eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.6هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
557 ویدیو
112 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و دوم💥 🔺منطقه سبز بانو رباب همچنان در بند بود. تا این که دید بلک دست بردار نیست و مصمم است که با تاجر مشروبات الکلی ارتباط بگیرد. پس از آزادی آن دو بانوی دیگر که با رباب در بند بودند، رباب آدرسی که وعده داده بود را به او داد. بلک که خیلی باهوش تر از این حرفها اما بسیار طمّاع بود، نشست و با خودش دو دو تا چهارتا کرد. دید اگر ردّ آن تاجر را بگیرد، میتواند با سوار شدن به آن پروژه، علاوه بر کنترلِ داد و ستد مشروبات الکی توسط ارتش آمریکا، در یکی دو سال، بارِ یک عمرِ خودش و هفت نسلِ بعد از خودش را ببندد. بخاطر همین، با حفظ همه جوانب امنیتی و حفاظتی، به منطقه سبز بغداد رفت. دید یک خانه نسبتا معمولی در یکی از فرعی های خلوت است که توسط سه چهار مرد مسلح محافظت میشود. به محافظی که جلوی راهش را گرفته بود و از نظر قد و قامت، هم قد خودش بود گفت: «من از طرف دوست مشترکمون اومدم. میخوام با صاحب خونه ملاقات کنم.» محافظ پرسید: «چی میخوای آمریکایی؟» بلک گفت: «به تو نمیگم. بگو خودش بیاد!» محافظ که از این همه گردن کلفتی بلک تعجب کرده بود، نگاهی به او کرد و به یکی که آنجا ایستاده بود اشاره کرد که برو داخل و بگو بیاد! چند دقیقه بعد، یک مرد جوان اما هیکلی بیرون آمد و پرسید: «چی میخوای آمریکایی؟» بلک گفت: «با کی حرف میزنم؟» آن جوان گفت: «با ابوسعد! تو کی هستی؟» بلک: «من تاجر الکلم. باید با تو و رییست حرف بزنم.» ابوسعد: «بیا داخل!» بلک رفت داخل. دید از سر و روی خانه کثافت میبارید. قشنگ مشخص بود که خانه یک الکلیِ هفت خط است. ابوسعد گفت: «حرف بزن! برای چی اومدی اینجا؟» بلک: «اگر با تو معامله کنم، هزار لیتر مشروبِ سرخِ مرغوب میخوام. اما اگر با رییست معامله کنم، صد برابرش، ینی صدهزار لیتر میخوام. کدومش؟» ابوسعد گفت: «نمیدونم کی چی بهت گفته! اما اینجوری که تو حرف از لیتر میزنی، معلومه که خُرده پا نیستی! خب... با خودم معامله کن!» بلک: «نگرانی که با رییست معامله کنم و چیزی به تو نرسه؟» ابوسعد: «تو جای من باشی، نمیگی چرا رییسم بخوره؟ مگه خودم بد میخورم؟» بلک: «آفرین. درسته. چون ریسکش برای من بالاست و مرتب نمیتونم این ور و اون ور برم، ترجیح میدم یکبار بشینم و با نفر اصلی ببندم. اما سهم تو به اندازه معامله خودمون محفوظ! چطوره؟» ابوسعد خنده ای کرد و گفت: «خب این شد حرف حساب! برو خبرت میکنم!» بلک گفت: «من وقت ندارم. ضمنا نمیتونی خبرم کنی. دیگه هم شاید منو نبینی! اگه عُرضه هماهنگی با اون خانمه نداری، بگو تا برم دنبال یکی دیگه!» با شنیدن این حرف، ابوسعد خشمگین شد و لیوانی که تو دستش بود را محکم به زمین زد و گفت: «با من شرط و شروط نذار آمریکایی! اگر نصف مبلغ معامله رو الان بدی، میگم تا آخر هفته خانومو ببینی! و الا میگم پرتت کنند بیرون!» بلک: «تو یا نمیدونی این مبلغ چقدره و چقدر حملش سخته یا یه فکرای دیگه‌ای داری!» ابوسعد: «پس یه کار دیگه میکنیم. میذاریم شرط رو خانم مشخص کنه. شاید پول نخواد! شاید یه چیز دیگه بخواد!» بلک: «منظورت چیه؟!» همان لحظه ابوسعد بلند شد و گوشی همراهش را درآورد و رفت جلوی پنجره و با خانم تماس گرفت. هنوز سلام و علیک نکرده بود که بلک، از پشت سر آمد و گوشی را از دستش قاپید. ابوسعد میخواست گوشی را پس بگیرد اما بلک نگذاشت. ابوسعد هم مقاومت نکرد. -کی حرف میزنه؟ -یه آمریکایی که میخواد باهات معامله کنه! -من با آمریکایی ها معامله نمیکنم. -اشتباه نکن! به قول شماها؛ بخت همیشه درِ خونه آدمو نمیزنه! -چی میخوای؟ ادامه... 👇
-صد هزار لیتر! اینجا نه. روی دریا! -من فقط رو دریا کار میکنم. -خوبه. کشتی و حمل و نقل از شما. همشو حساب میکنم. -به مقصدِ؟ -بعدا میگم. -معرف شما کیه؟ -صادقانه بگم؟ -چیزی جز صداقت نباید باشه! -خواهرت! پیش ماست. -خواهرم؟! چیکارش کردین؟ -جوش نیار! هیچی. سالمه. کاریش نداریم. یه سوتفاهم بود که برطرف شد. -یک سوم پولش در روز معامله. یک سوم دومش تا فرداشب. -و یک سوم آخرش؟ -بده به خواهرم! خودش میدونه چه کارش کنه. -باشه. تا فرداشب منتظر باش! ضمنا نمونه کار میخوام. ده لیتر به من برسون! -گوشیو بده به ابوسعد! گوشی را به ابوسعد داد. در حالی که صدا روی آیفون بود، بلک شنید که خانم به ابوسعد گفت: «هماهنگ کن. وقتی اومد قسط اول رو بده، میگم نمونه کار رو چطوری بگیره؟ قسط دوم هم میده به خواهرم!» ابوسعد هم تایید کرد و سپس مکالمه قطع شد. آن روز گذشت...   🔺 پایگاه نظامی ارتش آمریکا فردای آن روز، مایک و مارشال داشتند با دقت، روی یک نقشه دیجیتال کار میکردند. مایک که معلوم بود عصبی شده، تندتند نقاط مهم را نشان میداد و مارشال هم آنها را علامت گذاری میکرد و در بیسیم به کسانی که آن طرف خط بودند گزارش میداد. تا این که مایک به مارشال گفت: «بگو شروع کنند!» مارشال در بیسیم به آن طرف خط گفت: «شروع کنید. بااحتیاط و فاصله مطمئن.» 🔺منطقه سبز آن روز، بلک با چمدانی از پول به خانه ابوسعد رفت تا معامله شکل بگیرد. اما ابوسعد به او گفت: «خانم میخواد شما را ببینه!» بلک گفت: «اینجاست؟» -خانم اینجا نمیاد. یه جای امن قرار گذاشته و گفته که وقتی پولها را اینجا تحویل دادید، برای تست و تحویل نمونه کار به اونجا برید. -خوشم اومد. معلوم میشه کارشو بلده! -پیشنهاد میکنم کلافه اش نکنی! اون خوش قول هست اما اگه حوصله اش سر بره و یا حس کنه که میخواید اذیتش کنید، میزنه زیر همه چیز! -تو نگران این چیزا نباش! آدرسو بده! 🔺پایگاه نظامی ارتش آمریکا مایک و مارشال در حال تماشای تصویری بودند که از دوربین ماشین نظامیان پخش میشد. آنها در حال رانندگی در یک خیابان بلند و طولانی بودند. هر از گاهی مجبور به توقف بودند و سپس دوباره راه می‌افتادند. دفتر فرماندهی در حال رصد دقیق آن دقایق و لحظات بود. ادامه... 👇
🔺خیابان بلک در حال رفتن به آدرس دختره بود. خیلی دقت کرد و مطمئن شد که کسی او را تعقیب نمیکند. هوا دَم داشت. کُتش را درآورد تا راحتتر رانندگی کند. شاید یک ساعت طول کشید تا این که به حوالی آدرسی رسید که قرار گذاشته بودند. از روی نقشه، دو سه دقیقه تا آن مکان فاصله داشت. نمیخواست با ماشین به آن منطقه برود. نگاهی به دور و برش انداخت. دید یک محله کثیف و خراب و خوفناک بود. اسلحه اش را برداشت و پشت کمرش گذاشت. کُتش را دوباره پوشید. اطرافش را دقیق چک کرد. دید خلوت است. راه افتاد. پس از پنج شش دقیقه پیاده روی، به نقطه ای که میخواست رسید. دقیق اطراف آن نقطه را بررسی کرد. خاطرجمع که شد، به طرف در رفت و چند بار در زد. دید در را باز نمیکنند. محکم تر در زد. فایده نداشت. پشت در بود که صدای تلفن همراه از درون خانه آمد. اما کسی به آن تماس جواب نمیداد و همچنان زنگ میخورد. بلک تصمیم گرفت که وارد شود. چاقویش را از جیبش درآورد. با کمک یک سوزن و چاقویش در را باز کرد و با احتیاط وارد شد. 🔺پایگاه نظامی ارتش آمریکا مایک و مارشال در حال رصد دقیق عملیات بودند. فرمانده عملیات به منطقه شلوغی رسید و تصویرش به طور واضح در مانیتور پخش میشد. مایک به کسی که پشت بیسیم بود گفت: «پراکنده بشید. ده نفر اطراف. ده نفر هم با خودت!» در مانیتور نشان داده شد که همین کار را کردند. ده نفر پراکنده شدند و ده نفر هم خانه به خانه در زدند و جلو رفتند. تا این که آن خیابان را به یک کوچه خلوت رسید. از اولین درِ کوچه چک کردند و جلو آمدند. همه در را باز میکردند. نظامیان آمریکا هم وارد حیاط میشدند. نگاه مختصری میکردند و اگر چیز مشکوکی نبود، از آن خانه خارج میشدند و جلوتر میرفتند. تا این که به یک خانه رسیدند که در آن زرد رنگ بود. 🔺خانه محل قرار بلک، اسلحه اش را درآورد و همان طور که با احتیاط راه میرفت، دوری در خانه زد. دید خبری نیست. فقط یک گوشی همراه در وسط خانه، روی میزعسلی آنجا بود. دوباره شروع به زنگ خوردن کرد. بلک اسلحه اش را گذاشت روی میز. کُتش را درآورد و انداخت روی صندلی. نفس عمیقی کشید و گوشی را برداشت. -خوش اومدی! -کجایی؟ -دور نیستم. قول و قرارمون سر جاشه. ده لیتری که گفتی، کنار میز گذاشتیم. یه لیوان هم کنارشه. بلک برگشت و ده لیتری را دید. همان طور که گوشی دستش بود، سرِ ده لیتری را برداشت و بو کشید! با لبخندی مرموزانه گفت: «تا حالا بویی به این خوشی نشنیده بودم. رنگش هم عالیه!» -طعمش چطوره؟ -امتحان کنم؟ -هر جور راحتی! بلک لیوانی را که برعکس روی میز گذاشته شده بود را برداشت. چند قُلُپ شراب از ظرف ده لیتری داخل لیوان ریخت. ظرف را سر جایش گذاشت. لیوان را برداشت و سر کشید. همان طور که شراب از لب و لوچه اش میریخت، گفت: «مزه اش هم عالیه! از همین میخوام.» -حتما! راستی! دو تا هدیه برات دارم. بلک دستی به لب و دهانش کشید و با تعجب پرسید: «هدیه؟!» -بلند شو و به اتاقی که زیر زمین هست برو! انتهای سالن همان خانه، چند پله بود که به زیرزمین میخورد. بلک همین طور که پاتیلِ پاتیل شده بود و به زیرزمین نزدیک تر میشد، صدای مبهمی را شنید. مثل صدای کسانی که دهانشان را بسته باشند. -میشنوی صداشون؟ -آره! صدای چیه؟ -برو ببین! 🔺کوچه نظامیان آمریکایی هر چه در زدند، کسی در را باز نکرد. تصمیم گرفتند در را بشکنند و وارد شوند. یک نفر محکم به در لگد زد و در را شکست. به محض این که در شکست، همه وارد خانه شدند. 🔺زیرزمین خانه وقتی بلک چراغ ها را روشن کرد، دید دو نفر از سقف آویزان شده اند. دقت کرد. دید هر دو خانم هستند و یکی از آنها بزرگتر و دیگری کم سن و سال تر است. دهانشان را بسته بودند و آنها را از پا به سقف آویزان کرده بودند. بلک خنده ای از سَرِ مستی و خوشحالی کرد. گوشی را از کنار صورتش پایین آورد و در جیبش گذاشت! دو سه قدم به آنها نزدیک شد... اما... ادامه... 👇
🔺پایگاه نظامی ارتش آمریکا مارشال و مایک در حال رصد لحظه به لحظه عملیات بودند. دیدند که گروه ضربت وارد یک خانه عراقی شد. خانه به هم ریخته بود. متوجه نور و صدایی در انتهای سالن شدند. همگی به طرف آنجا رفتند و تصویر داشت به طور دقیق آن را نشان میداد. به محض این که همگی به زیرزمین سرازیر شدند، دیدند که بلک آنجا ایستاده و در حالی که مست است، خنده های غیرعادی میکند! فورا دورش را گرفتند و به او گفتند «زانو بزن!» و سپس شروع به زدن دستبند به او کردند. کسی که دوربین روی کلاهش بود، دوربین را به طرف سقف برد... خدای من! مایک و مارشال با صحنه ای مواجه شدند که مارشال نزدیک بود سکته کند! دید دو نفر از سقف آویزان هستند... وقتی دوربین به آنها نزدیک شد... صورت دو نفر را نشان داد که خونی و غمبار... به چهره ها که دقت کردند، مارشال دید «اِما» و «لیلا» هستند!! مارشال با صدای بلند فریاد کشید: «همسرم! همسرم! اِما... اِما اونجاست!» مایک که گیج شده بود، مارشال را آرام کرد و سپس پرسید: «اون زن تو هست؟!» مارشال با گریه و زاری جواب داد: «اون همسرم اِما هست! همون که چند سال پیش گفتند گم شده اما الان بلک حرومزاده داره اذیتش میکنه!» مایک به مانیتور نگاه کرد. داشت صحنه دستبند زدن و بردن بلکِ مستِ لایعقل را نشان میداد. مایک زیر لب گفت: «بلک؟! باورم نمیشه! ینی همه این سالها بلک...؟! خدای من!» ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوازنده شاهکار موسیقی که در قسمت‌های اول حیفا۲ شنیدید ایشون👆 هستند.😎
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و سوم💥 🔺پایگاه نظامی ارتش آمریکا-زندان دو سه تا سطل آب یخ روی سر و صورت بلک پاشیدند تا به خودش آمد. او را بسته بودند و دو سه نفر از کسانی که قبلا زیر دستش بودند، او را جلوی دوربینی که بالای سرشان بود و مستقیم به اتاق مایک وصل بود، مثل سگ میزدند. اینقدر او را در همان دو سه ساعت اول زدند، که هنوز هیچی نشده، جای غیرکبود روی تن و بدنش نگذاشتند. بلک با صدای بلند داد میزد: «ژنرااااااال! من باید با شما صحبت کنم! ژنراااااال! اشتباه میکنید. اشتباه میکنید!» این صداها توسط بلندگوی دوربین ها در اتاق مایک در حال پخش شدن بود و مایک و مارشال به آن صحنه ها نگاه میکردند. مایک نگاهی به مارشال انداخت. دید مارشال تمام صورتش پر از اشک شده و در حالی که دندان هایش را به هم میفشارد، با بغض و کینه هر چه تمام تر میگوید: «حروم زاده عوضی! چطور دلت اومد این همه مدت، خانواده منو زندانی و شکنجه کنی؟ چطور دلت اومد منو اینجا بی خبر بذاری و بهم نگی که زنم زنده است و خانواده ام وجود دارند؟ چرا این کارو با من کردی؟ چرا بلک؟ چرا؟» مایک به مارشال نزدیک شد و دستش را به نشان هم‌دردی روی شانه مارشال گذاشت و اندکی فشار داد. مارشال صورتش را با آستینش تمیز کرد و ادامه داد: «کاش هر کسی بود جز بلک! کاش خانوادمو واقعا از دست داده بودم اما نمیدیدم که به دست بلک اسیر هستند و یه دَخمه گرفته و از سقف آویزشون کرده و هر وقت بخواد، میره اونجا و مشروب میخوره و مست میشه و کارایی که نباید بکنه میکرده! ای بدذات!» مارشال این را گفت و با عصبانیت، بدون اجازه از مافوق اتاق را ترک کرد. چون مثلا حالش بد بود، مایک چیزی به او نگفت. اما مایک تلفن را برداشت و به مسئول دفترش گفت: «پرونده بلک از دست ما خارجه. صلاحیت رسیدگی از پرونده بلک با سیا و بقیه است. همین امروز ترتیبی بده که تا مارشال کار دستمون نداده و بلایی سرِ بلک نیاورده، بلک رو به محل دیگری منتقل کنند!» این را گفت و گوشی را گذاشت و با حالت ناراحتی و یک نوع سرگردانی خاص، به مانیتور و ادامه شکنجه بلک چشم دوخت. فردای آن روز، دو نفر از سازمان سیا برای تحویل پرونده بلک و انتقالش آمدند. در آن جلسه، علاوه بر آن دو نفر، مایک و مارشال هم حضور داشتند و مایک داشت توضیح میداد. مایک: «ما حدودا ده ساله که با هم کار میکنیم. قبلش مستمر با هم نبودیم اما حداقل سالی یکی دو بار همدیگه رو میدیدم تا عراق! وقتی به عراق منتقل شدم، بلک از اولش با من بود. خیلی تو کارش وارده. بی رحم و باهوش. اما یکی دو تا خصلت خیلی افراطی داشت. به طوری که به خاطر همون صفات افراطیش، در طول بیست سال خدمتش پیشرفت آنجنانی نکرده بود!» یکی از ماموران سازمان تند تند مینوشت و یک نفر از آنها فقط گوش میداد و سوال میپرسید. آن که سوال میپرسید گفت: «چه صفات منفی؟!» مایک گفت: «یکیش علاقه زیادش به مشروبات الکی! بلک تمام شبها به جز شبهای عملیات مَست بود. بارها بهش اعتراض کردم و تذکر دادم. حتی چند بار توبیخ شد اما گوش نداد.» -علت خاصی داشت که این همه الکل مصرف میکرد؟ -نمیدونم. بلک یه بی خانواده است. داشت اما ترکش کردند. بلک هیچ وقت درباره خانواده اش به ما چیزی نگفت. -و دومین مشکلش؟ -دومین مشکل بلک، پول دوستی بیش از حد بود. ما در عراق شرایطمون طوری نیست که بتونیم به راحتی معامله و مبادله کنیم. -معامله و مبادله چی؟ -هر چی! شما فکر کردین بقیه نظامی ها چیکار میکنن؟ با همین پول اندکی که بهشون میدید زندگی میکنند؟ ما مجبوریم گاهی پروژه بگیریم. گاهی حتی اقدام به معاملات غیرقانونی بکنیم. هر چی که بتونه باعث بشه ما پول بیشتری برای خانوادمون بفرستیم. وقتی مایک این حرف را زد، دو تا مامور سیا با دقت و تعجب به هم نگاه کردند. مایک ادامه داد: «یه جوری به هم نگاه نکنین که انگار هیچ وقت خبر نداشتین! همه جا همینه و همه همینن!» مامور سیا پرسید: «بلک پروژه برداشته بود؟» مایک نفس عمیقی کشید و با نوعی حالت افسوس جواب داد: «باید از قبلش بگم. ما متوجه شده بودیم که یه نفوذی داریم. نه لزوما به معنی این که یکی برای دشمن جاسوسی کنه. ممکنه کسی باشه که ابزار یا گوشی یا حالا هر چی که داره، آلوده باشه و بتونه موقعیت و مکالمات ما را به دشمن برسونه. کارشناس مخابرات ما گفت که چند تا سیگنال مبهم داریم. نمیدونستیم چیه؟ تا این که متوجه شدیم یک سلسله اخبار خاص داره درز میکنه که هر کسی به اون اخبار دسترسی نداره. بلکه شش هفت نفر هستیم که به اون اخبار دسترسی داریم. میخوام مارشال که افسر و مدیر بخش مخابرات اینجاست به شما توضیح بده!» ادامه...👇
مارشال عینکش را به چشم گذاشت و از روی مانیتور توضیح داد: «من سیگنال هایی که داشتیم را تا حدودی شناسایی کردم. متوجه شدم که همگی از یکی دو تا خط هست. اما چون گوشی ها اغلب خاموش بود خیلی طول کشید. سه چهار سال. شایدم بیشتر. تا این که به دستور ژنرال مایک تصمیم گرفتیم که به طور محرمانه، اسباب و وسایل و اقامتگاه پنج شش نفر را بررسی کنیم.» مایک فورا گفت: «اولین کسی که گفتم تمام خط و ربطش رو بررسی کنند، خودِ مارشاله. مخصوصا از وقتی همسر و دخترش گم شدند، ترسیدم که اقدام به کار احمقانه ای کنه، بخاطر همین شش ماه به طور مستمر تحت نظر خودم بود. چه وقتی که با مامور جیمز رفت دنبال دخترشو و مامور جیمز کشته شد و بعدش مارشال برگشت اینجا و دوباره چند نفر دیگه رفتند و خطِ گم شدن دختر و همسرش را دنبال کردند و چیزی دستگیرشون نشد، همه اون مدت مارشال تحت نظارت خودم بود.» مارشال ادامه داد: «تا این که چند تا سیگنال را بررسی کردیم و متوجه شدیم که بلک چند تا گوشی داره و از هر کدام برای گروهی از کسانی که در تجارت الکل هستند، تماس میگیره و ارتباط داره.» مامور سیا: «بلک اقدام به تجارت الکل کرده بود؟» مایک: «بیشتر خُرده پا بود.» مارشال: «تا این که متوجه شد یکی از متهمانی که در حال بازجویی هست، خواهرش تاجر الکل هست. فورا با اون ارتباط گرفت. از این طرف، ما سیگنال یکی از خط هایی که متعلق به گروه های شورشی عراقی هست را داشتیم. متوجه شدیم که با بلک ارتباط گرفته. موقعیت مکانی اونو پیدا کردیم. چون داشت با بلک تماس میگرفت. وقتی رفتیم که صاحب اون خط رو دستگیر کنیم، به مخفیگاه بلک رسیدیم. همون جایی که همسرمو...» به اینجا که رسید، نتوانست ادامه بدهد و سرش را پایین انداخت. مامور سیا وقتی حالت ناراحتی مارشال را دید، رو به مایک پرسید: «فقط زن و دختر مارشال اونجا از سقف آویزون بودند؟» مایک جواب داد: «همسر مارشال بود اما دخترش نبود. که با قرائنی که داریم متوجه شدیم که دختر مارشال متاسفانه کشته شده. یه دختر عراقی اونجا بود که قادر به تکلم نیست و اِما میگه در طول این سالها که زندانی بوده، تنها مونسش همون دختره است.» مامور سیا: «بذارین مرور کنیم. میخوام ببینم درست متوجه شدم؛ شما چندین سیگنال مشکوک داشتید. تا این که متوجه میشید یکی دو تا از سیگنال ها از یکی از گوشی های بلک هست که هر از گاهی برای معامله الکل با عراقی ها روشن میکنه. از رد یکی از تماسها به یه گوشی و خط میرسین که متعلق به تروریست های عراقی هست و وقتی اونو دنبال میکنین، تو خونه مخفی بلک پیدا میکنین. درسته؟» مارشال و مایک تایید کردند. مامور سیا: «از اون روز دیگه سیگنال مشکوک نداشتید؟» مارشال مانیتور را نشون داد و گفت: «دیگه حتی یک سیگنال مشکوک ثبت نشده!» مامور سیا چند لحظه ای سکوت کرد و با دقت بیشتر، اظهاراتی که نوشته شده بود را با مانیتور چک کرد. چند لحظه بعد گفت: «ظاهرش درسته. همه چی با هم میخونه. بسیار خوب. ما پرونده و مدارک شما را میبریم. فردا هم دو نفر میان اینجا برای انتقال بلک!» مایک و مارشال به هم نگاه کردند. وقتی ماموران سیا بلند شدند که بروند، مایک پرسید: «برای بلک چه اتفاقی میفته؟» مامور سیا جواب داد: «با پرونده ای که من میبینم، فکر نکنم دیگه خدا بتونه به دادش برسه!» این را گفتند و رفتند. با این وضعی که پیش آمد و تله ای که تیم بانوحنانه برای بلک گذاشتند، عراق از شر یک جانیِ بی رحم راحت شد. بعلاوه این که با صحنه سازیِ عالی که به وجود آوردند و به جا و به موقع همسر مارشال را وارد بازی کردند، مارشال توانست اِما را به سوییتِ فرماندهان و پیش خودش ببرد و با هم زندگی کنند. اما نه اینقدر خشک و خالی! بلکه با رایزنی هایی که مایک به بهانه مسائل بشردوستانه کرد، از آن به بعد، «لیلا» هم به جمع آنها پیوست و مارشال ترتیبی داد که فعلا سه نفری کنار هم زندگی کنند تا بعد ببینند چه میشود؟ عصر آن روز، مارشال پیام مهمی برای بانوحنانه فرستاد و نوشت: «فردا قرار است بلک را از اینجا منتقل کنند. با مسئله ای که پیش آمد، قادر به تامین امنیت رباب نیستم. برنامه شما برای انتقال رباب چیست؟» بانوحنانه جواب داد: «نه این که نگران دخترم نباشم اما او را به خدا سپردم.» ادامه... 👇
🔺خانه بانوحنانه وقتی حنانه این جواب را برای مارشال نوشت، عاتکه کنارش نشسته بود. وقتی پیامکش با مارشال تمام شد، یک صدایی مانند وقتی که گوشی همراه روی ویبره است آمد. حنانه فورا آن گوشی را که هیچ وقت حتی توی خواب از خودش دور نمیکرد، از جیب کنار قبای سیاهی که پوشیده بود درآورد. عاتکه دید که حنانه لبخندی به لب زد و زیر لب گفت: «الهی لک الحمد! الهی الحمد لله رب العالمین!» عاتکه گفت: «خیر باشد بانو جان!» حنانه همان طور که چشمش به آن گوشی ساده بود، دوباره گوشی شروع به لرزش کرد و پس از چند ثانیه دوباره قطع شد. حنانه گوشی را کلا خاموش کرد و همان لحظه به سجده افتاد و شروع به گفتن«الحمدلله» کرد! عاتکه داشت شاخ درمی‌آورد! وقتی حنانه از سجده بلند شد، عاتکه گفت: «خوشحالم که خوشحالید. مدتها بود که شما را اینطور ندیده بودم.» حنانه با لبخند گفت: «بله. خیره انشاءالله. بگذریم. سگت کجاست؟!» عاتکه گفت: «همین جاست!» با دهانش صدایی درآورد و سگ به نزدیکی عاتکه آمد. بانوحنانه سیم کارت و گوشی را درآورد. سیم کارت را ریزریز کرد. هر دو را در یک پلاستیک سیاه گذاشت و به عاتکه داد و گفت: «بگو اینو ببره و بندازه تو رودخونه!» عاتکه آن را به سگ داد و گفت: «بندازش تو آب!» سگ هم آن را به دندان گرفت و مثل برق شروع به دویدن کرد و رفت. وقتی سگ رفت، حنانه رو به عاتکه گفت: «و اما رباب!» تا عاتکه اسم رباب را شنید، نزدیک تر نشست و گفت: «دخترا گفتند که از شما خواهش کنم که نجات رباب را به اونا بسپارید! خیلی به من اصرار کردند که به شما بگم. باز هم امر، امر شماست.» حنانه که کلا با آن دو تا تماسی که برنداشت، حالش بهتر شده بود گفت: «اونا لو رفتند. دیگه مشخصات و عکس و همه چیزِ اون دو تا دختر را دارند.» عاتکه گفت: «یکیشون گفت وقتی میخواسته آزاد بشه، شنیده که آمریکایی ها با هم حرف میزدند و از کمبود سوخت ناله میکردند. گفتم به شما بگم ببینم نمیشه از این راه...؟» اصلا بخاطر همین کلمات یهویی و فکرهای بکری که گاهی عاتکه به زبان می آورد، و البته سلحشوری و شجاعتش، پیش حنانه اینقدر عزیز شده بود. حنانه لبخندی زد و گفت: «چرا ... فکر خوبیه ... مسیر سوختشون رو بلدیم. اما کار دخترا نیست.» عاتکه با تعجب پرسید: «درسته اما ... پس ... به کی بگیم که هم بتونه با آمریکایی ها حرف بزنه و هم بتونه نفوذ کنه و یه شب تا سحر، رباب رو بیاره بیرون؟!» حنانه کلمه ای به زبان آورد که عاتکه خنده اش گرفت اما کاملا راضی شد. چون میدانست که حضور او یک تیر و چند نشان است. هم زدن به قلب زندان آمریکایی هاست و هم شاید به نوعی فتح قلب بانورباب باشد! حنانه با لبخندی که از ته چشمانِ مادرانه اش میریخت گفت: «ولید!» عاتکه لبخند کوچکی زد. از آن لبخندها که آدم تلاش میکند لبهایش کنار نرود اما دست خودش نیست و هر چه زور میزند، باز هم گوشه لبش... بانو هم که خودش همین حس را داشت، چشم در چشم عاتکه ادامه داد: «بله. ولید. ولید را خبر کنید.» ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بله موافقم انصافا مخاطبان خوب و باهوشی داریم
رفقای عزیز، فعلا تبلیغ جدید ثبت نمی‌کنیم. ان‌شاءالله وقتی تصمیم جدید گرفتیم، اطلاع رسانی میکنیم. لطفا اصرار نکنید تا بیشتر از این شرمنده نشم. احتمالا در دی ماه هم تبلیغ خواهیم داشت.
در‌پایان روز هیچ کس قرار نیست به ما بابت از خودگذشتگی‌های بیش از حدمان، در نظر نگرفتن سلامت روانمان و انجام مسئولیت‌هایی بیش از توانمان و یا کوچک کردن خودمان برای دیگران جایزه‌ای بدهد. چه در انجام مسئولیت‌هایتان و چه در انجام کارها از سر دوستی، مراقب سلامت روانتان باشید. @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام علی علیه السلام می فرماید: خَوافِى الْأَخْلاقِ تَكْشِفُها الْمُعاشَرَةُ. شرح غررالحكم، ج3، ص466 معاشـرت، خصلتها و اخلاق پنهان را آشكار مى سازد. 👈 چقدر باصفا هستند آنهایی که هر چه به آنها نزدیک تر میشوی، متدین‌تر و مهربان‌تر و خوش قلب‌تر و آرام‌تر اند. سلام صبحتون به صفا 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ سرخط مهم‌ترین تحولات غزه: 🔺 العربیه: ارتش رژیم صهیونیستی بیمارستان «ابن‌سینا»، «رازی» و بیمارستان جنین را محاصره کرده است. 🔺 بیانیه نیروهای مسلح یمن: در حمایت از ملت مظلوم فلسطین، کشتی نروژی "استریندا" که حامل سوخت رژیم‌صهیونیستی بود را به‌وسیله موشک دریایی موردحمله قراردادیم. 🔺 مدیر بیمارستان النجار در جنوب غزه: آبله در بین کودکان در حال گسترش است و روزانه حدود ۱۵۰۰ مورد بیماری روده را به دلیل کمبود مواد غذایی دریافت می‌کنیم. 🔺ارتش رژیم صهیونیستی: از آغاز نبرد زمینی در غزه تاکنون ۲۰ سرباز اسرائیلی به‌طور اشتباهی و به‌وسیله سربازان اسرائیلی کشته‌شده‌اند. 🔺 بایدن: ایالات‌متحده به ارسال کمک‌های نظامی به رژیم صهیونیستی ادامه خواهد داد. @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوازنده شاهکار موسیقی که در قسمت‌های اول حیفا۲ شنیدید ایشون👆 هستند.😎
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و چهارم💥 فرصت نشده بود که از تیم ولید چیزی بگویم. ولید فرمانده فقط یک تیم نبود. بلکه چند تیم موازی را رهبری میکرد. اما چون هنوز کودک درونش زنده و سرشار از انرژی بود، ناخودآگاه با شنیدن اسمش لبخند به لب آدم مینشست. وگرنه وقتی اعلام شد که ولید فرمانده این چند تیم موازی باشد، نه تنها کسی اعتراضی نداشت، بلکه همه به قابلیت های ولید اعتراف و اعتماد داشتند. حتی یک کاربلد و چریکِ واقعی مثل بانورباب! بانورباب با ولید گاهی، و فقط گاهی بحث میکرد وگرنه مطیع محض او بود و میدانست که ولید آدم مسئولیت پذیری است. بگذریم. پایگاه منطقه دوم که خیلی کوچک تر از پایگاه اصلی آمریکا در آن منطقه بود، در طول هفته حداقل نیازمند به سه یا چهار تانکر سوخت برای انواع مصارفش بود. به خاطر همین، ولید فقط یک تیم از تیم هایی را که داشت، با خودش برداشت و پس از این که توانستند سه چهار راننده عراقی آن تانکرها را جابجا کنند، خودشان چهار نفر به عنوان راننده و چهار نفر دیگر با تجهیزات کامل، با مخفی شدن در تانکر سوم، به درِ اصلیِ پایگاه نظامی آمریکا در آن منطقه شدند. ولید که راننده ماشین اول بود، پس از ارائه برگه مخصوص تردد و چکِ ماشینش، وارد پایگاه شد. ماشین دوم هم توانست با تاخیر یک دقیقه ای وارد پایگاه شود. ولید که مثلا داشت دستی به تانکر و شیرِ اصلیِ خروجیِ سوخت میزد و با آن ور میرفت، دید که ماشین سوم را نگه داشتند! تا ولید و راننده ماشین دوم، این صحنه را دیدند، استرس همه وجودشان را فرا گرفت. آمریکایی ها راننده ماشین دوم را نگه داشتند اما خدا را شکر، ماشین چهارم هم توانست عبور کند. راننده چهارم به جایی که ولید گفته بود، رفت و شروع به ور رفتن با شیرآلات ماشینش کرد و زیر چشم به ولید نگاه کرد و با نگرانی، اشاره کرد! ولید هم که خیلی نگران نبود، با حرکت دست، به او فهماند که جلو نیا و به کارت مشغول باش! خودش رفت جلو تا ببیند چه شده و چرا ماشین سوم را نگه داشته اند؟! که یکی از سربازان آمریکایی، با صدای بلند فریاد کشید و او را به عقب راند. ولید مجبور شد برگردد. دید راننده را پیاده کرده اند و دارند همه جای ماشین را میگردند. آن ده دقیقه اینقدر بد گذشت، که ولید یک لحظه تصمیم گرفت به آن دو راننده اعلام عملیات کند و نقشه را وارد فاز دیگری کنند. اما عجله نکرد. صبر کرد که همه تشریفاتی که آمریکایی ها میخواهند، انجام بدهند. ده دقیقه گذشت و حدودا داشت میشد یک ربع که ولید و بچه هایش دیدند که ماشین سوم هم حرکت کرد و وارد شد. تا راننده ماشین سوم آمد، ولید با عصبانیت اما به آرامی به او گفت: «چی شد؟ چرا معطل شدی؟ چی میگفتند؟» راننده سوم گفت: «هیچی! اشتباه از من بود! حواسم نبود و یه نخ سیگار روشن کرده بودم!» ولید که نزدیک بود بزند فک مکِ آن بنده خدا را پیاده کند، با تندی گفت: «تو به این میگی هیچی؟ به این میگی اشتباه کوچیک؟ آخه کدوم راننده ماشین سوخت رسان رو دیدی که موقع رانندگی و تحویل محموله، سیگار کنار لبش باشه؟! تو اهل این دردسرا نبودی! مگر برنگردیم ما! بلایی سرت میارم که دیگه سیگار ترک کنی!» آن راننده معذرت خواهی کرد و به کارش مشغول شد. ولید همین طور که بچه هایش لوله های بزرگ را به مخزن وصل کرده بودند، بین تانکرها راه میرفت. در نقطه ای که نقطه کورِ دوربین های مداربسته بود، در دل تاریکیِ یکی از تانکرها ایستاد و آستینش را بالا زد. کوروکیِ کوچکی که روی ساعد دستش کشیده بود، به دقت نگاه کرد و شمال و جنوبِ موقعیت خودش و نقشه ای که روی دستش کشیده بود را پیدا کرد. با حرکت سر، به یکی دو نفر از بچه ها اشاره کرد که آماده باشند. آرام آرام به تانکر سوم رسید. آرام با کف دستش به تانکر سوم، پنج تا ضربه کوتاه زد. تا این کار را کرد، پنجره کوچکی که سمت چپِ تانکر بود باز شد و چهره سیاه و روغنی چهار نفر از نیروهایش نمایان شد. خیلی با احتیاط در حال پیاده شدن از تانکر بودند که ناگهان صدایی شنیدند. دیدند یک سرباز مسلح آمریکایی به زمین افتاد. راننده دوم دیده بود که آن سرباز آمریکایی در حال گشت زدن و رفتن به طرف آنهاست که کارش را با شکستن گردنش ساخته بود. ولید به بچه ها گفت: «فقط ده دقیقه فرصت داریم. تانکر من نزدیک ترین نقطه به جایی هست که بانو رباب رو اونجا زندانی کردند. یک بار برای همیشه میگم؛ همه باید مو به مو تابع نقشه باشند مگر این که خودم یا جانشین عملیات، اعلام کنیم.» ادامه... 👇
همه سر تکان دادند و هر کسی به کار خودش مشغول شد. یک نفر رفت و به بهانه چایی، سر دو نفر کارگر عراقی که در محوطه مخزن مشغول بودند گرم کرد. ولید از فرصت استفاده کرد و آن سرباز را به طرف زیر تانکر وسطی کشید و فورا لباسهایش را درآورد. چند دقیقه بعد، ساعتها را با هم هماهنگ کردند و شمارش معکوسِ 12 دقیقه را روی ساعت همه فعال کردند. ولید بسم الله گفت و به طرف زندان بانورباب حرکت کرد. همان راننده ای که سرِ سیگار سوتی داده بود، مامور خالی کردن تانکر اول و دوم بود و باید با کلی سر و صدا و تَق و توق و جلب کردن حواس همه به کارش ادامه بدهد. ولید تا رسیدن به نخستین درِ زندان بانو رباب، حداقل 120 متر فاصله داشت. با دقت و حواس جمعی، خودش را تا درب اول رساند. بخشی که در آنجا برای زندان زنان و مردان در نظر گرفته بودند، حرفه ای و دیجیتال و مثل زندان های خود آمریکا نبود. بخاطر همین، میشد ریسک کرد و با توکل و برنامه عملیاتی، وارد شد. اما نه به همین راحتی. بخاطر همین، وقتی ولید به درِ اول رسید، دو نفر به طرفش آمدند. نفر اول گفت: «چه کار داری؟» هنوز جمله اش کامل نشده بود که ندانست چطوری ولید، چاقوی بزرگش را در هشتیِ سینه اش زد و نفر دوم هم قبل از هر عکس العملی را با ضربه محکم پا به گردنش زمینگیر کرد! تا این صحنه پیش آمد، ولید اسلحه اش را کشید و با سرعت به طرف درِ اول رفت. از در اول که میخواست عبور کند، مغز نفر اول را فقط با یک گلوله به دیوار پاشید. اما تا در دوم، بیست متر فاصله بود و البته سه چهار سرباز تا بُن مسلح آنجا حضور داشتند. به محض دیدن ولید و شاهکارش در شکار نفری که دربانِ در اول بود، فورا مسلح کردند و به طرف ولید آتش گشودند. چون آن راهرو بلند بود و هیچ فرعی تا نزدیکی های در دوم نبود، ولید برای این که آبکش نشود، فقط یک راه داشت. با سرعتی که در دویدن داشت، با قدرت هر چه تمامتر، شیرجه زد روی زمین تا چندین متر جلوتر برود و چند متر هم سُر بخورد و هر چه میتواند به آنها نزدیکتر شود. آنها برای این که ولید را بهتر ببیند و بتوانند او را بزنند، سر و صورتشان را از پشت گِیت و کمدی که آنجا بود بالاتر آوردند. که البته هیچ چیز به جز همین کار، برای ولید فرصت طلب و حرفه ای جذابتر و بهتر نبود که بتواند حداقل دونفرشان را در انتهای همان شیرجه و سُر خوردن با کاشتن گلوله ها به پیشنانی و سر و گردنشان نفله کند. خب در آن خراب شده که فقط همان زندان و پنج شش تا نیرو نبود. به محض شنیدن صدای تیراندازی و زدن آژیر خطر توسط یکی از آن سربازان، دنیا شلوغ شد و همه از همه جا مسلح شدند و ریختند وسط! بچه های ولید که نمره شان از بیست، صد بود، با همان لوله های اتصالِ به مخزن اصلی، ماشین ها را با سرعت حرکت دادند و هر کدام به طرفی رفت. خب دیدن تانکرهای دیوانه با آن میزان سوخت و سرعت، هر کسی را دست پاچه میکند. مخصوصا اگر لوله ها از مخزن کنده شده باشند و همین طور که روی زمین کشیده میشدند، در حال آبیاری تمام محوطه با سوخت های آماده اشتعال بودند! و البته آن چهار نفر که در تانکر سوم مخفی بودند، وقتی تانکرها اندکی بیشتر از حد معمول به ساختمان ها نزدیک تر شدند، همه سربازان و افسران آمریکایی، از کسی را که روی برجکها بودند تا آنهایی که با شنیدن صدای آژیر به محوطه آمده بودند را به رگبار بستند. مثل برگ های پاییزی در تندباد بود که تروریستِ آمریکایی روی زمین میریخت و خون کثیفش با روغن و بنزین قاطی پاتی میشد. چرا؟ چون اصلا کسی فکر نمیکرد به آنجا حمله شود! تا وقتی که ولید دخلِ آن چهار نفر را آورد، بیش از هفت هشت تا خشاب از طرف آنها به طرف ولید شلیک شده بود. اما ولید فقط یک خشاب! ادامه... 👇