eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.6هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
557 ویدیو
112 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺هتل بغداد ابومجد پرسید: «پس کِی؟» جوزف: «همان تاریخی که گفتید!» ابومجد: «کجا؟» جوزف: «در الانبار ... خانه ای به نام بیت خانون!» ابومجد اندکی فکر کرد و سپس گفت: «باشه. بیت خانون!» 🔺قبرستان بدن رباب در کاور سیاه رنگ دفن شده بود. فاصله ای بسیار نزدیک با لحد داشت. قاعدتا باید لحد را حدودا نیم متر تا یک متر بالاتر از کف قبر بگیرند. اما امان از قبر رباب! همه جا تاریک... بدن تنها... حتی روزنه ای نور نبود... اما.... صدایی تند تند از بالای قبر به گوش میرسید... انگار کسی داشت با حرص و عجله و شتابان، قبر را میشکافت... اینقدر صدا تندتند به رباب نزدیک میشد که انگار داشت هر ثانیه با دست و بیل و هر چه در توان داشت، قبر را میشکافت. تا این که ذره ذره نوری بر کاور رباب تابیدن گرفت. و صدای یک جوانِ سلحشورِ آفتابخورده و البته عاشق... ولید بود که داشت قبر رباب را میشکافت. تا لحدها را برداشت و به کاور رسید، دو پایش را گذاشت جای لحدها و بدن و کاور را در یک حرکت، با ذکر بلند و مَهیب و جلیلِ «یا علی» از قبر بیرون کشید. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
🕗 جهان سادۀ من: گریۀ وصال و فراق تمامی دو جهان، گوشۀ همین حرم است 🤚
آمدم ای شآه پناهم بده خط امانی زگناهم بده لایق وصل تو که من نیستم اذن به یک لحظه نگاهم بده
امروزصبح دعا گوی. اعضا بودم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در صف چایخانه حرم مطهر رضوی به یادتون دو تا استکان چایی شیرین زدم قربت الی الله☺️ استکان سوم هم زدم از طرف بی‌وارث‌ها و کم‌وارث‌ها و بدوارث‌ها😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و هفتم💥 🔺پایگاه ارتش آمریکا چند روز بعد... مارشال در حال انجام کارهایش بود که از دفتر مایک تماس گرفتند و او را خواستند. مارشال جمع و جور کرد و به دفتر مایک رفت. دید مایک تنهاست. وارد شد و احترام نظامی گذاشت و نشست. مایک که معلوم بود حال و روز خوشی ندارد آهی کشید و گفت: «بیشتر از شکست، خیانت اطرافیان به یک فرمانده درد زیادی داره. هر چه اون اطرافیان مثل بِلک نزدیک تر، درد و زخمی که به قلب و روان آدم وارد میشه سخت تر هست. تو فکر بودم که خودمو بازنشست کنم. امروز با بن هور صحبت کردم. گفت بمون! گفت عرصه را خالی نکن! نظر تو چیه؟» مارشال خیلی مطمئن و محکم گفت: «با رفتن شما کاملا مخالفم. شما برای خیلی ها مثل من اسطوره هستید.» مایک گفت: «تعارف را بذار کنار! تو الان زنت برگشته پیشِت! یه دختر بی زبون وارد زندگیت شده که میتونه جای دختری که از دست دادی، پر کنه و کلا انگیزه ات خیلی بیشتر از منه! من دیگه...» مارشال پرید وسطش حرفش و گفت: «قربان! خواهش میکنم اینطوری نگید.» مایک: «راستی همسرت چطوره؟» مارشال: «داره بهتر میشه. طول میکشه که کامل خوب بشه اما قوی تر از این حرفاست.» مایک: «اون دختر چی؟» مارشال: «اگه اون دختر نبود یا نباشه، اِما تموم میشه. مطمئنم که اِما تموم میشه. چون اون دختر باعث دلخوشی من و اِماست.» مایک: «ترتیبی میدم که بتونی نگهش داری. دو تا کار خرابش کرده. یکی این که عراقی هست. دومیش این که اینجا باهاش آشنا شدید. این دو برای مقاماتی که در این زمینه ها تصمیم میگیرند خیلی مهمه.» مارشال: «از همین میترسم. بنظرتون چیکار کنم؟» مایک: «تلاشمو میکنم که اتفاق خوبی بیفته. باید با کارشناس مسائل انسان دوستانه و حقوق بشری حرف بزنیم.» مارشال: «این امکان وجود داره که...» مایک: «هر چیزی امکانش هست. ولی تلاشمو میکنم که بتونی اون دخترو نگه داری و با خودت ببریش آمریکا!» مارشال: «ما همینو میخوایم. چون اِما...» که حرفش با ورود یک سرباز به اتاق مایک ناقص شد. -بله؟ -قربان مهمان دارید! همان دو نفری که از سیا مسئول پرونده و انتقال بِلک بودند به ملاقات مایک آمده بودند. مایک و مارشال این طرف میز و آن دو نفر آن طرف میز بودند. آن دو نفر مثل همیشه جدی و اخمو و مثل برج زهرمار! مایک: «نقطه ابهامی در پرونده بلک هست؟» یک نفر از آن دو نفر گفت: «دیدار و گفتگوی امروز ما به طور مستقیم مربوط به بلک نیست. مربوط به خود شما و مارشال است.» مایک و مارشال متعجبانه به هم نگاه کردند. 🔺هتل اقامت ابومجد ابومجد اهل ملاقات و جلسات مکرر نبود. اینقدر کم از اتاقش بیرون میرفت که کارکنان معمولی آن هتل، گاهی او را به کل فراموش میکردند. یک روز مانده بود به جلسه ای که قرار بود با آن 13 مهدی بگیرد. جوزف به اتاقش آمد و دید ابومجد در حال تلاوت قرآن است. روی زمین نشسته بود و رو به قبله و در حالی که چفیه سفیدش به سر داشت. ابومجد با این که متوجه حضور جوزف شده بود، اما تلاوتش را قطع نکرد و جوزف را نیم ساعت معطل گذاشت. البته جوزف هم کارش را بلد بود و در نزدیک ترین نقطه به درِ اتاق، بدون حرکت و حرف اضافه ایستاد. وقتی قرآنش تمام شد رو به جوزف کرد و گفت: «مشکلی برای جلسه فردا پیش اومده؟» جوزف چشمانش خیره شد. ابومجد از سر جا بلند شد و به طرف یخچال رفت. بطری آب از یخچال برداشت و همین طور که داشت سرش را باز میکرد گفت: «وای بر حال تو و بن هور و بقیه اگه بگین جلسه فردا کنسل شده و یا قراره بازم منو بازی بدید!» این را گفت و بطری را سرکشید. جوزف چند قدم به ابومجد نزدیک شد و گفت: «نخیر! مشکلی نیست. جلسه هست اما شاید همه نباشند. یعنی 13 نفر نیستند.» ادامه... 👇
ابومجد بطری را در سطل آشغال انداخت و دستی به دهانش کشید و گفت: «واضح بگو ببینم چی شده؟» جوزف گفت: «مطلع شدم که احمدالحسن یا همون یمانی معروف گم شده!» ابومجد رُک و بی ملاحظه گفت: «مگه طلاست که گم بشه؟ ینی چی گم شده؟» جوزف: «ینی الان سه چهار سال هست که هیچ سرویسی از حضور یا وجود احمدالحسن خبر نداره. قرار نبود این خبر به ما برسه. این خبر از اخبار مهم و دارای طبقه بندی بالای سرویس انگلستان و آمریکاست.» ابومجد: «ینی ممکنه زنده باشه اما خودشو مخفی کرده باشه؟» جوزف: «اون توانایی مخفی کردن خودش به طور درازمدت و حتی میان مدت نداره.» ابومجد با تعجب پرسید: «داری منو میترسونی! چی میخوای بگی؟» جوزف: «میترسم که بهش فکر کنم ، چه برسه که بخوام به زبون بیارم!» این را که گفت، برای لحظاتی به هم خیره شدند. 🔺پایگاه ارتش آمریکا مایک با عصبانیت به آن دو نفر گفت: «چی دارین میگین؟ میفهمین اتهام زدن به من چه عواقبی میتونه برای شما داشته باشه؟!» یک نفر از آنها جواب داد: «ژنرال! ما حرف بدی نزدیم. لازم نیست اینقدر از کوره در برید. ما داریم بر اساس شواهد و مدارک میگیم که شما باید خیلی حواستون بیشتر جمع میکردید. ضربه بلک به اعتبار این پایگاه و حتی به اعتبار خود شما اینقدر زیاد هست که مقامات در آمریکا گفتن نمیتونن چشمپوشی کنند!» مارشال کمی صدایش را بالا آورد و گفت: «من کارشناس ارشد کار خودم در اینجا هستم. سالهاست که با ژنرال کار میکنم. این حرفها به جز توهین چیز دیگه ای نیست!» جواب دادند: «ما قصدمون توهین نیست اما شما هر جور دوست داری فکر کن! ما برای تجربه و خدمات ژنرال مایک خیلی ارزش قائلیم. اما باگ بزرگی که بر اثر کارهای نسنجیده بلک در این زمینه اتفاق افتاد و معلوم نیست چقدر به ما ضربه زده، باعث شده که حتی...» به همکارش نگاه کرد. از آن نوع نگاه ها که انگار میخواهد بگوید تو بگو! که همکارش ادامه داد: «باعث شده که موقعیت کنونی این پایگاه به خطر بیفته و مقامات تصمیم بگیرند که کلا این پایگاه را به نقطه دیگه‌ای در عراق و ژنرال مایک را به آمریکا منتقل کنند. ببخشید که صریح گفتم.» مایک و مارشال تا این را شنیدند، فقط به آن شخص زل زدند. اینقدر این حرف سنگین بود که صدا از دیوار می آمد اما آن لحظه از ژنرال مایک صدایی به جز صدای بهت و سکوت و شکست صدایی درنیامد! 🔺هتل اقامت ابومجد ابومجد از شنیدن حرف جوزف شوکه شد. نزدیک پنجره رفت و به دوردست ها زل زد. جوزف هم آمد کنار پنجره و به بیرون نگاه میکرد. ابومجد گفت: «شش نفری که همه کاره جریان یمانی هستند خبر دارند یا نه؟» جوزف جواب داد: «شش نفرشون که از اولش هم احمدالحسن را ندیدند. فقط دو نفرش از اول دیده بود. اون سه چهار نفر هم فقط یه بار و یکی دو بار هم قبلا در فیس بوک...» ابومجد گفت: «اون شش نفر اعلام مهدی بودن نکردند؟» جوزف گفت: «سه نفرشون که تو ایران هستند و اینقدر فضا علیه اونا درست شده که نمیتونن نفس بکشند. اون سه نفر دیگه هم یه مدت عراق و یه مدت انگلستان بودند و نهایتا شدند ادمین مجازی و سخنران جلسات خودشون. کنشگری قوی ندارند.» ابومجد گفت: «پس ینی علنا و عملا دیگه فاتحه یمانی خونده است. درسته؟» جوزف گفت: «دقیقا! با گم شدن احمدالحسن و بی خبری همه سرویس ها از اون و انفعال و خستگی یاران خاصش و سردرگمی بقیه یارانش ینی فاتحه جریان یمانی خونده است.» ابومجد گفت: «خب این خوب نیست. نباید اینطوری باشه.» جوزف که برایش جالب شده بود رو به ابومجد کرد و گفت: «پیشنهاد خاصی دارید؟» ابومجد گفت: «باید فورا خودمون سازماندهیشون کنیم. و الا گروهکی که سرشو بزنی و بالهای اونو ببندی، خوراک سرویس های ایرانی میشه. یهو میبینی یکی عَلَم کردند و گفتند این احمدالحسن هست و ملت هم که اونو تا حالا ندیده و بهش ایمان میاره و میفتن به جون خودمون و آخرش هم معلوم میشه که همه سرکاریم!» جوزف گفت: «آفرین به درایت شما! بن هور گفت که به شما این خبر را اطلاع بدم و از شما کسب تکلیف کنم!» ابومجد گفت: «به بن هور بگو نمیدونم دیر شده یا نه؟ اما تا جایی که اطلاع دارم، احمدالحسن قبلا اعلام کرده بوده که 12 تا مهدی میاد و از این دست حرفا. بگو بنظرم اعلام بشه که 12 نفر باقی مانده از اون 13 نفر، همان مهدی هایی هستند که احمدالحسن گفت. بگو من اینجوری جمعش میکنم.» جوزف با تعجب گفت: «خب عالیجناب! این طوری که دو سه تا مهدی اضاف میاریم!» ابومجد که انگار تو ذوقش خورده باشد گفت: «آره خب! اینم هست. اصلا به بن هور بگو مهم نیست. خودم درستش میکنم. کسی دیگه هم هست که از اون 13 نفر گم یا کشته شده باشه؟» ادامه دارد...👇
جوزف جواب داد: «بله. دو نفر کشته شدند.» ابومجد پرسید: «الان باید اینو بگید؟! کجا کشته شدند؟» جوزف: «مهدی که در هند و مهدی که در افغانستان داشتیم، کشته شدند. چه مهدی های فعالی هم بودند. از مهدی پاکستان هم کلا بی اطلاعیم اما نه به اندازه احمدالحسن!» ابومجد: «ینی چی؟ چی شده پس؟» جوزف: «ظاهرا با دستگاه امنیتی پاکستان ساخت و پاخت کرده و از دایره ما خارج شده!» ابومجد: «عجب! پس فقط 9 تا مهدی برامون مونده؟» جوزف: «اینطوری فهمیدم.» ابومجد دستی به محاسنش کشید و پس از چند لحظه سکوت و فکر گفت: «از صَرخی چه خبر؟» جوزف: «اون از اول هم تو بازی نبود. خیلی دلش میخواست یه جوری نشون بده که انگار به ما وصله اما نتونست. فقط یه مشت وحشیِ طرد شده از همه جا دورش جمع شدند. ظرفیت و پایگاه خاص اجتماعی و معنوی نداره.» ابومجد: «که اینطور! بسیار خوب. پس الان ما هستیم و هشت نُه تا مهدی! درسته؟» جوزف این پا و آن پا شد و گفت: «به جز این نُه نفر، دو سه تا مهدی در ایران داشتیم اما همشون در بیمارستان روانی بستری شدند.» ابومجد: «چطور؟ چرا بیمارستان روانی؟» جوزف جواب داد: «چه عرض کنم! کلا هر کس در ایران ادعاهای اینچنینی بکنه، اگر به زندان و اعدام و این حرفا نکشه، آخرش سر و کارش به بیمارستان روانی میفته! این دو سه نفر، آدمای ضعیفی نبودند. اتفاقا حرف برای گفتن داشتند. اما به یک سال نکشید که بیچاره ها روانی شدند از دست مردم و دستگاه های امنیتی ایران!» ابومجد گفت: «بگذریم. فرداشب تعداد باقی مانده را جمع و جور کن! در همان مکانی که گفتی. راستی از بن هور چه خبر؟» 🔺پایگاه ارتش آمریکا مایکِ همیشه دارای دیسیپلینِ ژنرالی و مغرور و عقل کل، اینقدر از صحبت های آن دو نفر سرخورده شده بود که دیگر ادامه بحث را بی‌فایده میدید. میدید که مارشال داغ کرده و با آنها بحث میکند اما میدانست که کار از کار گذشته! یکی از آن دو مامور ارشد سازمان سیا اینگونه جمع بندی کرد: «ژنرال! شما را متهم کردند به بی‌اطلاعی از خیانتِ نزدیک ترین کسی که به شما در این پایگاه حضور داشت. این خیلی اتفاق تلخی بود. و همچنین در سایه مدیریت ضعیف شما یک گروهک مسلح وارد منطقه 2 شدند و حساس ترین زندانِ این بخش را فرستادند هوا! اینقدر سریع و حرفه ای کار انجام شد که نیروهای شما غافلگیر شدند. بعلاوه این که گزارشی مبنی بر حضور جاسوس در این پایگاه داشتیم که تعیین تکلیف نشد و لکه ننگین دیگری به کارنامه مدیریت این پایگاه زده شد! با توجه به این موارد، پایان ماه آینده، یعنی حدودا 43 روز دیگه، پایان ماموریت شما در عراق و زمان انتقالتون به آمریکاست. ترتیبی اتخاذ شده که تا پایان سال جاری، این پایگاه ارتش به محل امن و جدیدش منتقل بشه و این مکان به صورت کلی به دولت عراق پس داده بشه.» این اتفاق مهمی بود! انتقال پایگاه آمریکا از منطقه تحت نفوذ بانو حنانه! و بازنشستگی و توبیخ و انتقال مایک به آمریکا یعنی پایان ژنرال مایک! ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
✔️ امیدوارم قسمت امشب(قسمت۲۷) را حداقل دو سه بار با دقت مطالعه کرده باشید. فقط همین‌قدر بگم که مطالب امشب، از نظر اطلاعات و آمار اینقدر مهمه که فکر نکنم در چاپ کتاب، اجازه بدهند که به این راحتی این قسمت‌ها چاپ بشه.
⛔️⛔️توجه لطفا ⛔️⛔️ قبلا هم گفتم شرعا و قانونا به هیچ وجه راضی به انتشار و کپی و ذخیره و ... رمان هایم در مجازی و غیرمجازی نیستم. حتی راضی به استفاده و یا اقتباس از کتاب‌هایم در نمایش و تئاتر و فیلم و سریال نیستم. لطفا اگر دیدید کسی رعایت نکرد، حتما به او تذکر بدهید و الا اطلاع بدید تا قانونی پیگیری کنیم.
✔️جنگیدن آدم رو از پا نمیندازه، آدم‌ها اونجایی از پا میوفتن که میبینن برای هیچی جنگیدن و تلاش کردن. حالا فکر کن اون هیچی، یه مدت همه‌چیزشون بوده. امیر اصغری
✔️شاید تا بیست سی سال پیش، وظیفه‌ی اصلیِ دوست، راهنمایی و تصحیح بود. اما الآن با شیوع اینترنت و وفور مقاله و اطلاعات از در و دیوار، دوستِ باارزش اونیه که بتونه امنیت بده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در لحظه اذان ظهر در جوار امام رئوف علی بن موسی الرضا علیه السلام برای همه شما آرزوی بهترین ها سعادت و خوشبختی و وضع مالی عالی و دل خوش و حسن عاقبت سلامتی و طول عمر بابرکت رهبر فرزانه انقلاب سلامتی و خشنودی قلب و رضایت کامل امام عصر ارواحنا فداه و برآورده شدن حاجات مشروع همه دوستان اهل بیت و نابودی همه دشمنان و بدخواهان اسلام و ملت بزرگ ایران را از درگاه خدواند سبحان خواستارم. و همچنین نیت میکنم و همه شما(و بلکه همه مسلمانان و شیعیان جهان مخصوصا گرفتارها و کسانی که راه را گم کردند و یا منتظر گوشه چشمی از طرف اهل بیت هستند) را در این زیارت شریک میکنم قربتا الی الله.
✔️ در این شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها به امام زمان ارواحنا فداه میدهم که؛ و که حقی به گردنش دارم و خود حضرت صلاح میدانند ببخشند و حلال کنند و اگر خودم حقی به گردن دارم، از کارنامه اعمالم، هر عمل و به هر مقداری که خودشان صلاح می‌دانند به صاحب حق بدهند. اما لطفا فقط در همین دنیا بدون دود و خاکستر و آبروریزی بی سر و صدا 😭😭😭😭😭 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و هشتم💥 ابومجد را یک شب قبل از ملاقات با مهدی ها به روستای محل قرار بردند. یک خانه قدیمی، در یک محله قدیمی بود که جمعا پنجاه متر نبود. اینقدر پَرت بود که حتی بخشی از مسیر را به سختی با ماشین رفتند. نیمه های شب بود. ابومجد برای دیدن آسمان و ستاره ها به پشت بام آن خانه روستایی رفت. در اطرافش هفت هشت تا خانه روستایی بودند که تماما ماموران آمریکایی و انگلیسی قُرُق کرده بودند اما اینقدر بی سر و صدا و بدون هیچ جلبِ توجهی در آنجا مستقر شده بودند که حتی مردم بومی آنجا متوجه حضور آنها نبودند. ابومجد همین طور که روی پشت بام نشسته بود و بالای سرش یک اقیانوس ستاره های پر نور و کم نور بود، تلفن ماهواره ای را درآورد و برای بن هور تماس گرفت. -عالیجناب! -بن هور! -منتظرتون بودم. -تو باید در این لحظه باشکوه پیشم باشی. -درسته. به زودی میام و شما را ملاقات میکنم. -فرداشب شبِ مهمی هست. به حضور تو بیشتر از همیشه... هیچی... مهم نیست! -نگران نباشید. فرداشب کسانی با شما بیعت میکنند که حاصل عمر متفکران و دغدغه مندان مسئله آخرالزمان و موعود بزرگ هستند. شما فرداشب، محلِ اجماعِ همه موسسات و اندیشکده های جهان در معرفی موعود خواهید بود. آرزو داشتم که در این لحظه باشکوه در کنار شما باشم. -از فرداشب کارِ من شروع میشه. تو رو از فرداشب به بعد میخوام. -جوزف مشکلی به وجود آورده؟ -نه اما نوبت تو هست. -صاحب اختیارید. کی خدمت برسم؟ -هر چه زودتر بهتر! خیلی کار داریم. -اولین تصمیمتون چیه عالیجناب؟ -خروج! -مطمئنید؟ -سالها این همه مهدی فرستادید بیعت بگیره از مردم. پس ظهور محقق شده. دیگه وقتِ خروج و فعال کردن گُسلِ شیعه علیه جهان اسلام هست. -میفهمم! امروز در کنار دیوار ندبه برای شما دعا نوشتم. دور نیست وقتی که به شرق و غرب عالم لشکرکشی کنید و اخبار فتوحاتتون را در رسانه ها بشنوند. -اون روزها تو باید در کنارم باشی بن هور! -من آفتابِ در حال غروبم عالیجناب! دیگه اینقدر جوان نیستم که پا به پای شما و لشکریان خدا شرق و غرب را به هم بدوزم. -بن هور! -عالیجناب! این را گفتند و مکالمه را خاتمه داد و به ادامه تماشای ستارگان پرداخت. صبح شد... جوزف از صبح سرش شلوغ بود. هر کدام از آن نه نفر بدون تشریفات خاصی به آن روستا آمدند. شاید هر کدام حداکثر با یک یا دو نفر همراه خاصی که همیشه با آنها بود به آن مکان آمده بودند. هر کدام را در خانه ای و اتاق خاصی جا دادند. قرار نبود تا قبل از آن جلسه، یکدیگر را ببینند و یا از هویت یکدیگر آگاه شوند. تا این که به دستور ابومجد، جلسه باید پس از غروب آفتاب و تا قبل از نماز مغرب تشکیل میشد. جوزف همه را ردیف کرده بود. در یک اتاق سه در چهار، هشت نفر با سر و روی پوشیده وارد شدند. همگی ساکت و در گوشه ای ایستاده بودند. تا این که جوزف وارد شد و گفت: «سرورم تا لحظاتی دیگر تشریف می آوردند. قبل از آمدن ایشان باید بگم که همه احکامی که تا الان از طریق شما به مسلمانان صادر شده، تا تصمیم جدید سرورم اباصالح مُلغی اعلام شده و از این پس مستقیم با خودشان در ارتباط باشید.» یکی از حاضران پرسید: «حتی احکام نکاح و طلاق و...؟» جوزف جواب داد: «نمیدانم. همین را هم با ایشان مطرح کنید ببینید نظر مبارکشان چیست؟» که صدایی آمد و گفت: «احکام نکاح و طلاق مطابق قبل باشد. نیازی به استعلام جدید نیست.» که همه رو به طرف در کردند و دیدند که اباصالح یا همان ابومجد با دشداشه ای سفید و عمامه ای سبز وارد جلسه شد. ادامه... 👇
حضار دیدند تا اباصالح وارد شد، جوزف به سجده افتاد. بقیه هم مانند جوزف به سجده افتادند و شروع به ناله و انابه کردند. اباصالح وقتی چشمش به آنها خورد که به سجده و انابه افتاده اند، وسط گریه و زاری آنها گفت: «گریه کنید! گریه کنید از رنجی که اُمت پیامبر میبرد. از ظلم آشکاری که به ایمان و نام و ناموس آنها میشود. من از دست شما بسیار آزرده ام!» تا گفت«من از دست شما بسیار آزرده ام!» صدای ناله ها بلند شد. اباصالح ادامه داد: «عدم شجاعت شما در این راه سبب سرگردانی بیشتر این اُمت شده. وقتی شما چهره هاتان را از ولی خدا مخفی و پوشیده نگه میدارید گمان میکنید که ما از احوال شما بی خبریم؟ فکر میکنید ما به برداشتن این پوشه ها و پوشیه ها نیاز داریم. اسم بیاورم؟ اسم بیاورم که کدامتان چند شب پیش به ناموس مردی مسلمان دست درازی کرد و سپس گردنبند آن را به جیب گذاشت و الان هم آن گردنبند در اختیار اوست؟» صدای گریه ها کم شد و همه در همان حالت سجده که بودند، با دقت به سخنان اباصالح دقت کردند اما یک نفر از آنها اینقدر گریه کرد و سر به زمین کوبید که حالش بد شد. اباصالح ادامه داد: «چرا اَحدی از شما برای نمازش وضو نمیگیرد و حتی چندین بار با جنابت به جماعت ایستاده؟ نباید او را معرفی کنم و حدّ الهی را چنان بر صورت و گونه‌اش بکوبم که دیگر روی برگشتن به دیارش را نداشته باشد؟!» این را که گفت، یک نفر همان طور که سجده بود، با دو دست به سرش کوبید و ناله ای از سویدای دل زد و گریه کرد. تا این که اباصالح گفت: «چرا زن و زندگی حلال را بر خود حرام کردید؟ که اگر زن و زندگی حرام بود، ائمه هدی بر همه ما در اجرای ان اولویت داشتند. اما آنها تشکیل خانواده و زندگی دادند.» این را که گفت، دو سه نفر دیگر ناله کردند و به ناله های قبل افزوده شد. و یا گفت: «لب به شراب؟! لب به تریاک؟! فضای دود و بساط اعتیاد؟! در خلوت همه کاره و در جلوت، ادعای گرفتن بیعت برای ما؟! اُف بر شما باد! شما باعث ننگ ما هستید و من و خدای جبار از شما نخواهیم گذشت.» همه گریه میکردند و گاهی با صدای بلند ناله میکردند. تا این که اباصالح گفت: «این راه خون میخواهد. و این خون است که درخت موعود را احیا و اصل و نسبِ دعوت و خروج ما را اثبات میکند.» سپس همین طور که رو به آنها سخن میگفت، دستش دراز کرد و گفت: «جوزف!» جوزف سه قدم جلو آمد. همه آن هفت هشت نفر سرشان را با چهره های محزون بالا آوردند. اباصالح گفت: «خنجر!» جوزف، خنجر بزرگی که داشت درآورد و به دو دستی و با احترام جلویِ اباصالح گرفت. اباصالح رو به آن هفت هشت نفر فریاد کشید: «اولین خون، مقدس ترین خون است. چرا که [وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولَئِكَ الْمُقَرَّبُونَ] اولین خون!» این را که گفت، همه سر پایین انداختند و با صدای بلند ناله میکردند. برای بار دوم گفت: «دوباره میگویم؛ این راه، اولش خون و انتهایش خون، مبداءش خون و مقصدش خون است. کیست مرا یاری کند؟» کسی حرفی نزد و همه در همان حالت سجده در حال سکته کردن و ترسیدن بودند. اباصالح سومین مرتبه گفت. باز هم کسی جواب نداد تا این که جوزف لب باز کرد و گفت: «سرورم! من به اسلام ایمان آورده و راه شما را برای دنیا و آخرتم برگزیدم. آیا شهادت من قبول است؟» اباصالح حرفی نزد. آن هفت هشت نفر یکی یکی سر بلند کردند و به چهره جوزف و چهره برافروخته اباصالح نگاه میکردند و منتظر عکس العمل اباصالح بودند که یهو اباصالح چشمش را بست و در حالی دندان‌هایش را روی هم میفِشُرد گفت: «افسوس که همه شمایی که طالبِ خونِ شهید کربلا هستید، از آزمونِ خوردن یک چَک در راه خدا رد شدید. چه برسد به خون دادن و چه رسد به اِربا اِربا شدن! افسوس بر شما و افسوس بر حالِ ایمانتان!» این را گفت و ناگهان خنجر بسیار تیزِ روی دست جوزف را برداشت و چنان به گلوی جوزف کشید که خون گلو و شاهرگ جوزف، با سرعت روی صورت و لباس همه حضار پاشیده شد! همه وحشت کردند. داشتند قالب تُهی میکردند. ابومجد جوری خنجر را به گردن جوزف کشیده بود که نصفِ بیشترِ گردن جوزف را برید و سر فقط از استخوان و پشت گردن آویزان شد. همین قدر بی رحمانه و سریع و حرفه ای! ادامه... 👇
جوزف در حالی که تقریبا سر نداشت، یا بهتر است بگویم در حالی که سرش از پوست گردنش آویزان بود، جلوی چشم همه زانو زد و خونِ داغ از گلوی بریده شده او در حال فوران به سقف و زمین و اطراف بود. آن هفت هشت نفر فریاد سر داده بودند و «یااباصالح» و «الغوث الغوث» سر میدادند. تا این که چند ثانیه بعد، جنازه جوزف از سینه به زمین افتاد و مختصر تکانی لرزشِ دست و پایی و تمام! ابومجد نشست بالای سر جوزف. رو به آن هفت هشت نفر گفت: «برادران! شما جز من و من جز شما کسی را ندارم. صدای الغوث شما را باید همیشه بدین گونه بشنوم. اگر همیشه مرا همین گونه صدا میکردید، الان اوضاعمان این نبود. آرام بگیرید. آرام... آرام!» کم کم همه آرام شدند و اطراف ابومجد زانو زدند. ابومجد وقتی دید که آنها اطرافش زانو زده و دارند میلرزند از اُبهتش در حال سکته هستند، به آرامی که یعنی مثلا آرام شده و خطری آنها را تهدید نمیکند گفت: «پوشیه ها را بردارید!» همه با دلهره، پوشیه ها را برداشتند و سرشان را پایین انداختند. به چهره تک به تک آنها با دقت نگاه کرد. گفت: «آثار خوف و رجا در چهره ها میبینم. چهره هایی که شاهد قربانی عظیمی بودند که در ابتدای خروج ما روشن کننده راه ما خواهد بود.» سپس پارچه ای سفید درآورد و گفت: «انگشت در خون این قربانی بزنید و اسم و مکانِ دعوتتان به الله را به طور دقیق بنویسید.» اول هم خودش انگشت در خون جوزف زد و بالای برگه نوشت: «اباصالح المهدی، پشت بام بیت الله الحرام» این را نوشت و به بغل دستی داد. آنها نفر به نفر، انگشت در خون جوزف زدند و شروع به نوشتن اسامی و مکان دقیقشان کردند. تا این که اباصالح پارچه را دید که همه اسامی در آن ثبت شده. آن را به طرف بالا گرفت و دعا کرد و گفت: «خدایا این قیام برای تو و در راه تو و به طرف لقای تو انجام میدهیم قربتا الی الله!» همه دست ها را به نشان تبرک به چشم و صورتشان کشیدند. سپس همگی با هم بلند شدند و نماز مغرب و عشا را خواندند. در حالی که اباصالح جلو ایستاده بود و خدا را به خودش قسم میداد و آن هفت هشت نفر پشت سرش اقتدا کرده بودند و ... و جنازه مملو از خون جوزف که وسط افتاده بود و هیچ کس جرات نزدیک شده به آن نداشت... پس از نماز عشا ابوصالح رو به آنها نشست و گفت: «مهدیِ اُردن را نمیبینم! مهدیِ هاشمی و پرنفوذ ما کجاست؟ مهدیِ اردنی ما کجاست؟!» این را که گفت، همه به هم نگاه کردند. مهدیِ اُردنی نبود. از شام و یمن و عراق و سوریه و افغانستان و کویت و سعودی و همه جا بود... الا مهدیِ اردن! ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour