eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.6هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
557 ویدیو
112 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت هجدهم 💥 بانوحنانه برای دیدن عاتکه و سرکشی از خانواده های برجامانده از جنایت ارتش آمریکا به منطقه رطبه رفته بود و آن روز در مقرّ همیشگی اش حضور نداشت. بانورباب و یکی دو نفر دیگر در خانه این طرف، و اِما و لیلا در خانه آن طرف بودند. همه چیز عادی بود و خبر خاصی نبود. دو سه ساعت از مغرب گذشته بود و رباب و دو بانوی دیگر که در خانه بودند، در حال خوردن چند لقمه شام بودند که یهو رباب صدای بسیار ضعیفی از دور شنید. دست از غذا کشید. لقمه ای که بین زمین و هوا بود، بر زمین گذاشت و گوشش را تیزتر کرد. آن دو بانو به هم نگاه کردند و مشکوک شدند. یکی از آنها از رباب پرسید: «چه شد بانو؟ چرا از غذا دست کشیدید؟» رباب که چشمانش را بسته بود و فقط گوش میداد جواب داد: «شما هم صدایی که من دارم میشنوم، میشنوید؟ صدای زوزه دو یا سه تا ماشینِ جنگیِ...» همین طور که این کلمات را میگفت، صدا نزدیک تر میشد تا این که صدا واضح شد. شاید فقط صد متر با آنها فاصله داشتند که یهو رباب چشمانش را باز کرد و با هیجان زیاد گفت: «دشمن! دشمن! داریم محاصره میشیم.» تا این کلمات را گفت، آن دو بانو مثل فشنگ از سر جا بلند شدند. یکی از آنها به طرف حیاط دوید و خودش را به مطبخ رساند. قوطی های ادویه را خالی کرد و دو سه تا پلاستیک کوچکی که در آنها بود را برداشت و در لابلای موهایش مخفی کرد. دومی با سرعت برق و باد خودش را به اتاق بانو حنانه رساند و دو سه تا شیشه عطرِ بانو حنانه که آنجا بود، روی خودش و بانو رباب و آن یکی بانو خالی کرد. مابقی عطرها را هم در فضای خانه و حجره ها و حیاط و حتی روی گل و گیاهان ریخت. سپس چادر و روسری اش را درآورد و در تنور انداخت تا با باقی مانده زغال ها فورا بسوزد. و در مرحله آخر، چادر و روسری بانو حنانه را پوشید و تسبیح بانو را به دست گرفت و در چارچوب در، خیلی عادی نشست. همه این ها در حالی بود که صدای ماشین ها نزدیک و نزدیک تر میشد. آنقدر ماشین های ارتش آمریکا وحشیانه و باسرعت جلو می آمدند که صدای جیغ بچه ها و عابرانی که از نزدیکی آنها عبور میکردند، شنیده میشد. اما رباب... رباب ندانست چطوری خودش را مانند صاعقه به خانه کناری رساند. از لابلای گیاهان کوچکی که کنار دیوارِ گوشه حیاط روییده بود، راهی برای دو خانه قرار داده بودند. اِما و لیلا در حال نوشتن و تمرین روی کاغذ بودند که دیدند رباب وارد شد. رباب و اِما خیلی کم با هم رودررو شده بودند. تمام آن پنج شش سال، بانوحنانه ضرورتی ندیده بود که آنها چندان با هم انس بگیرند. لیلا تا دید رباب سراسیمه وارد شد، متوجه وجود خطر در نزدیکیشان شد و از سر جا بلند شد. رباب به اِما گفت: «باید فورا لباس هایمان را با هم عوض کنیم.» اِما با تعجب پرسید: «چه شده؟» رباب گفت: «داریم محاصره میشیم. من لباس شما رو میپوشم و شما هم لباس منو! ممکنه بوی شما را به سگ هاشون داده باشند. اینطوری دیگه دستشون به شما نمیرسه. لیلا راه را بلده. شما را به جای امن میرسونه!» لیلا تا این را شنید، حتی برنگشت تا کاغذش را بردارد. با همان زبان بستگی‌اش، مچ دست اِما را گرفت و به اتاق کناری کشاند. در چشم به هم زدنی، فورا رباب و اِما لباس هایشان را عوض کردند. رباب روسری اِما را قبل از این که سر کند، به سر و صورت و گردن اِما کشید و سپس پوشید. اِما خیلی گیج شده بود و اصلا و ابدا تصور این همه حرفه ای بودن رباب و لیلا را نداشت. فقط اطاعت میکرد. پرسید: «این کارا برای چیه؟ ما قراره کجا بریم؟ بانوحنانه کجا هستند؟» رباب به لیلا اشاره کرد و گفت: «برو و تا وقتی خود بانوحنانه نیامده دنبالتون، پیداتون نشه!» لیلا هم سرش را تکان داد. دوباره مچ اِما را گرفت و به طرف زیرزمین رفتند. لحظه آخر که میخواست در را پشت سرش ببندد، یک لحظه لیلا به طرف رباب برگشت و ... او را محکم در آغوش گرفت... رباب دید صورت لیلا پر از اشک اما نگاهش مصمم و مقتدر است. با این که خیلی عجله داشتند و هر لحظه ممکن بود از در و دیوار خانه، تکاوران آمریکایی بریزند داخل، اما رباب صورت لیلا را بوسید و گفت: «برو قربانت برم! برو امانتِ مادرم! برو نگران من نباش! فقط مراقب خودت و بانو اِما باش.» این را گفت و لیلا را هُل داد داخل و در را محکم بست. لیلا و اِما با احتیاط وارد چاهِ کفِ زیرزمین آن خانه شدند و با مهارتی که لیلا داشت، خودش و اِما را از آن معرکه نجات داد. رباب فورا یکی از استکان ها را شکست و با قدرت به طرف پشت خانه پرتاب کرد تا هیچ اثری از نفر دوم نباشد. خودش ماند و یک استکان و یک خودکار و یک کاغذ که ... البته دستخط اِما روی آن بود! فورا آن کاغذ را در دهان گذاشت و جوید. ادامه... 👇
بِلک و تیمش، یک دقیقه بعد به در آن دو تا خانه رسیدند. در چشم به هم زدنی، بلک دستور ورود به آن دو تا خانه را به بیش از بیست نفر تکاور آمریکایی با دو تا سگ بزرگ داد. آنها به دو تا تیم ده نفره تقسیم شدند و هر ده نفر، از در و دیوار وارد یکی از خانه ها شدند. 🔺مقر فرماندهی عملیات آمریکا در عراق مایک در حال بررسی یکی از نقشه های دیجیتال بود. مارشال هم پشت سیستمش نشسته بود و داشت از وحشت سکته میکرد. نگران اِما و بقیه بود. میدانست که بلک در بی رحمی و نامردی، دومی ندارد. مدام با خودش فکر میکرد اگر اِما گرفتار و دستگیر شود چه کند؟ تکلیف آنها چه میشود؟ وقتی خبر به مایک برسد و اِما را دست بسته به آنجا بیاورند، چه میشود؟ چه جوابی به مایک بدهد اگر لو برود که اِما زنده است و چند سال است که در عراق زندگی میکند و هر از گاهی به او سر میزده؟ در همین افکار بود و مرتب عرقش را خشک میکرد که دید بلک وارد شد و به مایک احترام نظامی گذاشت. مارشال از سر جا بلند شد و نزدیک میز مایک رفت تا حرف های بلک را بهتر بشنود. مایک: «چه کردی بلک؟» بلک: «دو تا زن در یه خونه و یک زن دیگه در خونه بغلی!» مایک: «ملیت ها؟!» بلک گفت: «همگی عراقی بودند. اون خونه ای که دو تا زن بود، همه چی عادی بود. حتی گفتم لباس ها و ظرف و ظروف و غذا و زیر و بم خونه رو بگردند. چیز خاصی نبود. هیچ نشونه ای به جز وسایل شخصی همین دو تا زن در خونه نبود. ظاهرا قبل از ورود ما به اون خونه، یکیشون که ظاهرا نابینا هست، پاش گیر میکنه به یه چیزی و میخوره زمین و شیشه عطری که باهاش بوده همه جا پخش میشه. بخاطر همین سگ نتونست درست بو بکشه و چیز خاصی پیدا کنه.» مایک با تعجب پرسید: «مگه میشه؟ ینی هیچی پیدا نکردین؟» بلک گفت: «دو سه ساعت وقت گذاشتیم و کل خونه رو زیر و رو کردیم. البته اینم بگم. پشت بوم همه خونه های اون منطقه به هم راه داره. همه خونه ها هم سقفشون کوتاه و یکی دو طبقه است. اگر سیگنالی از اونجا ثبت شده، میتونه از اون خونه ها نباشه و یا مثلا دیگران اومده باشن پشت بام اون خونه ها و با گوشی حرف زده باشن و رفته باشن.» مایک گفت: «عجیبه! باورم نمیشه که به کاهدون زده باشیم. اون دو تا زن چطوری بودند؟» بلک جواب داد: «هیچ مقاومتی به خرج ندادند. خیلی هم ترسیدند و سه چهار ساعت فقط گریه میکردند و دعا میخوندند. حوصلمون سر بردند.» مایک پرسید: «نشونه ای از مرد یا مثلا یه چیز خاص...» بلک گفت: «نه. بوی زندگی میداد. معلوم بود که نقش بازی نمیکنن و اون خونه، لونه زنبور نیست. چون حتی آشغال و مسواک و ظرفایی که شسته بودند و غذایی که پخته بودن و وسایلی که تو کُمدا بود و همه چیز مال همون دو تا زن بود. هیچ رَدی از کسان دیگه نبود.» مایک که انگار کلافه شده بود، پرسید: «دومی چی؟ اونجا خبری نبود؟» بلک گفت: «دومی هم از اولی بدتر! یه زن تنها که وقتی رسیدیم بالای سرش داشت نماز میخوند. سگی که به اون خونه برده بودیم، فقط یه بو تشخیص داد. بوی لباسای همون زنی که اونجا بود. زنه اینقدر ترسیده بود که تا ما را دید، وحشت زده نشست و شروع به گریه کرد.» مایک گفت: «داری حوصلمو سر میبری! خونه چی؟ اونجا خبری نبود؟» بلک: «نه! یکی دو تا لباس دخترونه بود که اونم مال دخترش بود که فکر کنم چند ماه پیش کشته شده. چون عکس یه دختر حدودا ده دوازده ساله روی دیوار اتاق بود.» مایک: «تجهیزات نظامی... مخابراتی... رد و نشون... هیچی پیدا نشد؟» بلک: «نه! هیچی! اگر خیلی مطمئنید که تو اون خونه ها خبری بوده، پس فقط باید بگیم که قبل از ما پاکسازی شده!» مارشال که خودش را تا آن لحظه کنترل کرده بود که سوتی ندهد، گفت: «قربان! شما تو اون خونه ها دنبال چیز خاصی بودید؟ چون برخلاف همیشه، حتی از من نخواستید که پوشش هوایی یا تصویر عملیات را داشته باشیم!» مایک که ذهنش خیلی مشغول بود، به نقطه ای زل زده و حرفی نمیزد. مارشال ادامه داد: «اگر لازم نیست بدونیم، بگید تا سوالی نپرسیم اما قربان! اگر خبر قطعی داشتید که اونجا خبرایی هست، با عملیات شتابزده امشب، هوشیارشون نکردیم؟!» مایک بیشتر روی صندلی اش لم داد و در فکر غرق شد. مارشال گفت: «با همه اختلافی که با بلک دارم، اما معتقدم بلک کسی نیست که به جایی بره و دست خالی برگرده! اما امشب دست خالی برگشت. پس ینی یا واقعا خبری نیست و آمار اشتباه دادند. یا هست و قبلش پاکسازی کردند. با وضعیتی که توش گرفتاریم، چقدر مهمه که بخوایم بیشتر از این براش وقت بذاریم؟» ادامه... 👇
لب های مایک تکان خورد و گفت: «نمیدونم. خبری به دستم رسید و گفتم بلک پیگیری کنه! همین. راستی بلک! اون سه تا زن الان کجان؟» بلک گفت: «کت بسته فرستادمشون به منطقه 2!» (منطقه 2؛ محل نگهداری و بازجویی موقت و شکنجه عناصر نامشخص) مایک گفت: «خوبه. خودت رسیدگی کن! خیالمو راحت کن. ببین چیزی هست یا نه؟ اگه هست، دنبالشو بگیر! اگرم نیست، ولشون کن تا برن!» به آدم وحشی و خونخواری مثل بِلک، وقتی مافوق بگوید«خودت رسیدگی کن!» یعنی شخصا مسئولیت بازجویی و شکنجه از آنها را به عهده داشته باش! این خبرِ خیلی بدی بود برای آن سه بانو! چون بلک اصلا آدم نبود که بخواهد با کسی حرف بزند. از نوعی بیماری روانی رنج میبرد که به قول مارشال«قرص و دارویش فقط خون بیگناهان است!» 🔺تل آویو- خانه بن هور ابومجد در حیاط خانه بن هور در حال ورزش بود و عرق از سر و تن و بدن او میریخت. جوزف و بن هور پشت پنجره بودند و داشتند به او نگاه میکردند. جوزف: «روزی چند ساعت ورزش میکنه؟» بن هور: «حداقل دو ساعت! یک ساعت صبح و یک ساعت هم شب.» جوزف: «لازمه اینقدر؟» بن هور: «وقتی ابومجد انجام میده، لابد لازمه. ابومجد کاری رو بی دلیل انجام نمیده.» جوزف: «دیشب چیزی میخواستید بگید؟» بن هور: «کِی؟» جوزف: «وقتی میخواستین بخوابین اما ابومجد شما رو صدا زد و براش آب بردید!» بن هور بی مقدمه و خیلی عادی گفت: «آهان! آره. میخواستم بگم میخوام مسلمون بشم.» برق از کله جوزف پرید! لبخند عصبی زد و گفت: «واقعا؟! بخشی از پروژه است؟» بن هور: «نه. من دیگه به ابومجد به چشم پروژه نگاه نمیکنم. از اولش هم نگاه نمیکردم.» جوزف که دید پیرمرد یهودی و خسته قصه ما پیشانی اش را به پنجره تکیه داده و دارد به ابومجد نگاه میکند و حال خاصی دارد، به او گفت: «میفهمی چی داری میگی؟» بن هور آهی کشید و گفت: «میخواستم صیدش کنم اما اون منو صید کرد. میخواستم آدمش کنم اما اون منو آدم کرد. میخواستم تربیتش کنم اما اون الان یه افسار انداخته به گردنم و داره میکشونه دنبال خودش!» جوزف که کم کم داشت میترسید از آن حرفها، گفت: «خب این ینی چی؟ الان تکلیف ما چی میشه؟ تکلیف اون همه هزینه و نقشه و برو و بیا و ...؟!» بن هور گفت: «گور پدر هزینه و نقشه و خودم و خودت و کل تشکیلات! راهی که ابومجد در پیش داره، نقشه ای که برای دنیا کشیده، فکری که تو سرش داره و همه رو گیج میکنه، نیاز به قربانی و فدایی کمی نداره! میخوام اولیش من باشم. میخوام آبرو و اعتبار و ایمان هشتاد سالمو بذارم زیر پا و له کنم تا اولین قربانیش من باشم. اعتبارم بیشتر از خونم براش می ارزه. میخوام همونو تقدیمش کنم.» جوزف لحظه به لحظه داشت رنگش زردتر میشد و از حرفهای بن هور بیشتر میترسید. دیگر حرفی نزد و فقط گاهی به ابومجد و گاهی به بن هورِ پیر نگاه میکرد و بیشتر شاخ در می آورد.   ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت نوزدهم 💥 لحظه آخری که لیلا دست اِما را گرفته بود و میخواست با خود ببرد، سه تا گوشی همراهی که متعلق به رباب و آن دو بانو بود، با خودش برداشت و به چاه رفت. رباب، قبل از این که گوشی را به لیلا بدهد، دو تا نقطه(..) به گوشی همراه بانوحنانه فرستاد. بانو حنانه در خانه عاتکه داشت دانه های قهوه را آسیب میکرد و عاتکه کنار دستش نشسته بود که چشمش به پیامِ دو نقطه‌ایِ رباب افتاد. عاتکه دید که بانوحنانه فکرش مشغول شد. هنوز سوالی از بانو نپرسیده بود که دید بانو بلند شد و چادرش را پوشید و گفت: «شما با فاصله از من بیا موقعیت شهدای الثوره! قبل از پل. بلدی که؟» عاتکه گفت: «تنها بیام؟» بانو جواب داد: «سگت هم بیار!» عاتکه تا این را شنید، فهمید که دعواست! فهمید که اینقدر کار جدی هست که خودِ بانوحنانه میخواهد وارد عمل بشود. عاتکه بود و یک چوب دستی و یک بُخچه کوچک همیشه آماده و یک سگ آموزش دیده. بانوحنانه با ماشین خودش رفت. عاتکه هم درِ صندوق عقب ماشینش را باز کرد. سگش که راهش را بلد بود، بدون هیچ سر و صدایی رفت داخل صندوق عقب و خوابید. عاتکه فورا در را بست و حرکت کرد و اصلا از یک مسیر دیگر، به طرف پُلِ قبل از موقعیت شهدای الثوره حرکت کرد. صد متر مانده به پل، توقف کرد. دید بانوحنانه خیلی با احتیاط وارد کوچه ای شد و درِ یکی از خانه ها را زد. در باز نشد. رفت و دور زد. ده دقیقه دیگر برگشت. عاتکه همچنان آنجا ایستاده و بدون جلب توجه، فقط از دور نگاه میکرد. دید حنانه دوباره به شیوه خاصی در زد. اما آن بار در باز شد و بانو رفت داخل. وقتی بانو رفت داخل، یک ربع بعد، پیامکی برای عاتکه آمد که نوشته شده بود: «الخیر فی ما وقع!» عاتکه پیاده شد. درِ صندوق عقب را باز کرد. سگش فورا پیاده شد و انگار نه انگار، راهش را گرفت و رفت. عاتکه هم خیلی عادی، خودش تنها به طرف آن خانه رفت و در زد و پس از این که در باز شد، رفت داخل. وقتی داخل شد، دید که لیلا و اِما آنجا هستند. اِما و عاتکه تا یکدیگر را دیدند، همدیگر را در آغوش گرفتند. سپس بانو رو به عاتکه کرد و گفت: «به محله ما برو! در هر پوششی که صلاح دانستی، آنجا بمان تا یک نفر آمریکایی به آنجا بیاید. این هم عکسش! ببینش! شاید نسبت به چند سال پیش که در خانه‌ات او را دیدی، چهره اش از یادت رفته باشه.» عکس مارشال را به بانو عاتکه نشان دادند. سپس بانوحنانه اضافه کرد: «حواست باشه. بدون شک مارشال تحت تعقیب هست. به رفت و آمدش حساس شدند. فقط میخوام یه پیام بهش برسونی. بهش بگو حال همسرش خوبه و جاش امنه. هر وقت خواست همسرش را ببینه، روزهای فرد، حوالی عصرِ نزدیک به غروب، بیاد کوچه بغلی همون خونه ای که قرار میذاشتیم.» عاتکه این را شنید و عکس مارشال را به ذهنش سپرد و رفت. اِما رو به حنانه کرد و گفت: «من نگرانِ دختر شما هستم. نگران آن دو تا خانمی که اونجا بودند. اونا بخاطر من به زحمت و سختی افتادند.» بانوحنانه با صلابت کامل گفت: «نگران دخترم نباش! اون کارشو بلده. چه زیر تیغ باشه و چه لای پَرِ قو! نگران اون دو تا خانم هم نباش! اونا از من و تو زرنگتر هستند. تا حالا چندین بار تا مرگ و شهادت رفتند و برگشتند. من بیشتر نگران همسرت هستم. میترسم تو دردسر بیفته!» اِما گفت: «چیکار کنیم؟ کاش اصرارش نمیکردم که هر هفته بیاد پیشم و ببینمش!» حنانه جواب داد: «توکل بر خدا! براش دعا کن. ضمنا از حالا هر تصمیمی که لیلا گرفت، به حرفش گوش کن! حرف اون حرفِ منه. جوری تربیتش کردم که میتونه سالها روی پای خودش بایسته و نذاره آب تو دل شما تکون بخوره!» اِما که خودش را وسط کسانی میدید که خودشان را وقف نگهداری از او و مراقبت از همسرش میدانند، دلش گرم تر شد. نگاهی به لیلا کرد. دید لیلا از شنیدن حرف بانوحنانه دارد لبخند ذوق و شوق میزند. اِما بغلش را باز کرد و لیلا را محکم در بغل گرفت و سرش را بوسید. رو به بانو حنانه گفت: «چشم. به قول شماها: لیلا حبیبه خودمه!» ادامه... 👇
🔺زندان و بازداشتگاه منطقه 2 وقتی زندان‌بان و بازجو هیچ تعهد اخلاقی، بلکه هیچ تعهد انسانی نداشته باشند، و از آن بدتر، متهم یک بانوی متعهد و وزین و مخدّره(پوشیده و در حصار عفت) باشد، اصلا نباید درباره آن ساعات و لحظات نوشت و نقل کرد و حرفی زد. حتی نباید بعدا از آن بانوها پرسید«چه خبر از زندان؟» و یا «چه کردند با شما؟» و... حالا تصور کنید زندان‌بان و بازجو پی برده باشد که آن متهمان متعهد و مخدره هستند! نمیدانم این چه مرض و لجنی در وجود آن از خدا بی خبرهاست که وقتی متوجه این مسئله میشوند، بیشتر برای آزار او لَه لَه میزنند. انگار آزار چنین عفیفه هایی برای یک کفتار روانی مثل بِلک، از بازجویی کردن از صدها فاحشه لذت بخش تر است. سوزن داغ را از وسط مغز سرِ آنها میکشید تا روی صورتشان! وقتی به پیشانی آنها میرسید، مسیر سوزن داغ و تیز را کج میکرد به طرف کاسه و تخم چشم بندگان خدا! خب پوست اطراف چشم، مخصوصا پلک ها خیلی حساس است. مخصوصا پِلکِ چشمِ بانوان! آن دو بانو که مثلا یکی نابینا و دیگری یک خانم ساده و معمولی باید به نظر میرسیدند، تمام صدایشان را در گلوها و تمام اشکشان را در چشم ها جمع کرده بودند و فقط داد و بیداد میکردند. بانو رباب هم باید پوشش سادگی و هیچ کاره بودن و بی خبری از همه چیز را حفظ میکرد. بخاطر همین، با جیغِ بنفش«یا زهرا» و «یا حسین» میگفت! مارشال داشت از استرس میمُرد. نمیدانست که آیا اِما را دستگیر کرده اند یا نه؟ چون بلک گفته بود که آنها عراقی هستند اما مارشال باز هم نگران بود. باید خودش چک میکرد تا خیالش راحت شود. شب دومی که بلک به شکنجه و بازجویی از آنها مشغول بود، مارشال تلاش کرد که خودش را به منطقه 2 برساند و از احوال بانوانی که در بند هستند، خبر و اطلاعی حاصل کند. بخاطر همین صبر کرد تا ساعت 10 شب بشود و آنگاه سر و گوشی آب بدهد. چون میدانست که رسم بلک این است که شبها ساعت 9 یا 10 مشروب میخورد و با حالت مستی از آنها بازجویی میکند. آن شب، حدودا ساعت 10 بود که مارشال وارد منطقه 2 شد. به بهانه چک کردن اوضاع مخابراتی و چرا آنجا گاهی منطقه کور میشود، با دو نفر از زیردستانش وارد آنجا شد. صدای داد و فریاد مردم زیادی در آنجا به گوش میرسید. وقتی پرس و جو کرد، متوجه شد که بلک، آن سه بانو را در سه اتاق از هم جدا و در ضلع جنوبی آن دخمه برده و از آنها بازجویی میکند. فقط دو دقیقه وقت داشت. سر و گوش آب داد. شنید که یکی از بانوها مرتب مادر و پدرش را صدا میزند. دومین بانو فقط جیغ میکشد و گاهی خدا را صدا میزند. و سومین بانو هم وسط داد و فریادش یاحسین و یازهرا میگوید. دو دقیقه اش تمام شد. خیالش راحت شد که نه اِما آنجاست و نه خبری از اِما در لابلای داد و فریاد آنها به گوش میرسد. اما از دور، زنگ خوردن دو تا گوشیِ بلک توجهش را جلب کرد. برگشت به مقرّ و کارهای خود را دنبال کرد. تا این که فردا تصمیم گرفت که وقتی مایک برای سرکشی از مناطق رفته است، به خانه بانوحنانه و خانه اِما سر بزند. لباس عادی پوشید و وقتی خیالش از بابت همه چیز راحت بود، حرکت کرد و به طرف آن دو منزل رفت. خیلی عادی از جلوی آن دو خانه رد شد. دید دمِ در آن دو خانه، یک ماشین نظامی ارتش آمریکا ایستاده و نگهبانی میدهد. خیلی عادی به مسیرش ادامه داد و از آن خانه ها عبور کرد. هنوز به چهارراه نرسیده بود که ناگهان یک خانم با پوشیه، محکم به او برخورد کرد و همه میوه هایی که در دست آن خانم بود به زمین ریخت و خودش هم روی زمین افتاد! مارشال که هول شده بود، از آن خانم معذرت خواهی و شروع به جمع کردن میوه ها کرد. همین طور که میوه ها را جمع میکرد، آن زن گفت: «جای اِما راحت است. در امنیت کامل است. نگران نباشید.» مارشال که با شنیدن این جمله شوکه شده بود، خیلی سعی کرد که جلوی گریه اش بگیرد. پرسید: «شما اِما را میشناسید؟ اون کجاست؟» ادامه...👇
عاتکه که همچنان پوشیه به صورت داشت جواب داد: «بانو گفتند که فعلا نه اَما از هفته آینده هر وقت خواستید اِما را ببینید، به کوچه کناری که بن است بیایید. بلدید؟» مارشال همین طور که سرش پایین بود جواب داد: «نه اما یاد میگیرم. راستی خودِ بانو چطور است؟ مشکلی برای ایشان پیش نیامده؟» عاتکه گفت: «نگران نباشید. همه خوبن. راستی شما از اون سه بانویی که دستگیر شدند خبر دارید؟» مارشال که دیگر میوه ها را جمع کرده بود و داشت توی پلاستیک میریخت جواب داد: «بله. فعلا زنده هستند. اما بد کسی از اونا بازجویی میکنه! یکی از مقامات ارتش که خیلی هم بی رحم و نامرد هست. میترسم براشون اتفاقی بیفته!» عاتکه همین طور که داشت چادرش را میتکاند پرسید: «کجا هستند؟» مارشال لحظه آخر که داشت میوه ها را به دست عاتکه میداد گفت: «منطقه 2 ، دو کیلومتری پایگاه ما!» این را گفت و رفت. عاتکه هم مثل شبح غیب شد. 🔺تل آویو- خانه بن هور نیمه های شب بود. ابومجد در بسترش خوابیده بود و بن هور از دور به او زل زده بود که جوزف به بن هور نزدیک شد و به آرامی و احترام گفت: «قربان! تلفن مخصوصتان!» بن هور از سر جا بلند شد و به طبقه پایین رفت. روی کاناپه نشست و گفت: «بن هور صحبت میکنه!» ابیر پشت خط بود. با صدای بلند گفت: «تو از وقتی اومدی اینجا، شب و روز از ما گرفتی!» بن هور لبخندی زد و گفت: «هنوز مثل من نشدید. من دیگه نه روز میشناسم نه شب!» ابیر گفت: «ما فکرامونو کردیم. به ضمانت خودت... و با مدیریت مستقیم خودت...» بن هور نگذاشت حرف ابیر تمام بشود. تو حرفش پرید و گفت: «منی وجود ندارم. همه اش خودشه.» ابیر با تعجب گفت: «منظورت چیه؟» بن هور جواب داد: «شاید لازم بشه منو قربانی کنه. یا اصلا منو حذف کنه. یا تصمیمی بگیره که من کنارش نباشم. فکر نمیکنم دیگه قول من اهمیت و ارزشی داشته باشه!» ابیر گفت: «تو همه ما رو گیج کردی بن هور!» این را گفت و همان طور که تلفن دستش بود، دو سه دقیقه سکوت محض کرد. بن هور و ابیر حتی صدای نفس همدیگر را نمیشنیدند. ابیر فکر میکرد و بن هور منتظر نشسته بود. تا این که ابیر سکوت را شکست و گفت: «با این که دارم با این کار، جون 13 تا ظرفیت مهم را میذارم وسط و هویتشون رو برای یکی که همه کارشناسا گفتند اوکی هست فاش میکنم، اما باشه. قبول! هماهنگی هاش با خودت. اینو به عنوان جمله آخر از من داشته باش؛ من دارم فنداسیون پروژه مهدی و موعود که روی 13 تا ستون تعریف کردیم، را به تو میسپارم. متوجهی که نفر چهاردهم که ابومجدِ تو هست، یا همه چیزو درست میکنه و میشینه و حکومت میکنه. یا ما دیگه تا عمر داریم، نه میتونیم اسم مهدی و آخرالزمان بیاریم و نه دیگه کسی از ما قبول میکنه! متوجهی بن هور؟» بن هور نفس عمیقی کشید و چشمش را مالاند و گفت: «بله. متوجهم. ولی فکر نکن برای من ساده است. این پروژه یا منو جاودان میکنه یا با ابومجد نابود میشم.» ادامه...👇
ابیر تلفن را به نشانه«کفایت مذاکرات» قطع کرد. بن هور هم گوشی را سرجایش گذاشت. جوزف به بن هور نزدیک شد و گفت: «تبریک میگم اما کاش زنده نبودم و این روزها را نمیدیدم. کار خیلی سختی گردن گرفتیم استاد!» بن هور گفت: «دیگه وقت آیه یاس نیست. راه پَس رفتن نداریم. گوش بده ببین چی میگم!» جوزف: «امر بفرمایید!» بن هور: «ابومجد رو ببر عراق! ترتیبی بده که با 13 تا مهدی دیدار کنه. منم از این طرف دنبال میکنم که بدون درسر باهاش بیعت کنند. فقط حواست باشه جوزف! اگر اتفاقی برای ابومجد افتاد، اول درستش کن بعدش هم خودتو بکش! نباید یه تار مو از سرورم کم بشه!» جوزف: «چشم! ممنون که اعتماد کردید!» بن هور: «منو به عراق نکشون مگر در نقطه بحران! اگر خطری متوجه شخص عالی جناب بود که تو از پس دفعش برنیامدی، اون موقع با من تماس بگیر تا بگم چیکار کن!» جوزف: «چشم اما یه سوال دارم!» بن هور: «بپرس!» جوزف: «زمان دیدار ابومجد...» که ناگهان صدایی آمد و گفت: «دیگه نگید ابومجد!» جوزف و بن هور تعجب کردند و فورا اطرافشان را دیدند. دیدند که ابومجد در حال پایین آمدن از پله هاست. به آرامی و تسلط. انگار دارد از عرش به فرش می آید. وقتی به پله سوم یا چهارم رسید، بن هور و جوزف به طور کامل در برابرش تعظیم کردند. وقتی اعظیم تمام شد، بن هور پرسید: «تصمیم دارید اسمتون را تغییر بدید سرورم؟!» ابومجد گفت: «بله! اسم ابومجد را در جایی ندیدم.» بن هور گفت: «بسیار خوب. چه اسمی برای خودتون انتخاب کردید قربان؟» ابومجد با یک حالت خاص و افتخار و افاده جواب داد: «اباصالح!» جوزف و بن هور تا این را شنیدند، به هم نگاهی کردند و لبخندی از سر رضایت و ذکاوت زدند و ابومجد را تحسین کردند.   ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
این حیفا ترسناکتره یا جلد اولش؟
😂😅 واقعا که
پُر بیراه نمیگید منم همین حس رو دارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج مهدی عبادی عزیز این کلیپو👆در جواب سوالم فرستاده😂😂
آقا دارم از همین الان اعلام میکنم بعدا نگین نگفتی از قسمت بیست به بعد، شاید خیلی صلاح نباشه که کمتر از ۱۸ سال و یا افراد دارای ناراحتی های قلبی بخونن گردن خودشون خوددانی
⛔️پیام مخاطبین👇 🔹واقعا آدم نفسش بند میاد ک میبینه بن هور ب ابومجد سجده میکنه ببین دیگه اون چ لولی داره خدارحمی کنه 🔹این حیفا ترسناکتره یا جلد اولش؟ این خیلی بدتره یه لرزی پیچیده توی وجودمون که نگو و نپرس حالا چی میشه؟ این قصه واقعیه؟ مال الانه یا بعدنا؟ تو رو خدا بگین 🔹حاج اقا من کاری ندارم کی ترسناکتره ،فقط سر جدت این ابو مجدو تا ته داستان بکش ،پایان باز نذاری ک دق میکنیماااااا! 🔹ابومجد از اوناست که منتظر جرقه بوده، بن هور جرقه ای زده ک همه رو میسوزونه با هم ان شاءالله آمیییییییین 🔹حیفا ۲ به حیفای ۱ میگه برو کنار باد بیاد بچه 🔹جلد سومش 🔹باسلام و وقت بخیر . من حیفا ۱نخوندم ولی با خواندن حیفا۲شب به شب ، هم دچار حیرت میشم هم ترسناک شده قضیه به نظرم ، میخکوب میشم .واقعا عالی ، قلم تون مانا. 🔹ترس کجا بود هیچ وقت یه ایرانی رو تهدید نکن!!! 😉 🔹من عااااشق بانو حنانه شدم جونم به این شیر زن همه چی دون... ماشاءالله ولا حول ولا قوه الا بالله العلی و العظیم جلد اولش رو بیشتر دوست داشتم احساس میکنم اگه بخوام معرفی کنم برای کسی اول اونو معرفی میکنم بعد این یکی رو... 🔹سلام علیکم خدا قوت به روان و قلم تان !🌱 برای اولین بار است حیفا را میخوانم . اول این نکته به ذهنم رسید که چقدر دنیای من کوچک است ... و چه خبرهایی ست در دنیا. دوم اینکه ترسناک تر از همه اینها این نَفسِ لا مصّب است که دین و ایمان نمی گذارد . امان از افراط و تمرد و توهم و ... ضمن تشکر و قدردانی از زحماتتان . با دعای خیر مدد کار شما هستم . 🔹سلام علیکم قطعا حیفا ۲ ترسناکتره. اگه توی حیفای ۱،یکی به قدرت رسید که جون مردمُ تهدید مرد، حالا یکی داره به قدرت میرسه ظاهرا که یه راست همه‌ی باور و اعتقاد مردمُ نشونه رفته. این خطرش بیشتر نیست؟ 🔹سلام این حیفا با اختلاف ترسناکتره چون فتنه از دل شیعه و مهدویت دراومده 🔹قسمت دیشب وامشب رو خوندم ،یاد صحبت حضرت آقا فقط میاد تو ذهنم ،مبانی تون رو درست کنید ک گول افراد ابومجد واحمدالحسن هااا و....رو آدم نخوره هوش مصنوعی بیاد...باز تو مبنا رو بلدی، الهم عجل لولیک الفرج 🔹یعنی باید خودشو چی فرض کرده باشه که جای آخرین امااااااام دنیااااااا... خاک برسر دینداریمون! روزای اولی که میخوندم... باخودم گفتم ابومجد تو شرایطی که بود عجب تصمیمی گرفت... حالا که دقت میکنم... میبینم ما قده ابومجد..شاید نباشیم... بن هور اونجوری شاید کنارمون نباشه... ولی... خیلی جاها دقیقا مثه اون عمل کردیم... فقط زمینمون کوچیکتر بوده! خداعاقبتمونو ختم بخیر کنه😢 🔹ترسناک تر لم دادن ما تو خونه هامونه در حالیکه دنیا داره آماده خبرهای مهمی میشه 🔹منکه حس میکنم این همون سفیانیه خدا عاقبتمون رو بخیر کنه تا ازفتنه های آخر الزمانی سربلند بیرون بیایم 🔹نویسنده دارای این اشراف اطلاعاتی چطور می تونه زندگی کنه و شعر یه فنجان تاملی ارسال کنه 🔹سلام حیفا اول با ابوکربغدادی انحراف اهل سنت بوداین دیگه یه گل به اون زده انحراف شیعه ومنجی عالمه🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀ 🔹سلام حیفا 1 که واقعا عالی بود ولی این یکی وسعت و ابعادش خیلی خیلی بزرگتر از اونه و خیلی بیشتر مجذوب کننده است 🔹الان دارم فکر میکنم اگه این آقای اباصالح ظهور کنه نکنه من بهش ایمان بیارم،🤔🤔🤔 فکرشو بکن ،یه یهودی رو داره مسلمون می‌کنه نه یه یهودی معمولی ها، یه یهووووووووودی👹👹👹👹👹 واقعا وحشتناکه😭😭😭😭 🔹مارشال چه دلی داره می ره سر میزنه به زنش😐 ما اگه بودیم لرز میکردیم 🚶‍♀ همش فکر میکردیم همه خبر دارن از این موضوع، ۱۰ بارم سوتی میدادیم 🔹سلام. بانو حنانه شاگرد ۴۰ _۵۰ ساله هم می گیره یا نه؟؟؟؟!!!! 🔹یکی از یکی بدتر.. 🔹به نظر من پدر اون دوتا دختر عجیب الخلقه خیلی باید ترسناک باشه و پدری که خودشو فدای یکی دیگه میکنه اون یکی دیگه چقدر ترسناکه🤦‍♀ 🔹حیفا ( حفصه) و بن هور تو یه جبهه هستند تو جبهه ی شیطان شاید بشه گفت دست شیطونم از پشت بستن یعنی شیاطین انسی گویا قویتر از شیاطین جنی عمل میکنن ابومجد و [ابومحمد عدنانی یا همون ابوبکر البغدادی و دکتر ابرهیم در حیفای ۱ ] نفس اماره ی فوق العاده قوی دارند بقدری قوی هستند در نفس اماره گویا نفس لوامشون رو کامل کشتن و فریب شیاطین جن و انس رو خوردن بد جوری که دیگه اصلا حقیقت رو نمیتونن ببینن کور کور هستن 🔹جلد اول حیفا ترسناک نیست بیشتر آدم رو در بهت و ناباوری می‌بره ولی وقتی جلد دوم رو میخونی تازه متوجه میشی که دو جلد به همراه شما و فکرتون واقعاً ترسناک هستید اینکه تو مغز شما چی میگذره 🔹یه نفر می‌گفت اینها همه تخیلات نویسنده است که من اگر بخوام فکر کنم که همه اش تخیل هستش که نیست باز باید به دوستم بگم وااااااای به این فکر نویسنده ولی وقتی فکر میکنم به محمد که چقدددددرررر سختی کشیده و به بانوها رباب و حنانه واقعاً بغض میکنم کاش همه اش تخیل بود که نیست😔😔
🔹سلام شبتون بخیر حاج آقا وقتی داستان رو میخونم به حال بانو حنانه و رباب و عاتکه غبطه میخورم من اگه فقط نگاهم کنن به هر چی که از دوره شیر خوارگی و قبل اون بوده اعتراف میکنم آنقدر که من بچه ننه ام و ترسو ام ،احساس میکنم خیلی بدبختم شاید طاقت یدونه چک هم نداشته باشم همیشه حرفم رو میخورم. در مورد بن هور هم که دستیار شیطانه و ابو مجد هم که خود خود شیطانه وای خدا تو چه دنیایی زندگی میکنیم فقط خدا و ائمه معصومین دستمون رو بگیرن یا ابا صالح المهدی ادرکنی می‌دونم که اهل جواب دادن نیستید 😢ولی کاش در مورد اینکه چطور یکم شجاعت پیدا کنیم توضیح می‌دادید باید چکار کنیم؟؟؟🙏 🔹سلام وقت بخیر اصلا قابل مقایسه نیستند خدا عاقبت همه رو بخیر کنه من برای به انحراف کشیدن اسلام و شیعه نگران نیستم چون به آنچه که وعده داده شده اعتقاد قلبی دارم از خودم و شیعیان و مسلمانان می ترسم که با این فتنه عظیم که قطعا در طول تاریخ بی نظیر خواهد بود چه عاقبتی خواهیم داشت امیدوارم اینبار داستان تون کاملا تخیلی باشه و هرگز اتفاق نیفته 🔹سلام حاج آقا دختر من هفده سالش هست و بسیار بی صبرانه هر شب منتظر داستان شماست و دنبال می کنه تروخدا مواظب باشید من نمی تونم منعش کنم 🔹سلام حاج آقا شب بخیر واقعا حیفای ۲ خیلی ترسناک تره من از همون قسمت‌های اول از ترس شبها از خواب می‌پریدم چقدر تأسف باره که این آمریکایی های لعنتی از اون ور دنیا اومدن تو کشور عراق و چه جنایت‌هایی که نمیکنند وقتی فکرش رو میکنم برام خیلی سخته خدا بهشون کمک کنه ان شاءالله تا بتونن اونارو از کشورشون بیرون کنند الان باید قدر شهدای مدافع حرم مخصوصا حاج قاسم عزیز رو بدونیم 🔹سلام حاج آقا وقت بخیر شما فرمودین بد قسمت بیست نخونن ۱۸ سال به پایین دختر ۸ساله وپسر ۱۲ ساله ی من هر شب سه تایی می‌خونیم این داستان رو کلی هم استقبال میکنن حالا چه کنم 😐😐 🔹سلام تا حالا نه اینکه ۱۸_ هم میتونستن بخونن؟! والله من هر شب با استرس داستان رو میخونم قلبم بخاطر رباب و.. تو فشاره 🔹سلام علیکم اوایل فکر می کردم ابو مجد می‌تونه شیرازی یا احمد الحسن باشه ولی الان واقعا میترسم چون این شیطان فعلا پدیدار نشده میترسم ان شاءالله که خیال باشه .چون تو این شرایط ما منتظر خبرهای خوبیم نه ابومجد😔 🔹خود کلمه ترسناک از بن هور میترسه🥴 🔹حیفا ۱ ترسش محدود به یک گروه کوچک به نام داعش و رهبری اون گروه و جنایات انها میشد هرچند در حد خودش وحشتناک و قبیح بود اما حیفا ۲ ترسش به اندازه به سخره گرفتن سرانجام حیات انسان در کره زمین است .هدف از خلقت بندگی انسان و عبادت خداست و این هدف بطور کامل محقق نمیشود مگر با ظهور منجی و هدایت کننده بشریت . ابومجد و بن هور چطور به خودشون اجازه میدهند در امری که فقط به دست خدا محقق میشود دخالت کنند .اینها یه پله از شیطان بالاتر رفته اند . 🔹هیچکدوم به پای "نه" نمیرسن.. تا ماه ها از سایه خودم میترسیدم و تا ماه ها هم برای امنیتی ک داریم و نیروهای امنیتیمون دعا میکردم 🔹سلام علیکم،،به قول یکی از نزدیکانم،دشمنان اسلام مخصوصا دشمنان شیعیان،،، صبرشون در پیاده کردن نقشه های شومشون بسیار بسیار زیاده،،وهمین خودش ترسناک هست،،در همین قضیه ی درست کردن ۱۳ نوع موعود دست ساز یهود و انگلیس مکار،، اثبات صبرشونه،،،انگار که به دلشون نچسبیده باشه،،باز دوباره روی پروژه کار میکنن تا بهترشو بسازن،،، تا اینکه میرسن به چهاردهمین نفر،،سالها براش شرایط رو مهیا میکنن تا همونی که خودشون میخواد بشه اون هم باحوصله و عملکردهای حساب شده،،،بعد ما شیعیان هم متاسفانه بی خبر از خیلی از این اتفاقات مشغول راه های فکری و اعتقادی خودمون هستیم،،اینها همش زنگ خطره برای هممون،،مخصوصا در زمینه ی اتحاد و یک دلی که خیلی جای خالیش حس میشه،،این فاصله ها و خودبرتربینی ها بین همه ی اقشار جامعه ی اسلامی نتیجه اش به‌جز خلق کردن ابومجدها در هیبت اباصالح ها چیز دیگری نیست،،،باید به خود بلرزیم 🔹سلام لحظاتی که از زندانی بانوها نوشتید را میخوندم تصویر زنان و دختران فلسطینی که ازاد شدند جلوی چشمم بود هربار که فیلم ازادی و خنده هاشونو میدیدم دلم اتیش میگرفت براشون و لرزه به تمام تنم میفتاد که چه ها کشیدن و چه ظلم ها دیدن 🥺🥺 🔹با خوندن کتاب هات تپش قلب نمیگرفتم ، استرسی نمیشدم ، احساساتی نمیشدم ، ولی سر این قسمت و اسارت رباب و ... تپش قلب گرفتم !!! توی دلم خالی شد !!!! داغ کردم !!! ولی درمورد اببومجد خیلی حس خنثایی دارم ، ابومجدهرغلطی بکنه ، در برابر قدرت ایمان افرادی مثل حضرت آقا و پیروانش هیچ محسوب میشه ، ازش نمیترسم ، برام مهم نیست ، چون مییدونم : انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون اینها کف رو آبن ، هیچ غلطی نمیتونن بکنن خدا دست مارو هم بگیره و حافظ ماهم باشه 🥲
🔹سلام حاج آقا با خوندن این قسمت از داستان حیفا، یاد قضیه‌ای که برام پیش اومد افتادم. بنده اهل ..... هستم. پارسال توی ایام فاطمیه، یه شب بعد از تموم شدن مراسم، یه آخوند بهم گفت می‌تونی منو برسونی؟ منم سوارش کردم و فهمیدم اهل شهر ما نیست و مسافره و توی یکی از پارک‌ها چادر زده. منم دلم براش سوخت و یکی دو شب بعد دعوتش کردم و بردمش خونه خودم. اهل ...... بود. خیلی حرف می‌زد و هر چی می‌خواست بگه قبلش با یه تسبیح که دستش بود استخاره می‌گرفت و بعد صحبت می‌کرد. تا اینکه بعد از یه استخاره گفت یه مطلبی رو میخوام بهت بگم که تا بحال به کسی نگفتم. بعدش شروع کرد به صحبت درباره امام زمان و علائم ظهور. گفت یکی از علائم ظهور قتل نفس زکیه هست. گفتم خب؟ گفت یه چیزی بهت میگم فقط قضاوتم نکن. گفتم بگو. خیلی جدی گفت نفس زکیه من هستم!! که با هفتاد و دو تا از یارام توی کوفه شهید می‌شیم و بعد از اون ظهور اتفاق می‌افته... البته من به هیچ عنوان باورم نشد ولی به روش نیاوردم و فرداش مشخصاتش رو دادم به بچه‌های بالا. ولی ظاهرا باهاش برخوردی صورت نگرفته و هر از چند گاهی بهم پیام میده که مثلا در حال اعتکاف هستم و یا فلان جای دورافتاده با تعدادی از دوستان در حال عبادت هستم. چند وقت قبل هم توی ایتا یه گروه تشکیل داده بود و در رابطه ظهور مطلب می‌ذاشت و در خصوص نفس زکیه صحبت می‌کرد که نمیدونم چه اتفاقی افتاد که بعد از چند وقت همه پیاما رو پاک کرد. منم به دوستان گفتم رصدش کنن و خودم از گروه اومدم بیرون. به نظر آدم خطرناکی می‌اومد و دنبال فرقه سازی بود. 🔹حیفا۲ ترسناک تره ؟ یا جلد اولش؟ سلام واحترام حاجی جان من هنوز توکف اولی موندم، فکر من واطرافیانم چیه؟ ی سری مثل شما چی؟؟ اون موقعه که حیفا ۱ رو میخوندم توی مدرسه به دبیران میگفتم تو روخدا کمی فکرامون رو قوی کنیم کمی دیدتون رو به اطراف عوض کنید ما خانما به فکر پرده وفرش،،،،، ودشمنان با حوصله وصبوری به فکر ۲۰ سال بعد ما 😒 الان که این حیفا رو میخونم ،،، میبینم فقط برای ده بیست سال نیست ،، به فکر دین ودنیا وآخرت واعتقاد ووو کلا هست ونیست تمام جهان ‌بشریت هست،،، چه بسا سقیفه ها تکرار شود ووووووو اصلا صبح تا شب منتظریم و شب ها بدون خوندن داستان شما نمیشه خوابید،،،،، وقتی هم میخونی تا صبح نمیشه خوابید وفکر وخیال نکرد🥺🥺 کلا شب وروزمون قاطی شده بهم☹️ دلم میخواست بانو رباب وحنانه رو میدیدم،، منم مثل اونا بودم،،، یا یکی رو مثل اوناتربیت میکردم،،،، خیلی بهشون غبطه میخورم،،،چه سود که همش خیاله،، من توی ی امر به معروف موندم ومیترسم حرفی بزنم،، فحش بشنوم، یا ی نگاه کن به توجه بهم بشه،، چه برسه چک بخورم،،، تمام اتفاقات افتاده ونیفتاده دنیا رو گردن میگیرم😭 قلمتون پربار عمرتون مستدام،، روح همه مدافعان حرم وامنیت شاد 🤲 🔹سلام حیفا ۱ و ۲ ترسناک‌تر از ابو مجد اینه که چنین شخصیتی ممکنه در وجود خیلی از ما ها باشه . فقط باید زمینه فراهم بشه تا بروز پیدا کنه . خدا به هممون رحم کنه . 🔹سلام. بنظرمن حیفای۲ازنظرقلم وجذب مخاطب بسیاربالاترازحیفای۱ هست. ترس وبهت توی داستان ،جاهاییش نفسگیرمیشه. البته اینم بگم اسلام آوردن بن هور هم بنظرم بخشی از نقشه ست واسه محکم کردن پای ابومجد ورسیدن به هدفش واینکه خداکنه این داستان خیالی باشه😔😔😔 خدا بانوحنانه ها رو حفظ کنه وعاقبت همه ی ما رو ختم بخیرکنه. اللهم عجل لولیک الفرج🌷 🔹مطلبی که تو حیفا ۲ و در کل بیان کارهای دشمن برام عجیبه اینکه چقدر صبر دارن، مثلا ۵ سال ابومجد رو تو فضایی میذارن که فکر کنه، مطالعه کنه برنامه و هدف بچینه، عجله ندارن بگن زود باش دنیا به فنا رفت ما عقب موندیم، باید زود کاری بکنیم حالا تو مسیر میریم تجربه میکنیم از این و اون میپرسیم و .....😔🤔 از این موضوع بیشتر میترسم و بیشتر افسوس میخورم برای خودم که دشمن منابع ما رو بهتر میشناسه، نیازها و اهداف آقا و امام ما رو بهتر می شناسه و دنبال میکنه 🔹سلام خداقوت ممنون بابت رمان خوبتون خدا خیرتون بده این ابومجد دچار فروپاشیدگی فلسفی نمیشه ؟!😐 باز حداقل امثال باب و اینا اول گفتن من نائب امام زمانم بعد گفتن من امام زمانم به لحاظ روانی نیاز دارم از قیافش گیف درست کنم وقتی که جلوم وایستاده و میگه من امام زمانم منم در تنورو باز کنم با همون لحن بن هور بگم بفرمایید سرورم. (آخه داریم در روایات که اتیش اهل بیتو نمیسوزونه) شرایط سختیه... ولی نباید ترسید... چون آیه قران داریم که ان حزب الله هم الغالبون باید دعا کرد خدا توی حزبش نگهمون داره باید برای همدیگه دعا کرد و برای ظهور اللهم عجل لنا لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ محسنی‌اژه‌ای، رئیس قوه قضائیه: 🔹در پرونده شهید عجمیان، هیچگونه مداخله‌ای از بیرون از قوه قضاییه صورت نگرفته است. 🔹از لسان پدر بزرگوار شهید عجمیان و همچنین در برخی رسانه‌ها چنین اعلام شد که نامه‌ای از ناحیه آقای ولایتی در خصوص پرونده مزبور به من واصل شده است. 🔹پس از بررسی دقیق متوجه شدیم اصلا چنین نامه‌ای به قوه قضاییه واصل نشده است. 🔹من در ادامه، موضوع را از رئیس کل دادگستری استان البرز و حتی قاضی پرونده جویا شدم و از آن‌ها پرسیدم که آیا نامه‌ای پیرامون این پرونده به شما واصل شده است؟ آن‌ها نیز چنین موضوعی را رد کردند. 🔹وقتی اصلا نامه‌ای به دست ما مقامات و مسئولان قضایی نرسیده، پس چگونه گفته می‌شود که در پرونده شهید عجمیان، اعمال نفوذ شده است؟ 🔹در این قضیه، یک عده‌ای از آقای ولایتی تقاضایی کردند، اما او کوچکترین دخالتی در این پرونده نداشت. تسنیم ______ 👈 یادتونه یه عده سوپرانقلابی چقدرررر توهین کردند و اول تا آخر مملکت را شستند و خشک کردند؟ یادتونه به ما که همین حرفهای رئیس محترم دستگاه قضا را میگفتیم، می‌گفتند ماله‌کش؟! یادتونه؟! الان اگه از دیوار صدا دراومد، از اینام میاد. بسیار وقیح‌تر از آن هستند که بخواهند عذرخواهی کنند. اگر چاره ای داشتند می‌گفتند اژه‌ای داره دروغ میگه! اما چه کنند که جرأتش را ندارند. رفقا لطفا به هیچ وجه با دول و بند افرادی که ادعای انقلابی بودن می‌کنند اما ارکان نظام مقدس جمهوری اسلامی را می‌شورن و خشک میکنند، تو چاه نرید! حالا به هر بهانه ای. دیروز به بهانه خون شهید عجمیان و امروز هم به بهانه مسئله دارن اول تا آخر مملکت را خائن جلوه می‌دهند و به دولت و مجلس و دستگاه قضا و... دهن کجی میکنند. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیستم 💥 🔺خانه موقعیت شهدای الثوره خانه نقلی اما باصفایی بود. در یکی از محله های متوسط و تقریبا خلوت. یک حیاط قشنگ داشت و دو تا اتاق سه در چهار. لیلا و اِما در حیاط تمرین میکردند. همان تمرینی که حنانه به آنها گفته بود. آن روز تمرینشان از قبل سخت تر بود. چرا که پاهای خودشان را به درخت بسته بودند و در حالی که آویزان بودند، تلاش میکردند که همان طور تحمل کنند. حنانه و عاتکه در اتاق با هم گفتگو میکردند. عاتکه: «گفت حالشون خوبه اما گیرِ بد کسی افتادند.» حنانه: «نگفت چه کاره است؟» عاتکه: «چرا. گفت یکی از رده های بالای ارتش آمریکاست.» حنانه: «طبیعی نیست که از رده های بالا برای بازجویی بیاد! احتمالا مارشال میخواسته کد خاصی درباره اون به ما بده! باشه. خدا حفظت کنه! چیز دیگه ای هم هست؟» عاتکه: «گفت منطقه 2 هستند.» حنانه: «شما جای خودتو عوض کن! دیگه لازم نیست اطراف خونه ما باشی. فکر یه جای خوب در منطقه سبز باش! یک جای خیلی خوب اما چشم پر کن نباشه! بگیر و همونجا بمون تا خبرت کنم. عاتکه جان! تو زن دنیادیده ای هستی و برام خیلی عزیزی. همه جوانب حفاظتی رو رعایت کن. به محض این که جا پیدا کردی، مختصاتش رو برام بفرست.» عاتکه گفت: «به روی چشم. خاطر جمع باشید. اِما و لیلا چی؟» حنانه گفت: «بنظرم دیگه وقتشه به تصمیم جدی درباره این دو نفر بگیرم. میخواستم اونا رو بفرستم نجف. ولی گفتم شاید مارشال راضی نباشه که خانمش به نجف بره.» عاتکه با تعجب پرسید: «حتی اگر پای امنیت و جانش در میان باشه؟» حنانه جواب داد: «به هر حال اون شوهرشه. شاید صلاح زنشو بهتر از ما بدونه. بگذریم.» عاتکه گفت: «بانو! مکانی که گفتید، بگیرم برای زندگی یا برنامه دیگه ای براش دارید؟» حنانه گفت: «آماده اش کن! خبرت میکنم.» 💥دو روز بعد... وقتی مارشال با حفظ همه نکات ایمنی و حفاظتی، به خانه کوچه بن بست رفت و اِما را ملاقات کرد، از حال بانو حنانه پرسید. اِما گفت: «حالِ خوب حنانه، حال همه رو خوب میکنه. اون یه قدیسه است. مثل مریم مقدس. یک مادر به معنای واقعی کلمه!» مارشال گفت: «ما بهش مدیونیم. شاید بتونم کمکش کنم که دخترشو نجات بده!» اِما خیلی خوشحال شد. گفت: «عالیه. بذار بهش بگم بیاد باهات حرف بزنه!» اِما به طرفِ آخرِ خانه که یک دیوار کاهگلی بود رفت و سه مرتبه با مشت به آن کوبید. ادامه...👇