که در ضربه اول که دست آن مرد با ساطور بزرگش به طرفش فرود می آمد، جاخالی بدهد و اندکی تعادل مرد به هم بخورد. ابومجد در چشم به هم زدنی، از صندلی جدا شد و همه سیم ها را از خودش جدا کرد. آن مرد که اصلا انگار یهو تبدیل به زامبی خطرناکی شده بود، با بیرحمی هر چه تمام تر، ساطور را از بالا به پایین میبرد. اینقدر حرکاتش تند و وحشیانه بود که ابومجد فقط فرصت میکرد جاخالی بدهد و با فریاد و دویدن در اطراف اتاق، همه چیز را به طرف او پرتاب کند. تا جایی که یهو پای ابومجد سُر خورد و از پشت، با سر به زمین خورد! آن مرد با فریادی که میکشید، دو سه بار ساطور را به در و دیوار زد. تا این که به پایین پای ابومجد رسید. لحظات ترسناکی برای ابومجد بود. خودش را روی زمین میکشاند اما آن مرد دنبالش میرفت و میخواست کار را تمام کند. تا این که به نزدیکی اش رسید. چشم در چشم شدند. ابومجد فریاد میزد و الله اکبر میگفت. تا مرد دستش را بالا آورد تا ساطور را به فرق سر ابومجد بکوید، صدایی از پشت سرش آمد که گفت: «کافیه!» با شنیدن کلمه «کافیه!» آن مرد تغییر حالت داد و دستش بین زمین و هوا ماند. یک لحظه خودش را جمع و جور کرد و کنار ایستاد. ابومجد که چنان تپش قلبی گرفته بود که صدای نفس زدنش در اتاق پیچیده بود، دید بن هور آن مرد را کنار زد و خودش را به ابومجد رساند و در بالینش نشست. بن هور دستی به سر و صورت ابومجد کشید. سپس رو به آن مرد گفت: «برای امروز کافیه! عالی جناب خسته هستند.» با گفتن این حرف، آن مرد ساطور را به زمین انداخت و برای آخرین بار به چهره ابومجد خیره شد و از آن اتاق خارج شد. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و روزتون بخیر☺️ این پرچم را که دیدم، گفتم سنگینی و سوس‌ماسی متنش را با شما تقسیم کنم😊
ضمنا عزیزانی که برای این هفته درخواست تبلیغ دارند، ساعت ۱۳ امروز مراجعه کنند.
رفقا تبلیغات این هفته پر و بسته شد. لطفا شنبه هفته آینده ساعت ۱۳ مراجعه کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌ رفقا لطفا قسمت امشب حیفا۲ را دو مرتبه و با دقت بخوانید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت نهم 💥 🔺شرق اردن-نقطه مرزی مارشال و جیمز موفق شده بودند از طریق همان یکی دو نفر کارمند پولکیِ اردنی، راه خروج از باشگاه را پیدا کنند و با استفاده از زور و ارعاب، کاری کنند که آن دو بیچاره، خط خروج از باشگاه را لو بدهند و حتی با دو رفیقشان که آن شب، اِما و میا را به طرف مرز برده بودند، تماس بگیرند. ماشینی در جاده ای طولانی در وسط یک بیابان که حداکثر دو سه تا کوه از دور پیدا بود، با سرعت به طرف نقطه مرزی پیش میرفت. مارشال و جیمز در صندلی عقب و دو مرد با سر و صورت زخمی، جلو نشسته بودند. راننده که معلوم بود کتک مفصلی خورده، مدام از آینه به جیمز نگاه میکرد و هر از گاهی، با نوک انگشتش به روی کبودی که پای چشمش بود، دست میکشید. تا این که به یک سه راهی رسیدند. راننده توقف کرد و دستی ماشین را کشید. جیمز پرسید: «چی شد؟» راننده گفت: «همین جاست. تا دو ساعت دیگه یه مینی بوس میاد. راننده اش یکی از دهاتی های همین اطراف هست. راه بیابون رو بلده. ده دوازده ساعت رانندگی میکنه اما بدون هیچ مشکلی شما رو از مرز عبور میده و به عراق میرسونه.» چون جیمز داشت به زبان عربی با راننده راحتتر حرف میزد، مارشال به جیمز گفت: «ازش بپرس اون شب، اِما و میا را همین جا پیاده کرده؟» مارشال هم زبان عربی را حدودا بلد بود اما جیمز ترجمه میکرد. راننده جواب داد: «بله. همین جا. یه ربع ایستادم تا مینی بوس بیاد و سوارش کنه. چون بیابون هست و تنها بودند، ولشون نکردم تا سوار مینی بوس بشن.» جیمز پرسید: «فقط یه مینی بوس از اینجا رد میشه؟ فقط از مرز رد میکنه و میبره عراق؟» راننده گفت: «همینو میخواستم بگم! دو تا مینی بوس بود. دوتاش هم میبرد عراق و از عراق میاورد اردن. که شنیدیم یکیشون منفجر شدن و با مسافراش رفتن هوا!» وقتی جیمز این جمله را دقیق تر ترجمه کرد، هر دو نگران شدند و به هم با نگرانی نگاه کردند. اما جیمز بحث را عوض کرد تا مارشال بیشتر از این ناراحت نشود. گفت: «همین جا صبر میکنی تا مینی بوس بیاد و ما بریم. بعدش هر جا خواستی برو! ضمنا اگه بفهمم به کسی گفتی که ما رو اینجا آوردی، پیدات میکنم و کَلَکِت کنده است.» نفری که کنار راننده نشسته بود و جوان تر بود، رو به جیمز کرد و گفت: «آقا لطفا با دوستای ما تو باشگاه آمریکایی‌ها کاری نداشته باشین. وضعیت اقتصادی ما خیلی بده. بخاطر همین از شما و اون خانم پول گرفتند و تا اینجا آوردند!» جیمز رو به مارشال گفت: «دو ساعت دیگه مینی بوس میاد. من بیدارم. تو استراحت کن!» تا این که دو ساعت گذشت و جیمز و مارشال سوار مینی بوس شدند و از طریق یکی از راه های طولانی و خسته کننده به طرف عراق حرکت کردند. 🔺 باشگاه نظامیان آمریکا در اردن سحر بود و صدای ناله ابومجد در اتاقش پیچیده بود. رو به قبله در حال خواندن نمازشب بود و در قنوت رکعت آخرش، دست چپش را بالا آورده بود و داشت با حالت عجیبی نفرین میکرد. دندان هایش روی هم بود و سرش را پایین انداخته بود و با بغض و کینه، از صدای ته گلویش لعن و نفرین خارج میشد. بن هور که در اتاق کناری نشسته بود و صدای ابومجد را خیلی کم و به زور میشنید، روی تختش دراز کشیده و از طریق مانیتور روبرویش، حواسش به ابومجد بود. تا این که ابومجد نماز شبش تمام شد. کنار پنجره رفت. پنجره را باز کرد. خنکای سحر به ریش و صورتش میخورد. چشمانش را لحظاتی بست و از آن نسیم لذت برد. تا این که صدای اذان صبح را از فاصله خیلی دور شنید. باید به زور گوش میداد تا بشنود و مشخص بود که از آن پایگاه تا اولین آبادی که صدای اذان از آن شنیده میشد، خیلی فاصله داشت. کلمات اذان را که میشنید زیر لب حکایت میکرد. وقتی شنید «اشهد ان لا اله الا الله!» زیر لب تکرار میکرد. وقتی شنید «اشهد ان محمدا رسول الله» دوباره تکرار کرد. به «حی علی الصلوه» که رسید، برگشت تا به سراغ سجاده اش برود که وسط تاریکی با بن هور مواجه شد و چون انتظارش را نداشت، یک لحظه جا خورد! بن هور چند قدمی جلوتر آمد و لحظاتی با ابومجد به هم زل زدند. تا این که بن هور لب باز کرد و در حالی که اشک در چشمانش زل زده بود گفت: «کاش شما را حداقل نیم قرن قبل... زمانی که بیست سی سالم بود و برای پیدا کردن حقیقت، از پاریس عازم اورشلیم شده بودم، با شما آشنا میشدم.» ابومجد باتعجب گفت: «منظورتان را متوجه نمیشم!» بن هور گفت: «شما با همه مردان الهی که در عمرم دیدم، به اندازه فاصله زمین تا کهکشان ها تفاوت دارید. بذار قصه زندگیمو خیلی خلاصه براتون بگم.» ابومجد به دیوار تکیه داد و دست به بغل ایستاد و به حرف های بن هور دقت کرد. ادامه... 👇
👈 [پدرم از تجاری بود که سالها در هند تجارت میکرد. زمانی که هند مستعمره ما بود، با دختری از پاریس ازدواج کرد و سه ماه بعد با هم به هند رفتند. بعدها فهمیدم که پدرم در کنار تجارت چای، به پیدا کردن و معرفی کردن کسانی مشغول بوده که بااستعداد و باهوش بودند اما از پسِ تامین مخارج تحصیلشون برنمیومدند. دو سال بعد، بعنی زمانی که پدرم چهل سالش بود، من به دنیا اومدم. به خاطر سفیدی بیش از حد چهره و دستانم، به پیشنهاد یکی از خاخام های بزرگ اورشلیم، اسم من رو بن هور میذارن. لابد اطلاع دارید که اسم بن هور از اسامی مقدس ماست اما هر کسی اجازه نداره اسم بچه اش را بن هور بذاره. فقط کسانی که از کنیسه اعظم اروشلیم اجازه داشته باشند میتونند از این اسم استفاده کنند. پدرم وقتی من و مادرم رو به اورشلیم برد تا هم در آب مقدس شسته بشم و هم اسمم رو انتخاب کنند، در راه برگشت، غروب روز اولی که از اورشلیم خارج شده بودیم، به مریضی سنگینی مبتلا شد. ما را به همراه پدرم به اورشلیم برگردوندند. پدرم سه روز تب کرد و ناباورانه مُرد. مادرم که از نجیب زاده های پاریس بود، به پیشنهاد خاخام بزرگ، تصمیم گرفت که در اورشلیم بمونه و من رو بزرگ کنه. تا این که دوران نوجوانی من مصادف شد با دومین جابجایی بزرگ یهودیان در دنیا. فاصله ده سالگی تا پونزده سالگی من که یهودیان داشتند به عنوان ملیت، هویت خودشون رو به دست میاوردند، من هم داشتم هویت اصلی خودم رو پیدا میکردم تا این که اون اتفاق بزرگ افتاد. در شبی که قرار بود تفاهم‌نامه اول اروپایی ها و یهودیان امضا بشه و نقشه سکونت در کرانه مدیترانه مصوب بشه، آتش سوزی بزرگی اتفاق افتاد و مادرم و خاخام بزرگ و عده دیگری از سران بزرگ یهود در اون آتش سوختند. من به راهنمایی یکی از عموزاده هام و برای رهایی از تنهایی، به مطالعه و تحقیق در ادیان بزرگ ابراهیمی و غیرابراهیمی پرداختم. و چون پسر خیلی کنجکاوی بودم، از هیچ مطلب و حقیقت هرچند ترسناکی فرار نمیکردم. تا این که با استفاده از منابع عبری و پیش بینی که برخی از بزرگان ما در سالیان سال قبل مطرح کرده بودند، متوجه شدم که اون آتش سوزی، آخرین آتشی نیست که به جان قوم من و بزرگانمان خواهد افتاد و باید منتظر بدتر از این ها باشیم. اما دیگه حدودا بیست و هفت هشت ساله شده بودم و به خاطر هوش و حواس زیادی که داشتم، به جذب سازمان مخفی انگلستان دراومدم. یعنی دقیقا همون سالهایی که دارم به شما میگم کاش همون موقع با شما آشنا شده بودم. چون اگر اون موقع شما بودید، و دقیقا مثل همین الان بودید، و همین روحیات و افکار و دانش و جذبه و صداقت بی نهایتی که الان دارید، آن زمان هم داشتید، من نه به انگلستان میرفتم. نه به جذب سازمان مخفی که بعدها Mi6 نامیده شد درمیومدم. و حتی بذارین اقرار کنم که شاید حتی دیگه یهودی هم نمیموندم و مسلمان و شیعه میشدم.] 👉 ابومجد از کنار دیوار به آرامی جلوتر آمد و در نزدیکی بن هور ایستاد و پرسید: «چرا؟ مگه من کی هستم؟» بن هور نفس عمیقی کشید و با قیافه ای که حاکی از هزاران حرف نزده و ناخوانده و مگو بود، سری تکان داد و گفت: «شما گمشده انسان هستید!» ابومجد قیافه اش متعجبانه تر شد و پرسید: «من؟!» بن هور گفت: «یهود، هزار کتاب مخفی داشت که از زمان سلیمان تا حال حاضر، فقط 99 تا از اون باقی مونده. هر کتابی که درباره آینده جهان و سرنوشت بنی اسراییل و...» و نفس عمیقی کشید! ابومجد که متوجه سکوت معنادار او شده بود پرسید: «و؟!» بن هور ادامه داد: «و آخرالزمان و امامان شیعه و زعمایی که به دنیا میان تا بنی اسراییل را نابود و یا به مجد برسونند، خوشبختانه در منابع ما باقی مونده.» ابومجد که تا آن زمان حرفی از علم و دانشش نزده بود، کلمه ای به زبان آورد که تن و بدن بن هور شروع به لرزیدن کرد. ابومجد گفت: «مثل کتاب نبوئت هیلد! درسته؟» بن هور که حالات صورتش داشت عوض میشد فورا با نگرانی پرسید: «شما ... عالی جناب ... کتاب نبوئت هیلد رو میشناسید؟» ابومجد لبخند مرموزی کنج لبش نشست و گفت: «بذار حالا من برات یه چیزی بگم ... ببینم اطلاعاتمون با هم جور در میاد یا نه؟» این را گفت و دستانش را پشت کمرش گرفت و شروع کرد و در آن تاریکی، به آرامی جلوی بن هور قدم زد و گفت: 👈 [هفتاد سال پیش از بعثت پیامبر اسلام، کودکی مرموز بنام لحمان حطوفاه فرزند یکی از علمای پرهیزگار بنی اسرائیل بنام ربی پنحاس و زنی پاکدامن بنام راحیل متولد شد و بلافاصله پس از تولد به سجده افتاد و لحظاتی بعد برخاسته و رو به مادرش کلماتی مبهم و بیمناک به زبان آورد. پس از این ماجرا و با واکنش مادر کودک، اون تا ۱۲ سالگی لب به سخن نگشود. جملات این کودک موسوم به کتاب نبوئت هیلد به اندازه ای سربسته و نامفهوم بود که حتی علماء و مفسرین یهود و اهل لغت عبری را دچار حیرت کرد. درسته جناب بن هور؟ ادامه...👇
البته این ابهام هفتاد سال پس از آن معنا پیدا کرد و نشان دادکه جملات لحمان، بشارت ظهور پیامبر آخر الزمان و وقایع معاصر و بعدش بوده، لکن علمای یهود بعضی مبهمات را بهانه قرار داده و علامات و بشارات روشنی که راجع به پیامبر بزرگ اسلام بود را مربوط به شخصی نا معلوم دانسته و این کتاب را متروک و در دسترس طالبین و حتی عوام یهود قرار نمی‌دهند. مگه نه؟ اما در اثر عنایت خداوند، یکی از علمای بزرگ یهود پس از تامل در آئین اسلام، مشرف به دین مقدس اسلام گردید و بر اثر یک اتفاق، کتابی از کتب بنی اسرائیل بنام تبعید و میصوا، برای چاپ آماده شد و از حسن تصادف نسخه صحیحی از کتاب نبوئت که به نظر علمای یهود آن زمان هم رسیده و بر صحت آن گواهی داده و مقدمه ای بر آن نوشته بودند، در آن موجود بوده این عنایت خدای متعال منجر به این گردید که سخنان الهی آن کودک از پرده های ضخیم مرض ها و غرض ها بیرون بیاد. ولی باز علمای یهود از نشر آن جلوگیری نموده و فعلا در کتابخانه ها و نزد علمای یهود به نام کتاب متروکه و غیر معتمده نگهداری میشه. درسته جناب بن هور؟] 👉 بن هور که اگر کاردش میزدی، خونش در نمی آمد گفت: «بله. کاملا درسته! و من به خاطر همین در عراق و عربستان و اردن و افغانستان و هند و پاکستان آواره شدم تا آخرین نفری رو که تمام نشانه ها بر اون منطبق هست، پیدا کنم و سر تعظیم در برابرش فرود بیارم.» ابومجد لحظاتی سکوت کرد و فقط در چشمان بن هور زل زد. بن هور ادامه داد: «شبی که شما از دستور تمرد کردید و بعدا با شنودِ تماس های فرماندهان شما متوجه شدیم که به خاطر این بوده که فکر نمیکردید کمین باشه و کمین رو اصولا ناجوانمردانه میدانید، متوجه شدم که احساسم به شما دروغ نیست.» ابومجد گفت: «زرهِ علی بن ابی طالب پشت نداشت. هیچ وقت غافلگیر نشد و دشمن را هم غافلگیر نکرد.» بن هور گفت: «و وقتی متوجه شدم که شما اسلام را مطابق قرآن میفهمید نه مطابق حرف های مراجع و آخوندهای دیگه، و حتی با دانش سرشاری که دارید قادر به ساکت کردن و خاموش کردن شما نشدند، متوجه شدم که شما برای اتمام حجت به کل جهان اسلام انتخاب و برگزیده شدید.» ابومجد گفت: «تند نرو بن هور! ینی چی برگزیده شدم؟ از طرف کی؟ کجا؟» بن هور خیلی جدی گفت: «از طرف خداوند. و این مسئله در هم منابع ما اومده و هم منابع خودتون!» ابومجد گفت: «مثلا؟» بن هور جواب داد: «صورتی بلند و محاسن و موی مجعد دارد. ابروهایش نه پیوسته است و نه بافاصله. قامتش میانه است و جذبه ای در نگاهش دارد که دل آدمیان را میلرزاند. قلبش سپید و دانشش بسیار است و با هر آیینی به زبان و مرام خودش سخن میگوید. همین طور که شما الان با من با زبان منابع مخفی یهود سخن گفتید.» ابومجد فورا رو برگرداند و به طرف پنجره اتاقش رفت و گفت: «بس کن بن هور! بس کن!» اما بن هور بس نکرد و با تندی پشت سرش رفت و ادامه داد: «او با مردانی از پولاد سخت تر و از برگان درختان و قطرات دریاها بیشتر حمایت میشود. گردنِ گردن فرازان و علمای دروغین امتش را میزند و از خون آنها دریایی سرخ به راه می اندازد. آنگاه از کعبه رو به اورشلیم کرده و برای یافتن هیکل سلیمان...» ابومجد با عصبانیت برگشت و گردن بن هور را محکم گرفت و به دیوار چسباند و با عصبانیت گفت: «اگه فقط یک کلمه دیگه حرف بزنی...» اما دید نخیر! بن هور ول کن نیست. در آن فشار که نزدیک بود گردنش خرد شود به زور صدا و هوا از گلویش بیرون فرستاد و گفت: «پدر و مادرم به قربان شما! اگر مشکل نَسَب و حَسَب دارید، نَسَبِتان با من عالی جناب! شما فقط به این فکر کنید که چگونه میشود دنیای اسلام را از گزند مراجع علی الخصوص مراجع و آخوندهای شیعه نجات داد؟ همان ها که هر شب در نماز نفرینشان میکنید و آنها را سبب ذلت مومنین و مسلمین میدانید!» بن هور این حرف را که زد، دستان ابومجد شل شد و گردن بن هور از زیر دستانش آزاد شد. بن هور نفسی کشید و حرف آخرش را زد: «اما عالی جناب! داعش دیر یا زود نابود میشود. عمرش به یک دهه نیست. زعیمی که از القاعده و ابوغریب تربیت شود، به درد چاه مستراح هم نمیخورد. چه برسد به امارت اسلامی عراق و شام! آنها این کاره نیستند. آمریکا هم فهمیده. بخاطر همین دنبال راهی است که آبرومندانه هم از افغانستان خارج شود و هم از عراق. این انگلستان است که مهد تربیت رهبران آینده دنیاست. عمر شما دراز خواهد بود. حمایت همه ما باشماست. شما مجتهد و شیعه و دارای عِرق بالای دینی هستید. همه نشانه ها بر شما منطبق است. این فرصت تاریخی را از دست ندهید. یا قیام کنید و با حمایت همه ما عَلَم حکومت جهانی شیعی را به دست بگیرید و یا این تو و آن هم عراق و تعقیب و فرار و البته خانواده ای که هم رزمانتان به گروگان گرفته اند تا شما برگردید!» بن هور این را گفت و تعظیم کرد و ابومجد را در آن بین الطلوعین حساس رها کرد و رفت. ادامه دارد.. رمان @Mohamadrezahadadpour
✔️ متوجهین بن هور داره چه غلطی میکنه؟ میفهمین میخواد تاریخ رو به کجا بکشونه؟
nbuet_hyld.pdf
6.9M
نسخه ای از کتاب نبوئت هیلد 😉 تقدیم با احترام رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا